شكوفه آلوبالو هنوز باز نشده است
تمام شميرانات را ديديم، خراب است
|
|
روز دوشنبه، شانزدهم شعبان 1307 - امروز به عزم سفر پنج شنبه سرخه حصار مردانه برخاستيم، از زن ها و كنيزهاي ما هيچ كس همراه نيست، عزيز السلطان است و چند نفر كلفت هاي عزيز السلطان، صبح از خواب برخاستيم، هوا امروز نه ابر است و نه آفتاب، اما ابرش سنگين تر است، ولي نمي باريد. در شهر حالت شكوفه ها از اين قرار است.
شكوفه آلوچه اواخرش است، اما هست، شكوفه زردآلو به كلي تمام شده است. شكوفه آلوبالو تازه ابتدايش است، لكن هوا باز سرد است. عزيزالسلطان صبح زود سوار شده بود به سرخه حصار، ما هيچ نديديمش. ما خودمان رفتيم حمام و بيرون آمديم. رخت پوشيده سوار كالسكه شديم و از خيابان علاءالدوله رانديم براي سلطنت آباد. دم دروازه، نايب السلطنه را ديديم. ايستاده بود. صد نفر از سوارهاي قورت بيگلو را كه بايد بروند به كردستان حاضر كرده بود. كالسكه را نگاه داشتيم، سان دادند، بعد به راه افتاديم رفتيم دم در عشرت آباد پياده شده وارد باغ شديم، مشغول تعميرات بودند. باغ خيلي مصفا بود، اول سبزه و اول گل، از فواره ها هم آب مي جست، بي اندازه باصفا بود. اينجا هم شكوفه آلوچه باز شده بود، ولي شكوفه آلوبالو (آلبالو) هنوز هيچ باز نشده است. پياده رفتيم تا در بالا، از آنجا كالسكه نشسته رفتيم به قصر، سواره از در پايين تا بالاي قصر گردش كرديم. باغ قصر هم بي صفا نبود، چون فشنگ و گلوله و اسبابي كه متعلق به توپ هاي اتريشي است براي اينكه قزل قلعه خراب شده است و تعمير بايد بكنند چند روز است به حياط قصر حمل كرده و باز هم باقيست كه حمل مي كنند. علي محمد خان، سرتيپ را ديديم. آنجا ايستاده بود. تا مدتي كه تمام اسباب حمل شود اينجا خواهد بود و چنديست كه چادري اينجا زده است و هست. بعد از آنجا سوار شده آمديم به سلطنت آباد، سوار اسب شده رفتيم به كلاه فرنگي وسط، هوا سرد بود، ابر سختي گرفته بود، گاهي هم مي باريد، اينجا اول شكوفه زردآلو و آلوچه است. ديگر بنفشه و بيدمشك و اينها هيچ نيست. تمام شده است. نهار را در اوطاق (اطاق) زمستاني كلاه فرنگي خورديم و پياده رفتيم. از در بالا سوار كالسكه شده رانديم براي كامرانيه. حالا چطور شد كه رفتيم كامرانيه ، تفصيلش اينست:
ديروز كه در اوطاق برليان بوديم، مشير خلوت آمد عرض كرد باغبان نايب السلطنه آمده عرض دارد، گفتيم چه مي گويد: عرض كرد مي گويد در كامرانيه گل زياد عمل آورده ام. بياييد تماشا كنيد. گفتيم بسيار خوب، فردا مي آييم. اين بود كه حالا آمديم كامرانيه، از پهلوي در بالاي صاحبقرانيه گذشتيم. تمام شميرانات را ديديم، خراب است، ديوار صحيح هيچ نيست. خلاصه وارد كامرانيه شديم، آنجا هم ديوارها خراب، عمارت ها، حوض ها، پله ها، مرتبه ها، همه خراب، چيزي كه صحيح بود همان دو عمارتي بود كه شيرواني آهني داشتند. آنها هم باز لت خورده بودند. از پله ها پايين رفتيم، نايب السلطنه را ديديم با پسرش و من تبعه اش اينجا پيدا شده، از دم عمارت پايين باغبان فضول آمد. جلو افتاد. رفتيم به گرمخانه، گرمخانه همان است كه مكرر ديده بوديم. منتهي گلش زياد بود، سنبل داشت، لاله داشت. با بعضي از گل هاي غريب و عجيب ديگر اما همه كهنه. بعد آمديم بيرون، رفتيم به سري كه آناناس عمل آورده بود. هواي خط استوا را به اين سر داده بود. تقريبا 300 آناناس حاضر داشت. همه ميوه دار كه تا 20 روز يك ماه بعد مي رسند. حقيقت خيلي از تماشاي اين آناناس ها خوشحال شديم. بعد آمديم به تالار بزرگ نايب السلطنه نشستيم. سرد بود، نايب السلطنه، تشريفاتي كرده بود. ميوه زيادي از شهر آورده بود توي اوطاق (اطاق) چيده بودند. شالي پيشكش گذاشته بود، 200 تا 5 هزاري گذاشته بود. عصرانه خورديم، چون بايد سرخه حصار مي رفتيم و خيلي راه بود. برخاستيم، باز از پله ها بالا رفتيم، تا همان در بالا كه پياده شديم سوار كالسكه شديم و نايب السلطنه را مرخص كرديم و رانديم براي راه آجودانيه ، نرسيده به آجودانيه سوار اسب شديم و كالسكه را گفتيم، ببرند از سيلاب بگذرانند. خودمان از زير اقدسيه و بالاي رضاآباد گذشتيم. رسيديم به رودخانه، هفتاد، هشتاد سنگ آب از رودخانه جاري بود، آب صاف سرد خوبي، از رودخانه گذشتيم. هوا خيلي سرد بود. ابر سياه، سفيد سختي بود. روي كوه ها از ابر، سياه شده بود. البرز هم پر از برف بود. هيچ سال نديده بودم در اين فصل اينقدر برف داشته باشند. خلاصه باز سوار كالسكه شده از راه مجيدآباد رانديم. راه خيلي سرازير و سربالا بود. هي بالا رفتيم و پايين آمديم. آخر مال بند كالسكه ما شكست. نرسيده به حكيميه سوار اسب شديم، آمديم حكيميه آفتاب گردان زدند. چاي و عصرانه خورديم. اينجا شكوفه بادام باز شده است. باز سوار شديم. باز به كالسكه نشستيم. باز سوار شديم. هوا هم خيلي سرد شد و ابر سخت گرفت، آمديم تا رسيديم به سرخه حصار. نيم ساعت بيشتر به غروب نمانده بود كه پياده شديم. عزيزالسلطان را ديديم. شاپور، آقامروك را ديديم. همراهش بودند، ميرزا عبدالله خان ديده شد، هوا حالا كه 16 روز از عيد مي گذرد به قدري سرد است كه گفتيم بخاري آتش كردند. اشخاصي كه امروز در ركاب بودند از اين قرارند:
اكبرخان، احمدخان، اديب، ابوالحسن خان، تقي خان، باشي، علي آقاي لال، آقا دائي و كريم خان. خلاصه بعد مجدالدوله را ديديم، ديديم حالت غريبي دارد، گيج و مات است. پرسيديم چه شده؟ گفت، بله حاجي تركمان ديوانه شده پرت حرف مي زند و چرند و پرند مي گويد. لخت شده رخت هاي خودش را برده توي كوچه به مردم مي دهد و لخت راه مي رود و كاسه مي شكند، كوزه مي شكند. من فرستادمش ديروز خانه حاجي محمدابراهيم تحويل دار كارخانه، آنجا معالجه اش كند.
هرچه اسباب چيني و بلور توي طاقچه هاي خانه او بود، به هم زده و خرد كرده بود و مي گفت، ديروز فرستاديم آوردندش خانه خودم، گفتم ميرزا عبدالكريم حكيم مستوفي الممالك را آوردند او را معالجه كند، همين كه چشمش به حكيم افتاد، گفت: اين كيست، گفتيم حكيم است، آمده تو را معالجه كند. داد و فرياد كرد، گفت: حكيم گور پدرش مي خندد، برود... زنش را معالجه كند. پدر سوخته به من چه كار دارد و فحش زياد داده بوده، برخاسته بود. دوباره برده بودند خانه حاجي محمدابراهيم و بگمز را فرستاده بود ببيندش، كاغذيست كه بگمز به من نوشته، عين عبارات كاغذ بگمز را در روزنامه مي نويسيم:
تصدقت گردم، حاجي بك را ديدم، كارش بسيار خراب است، بايد كاري كرد كه خودش را نكشد و خطا دارد. مي تواند آدم هايي كه دور و ور هستند بكشد. بايد هيچ نباشد، سه چهار نفر پرستار داشته باشد. دستورالعمل را دادم، لكن كسي است آن آدم كه دوا را بدهد و آن بخورد. چون فحش زياد مي دهد، همه كس، از براي بنده هم داد، خوب زياده چه عرض كنم. زنجير بايد كرد، بي زنجير محال است و اينجا هم خوب نيست، يك جاي تنها بايد باشد .
الان هم باران شديدي مي آيد، تا صبحگاهي مي باريده است، امروز كه آمديم زير مجيدآباد نزديك سوارآباد سوار بودم. اكبر هم بود، يك دفعه گفت: اين دلاك از كجا آمده و به كجا مي رود. فرستادم تحقيق كردند، معلوم شد اين مرد همداني است. عريضه اي در بغلش داشت، مي گفت: دخترعمويم نامزد من است به من نمي دهند، ديوانه شده، آمدم طهران كه شما حكم كنيد دختر عمويم را به من بدهند، يك لنگ كمرش بسته بود، يك لنگ هم سرش بسته بود، چيز غريبي بود.
روزنامه خاطرات ناصرالدين شاه
در سفر سوم فرنگستان، كتاب سوم
صص 296-292
|
|
منتصرالسلطان از توي صندوق بيرون آمد
|
|
شكايت علما و اهالي فيروزكوه از اميراكرم، پسرخاله رضاشاه و اعتراض به دخالت او و مامورانش در امر انتخابات دماوند و فيروزكوه در دوره ششم قانونگذاري مجلس شوراي ملي
شماره سند:16
تاريخ سند:12مردادماه 1305 ش
24 محرم 45
مقام محترم منيع رياست مجلس شوراي ملي دام بقائه
راجع به انتخابات دماوند و فيروزكوه و وكيل تحميلي، تهديدي و تطميعي مختصرا عرض مي دارد، قانون انتخاباتي كه آن ذوات محترم نوشته اند كه اهالي ايران بايد روي آن قانون انتخاب نمايند و در آن قانون هم قيد و ذكر شده كه اصولا بايد آزاد باشد، اگر تهديد يا تطميع شد يا انجمن خلاف مقررات قانوني خود عمل نمود، آن انتخاب از درجه اعتبار ساقط و باطل است. قضيه انتخاب فيروزكوه معين و مثل آفتاب روشن است كه علنا تهديد و تطميع شده؛ اگر قانون اين است كه وضع فرموديد، خدا مي داند كه به كلي اين انتخاب غلط و باطل است. قضيه خريد و فروش اين انتخابات، كه اميراكرم چوب حراج آن را زده كه اغلب اهالي تهران مي دانسته، در دماوند و فيروزكوه هم مثل آفتاب روشن است كه امير اكرم پول گرفته، شيخ محمد رئيس انجمن فيروزكوه پول گرفته؛ سالاربك، آدم خصوصي اميراكرم مامور تهديد براي ما اهالي بدبخت، به موقع تعرفه و راي به محل آمده و فشار آورده كه اگر غير از امر اميراكرم كاري بكنيد، با خاك يكسانتان مي كنم و بالاخره در نتيجه نمي دانم چه شد منتصرالسلطان از توي صندوق بيرون آمد. خدا مي داند هم ماها اهالي، اين شخص را نمي شناسيم؛ اسم او را هم نمي دانيم. حالا اسم او را شنيديم و شكل او را تا حالا نديديم و نمي دانيم كيست و كجايي است. اي وكلايي كه حقيقتا نماينده اهالي هستيد، فرقي نمي كند، مي خواهد وكيل شيراز باشد يا مشهد يا كرمان يا هر كجا، فيروزكوه هم جزو ايران است؛ راضي نشويد آن حق مشروع ملي آن ملت بدبخت فيروزكوه از بين برود.
وظيفه ماها گفتن است. شماها را قسم مي دهيم به حقيقت حق كه پا روي حق نگذاريد و خلاف وظيفه اسلاميت و مشروطيت عمل نفرماييد. رسيدگي كنيد؛ اگر همين قسم است و خريد و فروش شده است، اين انتخاب و تهديد شده است، توسط سالاربك، آدم امير و خلاف قانوني ها شده است. به دست شيخ محمد، رئيس انجمن و اين شخص را تحميل كردند، آن وقت رد كنيد و باطل فرماييد. خدا بداند اگرانتخاب آزاد بود، اين شخص منتصرالسلطان داراي يك راي هم نبود، براي اينكه ما اهالي ابدا اين را نمي شناختيم مگر راي دادن آن هم به يك نفر شوخي است. ملاحظه فرماييد در تهران مثلا آقاي مدرس با آن وجهه و محبوبيت كه در ايران بخصوص در طهران دارد، در انتخاب شخص علاقه مند بودند راي دادند. از 100 راي تقريبا 60 راي به اسم ايشان درآمد آن هم با آن محبوبيت و شناسايي و علاقه مندي، آن وقت منتصرالسلطان كه ابدا اسم او را نشنيديم و نديديم و سابقه ابدا نداريم، از 100 راي فيروزكوه تقريبا 95 راي به اسم او در بيايد و آن پنج دانه بقيه را هم براي وزن شعر درست بكند. دليل از اين روشن تر چه مي خواهيد، تحقيق كنيد، رسيدگي كنيد، اگر عرايض ما موثر بود و حقيقت داشت، آن انتخاب باطل را تصديق و به اين اهالي بدبخت اعلام فرماييد كه از حق مشروع خودمان محروم نشويم و اين منتفذين، پاشان را از توي كفش ما اهالي بدبخت بيرون بكشند و الاصريح عرض بكنم. آن مجلس، مجلس نخواهد شد و تمام نمايندگان حقيقي را هم اين منتفذين خريد و فروش خواهند نمود. منتظر جواب هستيم.
اهالي بدبخت فيروزكوه (عيسي بن اسماعيل)، (الراجي محمدرضا)، (ابراهيم بن محسن)، (عباس)، ( و تعدادي مهر از طرف علما و اهالي)
اسناد روحانيت و مجلس
جلد 4- صص 33-32
|
|
عصارخانه ها در طهران
|
|
داستان شغل ها و پيشه ها و كسب و كار مردم پايتخت، داستاني است مفصل و جالب به گونه ها و شكل هاي متنوع كه جا دارد درباره وضع و كيفيت هر يك از آنها مطالب مشروح نوشت و به تشريح و تجسم تمام جنبه هاي آن پرداخت. نمونه هايي از انواع پيشه ها و كسب و كارهاي آن روزگاران آورده مي شود كه اين نمونه ها مي توانند شما را تا حدي در جريان پيشه ها و كسب هاي گذشته قرار دهند.
در طهران يك قرن پيش كه هنوز وسايل ماشيني و كارخانه هاي جديد وارد نشده بود و فقط چند كارخانه برق، پارچه بافي و نخ ريسي وجود داشت، تمام ضروريات و نيازمندي هاي اوليه مردم را كارگاه هاي دستي يا كارگاه هايي كه به جاي برق و ماشين از حيوانات و چارپايان استفاده مي شد تامين مي كردند، از قبيل شيشه گرخانه، آسياب خردكن نمك و زردچوبه يا عصارخانه ها كه انواع روغن هاي نباتي را با حركت دادن سنگ هاي قطور و سنگين انجام مي دادند. عصارخانه ها و آسياب هاي مخصوص خرد كن سنگ نمك و زردچوبه و فلفل و امثالهم عبارت بودند از يك محوطه اي كه در وسط آن دو قطعه سنگ گرد روي هم قرار داشت و اين دو قطعه سنگ از يك طرف با اهرمي به يك راس چهارپا مثل الاغ يا شتر و قاطر و اسب متصل بود كه با حركت دوراني، سنگ رويي آسياب را به حركت در مي آورد و با گردش اين سنگ، آنچه مواد از قبيل نمك و دانه هاي زردچوبه و فلفل به وسط سنگ مزبور ريخته مي شد نرم مي گرديد، ولي در قسمت بالاي سنگ متحرك جايگاهي بود كه مواد خرد شونده را داخل آن مي ريختند تا از داخل سوراخ به زيرسنگ رفته و بعد خرد گردد. اما انواع ديگر از همين آسياب ها بود كه به نام عصارخانه معروف بود و اين عصارخانه ها به همان شكل و كيفيتي كه گفته شد كار مي كردند. با اين تفاوت كه به جاي نمك و غيره مواد نباتي و روغني مثل كرچك و غوره و غيره را به داخل آن مي ريختند تا روغن يا آب آنها گرفته شود. قضيه جالب اينكه حيواناتي را كه براي به حركت درآوردن، به سنگ رويي متصل مي كردند، معمولا چشمانش را مي بستند تا گردش دوراني حيوان را دچار سرگيجه و ناراحتي نگرداند و از اين جالب تر آنكه متصدي عصارخانه، زنگي هم به گردن حيوان مي بست و از آسياب خارج مي شد تا با خيال راحت در اتاق و محل مجاور رفته، تغيير ذائقه بدهد يا استراحت كند.
طهران عهد ناصري / ناصر نجمي صص 468 465
|
|
لعن و نفرين سربازان به محمدشاه و حاج ميرزا آقاسي
|
|
در 12 نوامبر (24 شعبان 1252 ه.ق) اردو بار ديگر وارد شاهرود شد و شاه پس از هشت روز استراحت، از آنجا به تهران مراجعت كرد. سربازان تا فرا رسيدن بهار به سربازخانه ها فرستاده شدند.
به مجرد اينكه شاه اراده مي كند افراد سپاه را به قرارگاه هاي زمستاني بفرستد، هر كس به هر جا كه دلش خواست و براي خود بهتر و مناسب تر ديد، روانه مي شود. گاهي اتفاق مي افتد كه جز فرمانده فوج و نوكرانش كسي در كنار پرچم نمي ماند.
اين عمل از نظر صرفه جويي در ارتش انجام مي گيرد، زيرا سربازان از روزي كه مرخص شدند، ديگر جيره نمي گيرند و بايد به اندك مبلغي كه به نام مواجب دريافت مي دارند، قناعت نمايند. بنابراين گاهي در هزارها كيلومتر طول جاده، گروه سربازان مفلوك را مي توان ديد كه با تكدي يا با پولي كه از راه دزدي يا زور بازو به دست مي آورند، زندگي مي كنند. آنگاه فرياد لعن و نفرين آنان به محمدشاه و حاجي ميرزا آقاسي به آسمان مي رسد و به هزاران نفر سوگند ياد مي كنند كه ديگر هرگز سلاح جنگ به دست نخواهند گرفت و لباس سربازي به تن نخواهند كرد. انتظار مي رود كه دسته جمعي دست به شورش و عصيان بزنند، اما چنين چيزي رخ نمي دهد و خشم و ناخرسندي به محض ورود به ده، فروكش مي كند.
در اينجا همه چيز به دست فراموشي سپرده مي شود، زيرا سرباز همين كه از سفر دور و دراز خود بازگشت، مورد توجه و ستايش همشهريان خود قرار مي گيرد و پس از چند روز استراحت و استحمام و اصلاح ريش، يك فرد مهم و مورد علاقه و احترام مردم مي گردد و اگر بخواهد، مي تواند از رشادت ها و رنج هاي سفر خود حكايت ها كند و باعث حيرت يا تاسف آنان گردد. بدين قرار حس غرور و خودخواهي او ارضا مي شود و سه چهار ماه زمستان به خوشي مي گذرد و چون بهار فرا رسيد، كسي كه بيش از همه داد و فرياد راه انداخته و ظاهرا از همه ناراضي تر بود، پيش از همه به واحد نظامي خود مي پيوندد.
خاطرات وزير مختار- اي.او.سيمونيچ ص 124
|
|
عتيقه
علي آقا، هم زنش را كشت، هم عمويش را
|
|
شب غره ربيع الثاني 1327 ق، علي آقا، برادرزاده جواد بيك، صاحب جمع دسته شترخانه شاهسون وقت مغرب با جمال قفقازي در حالت مستي به خانه مي آيد. در حياط بيروني عيش خود را مي كند و سه از شب گذشته به اندرون مي رود، دست زنش را مي گيرد به حياط خودش مي برد و مي نشيند. ضعيفه كه دختر جواد بيك و دخترعمو باشد و تقريبا داراي 50، 60 هزار تومان دولت است به علي آقا مي گويد بازهم تو دست از هرزگي برنمي داري. اگر فردا شد عمل خود را با تو يك طرفي خواهم كرد. علي آقا پول مي خواهد، نمي دهد و هر چه نصيحت مي كند، نمي شنود و آخر الامر كار به فحش مي كشد و علي آقا هفت تير خود را از كمر كشيده به شوخي مي گويد تو را مي كشم! غافل از آنكه ضامن طپانچه بلند است. ضامن چيزي است كه حافظ ماشه چخماق است. يك مرتبه طپانچه خالي شده به دهن ضعيفه مي خورد. مي بيند كه ضعيفه افتاد. از ترس بعدها كه مبادا معالجه شود و با اين قطع بنمايد و طايفه زنان درصدد مخاصمه بربيايند به اين خيال هاي باطل دو تير ديگر هم به پهلوي ضعيفه مي زند كه بميرد. بعد از مردن ضعيفه، از اين ضعيفه اولاد هم ندارد، باري برخاسته در سر اسباب زيور و يخدان ضعيفه مي رود. 400 عدد ليره و 200 عدد اشرفي كه تمام از پول هاي طلاي بزرگ قديم بوده، با انگشترهاي الماس و جيقه هاي الماس تقريبا 6هزار تومان پول و جواهر برمي دارد، بيرون آمده در نزد جمال رفيقش مي گويد كار گذشت وعيالم را كشتم. برخيز برويم. جمال خيلي به علي آقا بد مي گويد و گريه مي افتد. مادر علي آقا هم از اين واقعه خبر شده، ولي حرفي نزده. باري با جمال به طوري كه رفته دو اسب زين كرده و از اندرون خورجين چرمي كوچك آورده، سوار مي شوند و يك نفر نوكر هم همراه برداشته تا سر كوچه حسنقلي خان عموي خودش مي رود. آنجا پياده مي شود، اسباب ها را به دست نوكر داده با جمال مي روند. از قرار تقرير خودش است اينها كه در نظميه استنطاق داده است. مي گويد من كه با عمو دشمن بودم، ديدم كه زنم را كشته ام. گفتم عمو را هم بكشم و بروم. مي رود به خانه حسنقلي خان. ساعت پنج از شب بوده. در مي زند. نوكرش نخوابيده بود. مي گويد چه مي خواهي؟ مي گويد پيغام فوري به عمو دارم. درب را باز مي كند، مي رود اندرون. روي حسنقلي افتاده و با كارد يك مرتبه به گردن عمو مي زند. عمو يك پهلو خوابيده بود. يك شاهرگ گردن زده مي شود. ليكن به حلقوم نمي رسد. فرياد مي كند. ضعيفه بيدار شده مي گويد، علي چه مي كني! علي آقا دو كارد ديگر هم به دو طرف پهلو فرو مي برد. نمي دانم چه مي شود كه در وقت زدن كارد، يعني از چاقوهاي تيغه بلند جلددار بود كه تيغه برگشته روي دست و شصت علي آقا را مي برد. علي آقا كه فارغ از كشتن مي شود، بيرون آمده با جمال مي رود. از دستش خون جاري و تا به پاي اسب مي رسد. خيلي خون از دستش مي آيد. با جمال سوار اسب شده، از پشت انبار به روي خندق مي روند. اينقدر مي دانم، از ساعت شش تا ساعت 9 در روي خندق و خيابان ها بوده كه در خيابان قراول خانه نايب السلطنه از پليس اسم شب به يك پلتيكي مي گيرند. يعني اينكه علي آقا در آن خيابان از اسب افتاده و از كثرت خون، ضعف كرده بود. از آنجا به حال آمده با اسم شب سوار شده مي آيند در خيابان چراغ گاز و از آنجا به بازارچه نايب السلطنه كه نزديك آب منگل است، مي روند در آنجا به خانه حسين رفته، جمال مي رود درشكه اي از كاروانسرا كرايه كرده، مي آورد. علي آقا را سوار نموده، حركت مي كنند. هوا روشن بود. در سرچشمه جمال مي گويد، با اين لباس خوني اگر بالاتر برويم ما را خواهند گرفت. علي آقا مي گويد، از پشت مدرسه سپهسالار برويد. در آنجا خانه اسمعيل خان ورود كرده مي فرستند ويشار را آورده دست علي آقا را بخيه زده مي رود و روز اول تا يك ساعت از شب سيم كه دو روز باشد در خانه اسمعيل خان بوده. از درشكه چي بروز مي كند. جهت علي آقا لباس درويشي خريده بودند كه پوشيده بوده و دو ساعت از شب مي خواستند كه حركت از براي مازندران بكنند كه ساعت يك ژاندارم مي رسد و مي گيرند و به اداره برده، يك ساعت به غروب مانده روز چهارم علي آقا را درب اداره سر مي برند و طلاآلات و پول ها و جواهرات مي رود و رفت. فاتحه به پولها!
روزنامه اخبار مشروطيت و انقلاب ايران
يادداشت هاي سيداحمد تفرشي حسيني
صص 186-183
|
|
عهد قديم
تصميم به تغيير پايتخت و سقوط دولت مستوفي
|
|
در همان روزهايي كه قرارداد محرمانه ايران و آلمان امضا مي شد، روس وانگليس براي جلوگيري از خطر احتمالي ايران، تصميم گرفتند پايتخت را تهديد يا اشغال كنند و به همين منظور نيروي روس از انزلي به سوي قزوين رهسپار شد و تا كرج پيش آمد. اشغال تهران به وسيله سپاهيان روس، هم براي دولت ايران و هم براي ماموران سياسي آلمان و اتريش و عثماني خالي از خطر نبود.
مستوفي با برخي از رجال و نزديكان خويش و نيز با پرنس رويس وزير مختار آلمان مشورت كرد و با اين مشورت ها تصميم گرفت پايتخت را به اصفهان منتقل كند. در انجام اين تصميم او چندبار با احمدشاه ديدار كرد و او را از خطر ورود سپاهيان روس به تهران بيم داد و شاه را با انتقال پايتخت به اصفهان همراه نمود و در نتيجه قرار شد موجبات حركت شاه روز 22آبان 1294(هفتم محرم۱۳۳۴) فراهم شود.
مستوفي نمايندگان مجلس را هم تشويق به مسافرت به اصفهان كرد و به وزير مختار اتريش هم گفت: دولت ايران نمي تواند امنيت سفارت آلمان و اتريش و عثماني را تضمين كند .
پيش از همه، روساي حزب دموكرات و نمايندگان وابسته به آن حزب روانه قم شدند، وزير مختار وكاردار و چند عضو سفارت آلمان نيز روانه قم شدند و تنها زومر مسئول دفتر سفارت در محل سفارت در تهران باقي ماند. وزير مختار و سفير عثماني با شماري از ديپلمات هاي آن دو سفارتخانه نيز بامداد روز 22آبان، تهران را به سوي شهر ري ترك گفتند، در حالي كه در همان بامداد افسران و افراد ژاندارمري هم از پادگان باغشاه و يوسف آباد رهسپار شهر ري شده بودند. نمايندگان مجلس و نمايندگان سياسي و نيروي ژاندارمري و بسياري از كوچندگان در شهر ري و قم منتظر ورود احمدشاه بودند كه به دنبال او رهسپار اصفهان شوند، دولت هم آماده حركت بود و سليمان خان ميكده كفيل وزارت كشور هم به قم رفته بود.
در حالي كه تمام موجبات انتقال پايتخت به اصفهان آماده شده و احمدشاه هم عازم حركت بود، چارلز مارلينگ وزير مختار انگليس و فن اتتر وزير مختار روس در همان بامداد بيست و دوم آبان در كاخ فرح آباد به ملاقات احمدشاه شتافتند و به او اخطار كردند كه در صورت ترك پايتخت، تهران اشغال نظامي خواهد شد و تاج و تخت او در خطر خواهد بود و نيز اطمينان دادند كه در صورت حضور شاه در تهران، سپاهيان روس از كرج به ينگ امام و سپس به قزوين عقب خواهند نشست.
فرمانفرما هم در بامداد همان روز شتابزده به ديدار شاه رفت و او را هشدار داد و با نصيحت و دليل و برهان از رفتن به اصفهان منع نمود. ريمن لكنت وزير مختار فرانسه هم براي انصراف شاه كوشيد، شاه كامران ميرزا و عين الدوله و سپهسالار تنكابني و صمصام السلطنه بختياري را به دربار فراخواند، آنان با فرمانفرما به مصلحت انديشي و مشورت پرداختند. نظريه فرمانفرما را تاييد كردند و شاه را از مسافرت به اصفهان و تغيير پايتخت منصرف نمودند. با انصراف شاه از مسافرت و تغيير پايتخت، خطر ورود سپاهيان روس از تهران دور شد، ولي كوچندگان سرگردان شدند.
بسياري از كوچندگان و ديپلمات هاي عثماني و اتريش و نيروي ژاندارم كه در شهر ري منتظر شاه بودند به تهران بازگشتند؛ در قم دموكرات ها با كمك شونمان كنسول پيشين آلمان در كرمانشاه و باصواب ديد پرنس رويس وزير مختار آلمان كميته دفاع ملي تشكيل دادند. با اين ترتيب دولت دچار سرگرداني شد. به خواهش مستوفي رئيس مجلس ( موتمن الملك پيرنيا) و وزير امورخارجه(اسفندياري) به نمايندگان چند نامه نوشتند و خواهش كردند به تهران بازگردند( ششم آذر 1294)، ولي بيشتر نمايندگان بازنگشتند، وزير امورخارجه ضمن يك تلگراف از پرنس رويس وزير مختار آلمان نيز خواهش بازگشت به تهران را نمود، ولي او نپذيرفت و چون قم از طريق ساوه به وسيله سپاهيان روس تهديد مي شد، پرنس رويس روز ششم آذر با همراهان به قصد كرمانشاه از قم رهسپار اراك شد و اعضاي كميته دفاع ملي هم كه در قم با كمك كنت كاينتز آلماني يك نيروي ملي كوچك تشكيل داده بودند با نزديك شدن سپاهيان روس به قم پراكنده شده، راه اصفهان و كاشان و اراك و بروجرد را پيش گرفتند.
در چنين آشفته اوضاعي مستوفي ناچار مستعفي شد و فرمانفرما (عبدالحسين ميرزا) جاي او را گرفت(اول دي 1294) فرمانفرما براي ايجاد امنيت و مقابله با نيروي عثماني كه بخصوص در غرب ايران حضور داشت از دولت روس و انگليس تقاضاي كمك مالي و تسليحاتي كرد، ولي او هم پس از دو ماه و چند روز كنار رفت و در پانزدهم اسفند سپهدار تنكابني (محمد ولي خان خلعتبري) به نخست وزيري منصوب شد. در اين سالها انتخاب نخست وزيران با جلب نظر دو سفارت روس و انگليس بود.
تاريخ روابط خارجي ايران
دوره اول مشروطه - علي اكبر ولايتي
صص 39-37
|