پنجشنبه ۷ مهر ۱۳۸۴
نگاهي به «غزل متفاوت»
سه چار متن نمي شد كه دست مي داديم
001752.jpg
محمدرضا شالبافان
غم مروت قاتل گداخت پيكر بيدل
مباد خون كس ارزد به اين بها كه نريزد
اين روزها زمزمه هاي مختلفي از گوشه و كنار به گوش مي رسد. از كساني كه مي گويند غزل صدايي مرده است. از دوستاني كه هر روز از ما مي پرسند پس تفاوت غزل جديد با غزلسرايان گذشته كجاست؟ از دلسوزاني كه مي گويند حيف است بدون مخاطب زندگي كنيد و از كساني كه همه اسم ها را با يك چوب مي رانند كه ...
غزل متفاوت يك وسوسه يا به گونه اي محترمانه تر يك دغدغه نيست.
غزل متفاوت نامي غلط انداز است اما «تفاوت» عقبه تاريخي فلسفي نسبتاً مشخصي دارد. تفاوت در اين جا نه دقيقاً Difference «دريدا » اما چيزي نزديك به آن است و به اين راحتي ها در ذهن مخاطبي كه ذهنيت تئوريك دارد به هر غزلي نمي چسبد. در اين جا بايد عرض كنم كه موقعيت تفاوت حائز هيچ گونه ارتباط خطي با ابژه هاي(Object) جهان اطراف نيست چرا كه متن اتفاقش در ابژه نمي باشد و اين جواب عده اي از دوستان است. اگر جزئي تر بخواهيم به مسأله بنگريم غزل متفاوت در حركتي خطي از زمان اتفاق افتاد و پس از تعداد قابل توجهي اهم قالب خود غزل ، اما بواسطه نگاه و جهان بيني خود هرگز در جايگاه تقابل با هيچ يك قرار نگرفت. اين نوع غزل پيش از همه چيز در تعادل نرَم با شبه فلسفه خود است كه شايد هم نيست چرا كه فلسفه پسامدرن هم بارها آرزوي ادبيات بودن را از زبان امثال دريدا فرياد زد. اتفاق چندان در درونمايه هم نمي افتد. بحث بيش از اين هاست بطور مثال استنتاج خيام از آموزه هايش با استنتاج مثلاً سنايي ديگر گونه بود ولي هر دو بر پايه اي چون صغري و كبري (دليل اول و دوم) توافق داشتند و اين حس در ادبيات و بسياري از اركان زندگي از گذشته تا حال مسبوق است اما غزل متفاوت اولين و شايد تنها مشكلش با دنيا چه مدرن و چه سنتي همين امر است. اگر بناست در يك كلام بگوييم غزل متفاوت از چه چيز متفاوت است نزديك ترين سخن به حقيقت تفاوت با «منطق» است و اين جاست كه بحث وارشد جزئيات مي شود.
مهمترين ما به ازاي بيروني منطق در شعر ساختار بوده و هست. چنان پنداشته مي شود كه هر كلمه بايد منطق خود را از ديد متن دست به دست به كلمه بعدي برساند و نهايتآً كليت شعر حكم منطق كلان و نهايي را باز مي كند. با اندكي دقت متوجه مي شويم كه غزل گذشته فارسي در هر بيت اين تعريف را جزء به جزء رعايت مي كرد و اگر چه ابيات نقش خود را در اين تعريف به خوبي ايفا نمي كردند اما اولاً فضا و يكساني اش اين مسئله را كم رنگ  مي كرد. ثانياً كمتر جايي ما شاهد آنيم كه به اين ايده آل دهن كجي شود بلكه زمان چنان پيش رفت كه بعدها اين مسئله و عدم رعايت آن در ابيات دردست بعضي ها سندي مي شد دال بر ضعف شعر فارسي... در اين ميان غزل متفاوت به ازاي ريشه خود يا بي ريشگي خود نمي تواند با اين نوع ساختار كنار بيايد بلكه ساختار را با ديد خود باز تعريف مي  كند كه «اجزاء شعر مي تواند فضاي شعر را به هم واگذار كنند- پاس دهند- و در ساحت شعر كه مي توانند چند كليت داشته باشد به انتقال فضا بيانجامند.» در واقع تعريف مجدد از ساختار، شعر را از يك برهان منطقي به پيشنهادي براي هم دردي بدل مي كند. اين باز تعريف را بدون ادعاي برگرفتگي از متني پساساختار مي نامم. موقعيت پسامدرن موقعيتي است كنار آمده با آشوب، و  آشوب، از حس هاي رايج شعر و بويژه غزل متفاوت است. منطق تمركز مي خواهد ولي آشوب تمركز را دوست ندارد و با آن كنار نمي آيد پس خود به خود آشوب اولين كسي است كه با پساساختار عهد اخوت مي بندد. اين آشوب هم عقبه تاريخي گراني دارد كه قطعاً شنيده ايد و من...
از طرف ديگر موقعيت پسامدرن بواسطه اين كه معتقد است تناسبات مألوف بر منطق شكل گرفته اند با تناقضات رابطه اي بهتري دارد. همين مطلب كليد جوابگويي به يكي ديگر از سئوال هاست. غزل اين واحد متمركز و متقارن را با موقعيت پسامدرن و آشوبش چه كار! همين اعتراض ناشي از تناقض، با دهن كجي به منطق جواب را در دل خود دارد كه چه آشوبي و چه تناقضي بيش تر و پيش تر از آنكه قالبي متقارن حامل ديدي چنين آشوب زده باشد. در اين نوع غزل وضعيت چنان است كه حتي مولف آن قدر تمركز ندارد كه قالب را با جهان بيني متناسب كند. بحث چنان ساده و طبيعي است كه عده اي حتي از مخالفين- شعر متفاوت را بر بيماري اسكيزوفرني منطبق مي دانند- البته اسكيزوفرني راوي كلان- كه اين مثال هم به حرف ما در اين بحث كمك مي كند تعداد قابل ملاحظه اي از اسكيزوفرن ها شديداً فركانس قافيه در سخنانشان بالاست و عده اي ديگر نيز عجيب موزون سخن مي گويند. پس مي توانيم نتيجه بگيريم وزن و قافيه دروني شده ربط محسوسي به تمركز ندارد هرچند غزل متفاوت چنان پيش مي رود كه مي تواند به ازاي پسا ساختار خود از قافيه و جايگاهش تعريف خاصي ارائه كند و هم از موقعيت زنگي قافيه استفاده كند و هم خود را در بند آن نياندازد - البته باز هم تأكيد مي كنم وزن و قافيه دروني شده، در موقعيت آشوب، بند به شمار نمي رود.
من در اثبات سخنانم برهاني ندارم جز ذهن و زبان جامعه. عليرغم دوستاني كه مدعي هستند جامعه ما هنوز مدرن نشده كه پست مدرن شود من معتقدم ريز ريزمولفه  هاي پست مدرن تحت عنوان بحران هويت، بحران فرهنگي و ... در جامعه به رسميت شناخته  شده اند. اندكي دقت كافي است كه متوجه شويم چقدر فركانس كلمات اشتباه ادا شده، جملات غلط به لحاظ دستور و سخنان به انجام نرسيده، در مكالمات روزمره مردم بالاست. مي توان نتيجه گرفت كه غزل متفاوت اتفاقي است كه روز به روز بيشتر مي افتد مگر اين كه جامعه ما چنان تغيير مسير دهد كه به حد بلوغ موقعيت امروزين خود نرسد. همچنين بار ديگر تأكيد مي كنم كه ممكن است زماني تمام غزلهايي كه در جامعه ادبي گفته مي شود متفاوت باشد و با هم نيز در تناقض چرا كه تفاوت راه هاي ديگري است و نه يك راه ديگر.
همانطور كه بايد متوجه شده باشيد غزل متفاوت براساس مولفه هاي شعري شكل نمي گيرد بلكه براساس جهان بيني و مولفه  هايش شكل مي گيرد پس سخن گفتن از مولفه هاي شعري يكسان بين چند غزلسراي متفاوت بسيار دشوارتر از انجام اين كار در قبال ديگر رويه  هاي شعري است. اما مي توان از تعدادي از حركت هاي شعري كه در بين غزل سرايان متفاوت با اقبال بيشتري روبرو بوده اند به اين صورت نام برد.
الف) كاركرد زدايي از وقايع، شخصيت ها و اجزاي ساختمان غزل:
اين اتفاق معمولاً در كليت غزل مي افتد و نسبت به وقايع شرح داده شده در ضد روايت غزل دهن كجي مي شود اما گاه گاهي اين اتفاق در عرض يك بيت هم مي افتد:
ترسم پريده! رنگ كمي بدتر، خش دار گيج  منگ كتك خورده
يك مشت وزن و واژه چرانيدن، اين بار قافيه مثلاً من ها!
(عليرضا نسيمي)
در اين بيت شاهديم كاركردي كه از قافيه انتظار داريم به طور نسبتاً كامل زدوده شده. اين اتفاق معمولاً در توالي ابيات يك غزل متفاوت به راحتي قابل پيگيري است و از بنيان هاي انديشه اين نوع شعر تبعيت مي كند. اين اتفاق در غزل متفاوت بطور محسوسي يادآور تكنيك  يا جهان بيني برجسته كافكا است. مي توان مدعي شد كه در داستان كافكا هر اتفاق پس از مدتي درون مايه خود را از دست مي دهد و در متن دهن  كجي را به خود احساس مي  كند.
ب) عدم رعايت ديالكتيك مألوف كلامي:
در گذشته غزل فارسي هرگاه دو انتهاي يك خط مقابله در كنار هم مي آمدند يا خيلي سريع يكي به نفع ديگري از ماهيت خويش تهي مي شد چونان «دولت فقر» كه دولت در واقع معني اصلي خود را به نفع فقر از دست مي دهد و يا اصولاً در استعمال موجود ما شاهد تقابلي نبوديم مانند «كسب جمعيت از آن زلف پريشان كردم.» جمعيت و پريشان در معناي حاضر در مصرع با هم در تقابل نيستند بلكه مصرع اول حافظ از آن ها يك حسن تعليل زيبا مي سازد. البته شايد بتوان در نقاطي بيدل را از اين مسأله جدا فرض كرد اما ...
در غزل متفاوت معمولاً تقابل ها بگونه اي در كنار هم مي آيند كه ماهيت مقابله زير سئوال مي رود.
با خشم مي كشد به تن خويش ناخن شبيه حركت ناخن
فكري براي وسوسه ات شو! مرگي براي زندگي ام كن
(سيد مهدي موسوي)
در مصرع اول تقريباً همان اتفاق مولفه  قبلي مي افتد كه ناخن شبيه حركت ناخن مي شود و نه خودش اما زير سئوال رفتن تقابل «مرگ و زندگي» و حضور مسالمت آميز آن ها كنار هم فصلي جديد است بر استفاده از تقابل ها در غزل فارسي.
از جنگ از مكاشفه از وحشت
از پخش زنده زنده ي تكراري
حالت به هم كه مي خورد از اين طور
خاموش ها به خاطر روشن ها
(عليرضا نسيمي)
اين مسأله در هر دو مصرع اين بيت نيز به وضوح مشاهده مي شود.
تو آسمون ...
كه دستان ما زمين پاشيد
و از تعارف اين زندگي ...
شما هم؟
شد
در اين مثال زير سئوال رفتن تقابل در حضور تغيير چند باره راوي در يك بيت تشديد مي شود.
همانطور كه احتمالاً مي دانيد يكي از چالش  برانگيز ترين تقابل ها «غياب و حضور» است كه تحت عنوان متافيزيك حضور در موقعيت پسامدرن بسيار بحث شده. اجراي زير سئوال رفتن اين تقابل از دست مايه هاي رايج غزل متفاوت است.
... ابرم/ رم چه جاي كجا هر جا (اينجا كمي كلنگ زدن باشد
جان سنگ آفريده  بي بختي
كف خواب اكس و اشك كشيدن ها
(عليرضا نسيمي)
در اين مثال شاعر حضور طنين  هجاي دوم بيت را شديداً به چالش مي كشد. نه مي تواند گفت «/رم» جزء بيت هست و نه مي توان گفت نيست.
هي چهره چهره بر چمدان مي چكيد ...
هيچ
هي دفعه، دفعه، دفعه پر از ازدحام شد
صحبت از ازدحام چه چيزي است؟ شاعر كه خود گفته: «هيچ پس چرا بيت اين گونه هم از نظرآوايي و هم از نظر كلامي مزاحم است؟ اين سئوالي است كه جوابش مستقيماً به زير سئوال بردن تقابل غياب و حضور برمي گردد.
نگاه مي كند آرام داور خسته
به ساعتي كه ندارد دقيقه چندم
و سوت مي زند انگار توي مغز من
و مرد غرق شده در ميان آكواريوم
(سيد مهدي موسوي)
زير سئوال رفتن تقابل مذكور در اين دو بيت كاملاً واضح است.
يا:
تقويم روي ميز ورق خورد ابتدا
در صفحه اي سفيد نشان داد شنبه را
(محمدرضا حاج رستم بيگلو)
ج) تداخل راويان
از نظر نگاه غير متمركز هر راوي كلان ناچار از چند راوي ديگر و جزئي تشكيل شده است. در شعر كلاسيك اين راويان بگونه اي دبستاني به ترتيب خود را معرفي مي كنند و حرف خود را مي زنند. البته گاه چنان مرتبند كه گمان مي كنيد با كليتي به نام كلاس روبروييد و اين مسأله را باور مي كنيد. اما در غزل متفاوت به دليل اينكه ناظم به مرخصي رفته و مدتهاست بازنگشته راويان بدون اجازه وارد حرف هم مي شوند كه البته نمي توان از هم كلاسي بودنشان عليرغم تضادشان با هم چشم پوشيد. به هر حال راويان گوناگون غزل متفاوت افراد مختلف جامعه  اي هستند به نام ذهن شاعر.
بندِ چند چند بند چند؟ چند، ساده! من!
من كه فكر مي كنم هنوز نه! نه با وجود اسكناس ها
(عليرضا نسيمي)
با خود بلند حرف، غزل، جوك، ترانه، جيغ
[باور نمي كني چقدر خنده دار بود!!]
(سيد مهدي موسوي)
به رقص جاده كه نفرين به نام كودكي ام
شِلالِ لُختِ نگاهت اَمونِ جونُم شد
چقدر حرفِ...
هَمَش يه غرور تكراري؟!
و در جزيره آخر سرم كه در گم شد
* * *
دارم به نفع مرگ عقب مي كشم، هنوز
دستي بريده عقربه را مي برد جلو
« دي وعده داد وصلم و در سر شراب داشت »
روي خطوط حافظه ام هي تلو ... تلو ...
(مونا زنده دل)
اين بار آخر است كه تكرار مي كنم
يعني من و تو هيچ ...» نه! آقا نمي رسيم «
(هدي قريشي شهري)
د) زبان:
برخورد با زبان در غزل متفاوت برخوردي رسانه اي نيست البته ذكر اين نكته حائز اهميت است كه در غزل گذشته فارسي و بويژه در شعر بزرگاني چون مولانا و حافظ زبان تقريباً هميشه موجودي جان دار بوده. اما جالب اين است كه در غزل متفاوت گاهي زبان اكثريت حس بيت را بدون تكيه بر دلالت هاي معنايي به دوش مي كشد. البته اين مسئله به واسطه راديكاليسمي كه از نظر تفكر پشتوانه خود را دارد هنوز به گونه اي جامع، گسترده نشده است. در اين ميان توجه به بعضي صنايع شايد قديمي ادبيات فارسي از جمله واج آرايي و استفاده از آن در موقعيت دلالت غيرعقلاني، از مشخصه هاي زبان اين نوع شعر مي باشد. اما آن چه مسلم است، در غزل متفاوت زبان- به معناي عام با جهان بيني رابطه ي تنگاتنگي البته به نفع هرمنوتيك دارد. شايد بتوان گفت زبان مهمترين وجه تمايز درون خانواده  غزل متفاوت است. برخورد ما با زباني ديگر گونه از ديگر غزلسرايان متفاوت در يك شعر مي تواند مبين ذات خلاق و بديع شاعر باشد، هر چند تفكر تفاوت با ايستايي زبان سازگار نيست و بايد به اين مطلب هم توجه داشت كه زبان بدون توجه به جهان بيني قابل تعريف نيست. بطور مثال ما در تاريخ غزل فارسي شاهد بسياري غزل ها با زباني نرم، بدون پستي و بلندي و صميمي بوديم اما تكرار اين مولفه ها در زبان يك غزل متقارن به هيچ وجه بر انطباق زبان اين غزل بر غزل هاي ذكر شده دلالت نمي كند چرا كه آن مولفه ها از جهان بيني ديگري هستند و اين مولفه ها از جهان بيني متفاوتي منشاء مي گيرند.
هـ)مجاز:
به عقيده من مجاز يك تكنيك نيست. چيزي است كه ذاتاً از آشوب مي آيد. اگر باور نداريد يك بار يك مجاز ناب را ابداع كنيد و در سخنانتان استفاده كنيد. مطمئن باشيد همه بر پراكندگي ذهني شما استدلال مي كنند. مجاز بيش از اين مي خواهد و به عنوان شبه مولفه در كنار ديگر شبه مولفه ها از آن نام بردن جز اجحاف در حق غزل متفاوت نيست. مجاز شاه كليد جواب دوستاني است كه غزل متفاوت را داراي بحران مخاطب مي دانند هر چند اين كلمه نيز مبهم است و بطول كلي مولفه هاي بسيار زيادي را مي توان در هر يك از غزل هاي متفاوت نام برد.

نمونه هايي از غزل متفاوت
سيد مهدي موسوي
و آسمان هوس چند قطره باران داشت
هنوز گلدان ِ پشت مبلها جان داشت
حضور تند مگسهاي خنگ امكان داشت
هنوز ،اصغر توي سرم پفك مي خورد
هنوز مريم با خرده هايي از نان داشت...
***
حضور نسبي قاتل كنار بعدازظهر
اگرچه هر، آغازي هميشه پايان داشت
حضور نسبي چاقو ميان قلب ِ تو
و خون نسبي، از سينه ام كماكان داشتي
حضور نسبي يك فرش را كثيف... نكرد!
و آسمان هوس چند قطره باران داشت
***
صداي مولوي از گوشه ي اطاق آمد
صداي مولوي از جانب نيستان داشتي
تتن تتن تتتن تن مرا به خود مي كوفت
ميان آكواريوم يك پري عريان داشتي
مرا سماع به خود مي كند مرا ز خودم
نه شكل فلسفه بود و نه رنگ عرفان داشت
***
بله! تبر به خودش گفت خسته ام، خسته!!
جوانه زد خود را، مرگ قصد عصيان داشت
زبان سبز شما را دقيق ياد گرفت
كه الفتي جالب با تو و درختان داشت
وبعد يكشب هي دانه دانه تان را كشت
نمي شود خود را تا هميشه پنهان داشت
***
خدا به خاك ترا فوت كرد از سر عشق
چه حسّ غمگيني آن دقيقه شيطان داشت!
خدا به خاك... كه با خشم ناگهان برخاست
بدون اسم! بدينگونه نسل انسان داشت
***
به ابتداي خودش مي رسيد...
ماهي زشت
براي بودن ، رؤيايي از بيابان داشت
سه تا صدف ، دوخزه ، يك عروس دريايي
و ساحلي متروكه كه حسّ زندان داشت
***
صداي بوق ترا كند از خيالاتت
نگاه كردي و انگار كه خيابان داشتي
ترا به سمت خودش مي كشيد وحل مي كرد
و اينكه تابلوي پير دور ميدان داشتي
ترا نگاه... صداي تصادفي كه نبود!
***
سقوط ِ
تلخ ِ
زني كه
عذاب وجدان داشت
زهرا معتمدي
كلاغ پير به روز سياه من خنديد
هنوز منتظرم، نامه اي كه از تو رسيد
و لحظه هاي مرا وصل مي كند به اميد
هنوز منتظرم، پشت در... و سيني چاي
كه در دو دستِ من سوگوار مي لرزيد
هنوز منتظرم... : پس عروس خانم كو؟!
و مادرم كه مرا مثل جغد مي پاييد
: سلام! بَه چه عروسي! بيا جلو خانم...
و بعد عروسك تواز نگاه زن ترسيد
و سيني از وسط دستهاي من افتاد
كسي ميان نگاهم نشست و جيغ كشيد...
هنوز منتظرم، بعله را كه مي گفتم
كلاغ پير به روز سياه من خنديد
نشست مرد جوان در كنار من آرام
و يكهو جمع شدم توي آن لباس سپيد
چقدر منتظرش ماندم و نيامد... و...
نگاه مضطرب من به زنگ در خشكيد
و بعد اينهمه دلواپسي همين ديروز
نوشت نامه و از روزگار من پرسيد

***
اتاق بيست و يكم، پشت ميله ها يك زن
و نامه اي جلوي چشم او سفيدِ سفيد

محمدرضا شالبافان
((...به عبارتم گونه اي كه پات انداخت))
متن - كاشي - كه فقط صحنه ترين ايمان بود
لاي لبهاي زمين طعم دو تا ليوان... بود
دست در دست...
زمين روي زمان، زمزم ريخت
تازه...
تا در...
كه در اين حرف كدر...
-:آسان بود
قفل اين عقربه از شرم هوس مي ريزد
عطش آلود، عطش ريز ،عطش
باران بود
صبح ودستان بهار از دل دستت، دستند
كه تو را شوخ ترين حادثه ها پنهان بود
دست در سينه ديوار نفس خواهم سوخت
ولي از بخت بد اين سينه چه سرگردان بود
توي يك دي...
كه مرا شيخ بچرخان پر نور
از ازل پرتو حسنت همه در تهران بود
تو كه رفتي ولي از نحسي ((تو)) شاكي شو
كه تن تير تو در خستگي اش آبان بود
سنگ سنگ از تو زمين خوردم از اين شانه راست
خط دستان تو تا جاده ترين پايان بود
پخش دادند همه باره لبم را در باد
نه!...
ميدوني رستم دست كدوم دستان بود؟

سيدمهدي موسوي
ميان خنده دو تا چشم گريه آور خواست
موظّفيد بگوييد يك كبوتر خواست
كسي كه از وسط شعرهايتان برخاست
شبيه خواب تو برعكس/ هاي در آلبوم
نتيجه اي كه از اين بيتهاي آخر خواست
نتيجه اي كه شبيه تو شد مرا برگشت
مچاله شد وسط دستهاي دختر ، خواست
فرار؟! نه! به تضادي دچار شد كه جهان...
ميان خنده دو تا چشم گريه آور خواست
پرنده متفاوت ترا اسير خودش...
و بعد مثل همه چيزهاي ديگر خواست
نه اينكه فكر كني بال خواست تا بپرد
نه! لاك پشت غم انگيز چند تا پر خواست!
موظّفيد كه با اضطراب ذكر كنيد
از آسمان شما نيز آسمانتر خواست!!

***
جناب گيج مخاطب! در انتهاي غزل
موظّفيد به ترديد طبق اين «درخواست» !

مونا زنده دل
دارم به نفع مرگ عقب مي كشم ، هنوز
باران ، صداي موجي زن ، جيغ راديو
- «صبح قشنگ شنبه آغاز سال نو...»
دارم به نفع مرگ عقب مي كشم ، هنوز
دستي بريده عقربه را مي برد جلو
«دي وعده داد وصلم و در سر شراب داشت»
روي خطوط حافظه ام هي تلو...تلو...
صد سال به سياهي سالي كه آخرش
نگذاشت دست گيج مرا توي دست تو
باران ، صداي موجي زن ، جيغ راديو
- «صبح قشنگِ...» : با توام احمق! كري؟! الو؟...
لبخندهاي مسخره مثل دهن كجي
روي لبي كه مرده ام اما پياده روي
اين سطرهاي يخزده را دور مي زند
تحويل مي دهد جسدم را به سال نو

ادبيات
اقتصاد
اجتماعي
انديشه
سياست
فرهنگ
ورزش
|  ادبيات  |  اقتصاد  |   اجتماعي  |  انديشه  |  سياست  |  فرهنگ   |  ورزش  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |