دوشنبه ۲۸ شهريور ۱۳۸۴
به انگيزه پانزدهم شعبان ميلاد حضرت ولي عصر (عج)
انديشه ولايت در گفت وگو با دكتر شهرام پازوكي
استمرار معنويت دين
001365.jpg
عكس: عليرضا بني علي
ياسر هدايتي
دقيقه پردازي تفكر حكمي و عرفاني ايران زمين، انديشه ولايت را حضور و ظهور اصلي روح اسلام مي داند. روحي كه جريان اصيل شيعه كالبد آن بوده و توانسته است حيثيت خود را به واسطه آن از حيثيتي اعتباري به وجهي حقيقي بدل سازد. حقيقتي به بلنداي وجود حق. از همين رو به مناسبت ميلاد يگانه ولي عصر حضرت مهدي (عج) گفت وگويي با دكتر شهرام پازوكي پژوهشگر و استاد فلسفه و عرفان و عضو هيات علمي انجمن حكمت و فلسفه انجام داده ايم كه از نظرتان مي گذرد.
* آقاي دكتر اجازه بدهيد براي شروع بررسي انديشه ولايت به مجراي عام اين انديشه فارغ از دغدغه هاي مذهبي و فرقه اي بپردازيم و اينكه اصولا خاستگاه نظري انديشه ولايت در تفكر اسلامي ايراني كجاست؟
- موضوع ولايت بنابراين كه چه تفسيري از دين داشته باشيم مي تواند موضوع اصلي يا فرعي تلقي شود. اگر از جنبه تاريخي به مسئله نگاه كنيم چنانكه در محافل علمي به خصوص محافل اسلام شناسان مطرح است - معمولا گفته مي شود كه ولايت به عنوان يك موضوع فرعي و ثانوي در متون تصوف و عرفان با ترمذي يا ابن عربي آغاز شده است، به اين دليل كه بحث ولايت در متون صوفيه تا قبل از ترمذي يا ابن عربي ديده نمي شود. در اين صورت ولايت يكي از مباحث تصوف و عرفان است كه ابتداي آن به قرن پنجم و ششم هجري بر مي گردد. در اين تلقي،ملاك، طرح مسئله در متون است كه تابع يك گونه نگرش پوزيتيوستي تاريخي است. تلقي دوم اين است كه گفته مي شود اساس تصوف و عرفان ولايت است، چنانكه هجويري در كتاب كشف المحجوب مي گويد؛ بالاترين ركن تصوف ولايت است. اما هريك از مشايخ صوفيه به نحوي درباره اين موضوع بحث كرده اند.
* در اينجا اين سئوال مطرح مي شود كه چرا بحث ولايت متأخر است و در قرون اوليه مطرح نشده است؟
- در نظر داشته باشيد مسئله ولايت را شما مي توانيد علاوه بر تصوف و عرفان در فقه و كلام نيز مطرح كنيد.
* در فلسفه چه؟
- در فلسفه به معنايي كه ما از مفهوم ولايت داريم، خير. اما از همين مفهوم ولايت، تفكر باطني مطرح مي شود كه منجر به تفكرات فلسفي مي شود.
* در اين جا فلسفه به معناي خاص يوناني اش مد نظر است يا به معنايي كه در اسلام مطرح مي شود؟
- زماني كه منظور از اسلام،فقط مجموعه احكام ظاهري فقهي باشد نه فلسفه و نه عرفان هيچكدام جايي ندارد. تفسير ديگري قائل به اين امر است كه اسلام يك ظاهر و يك باطن دارد كه در باطن آن حقيقت دين نهفته است و اگر كسي به آن باطن توجه پيدا كند خود به خود چنانكه اهل عرفان مي شود ممكن است اهل فلسفه نيز بشود. به اين معنا شما مي توانيد بگوييد كه بحث ولايت به نحوي با مسئله حكمت و فلسفه در اسلام ارتباط دارد. همچنين يكي ديگر از شواهدي كه مي تواند صدقي بر اين مدعا باشد اين است كه همه فيلسوفان و حكماي مسلمان به يك معنا شيعي هستند و تنها استثناي برجسته آن، ابن رشد است. البته وي به عنوان شارح و مفسر ارسطويي شناخته شده است. به همين دليل با مداقه در آثار فيلسوفان مسلمان بعد از ابن رشد متوجه مي شويم افرادي چون ملاصدرا علي رغم رجوع به اكثر منابع فلسفي و كلامي مسلمانان  نامي از ابن رشد، نامي از او نمي آورد و اين نشان مي دهد كه ابن رشد جايگاهي در سير فلسفه اسلامي علي رغم داشتن جايگاه در سير فلسفه غرب، ندارد. به اين معنا بحث ولايت مبتني بر يك نگرش عميق و باطني در دين است كه در اين نگرش حكمت و فلسفه هم مي توانند سرچشمه پيدا كنند.
* آقاي دكتر برگرديم به همان خاستگاه ولايت.
- در نگاه تاريخي بحث ولايت در عرفان دير ظاهر شده است. اما اگر ما به ماهيت خود اسلام بنگريم متوجه خواهيم شد اولين و مهمترين بحث اسلامي بحث ولايت بوده است. خود مسئله ولايت در اسلام اوليه و حقيقت اسلام نهفته است. به اين معنا كه زماني در مورد شخص نبي به عنوان فردي كه منتخب الهي است صحبت مي كنيد يعني كسي كه خداوند او را انتخاب كرده، احكام، دستورات و اصول و فروع دين را به وي ابلاغ كرده است و وظيفه نبي صرفاً ابلاغ اين اصول و دستورات به مردم است. حال اينكه اين نبي كيست و چه نسبتي با حق دارد در اين تفسير جايي ندارد. اين يك تفسير كاملا ظاهري از اسلام است اما در تفسير دوم گفته مي شود اين نبي قبل از اينكه مأمور به رسالت و پيام آوري و ابلاغ شود مراتب معنوي را طي كرده است و به اصطلاح عرفاني به فناء في الله و بقاء بالله رسيده است و فرقي بين او و حق نمانده است.
با توجه به اينكه كلمه ولايت نيز از ريشه ولي به معناي قرب و نزديكي دو چيز به آن ميزان كه ديگر هيچ فاصله اي بين آنها نباشد، است. در اين جا نبي فاصله اي با حق ندارد و چشم، دست و گوش او چشم، دست و گوش حق مي شود. وقتي به اين مقام مي رسد او ولي مي شود و سپس خداوند وي را به ابلاغ احكام براي هدايت ديگران مأمور مي كند. در اين تفسير ولايت پيامبر مقدم بر رسالت اوست.
* در اين تفسير آيا ولايت بر نبوت نيز تقدم دارد با توجه به تفاوتي كه حكما بين ولي، رسول و نبي قائل هستند.
- در تقسيم بندي عرفا ولايت، نبوت و رسالت مطرح شده  است. در اين جا به اشتباه گفته مي شود بعضي از عرفا مانند ابن عربي ولايت را افضل از نبوت مي دانند اما توجه نمي شود كه در وجود خود شخص حيثيت ولايت  وي افضل از نبوت است.
* دقيقا اين اشتباهي است كه اين چند ساله برخي از شارحان ابن عربي مطرح كرده اند
- در خود آن شخص حيثيت ولايت بالاتر از نبوت و رسالت است.
* چرا؟
- براي اينكه ولايت حيثيتي است كه به قول عرفا جنبه الي الحقي است و حيثيت نبوت و رسالت حيثيت الي الخلقي است.
نسبت الي الحقي نسبتي است كه نبي با حق دارد. نسبتي كه ولي با حق دارد و در او فاني و باقي شده است. فاني في الله و باقي بالله، الي الخلقي يعني نسبتي كه ولي با خلق دارد. به معني ابلاغ احكام، قضاوت و درمورد پيامبر اسلام حكومت است كه همه اين ها بر آن ولايت اصلي فرع است. به عبارت ديگر ولايت جنبه باطني و رسالت جنبه ظاهري پيامبر است. پيامبر از حيث ولايت اخذ مي كند و از حيث رسالت اطلاع مي دهد و ابلاغ مي كند. از اين جهت مسلما جنبه الي خلقي بار بر رسول و سر و كله زدن با خلق الناس است. مثلا در برخي از انبياء مانند حضرت عيسي آنچنان اين جنبه ولايت غلبه دارد كه جنبه الي الخلقي كاملا در جنبه الي الحقي محو شده است. به همين دليل ما مي بينيم دوران رسالت حضرت عيسي سه سال است و نسبت به پيامبر زندگي ظاهري ندارد. ازدواج نكرده، فرزند، خانه و كار مشخص ندارد كه نشان دهنده اين امر است كه از حيث رسالت تحمل خلق را آنگونه كه پيامبر اسلام داشته است، ندارد.
001374.jpg
* در تكمله صحبت شما ابن عربي نيز در خصوص ذيل فص عيسوي حضرت عيسي را در تقسيماتي كه در ولايت دارد خاتم اوليا مي داند.
- در مورد معناي خاتميت بين عرفا حرف هاي زيادي زده شده است ابن عربي تنها حضرت عيسي را خاتم نمي داند. در جاي ديگر حضرت علي(ع) و حضرت مهدي(عج) و حتي در جايي خودش را خاتم مي داند.
* اين اضطراب ناشي از خودانديشه ابن عربي است يا اين كه هر يك از تقسيم بندي ها به يك ساحت تعلق دارد؟
- اين اضطراب نيست. اين در حقيقت اعتبارات مختلفي است كه براي ولايت قائل مي شوند مثلا در مورد خودش وقتي، خود را خاتم اوليا مي نامد يعني حيثيت ولوي در وجود خود را به كمال رسانده و آنچه به  استعداد داشته بالفعل گرديده است.
اگر از اين حيث نگاه كنيم پيامبر فقط يك شخص نيست كه خداوند تنها براي ابلاغ احكام انتخاب كرده است. در حقيقت پيامبر نزديكترين شخصي است كه در مقام قرب حق قرار گرفته و فاصله اي بين او و حق نيست. او مقامات معنوي را طي كرده به حدي كه در بحث ولايت تكويني گفته مي شود اساسا حقيقت همه موجودات حقيقت ولي امر و رسول است.
پس تا اين جا دو تفسير داريم: يك تفسير مبتني بر اين كه دين منحصربه رسالت است و رسول جنبه معنوي به معنايي كه عرفا قائل مي شوند، ندارد. تفسير دوم عبارت است از داشتن يك شأن رسالت و يك شأن ولايت كه ولايت باطن رسالت است.
اگر پيامبر ولي نباشد صرفا مانند يك مصلح اجتماعي مي شود كه آمده تا احكامي را ابلاغ كند يا جامعه آن روز عرب را اصلاح كند. اما اگر ولي باشد او دست مسلمان را مي گيرد و به اصطلاح به حق مي رساند و راه را به آنها نشان مي دهد و اين كه چگونه بايد اين راه را طي كنند. اين است كه عرفا مي گويند مقام ولايت مقامي است كه ايصال به مطلوب دارد يعني تنها ارائه طريق نيست. در اين تفسير دين راه و طريق است و نبي در حقيقت راهبر اين راه است. به همين دليل در خود قرآن بين دو مقام اسلام و ايمان تفكيك شده است. در حقيقت مقام اسلام به حيثيت رسالت پيامبر بر مي گردد، يعني تسليم احكام ظاهري شدن و مقام ايمان به حيثيت ولوي پيامبر بر مي گردد. به همين دليل در قرآن آمده است كه اعراب خدمت حضرت رسول مي آيند و مي گويند ما ايمان آورديم، مي فرمايند شما ايمان نياورده ايد شما اسلام آورده ايد. در صدر اسلام هر كسي شهادتين را مي گفت مسلمان بود اما به چه معنا، به اين معنا كه من تسليم پيام تو شده ام، قواعد و قوانيني را كه تو مقرر مي كني قبول مي كنم و از آن تبعيت مي كنم.
در حقيقت اين اسلام بيشتر فوايد حقوقي داشت به همين دليل بسياري از افراد به خاطر بهره بردن از اين قواعد حقوقي مثلا ارث، ازدواج يا ترس از جان و يا بهره بردن از غنايم جنگي مسلمان مي شدند. اما در حقيقت خود قرآن تفكيك كرد و گفت شما مسلمان هستيد ولي هنوز مومن نشده ايد.
اگر در آيه شريفه لما يدخلوا ايمان في قلوبكم،  ايمان دردل هاي شما وارد نشده، دقت كنيم متوجه مي شويم ايمان قلبي و اسلام زباني و ظاهري است. در صدر اسلام پيامبر هم حيث ولايتي و هم حيث رسالتي اش را دارد. تاريخ نشان مي دهد تا وقتي كه در مكه هستند به دليل اينكه مسلمان بودن جز زحمت فايده اي نداشت كسي از باب دنياداري، حب جاه و يا استفاده از فوايد مسلمان بودن، مسلمان نمي شد.
در مكه مسلمين همه مؤمن هم هستند. اما وقتي پيامبر به مدينه مي آيند حكومت تأسيس مي كنند و قدرت ظاهري پيدا مي كنند مومن از مسلم متفاوت مي شود. زيرا يك عده از حيث رسالتي پيامبر را قبول كرده اند حال از ترس جان يا به خاطر منافع دنيوي، اما از حيث ايماني او را قبول ندارند. به همين دليل در اينجا بحث منافق مطرح مي شود. چون در دوران مدني پيامبر، كساني به خاطر مسائل ذكر شده تنها اظهار اسلام مي كنند اما در دل خود آن را قبول ندارند. حال اين كه پيامبر يك جنبه رسالت و يك جنبه ولايت دارد و اين جنبه ولايت جنبه الي الحقي و جنبه رسالت جنبه الي الخلقي است و اين منشأ پيدايش دو نوع تفكر در اسلام مي شود. البته من در اين جا اصلا بحث شيعه و سني را مطرح نمي كنم.
* اين دو تفكر چيست؟
- اين تفكر يكي همان تفكري است كه راه را براي عارفان، فيلسوفان و حكماي مسلمان باز مي كند.
از حيث فرقه اي نيز يك نوع تفكر راه را براي تشيع و يك نوع تفكر راه را براي تسنن باز مي كند.
* آيا منظور شما در اينجا همان نگرش عملي به انديشه ولايت است؟
-منظور نگرش به تاريخ اسلام است. در تاريخ اسلام آنهايي كه ولايت را ركن اصلي دين گفته اند، شيعه بوده اند، يعني عملا مسئله تفاوت شيعه و سني بر خلاف آن چيزي كه مشهور است، مسئله فقهي نيست ما با اين كار تشيع را به يك مذهب فقهي تقليل داده ايم. درست است كه فقه جعفري با فقه اهل سنت تفاوت دارد اما بايد دقت كرد به همان اندازه اي كه بين فقه اهل سنت با فقه شيعه تفاوت هست گاهي اوقات در ميان فقهاي شيعه هم تفاوت و اختلاف وجود دارد. اگر فقه ملاك شيعه بود پس اين اختلاف را چگونه مي خواهيم ملاك شيعه بودن كسي بدانيم؟
تشيع يك بعد فقهي دارد اما حقيقت تشيع ولايت است. به اين معنا كه من كداميك از اين دو تفسيرها را قبول كنم. به همين دليل مي گويم آنكه قائل به ولايت است شيعي است و  آنكه قائل به اين امر نيست شيعه نيست.
* نكته جالبي كه ابتداي صحبت به آن اشاره كرديد اين است كه ما در تاريخ عرفا مي بينيم غالب حكما و عرفايي كه در سني بودنشان نمي شود ترديد كرد، اعتقاد جازمي به انديشه ولايت دارند در اين جا تكليف چيست؟ چون شما اين را معطوف به شيعه بودن كرديد؟
- هركسي كه تفكر ولايي را در بحث عرفاني آن اساس اسلام بداند شيعي است اگرچه در صورت ظاهر سني بنمايد. به اين ترتيب به گفته «سيد حيدر آملي» هيچ اهل تصوف و عرفاني نيست كه شيعه نباشد. اين اشتباه است كه ما مولوي و يا ابن عربي را سني مي ناميم. قبول ولايت دليل تشيع است.
* شما در اينجا به يك سئوال مقدر ما نيز پاسخ داديد. اما مي توانيم به سيد حيدر آملي اين انتقاد را وارد كنيم كه خيلي از عرفا هستند كه انديشه ولايت را در سلسله خود قبول ندارند؟
- اصلا نمي شود كسي عارف باشد و انديشه ولايت را قبول نداشته باشد چون عرفان از اين جا ظاهر مي شود كه دين ظاهر و باطني دارد و براي ورود به آ ن باطن بايد مراتب معنوي طي شود و حقيقت ولايت در او تحقق پيدا كند.
* پس اينكه ما مي گوييم از قرن پنجم و ششم، يعني قرني كه بحث ولايت در آثار حكيم ترمذي و بعد در قرن هفتم در انديشه ابن عربي تجلي پيدا مي كند، صرفا يك خاستگاه تاريخي است؟
- بحث ولايت به صورت موضوعي علمي در دوره سقوط خلافت عباسي طرح مي شود. عارفان تا دوره خلافت عباسي ظاهراً به بحث ولايت موضوعيت كامل نمي دادند زيرا خليفه عباسي مرجعيت ديني داشت و خود را جانشين رسول الله و اولي الامر مي دانست.
* در تاريخ داريم كه خلفاي عباسي به اولي الامر بودن خود استناد نيز مي كردند.
- مي گفتند ما اولي الامر هستيم. اما طرح مسئله اولي الامر در اين زمان از جانب عرفا مدخليتي ندارد چون خليفه خود را اولي الامر مي داند و قدرت دين در دست او است. اما اگر دقت كنيد عرفا از طرف ديگري به مسئله ولايت استناد مي كنند. از اين طريق كه هيچ سلسله صوفي ما نداريم كه نسبت خود را به حضرت علي(ع) نرساند.
* به نظر مي رسد به اين قطعيت نتوان گفت هيچ، بلكه اكثر آنها اين انتساب را به حضرت مي رسانند؟
- من در اين باره تحقيق كرده ام فقط نقشبنديه نمي رسانند. آن هم نقشبنديه متقدم سلسله خود را به حضرت علي(ع) مي رسانند و نقشبنديه متأخرند كه خود را به حضرت علي(ع) نمي رسانند، كه اين نقشبنديه متأخر به نظر بسياري از محققان من جمله مرحوم زرين كوب شجره صحيح و محكمي ندارند.
اساساً وقتي مسئله جانشين پيامبر مطرح مي شود، اگر ولايت تنها معناي سياسي داشت پس حضرت علي(ع) بايد نسبت به حكومت اقدام مي كرد و قيام مي كرد. اما ايشان كاري نمي كند حتي وقتي مي خواهند او را به عنوان حاكم انتخاب كنند اول قبول نمي كند و در آخر به اصرار مردم اين امر را قبول مي كند. حال بحث بر سر اين است كه، وقتي شيعه مي گويد امر ولايت پيامبر در علي(ع) استمرار پيدا كرد،. اگر ما در اينجا ولايت را تنها به معناي خلافت بدانيم آن وظيفه كه به حضرت علي(ع) نرسيده است. حال دعواي تاريخي شيعه و سني بر سر چيست؟ عملا آنچه در تاريخ رخ داد خلاف ميل شيعه بود پس در اين جا شيعه چه فرقي با سني خواهد داشت اگر بگوييم مسئله ولايت به معناي خلافت است و تنها تفسير سياسي از آن كنيم؟
* عملا وجه تفاوت از حيز انتفاع ساقط مي شود؟
- بله ديگر بحث مورديت ندارد و مسئله ولايت منتفي مي شود. اما اينگونه نيست. آن حيثيت و جهتي كه علي(ع) بعد از پيامبر داشت و كسي نمي توانست غصب كند جهت ولايت بود.يعني انسان كامل زمان بعد از پيامبر، كسي كه راه را به شما نشان مي دهد، در مقامش دخل و تصرف نمي شود.انسان كامل اصطلاحي است كه ابن عربي براي اولين بار به كار مي برد ولي انسان كامل در حقيقت به همان معناي ولي واحد زمانه است. فقط در تصوف و تشيع اين بحث را داريم كه «پس به هر دوري ولي قائم است آزمايش تا قيامت دائم است» به همين دليل است كه تصوف عين تشيع است و تصوف بدون ولايت وجود ندارد.فصوص الحكم ابن عربي را كه ببينيم از آدم تا خاتم هر نبي اول ولي و بعد نبي و رسول است. بحث در اين است كه رسالت با پيامبر ختم مي شود،اما ولايت استمرار پيدا مي كند. اصلا در اين تفكر كه شيعي و عرفاني است حيثيت ولايت تعطيل نمي شود زيرا در اين صورت راه بسته مي شود. با طرح مسئله ولايت دين از حيثيت تاريخي خود بيرون مي آيد. اگر پيامبر فقط رسول بود. پس مخاطبين مسلمان فقط مخاطبين ۱۴۰۰ سال پيش بودند. چون تمام احكام و آيات براساس شأن نزول شان افراد را مورد خطاب قرار داده اند. اما در تشيع و عرفان تاويل اهميت پيدا مي كند. يعني در رسالت تنزيل و در ولايت تأويل اصل است _ سير از ظاهر به باطن كردن _ مهم است.
* تاويل كه همان برگردان به اصل و اول هر چيزي است؟
- در تفكر ولايي ديگر اسلام و قرآن متعلق به ۱۴۰۰ سال پيش نيست. اينكه قرآن را چنان بخوان كه گويي به تو دارد وحي مي شود.
* من از فرمايشات شما تا به اينجا، به اين استنباط رسيدم كه به نوعي ولايت يك موتور ديناميك است.
- حيات معنوي اسلام، ولايت و بسط آن است.
به همين دليل من مي گويم عرفان، تشيع و تصوف در اسلام داراي يك حقيقت هستند و به هيچ وجه نمي توانم بپذيرم كه درباره يك عارفي بگوييد اهل سنت است. سني به معناي مرسوم لفظ. مگر اينكه بگوييم سني است در معناي حقيقي و لغوي لفظ يعني به سنت پيامبر عمل كردن. چنانكه شاه نعمت الله ولي خودش مي گويد من سني هستم و يا مولانا. آنها سني را نه به معناي فرقه اي بلكه به معنايي كه غربي ها ارتدوكس مي نامند مطابق اعتقادات صحيح عمل كردن مي دانند. ما تصور مي كنيم كه از لوازم شيعه بودن سب  و لعن است در صورتي كه شيعي بودن قول به اصل ولايت به معناي عرفاني آن است .
* اگر اجازه بدهيد به اين بپردازيم كه عرفا به حضرت علي (ع) و ائمه ديگر تا به حضرت موعود به عنوان ولي چگونه نظري دارند. به نظر مي رسد اكثر عرفا قائل به اين دور ولايت تا حضرت موعود هستند؟
- اصولا ما هيچ عارفي نداريم كه درباره اهل بيت بد گفته باشد. از جمله جامي كه نقشبنديه بوده و نقشبنديه ظاهراً شيعه نيستند كتابي به نام شواهد النبوه دارد كه از پيامبر شروع مي كند تا به دوازده امام مي رسد. بر اين اساس اصطلاحاتي جعل شده چنانكه بعضي مي گويند عارفان سني دوازده امامي هستند و برخي را به اين عنوان سني شامي نيز مي نامند. براي اينكه مي گويند اگر اين افراد سني هستند پس قول به دوازده امام از كجا آمده است؟ اشكال كار آنها اين است كه ملاك تشيع را فقه يا سب و لعن مي دانند. باز هم مي گويم بحث شيعه نبايد به بحثي فقهي تقليل داده شود فقه بحث فروع است و ولايت اصل اصول است. فقه ملاك تشخيص اعتقادي نيست و بحث ولايت بحث اعتقادي است. ثانيا قول ولايت لازمه اش سب ولعن نيست به آن شكلي كه بعد از صفويه به دليل اهداف سياسي متداول شد.
* پس بحث تولي و تبري كه مطرح مي شود چگونه است؟
- اولاً آنقدر كه بر تولي تاكيد مي شود بر تبري تاكيد نمي شود و شما در سيره ائمه هم مي توانيد اين مسئله را ببينيد. ثانياً تاكيدي كه بر تبري مي شود به نظر من در صدر اسلام به خصوص بعد از فاجعه كربلا است كه مقداري از آن جهت شناساندن اين است كه خليفه اموي يا عباسي ولي امر نيست و بعد سياسي داشته است ولي پس از سقوط خلفاي عباسي با حمله مغول بحث تبري خود به خود جايگاهي ندارد. زيرا عملاً مرجعيت دين در دست خلفا نيست. در تصوف و عرفان عملاً گفته مي شود باب ولايت با علي (ع) باز مي شود و بعد از او در ائمه استمرار پيدا مي كند. به همين دليل تمام سلسله هاي صوفيه از طريق ائمه به علي(ع) مي رسند. اما اينكه گفته مي شود اين انتسابها از نظر تاريخي چنانچه برخي از مستشرقين مي گويند، قابل اثبات نيست.بايد توجه كنيم كه اين بحث ،بحثي اعتقادي است و ما دقيقاً نمي دانيم با يزيد بسطامي با امام چهارم و يا پنجم ارتباط داشته است ولي ما با بايزيد بسطامي در تصوف كار داريم كه با يكي از اين ائمه ارتباط داشته است.
* در اين جا به نظر مي آيد محوريت همان ولايت باطني است چون ما در تصوف هم داريم بعضي ها به گونه اي اويسي به مشايخ خود منسوبند.
- از اركان عرفان و فروع بحث ولايت اين است كه كسي بدون استاد به جايي نمي رسد، و نفي اين گفته مي شود كه آمدن رسول كافي است و خدا كتاب و سنت خود را داده است: كتاب الله و سنتي.با اين قول خود به خود مسئله راهنما و مربي منتفي مي شود. بحث راهنما و مربي كه در تصوف طرح مي شود مأخوذ از موضوع ولايت است. زيرا در تفسير دوم گفته مي شود كه كتاب و سنت خودش ناطق نيست و صامت است و ولي بايد به نطق بياوردش همانطور كه حضرت علي (ع) در جنگ صفين گفت كتاب ناطق من هستم. در اينجا خود به خود بحث ولايت به اين مي رسد كه ولي بايد به عنوان استاد و مربي باشد تا بتواند شخص را به جايي برساند كه انبياء و اوليا رسيده اند؛ يعني بحث مربي و تربيت از فروغ بحث ولايت و مأخوذ از بحث ولايت است. همه سلسله هاي صوفيه خودشان را به ائمه مي رسانند و مي گويند مربي ما امام خاص است. پس اويسي بودن نمي تواند در تصوف جايي داشته باشد. زيرا اويسي بودن يعني آنكه معنويت يك امام يا مرشد راهنماي من بوده است. در مورد اويس قرني نيز گفته مي شود اويس توسط شخصي از جانب پيامبر كه احتمالاً حضرت علي (ع) بوده، راهنمايي شده است.
* اين اويسي بودن و رابطه اويسي بودن از كجا مطرح مي شود؟
- اين چيزي است كه در بعضي از سلسله هايي كه ارتباط واتصالات دقيق ندارند مانند نقشبنديه به آن تاكيد مي كنند.
* پس اصطلاحي مستحدثه است؟
- مستحدثه به معناي اين كه منطبق با اصول تصوف نيست. در اركان تصوف ما مي بينيم كه بحث زيادي در مورد اينكه حتماً بايد مربي و مرشدي باشد وجود دارد.
* آيا اين مسئله را به نوعي مي توان تبيين فلسفه غيبت و انتظار تلقي كرد؟
- عملاً اعتقاد به ولي در هر دوره اي از اركان بحث ولايت است. يعني قبول ولي زمان يا انسان كامل زمان جز اركان ولايت است. اينكه اين انسان كامل زمان در هر دوره اي بوده و الان هم هست. حقيقت امر اين است كه باب آسمان بسته نشده و بين زمين و آسمان هنوز رابطه اي است. در حقيقت اوست كه راه را نشان مي دهد و هدايت معنوي را بر عهده دارد. اين با مسئله تفسير دين به معناي صرفا رسالت جور در نمي آيد. در تفسير ولايي است كه گفته مي شود بايد در هر دور كسي باشد كه راه را نشان دهد.اين با تفسير خاتميت نبوت پيامبر اكرم منافات ندارد چون ما در خاتميت نبوت به اين اعتقاد داريم كه بشر به مرحله اي رسيده است كه آخرين معجزه الهي كه كتاب است و پيامبر با فقه آن مي تواند رسالت را خاتمه دهد.
خاتميت در رسالت است نه در ولايت.
* آيا خاتميت در رسالت با بحث ولايت ناسازگار نيست؟
-  اگر ما از دين تفسير اول را دانسته باشيم خاتميت رسالت با ولايت منافات پيدا خواهد كرد. به همين دليل هم اهل سنت ولايت به اين معنا را قبول ندارند، اما در تفسير دومي ولايت حقيقت رسالت است. خاتميت پيامبر(ص) خاتميت در رسالت بود نه در ولايت و ولايت تعطيل بردار نيست.در تفسير دوم حقيقت پيامبر در رسالتش نيست بلكه در ولايت اش است. پس رسالت ختم شده است ولي ولايت هيچ وقت ختم نمي شود و هيچ منافاتي با هم ندارد.
* به دنبال پاسخ به اين مبحث بود كه بسياري از متصوفين از حضرت علي(ع) تا حضرت موعود را به عنوان ولي كامل ذكر مي كنند. آخرين سلسله و رشته  اي كه از ائمه جاري شده از معروف كرخي است، مي گويند پس چون «معروف» از جانب امام رضا اجازه داشت از نظر تصوف بعد از او بقيه ائمه مورد قبول نيستند.
اما اينگونه نيست. چون ائمه بعد از امام رضا به دليل اختناق حاكم حضور ظاهري و فيزيكي زيادي ندارند. براي همين عملاً ما بعد از «معروف» ارتباط ظاهري مشايخ تصوف را چنانكه تا قبل از امام رضا(ع) و معروف بوده است با ائمه نمي بينيم و اين ارتباط تنها در مورد تصوف و بزرگان تصوف نيست. در مورد روايت احاديث نيز است. رواياتي كه از امام نهم به بعد نقل شده نسبت به رواياتي كه از ائمه قبل نقل شده است از نظر تعداد اصلاً قابل مقايسه نيست.اين نشان مي دهد كه حضور فيزيكي آنها ديگر محسوس و ملموس نيست. اين است كه در ميان سلسله هاي تصوف آخرين سلسله اي كه ارتباط ظاهري اش با امام مشخص و محرز است معروف كرخي و سلسله معروفيه، است و اين يعني ارتباط ظاهري ائمه بعد از امام رضا(ع) تقريباً از دست رفته است. اما چون در تصوف و تشيع قول به حضور ولي امر و انسان كامل زمان از اركان بحث ولايت است پس قطعاً قول به موعود از اركان بحث ولايت است و مسئله اعتقاد به موعود فقط مربوط به اسلام نيست و در تمام اديان قول به موعود وجود دارد.
* ما مي توانيم براساس اين قول به موعود از آنجا كه اكنون ريشه آن در اسلام را با توجه به ولايت معنا كرده ايم در اديان ديگر هم يك نوع ولايت نه به اين شكل كه در اسلام است ساري و جاري بدانيم؟
- اصلاً دين بدون ولايت نمي شود.
* البته اين يك تعبير كلي تر از ولايت است.
- در عرفان گفته نمي شود كه پيامبر فقط صاحب مقام ولايت بود بلكه گفته مي شود از آدم تا خاتم و اين شامل حضرات موسي و عيسي هم مي شود.
001377.jpg
اصلا نمي شود كسي عارف باشد و انديشه ولايت را قبول نداشته باشد چون عرفان از اين جا ظاهر مي شود كه دين ظاهر و باطني دارد و براي ورود به آ ن باطن بايد مراتب معنوي طي شود و حقيقت ولايت در او تحقق پيدا كند
اصلا نمي شود كسي عارف باشد و انديشه ولايت را قبول نداشته باشد چون عرفان از اين جا ظاهر مي شود كه دين ظاهر و باطني دارد و براي ورود به آ ن باطن بايد مراتب معنوي طي شود و حقيقت ولايت در او تحقق پيدا كند

* پس هر دين به نوعي صاحب ولايت است و حقيقت آن ولايت است كه به نوعي منجر به اين مي شود كه ما در نهايت بخواهيم ولي كاملي را داشته باشيم كه در ميان مردم باشد و به دستگيري از آنان بپردازد. اين تجلي موعود به عنوان ولي كامل در همه اعصار و اديان چگونه تبيين مي شود؟
- در حقيقت شما مي خواهيد مسئله ظهور را مطرح كنيد. در عرفان مسئله غيبت امام و ظهور امام را فقط تفسير ظاهري نمي كنند. بلكه ابتدا تفسير باطني مي كنند. گفته مي شود انسان كامل يا موعودي كه ولي هر زماني است، در حقيقت غيبت اش بيش از اينكه از حيث ظاهري مهم باشد از حيث باطني مهم است؛ يعني اينكه سالك از غيبت شروع مي كند تا به حضور امام برسد. مي توان گفت مراتب سلوك مراتب طي كردن غيب و غيبت است به ظهور و حضور؛ يعني سالكي كه از خوديت و انانيت بيرون آمده، مراتب را طي كرده براي او ظهور رخ مي دهد و امام بر او حاضر مي شود. منتهي اين ظهور و حضور باطني در دل او است امام را قلباً مي بيند و مشاهده مي كند. پس براي او مسئله انتظار ظهور خارجي مهم نيست براي اينكه اين انتظار تمام شده و امام ظهور كرده است. فرض كنيد الان امام ظهور كند. اگر ما سنخيت معنوي با او نداشته باشيم او را از كجا مي شناسيم.
* از باب شناسايي؟
- بله شناسايي. شما ترديد نكنيد كه انكار هم از جانب بسياري متشرعين رخ مي دهد. اما در تصوف و عرفان گفته مي شود اين ظهور بايد اول قلباً رخ دهد و شما به درجه اي برسيد كه وقتي كه ولي كامل ظاهراً و در عالم كبير ظهور كرد چون در عالم صغير او را ديده ايد، او را بشناسيد. به همين دليل مي گويند آنهايي كه امام را خواهند شناخت خيلي كم خواهند بود. به تعبير عرفاني يعني كسي كه واصل شده فقط او را مي شناسد و بقيه نخواهند شناخت.
* با اين اوصاف عدد رمزي ۳۱۳ هم تبيين مي شود.
- به قلت ياران امام پي خواهيم برد. مسئله ولي و ولايت اگر به معناي عرفاني اش نباشد دين تبديل به يك امر تاريخي و مربوط به گذشته مي شود. زيرا قول به ولايت باعث مي شود تا ما به استمرار معنوي دين قائل شويم. از سويي با طرح مسئله ولايت خود به خود مسئله ولي طرح مي شود و اينكه خود كتاب خدا و سنت صامت است و ولي آن را به نطق مي آورد. مسئله ديگري كه در اين جا مطرح مي شود اين است كه اين ظهور، غيبت و انتظار بيش از اينكه در عالم كبير باشد- در عرفان- در عالم صغير يعني خود سالك مهم است براي اينكه در حقيقت امام غايب نيست ما غايب هستيم و او ظاهر است.
* ما بايد از خودمان بيرون بياييم؟
- ما بايد پرده را كنار بزنيم تا او را ببينيم. ما محجوب هستيم نه او. در حقيقت در عرفان گفته مي شود چشم ما چگونه بايد ببيند. پس در عرفان علاوه بر غيبت ظاهري غيبت، معنوي هم مهم است ولي اصل بر اين است كه اين غيبت در دل من تبديل به حضور و ظهور شود. آن گاه مهم نيست كه او چه وقتي ظهور مي كند.
* استنباط من اين است كه انسان به خودي خود دو نوع غيبت و انتظار فرج را دارد. يكي انتظار فرج دروني كه البته اين بار فرج بايد به گونه اي باشد كه خود سالك از غيبت در بيايد اما در فرج بيروني بايد آنكه از چشم اين غايب است كه در حقيقت در باطن اش او ظاهر و خود غايب است به منصه ظهور برسد.
- به عبارت ديگر فرج صغروي در وجود انسان براي خود سالك رخ مي دهد. اما فرج كلي آن است كه در اخبار آخر الزمان نوشته اند. منتهي در عرفان به خود مسئله ظهور خارجي به دليل اينكه گاهي اوقات نادانستگي ها و ظاهربيني ها ممكن است غلبه پيدا كند زياد پرداخته نمي شود. براي اينكه اگر به تاريخ اسلام نگاه كنيم همين مسئله ظهور امام زمان منشاء كلي از عوام فريبي ها شده است.
به كساني نگاه كنيد كه ادعاي مهدي بودن يا ارتباط داشتن را مي كنند. اشكال اين مسئله در عوام فريبي آن است. به همين دليل ما روايت زيادي داريم مبتني بر اين كه هر كسي مدعي رؤيت شد دروغگو است.
* بله تحت عنوان كذب و قانون كه سه بار نيز معصوم بر آن تأكيد مي ورزد آمده است.
- منظور من اين است كه عارفان به جاي بحث ظهور خارجي بيشتر به ظهور باطني مي پردازند.
* آقاي دكتر، اشاره كرديد كه در هر دوري يك ولي قائم است و اين تا قيامت نيز استمرار دارد، منظور از دور در اينجا چيست؟
- دور، دور زماني به منظور ۵۰ يا ۲۰۰ سال نيست. ادوار در عرفان تعريف مي شوند. بحث بر سر اين نكته است كه ولي كامل زنده وجود دارد كه كتاب و سنت را به نطق و زبان مي آورد.
* و او يك نفر بيشتر نيست؟
- در عرفان نظر بر اين است.
* پس ما بحث تعدد ولي را هم نداريم؟
- تعدد ولي در يك دور نه. هر ولي ولي دور خودش است.
* شما لطف كنيد اين دو را توضيح دهيد چون بعد ولايت خاصه مطلقه، ولايت خاصه... اين تعدد از چه ناشي مي شود چون در مسيحيت گفته مي شود عيسي مي آيد همان طور كه در دين زرتشت در مورد سوشيانست گفته مي شود.
- اين حاكي از اين است كه مفهوم مهدي و موعود يك مفهوم مشترك اديان است. تمام اديان قائل به اين هستند كه آخر الزمان با ظهور ولي موعودي ختم خواهد شد. البته وقتي مستشرقين به سراغ بحث ولايت مي روند متوجه نمي شوند كه ابن عربي و يا ترمذي اين مفهوم را از كجا آورده اند. كربن در اين باره مي گفت اگر كسي نفهمد اقوالي را كه ابن عربي در مورد ولايت نقل مي كند چه خاستگاهي دارد گمان مي كند كه اينها احاديث و روايات شيعه است. بايد گفت حقيقت ولايت در تصوف و تشيع يكي است و اين باعث مي شود تا عرفان عين تشيع باشد. منتهي در طول تاريخ به تدريج اين دو از هم جدا شده اند. گاهي اوقات مي بينيم در بعضي از سلسله ها اين دوري خود را نشان مي دهد. به قول سيد حيدر آملي «آنها اصل و سرچشمه شان را فراموش مي كنند.» جالب است كه علماي اهل سنت از اين جهت مشايخ صوفيه را متهم به شيعي بودن مي كنند و مي گويند كه آنها همان بحث هاي رافضيه را مطرح مي كنند. از اين منظر بسياري از عرفا از جمله ابن عربي از جانب اهل سنت به شيعي بودن متهم هستند. اما آن گروه از علماي ما نيز كه مخالف عرفان و تصوف هستند عرفان و تصوف را مبتني بر تسنن مي دانند. به عبارتي علماي مخالف تصوف اهل سنت تصوف را شيعي مي دانند در حالي كه علماي مخالف تصوف شيعه تصوف را سني مي دانند.
* به نظر مي آيد مخالفت علماي اهل شيعه با عرفا بيشتر ناشي از مشرب وسيع عرفا است و آنها با انديشه ولايت مشكل ندارند؟
- خير، آنها در تفسيري كه از ولايت مي كنند، هم مشكل دارند. شما ببينيد اين بحث ولايت در متون كلامي چقدر سطحي مي شود. اصلاً جا پيدا نمي كند. بحث ولايت فروع بسيار دارد مانند بحث رويت حق . در تفكر ولايي رويت حق با چشم دل ميسر است ولي در كلام شيعه بحث چشم دل طرح نمي شود. در حالي كه ما روايات بسياري از امام پنجم، ششم و حتي از حضرت علي(ع) مبتني بر اين كه خدا با چشم دل ديده مي شود، داريم. در مسئله جبر و اختيار نيز مسئله ولايت وارد مي شود. اما به دليل اينكه مسئله ولايت را صرفا سياسي تفسير كرده ايم متوجه نيستيم كه منشاء چه مباحثي در عرفان و حتي حكمت اسلامي شده است.

نگاه امروز
يوكابد جوان بودكه موسي آمد
الهام صادقي
سلام!پنجره را كه از دوشت پايين گذاشتي، آسمان را هم از چشمانت به تماشا بگذار تا پرنده ها نبودن آبي را دق نكنند، گفتم پرنده، راستي بالت چه طور است؟ اگر از بال ما مي پرسي؛ ملالي نيست جز حس تلخ بي آسماني و پريدن.
اينجا همه خوبند اما فقط وقتي ماه به نيمه مي رسد شهر پراز خورشيد تماشا مي شود. چلچراغ ها رنگي، دلها رنگي تر آن قدر رنگي كه دوست داري همه جانت در گذشتن از كوچه ها و خيابان ها رنگي شود.
اينجا همه خوبند اما فقط وقتي كه شب خواب مي بينند كه مي آيي و حس مي كنند كور مي شوند اگر دروغ بگويند.
سلام و لطفاً از اينجا به بعد را فرشته ها نخوانند.
دلم خيلي، خيلي، خيلي، برايت تنگ شده، يادت هست كه وقتي تازه خورشيد را ديدم، پدر بزرگ بعد از اذان، اللهم كن لوليك... در گوشم خواند و دلم رفت، اولين بار كه طعم سفيد محبت مادر را مزمزه كردم لالايي اللهم كن لوليك... بود و دلم رفت و حالا كه ديگر دل رفته و نيامده و نيامده و نيامده...
پدر بزرگ يك صبح بعد از سجاده رفت، مادر يك شب بعد از سجاده. ببين چقدر بزرگ شده ام، آنقدر بزرگ كه مي  توانم سخاوتمندانه  برايت بنويسم.
مگر شب شوم بي  تو بودن چه چيز دارد كم از جهنم؟
چنان شكوفايم از نگاهت كه روي خاكسترم برآيد.
چمن چمن ارغوان و شيريني و نرگس و مريم از جهنم* مي توانم برايت بنويسم؟
يا حضرتا كجاي اين شب پرتلاطم  اندوهواره نبودنت را به ساحل فرجت مي رساني؟
ببين چقدر بزرگ شده ام. به اندازه همه هزار و چند سال نيامدنت.
سلام، از اينجا به بعد را لطفاً شما هم نخوانيد.
يوكابد جوان بود كه موسي آمد.يعقوب پير بود كه يوسف آمد.آخرين ريسه هاي چراغاني بهشت بود كه زهرا(س) به آغوش پدر بازگشت.
خدا كند دايي محمد «مادر بزرگ مي گفت؛ محمد جوانم» پروانه ات شده باشد. محسن مشهدي اكبر كه از سوسنگرد تا بهشت را يك نفس دويده بود هم.
عليرضا پسر مريم خانم كه شلمچه بدجور عاشقش كرده بود، جوان بود كه آمد ببيندت.ما كه پير شديم نيامدنت را.
سلام لطفاً از اينجا به بعد را فقط فرشته ها بخوانند.
فرشته هايي كه با من سوار مي شوند اين قطار شلوغ را.
هي، بال هايتان زير پا نماند، صبر كنيد هر ايستگاه خلوت تر مي شود. سيصد و سيزده ايستگاه بيشتر نمانده.
سيصد و سيزده ايستگاه است و انگار دارد قطار خالي مي شود.
* حسن دلبري

انديشه
آلبوم
زندگي
فرهنگ
ورزش
هنر
|  آلبوم  |  انديشه  |  زندگي  |  فرهنگ   |  ورزش  |  هنر  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |