بريده اي از منظومه بلند «ژئوسيانس من»
شهريورا! رزا! ملكوتا! ملاحتا!
«اين كتاب را براي صاحب زنده آن، روزي نوشته ام»
خط آزاد
تا مثل مرا
دوباره در آغوش خسته ات آوري
كار اين جهان
از دم شمشير، يك سره است(۱)
و شاعران
به يك باره گريستند
و الليل و والنهار
به زير سقف گنبد دوار
و هنوز هم دوستش دارم
هنوز هم كم و بيش
دوست دارم برايم نامه هايي هجو بلكه بفرستد
آن هم در پاكت هايي از لاجورد؛
چه از نزديكش
و چه از جانب دوردستي هايش
بر آتش اين جان
[نه اين كه دست بردارت شده باشم
و نه اين كه از دستت رفته باشم
راستش اين بود كه
من فقط بهتش را مي خواستم
در عوض
بهتانش نصيبم آمد و شد.
گفت:
در آن سوتر از اين آينه ها چيست؟
گفت:
بگو در بغلت، در بغلت كيست؟
گفتم:
از اين اتفاق ها، همه جا هست
گفت:
از اين اشتياق ها، همه جا نيست
[جانمي جان! مثل....... مثل ژويي سانس خلجان!
: زيبايي اش اذيتم مي كرد
طوري كه همه اش سيب زميني كوفت مي كرد
و چاي پررنگ سر مي كشيد
خلاصه اش اين كه
دنيا را به رنگ ديگري مي خواست
به رنگي اجنبي رنگ ها
و به دنبال هم
يار و شغل و مذهبش را عوض مي كرد
اين وسط در اثناي بهار و اردي بهشت بود
كه گويا از او پرسيدم:
- چرا قرارت هماره اين است كه سر وقت شادي و ضمن اتخاذ گل، در كنجي، مصاحبي دنج يافته باشي كه تصور نگاهش، رگه هايي ابرآگين دارد و هنوز دل در گروي آن اجاقي داري كه در اتاقك دلي، كم و بيش افروخته است، تازه آن هم با زبانه هايي به شدت كم رنگ و چقدر هم غمگين...؟
- اين كه رسمش نشد و ادامه مي دهد:
- در دل اين همه سرزمين لاعلاج و فراموش، چه يقين هايي و از چگونه نبض هايي، دارد بدون هيچ ترديدي هم چنان سوسو مي زند؟ و گفته باشم:
محض اطلاع شما
يك گنجشك نامرد
روي پلك هاي تو نشسته
همين طوري!
و رديف مژگانت را مي گفت:
اين ها
جان مي دهند كه پرتاب شوند
در مراجعه ي بعدي
از مأخذ پلك هايت به حفره اي از نگاه من
اين خلجان
چه طوري؟ از كجا عايد من شد؟
از كجا خوردم كه مزه اش را نفهميدم؟
دل را كه متهم به وصل
به معني
به نحوي ز عاشقي شده است
بايد نشان دهيد به اقرار ماجراي آن
پيراهني كه هنوز هم
در كم و كيف اين خلجان نيست
صبح دمان، شاهد چشم و چراغ
سرزده آمد به تماشاي باغ
دامن خويشي به برافروخته
سر زد از ايوان گلي سوخته
هوش قدح را به لب آغشته بود
زلف جلالي اش فرو هشته بود
باعث آيينه و مانند گل
مثل خدايان شيبه مثل
بشنو و بشناس و فراموش كن
حرف مزن، ساكت شو، گوش كن:
مثل خداوندان، ليكن بسي
مستعد باده دلواپسي
گفت: به اين خانه، به اين خانقه
مختصري باده رسد گاه و گه
مي رسد از دامن صحراي يار
سرمه ي آيينه به چشم نگار
لاجرم اي دوست
[در اين باره]
بتي مي تراش
باغ
رسيده است به پايان و
بريزيم كاش
چون كه بريزيم پاش...
در دل لب
لخته شد و ماند و فراموش شد
بوسه آن يار كه
فانوسش خاموش شد
شب هنگام، از سرزمين هايي دور و نزديك، پرندگاني سر مي رسند كه به تدريج فرود مي آيند بر شانه هاي آن تك درخت حاشيه بيابان. سپيده سرنزده، همان پرندگان ولي در جهت هاي مختلف به پرواز برمي آيند، مثل يكي از ما دو سه تا...
- رنگ اين آسمون خيلي راحته
ميگم وقت خوبيه واسه نگاه كردن به همه چيز مگه نه؟
تو مي گويي:
با اين كه متوجه منظورت نيستم، بنويس:
- فقط ابرها، فقط ابرها....
خط نيشابور
از حد گذشت
از حد گذشت ناله معذور چنگ و دف
از حد گذشت و از آستانه ي عصمت عبور كرد
ديگر جز آن كه شمع بسوزد
در خانقاه
براي مدتي هيچ هم نداشتيم
يعني كه از هيچ
هيچ كم نذاشتيم
گريزان از زمين بودم و
بي خبر از آسمان
كه هم، در جان صاعقه افتاده بودم
و هم چون سيلاب دلواپسي
دمي هم نمي آسودم
چرا كه در شنبه بازاري
ملكه يمن بود كه فرمودم:
كاش اينجا تو را
همچون باغ پدري عدن مي بود
يعني از هر كجا كه بودي
در گوشه اي از لاشه ي حيات
بود كه انگار به خود آمديم
در تنزيل آن دو واژه ي خوش تركيب
در اجابت «صاعقه» به جان «دلواپسي»
يعني كه من
پا در ركاب صاعقه بودم
اندر اجابت فتاواي دلواپسي
كه به قول جلال الدين محمد خودمان
كه اهل همين بلخ است
«جفاي ملك كشيدن فن سلاطين است» (۲)
و شاهنشهاني چوب از خليفه خورند، كه شاه شوند.
و گنجشك ها را ديدم كه هماره جوان بودند
هم جوان بودند در ابراز عشق خود
و هم اين ارتباط دست نخورده ي آنها بود
كه همچنان
جاري در روايت هاي مختلف
از متن آسمان گرفته بود
تا درختان مغشوش اما كم حاشيه در شب
- خودت خوب مي داني
كه چقدر دلم نامه هايت را مي خواهد،
نامه هاي زيادي به مقصد م بفرست
چيزهايت را بنويس
و آنها را در پاكت هايي از آبي لاجوردين
به راحتي برايم پست كن به آينده
از گذشته هايت. ]
رفت پشت پنجره؛ و ته مانده سيگار روشن اش را پرت كرد آن پايين، به حاشيه ي خيس خيابان و همان موقع در امتداد باريكه ي دودي كه لرزان و رقيق، از همان پايين به زحمت بالا مي آمد، به خودش فكر كرد و ديوار نوشته هاي خيابان چهل و نهم.(۳)
مي گويد ارسلان سعدي و اسمش اين است. بيست و هفت هشت ساله و بسيار مبادي در آداب. از آن دسته جوان ها هم نيست كه شكل و شمايل شان، بيايد و سليقه قابل تحسين شان را در انتخاب لباس و نحوه پوشش هدر بدهد.
همگي ما يعني ما همگي دوستش داريم، وقتي كه مي گويم ما، بر و بچه هاي اهل هنر، سينما، شعر، داستان، نقاشي و منظورم در هامش حومه هنر است، ملتفت هستيد كه؟ گذشته از اين ها، خود ايشان هم خوب مي داند كه خيلي نظرها را مي تواند به خودش و چه بسا توان قلمفرسايي اش البته جلب كند. پس طبيعي است كه جناب ارسلان سعدي، بر جوان مآبي پرنشاط و سرزنده اش، تأكيد خاص و البته از منظر ما كه دوستان او هستيم، دل نشيني داشته باشد. خودش را پيش ما عاشق صداي «فرهاد» جا زده؛ يك روزي كاست تازه اش را توي همين هفته ي پيش، با شوق خريده بود و ترانه هايش را با سرخوشي اينجا و آن جا، زمزمه و در حقيقت به صورت مقدماتي، تقليد و تبليغ مي كرد. يك بار در همين مورد به او يادآور شدم كه براي يك نويسنده مدعي، خوبيت چنداني ندارد كه سمپات يك هنرمند ديگر، ولو فلاني باشد. شخص ايشان كه حالا جدي تر به نظر مي رسيد، مراتب جوابم را اين طور داد:
«باشه، اما سمپات خالي كه....! نشد ديگه! اين رسمش نيست.»
بدجوري ميخ شده بود به چشم هام:
«دست كم، تو هم مث بقيه بگو: اينم يه سمپات هنري ديگه! ... راستي راستي اون معرفت خراسونيت كجا رفته پسر؟» و حالا سر و كله ي خنده اش را با جمله اي كه به من حواله اش مي داد[در نسخه قونيه: المعني هوالله/ تأويل شمس تبريزي را ببين] معني دارتر كرد: «البته تو، هنوز داري تو مايه هاي پاراسمپاتيك دنده عوض مي كني، فعلاً هم بمير و بدم كه اين جور وقتا، مگه خدا عوضت بده، جوون! چون نه از من و نه از اين آقا فرهاد هم هيچ كاري برات برنمي ياد. جا افتاد؟!»
[- خودت هم مي دانستي كه دوست دارم تو
نامه هاي زيادي برايم بنويسي
از دور و برت، از خودت
و آنها را در پاكت هايي آبي رنگ
پست كني به آ ينده برايم
- چه جالب!
من هم زماني دوست داشتم
يك موسيقيدان بودم و دست كم حاضر روي سن.
[جان، جان، جان ]با اجازه، و باز هم: [جان!]
و ما
شبيه بادبادكي كه
نخ اش بي هوا كنده شده باشد
دقيقاً خودمانيم.
مثل آلن دلون و لوئيزيا لنن
در باغ وحش عقبي منهتن
بغل واشينگتن پست.
ناخني
بر تار دل آمد فرود
اين اشارت
از سرانگشت كه بود؟
[ من مي گم اين كارا
زير سر پسر جان لنونه ]
- بگو ببينم پدرجان! پشت آن ميز آبي رنگ، وقتي در گلدان شيشه اي روي همان ميز، سه شاخه گل چيده شده است، حساب كن چه كساني، يعني چند نفر آدم بايد نشسته باشند؟
- خب،. معمولاً آن چيزي نيست كه بايد باشد...
- پس وجدان كن كه آدمي
چه طوري واجد وجود خودش مي شود؟
اين طوري است كه مي شود كمي به رودخانه ي
وا اسفاها
نزديك تر از اين شد!
ليلي!
دارد هنوز سر مي خورد پرنده نت هاي دلپذير
از عرش، از مشهد عزيز، هنوز هم
زيرا تو خيلي پرنده اي
سر مي خورد پرنده نت هاي دلپذير
تا فرامرز فرهنگي ما، شايد برسد نزد آن تبريزي دلير
بر كرسي وجود
و از آنجا كه ليلي
شجاع تر و نغزآميخته تر بود
ديگر نماند در آينه تنها و رفت
تا هم سراغ از باغ و هم مي توانست
از دست خط سراسر تا آرنج ترنج گرفت
و چه بسيارند نغماتي از او در اسارت
كه بر شاه نشين لبان وي
تفرج آنها آزاد و ارزاني است
- دست عزيزت را مي گويم
ز سر عاشقان برمگير
وقت است و وقتش رسيده است
كه مختصر نظري
بر من افكنيد
- شهريورا!
- رزا!
ملكوتا!
ملاحتا!
عشق است آنچه باقي است در ميان
اينجا ميان اين اجاره خانه ولي
هم اينك تو بمان و
با قدحي كن اجابتم!
[يعني چه مي دانم... ]
آن سابقه مزمن در دوستي
آن پايدار عرصه ي خاموشي
آن تك اياز سهيل فراموشي
همان مطرب(۳)
كه با ما، از در محبت افتاده بود
داشت سزاي چندان عملي را مي پرداخت
كه حكيمان جهان را، از آن
جملگي، سر تا پاي مژگان
كيفور و خون پالاش بود.
از متن غاشيه
از رؤيت آن كيفر خواست:
كه عبارت بود از: نرد انتظار در نزد يار!
۱- نقره اي رنگ است.
۲- ديوان شمس:
- خورند چوب خليفه، شهان چو شاه شوند
جفاي عشق كشيدن، فن سلاطين است
۳- «ديوار نوشته هاي نيويوركي نقاش آن خيابان» اثر كاتوليسم اسكورسيزي در جوار سالينجر پروتستان زده!
۴- مطرب از درد محبت.... (حافظ)
|