گفت وگو با فرهاد آئيش نويسنده و كارگردان نمايش پنجره ها
سادگي در اوج پيچيدگي
مارگريت شاه نظريان
نمايش «پنجره ها» در تالار اصلي تئاتر شهر اجرا شد و همچنان كه قابل حدس بود همچون ديگر كارهاي فرهاد آييش با استقبال مخاطبان روبه رو شد. «پنجره ها» تركيبي است از يك متن پيچيده و خوب و پر از جزييات و حضور يك كارگردان كار كشته و حرفه اي و گروهي كه كار را عاشقانه دوست دارند و آن را نه اجرا كه زندگي مي كنند. به بهانه اين نمايش با فرهاد آئيش به گفت وگو نشسته ايم.
|
|
|
|
* آقاي آئيش من چون نمايش را دوست دارم برايم واكنش مخاطبان جالب است و ديده ام كساني را كه براي بار دوم و سوم به ديدن اين نمايش آمده اند، به نظر شما چگونه اين اتفاق مي افتد.
- خب در درجه اول طبيعي است كه خوشحال باشم. اما اين كه چطور اقلاً براي اين كار اين مسئله اتفاق افتاده شايد به دليل فرم و ساختار كار است و در عين حال سادگي كار كه من سعي نكردم مفاهيم پيچيده اي را به بيننده ارائه بدهم، بلكه سعي كردم كه مفاهيم پيچيده را به سادگي برسانم. چون معتقدم اوج پيچيدگي سادگي است و اوج سادگي هم پيچيدگي. به همين دليل اگر نمايش «پنجره ها» با چشم مسلح ديده بشود ظرافت ما و پيچيدگي هايش معلوم مي شود ولي اگر آدم بخواهد فقط به عنوان يك مخاطب عادي به آن نگاه كند باز مي تواند برداشت خودش را داشته باشد و در اوج سادگي به يك نتايجي هم برسد.
* در واقع از دسته بندي مخاطب پرهيز كرده ايد و سعي كرده ايد با يك حس و زبان مشترك صحبت كنيد.
- خب، من خيلي تحت تأثير هنرمنداني مثل اندي وورهال بوده ام كسي كه مفهوم پاپ آرت را به دنيا ارائه داد. نگاهي كه معتقد است قرن بيستم و بيست و يكم كه جهان به نوعي يك دهكده شده و آدم هاي دنيا به وسيله ماهواره، اينترنت و تلويزيون، كتب و روزنامه ها به لحاظ فرهنگي به هم خيلي نزديك شده اند و خصوصيات دوره بعد از مدرن در جهان ديگر اين فرمول لزوماً صدق نمي كند كه هنر نو از مردم عام فاصله دارد. بلكه من فكر مي كنم در قرن ما يك هنري مي تواند نو باشد و هنوز با مخاطب بيشتري ارتباط برقرار كند. البته معني حرفم نيز اين نيست كه همه آثار هنري بايد اين گونه باشند. اما براي من اين مسئله چالش بود. به خصوص براي مني كه سال ها در دنياي غرب زندگي كرده ام و با مردم و فرهنگ سرزمينم فاصله داشتم. در واقع انگيزه اين كه بخواهم با قشر زيادي از مردم ارتباط برقرار كنم طبيعي است كه قويتر باشد.
همچنين من در خودم به عنوان يك هنرمند از مردم هيچ خط و فاصله اي نمي بينم. درواقع اگر فاصله اي هم باشد خيلي محو و كم رنگ است. پس اگر كار و اثرم مورد توجه همه قرار بگيرد نه تنها خجالت نمي كشم كه خيلي هم خوشحال مي شوم. همان طور كه باز ناراحت نمي شوم اگر احساس كنم يك اثر هم بر من به اصطلاح روشنفكر تأثيرگذار است و هم بر يك آدم عامي.
* اشاره شما به اين است كه در قرن ما اين فاصله هنرمند و مردم از بين مي رود.
- بله و فكر مي كنم اين خيلي هم خير است. چون اگر هنرمند بخواهد هميشه با اين فاصله ها زندگي كند نه خودش را مي فهمد و نه جامعه اش را.
* اما پنجره ها به جز كاراكترها يك شخصيت محوري ديگر هم دارد همان كه به قول يكي از شخصيت ها حلال همه مشكلات است يعني پول.
- به هر حال روايت ما در شهر يك سري آدم هاي معاصر مي گذرد و اين حال و هوا و مسائل و مشكلات براي ما آشنا است. واقعيت اين است كه من وقتي به زندگي مادي آدم ها نگاه مي كنم جز عبث بودن چيزي نمي بينم. ولي خب در عين حال در همين زندگي كه پول و ماديات دارد آنها را به زوال مي كشاند، اما در عين حال در كنارش يك لحظاتي را مي بينم كه خيلي زيبا و پرمعني اند و آن جاهايي است كه با عشق و با زندگي همسازند و من دلم نمي خواهد اين لحظه ها را ناديده بگيريم اين لحظه ها در واقع آلترناتيو زندگي كردن است. زندگي با همه زشتي هايش خيلي مي تواند در عين حال زيبا باشد.
* فكر مي كنم همين نكته است كه نمايشي به اين تلخي تماشاگر را اذيت نمي كند.
- اميدوارم اين طور باشد. در واقع دوست دارم در كنار نشان دادن اين زشتي ها آن پاكي ها و شيريني ها را هم داشته باشم و بعد به مخاطب اجازه بدهم كه خودش فكر كند و اين كه دوست دارد زندگي را چطور ببيند.
* البته از اين لحظه ها در پنجره ها زياد است مثلاً آنجا كه ظاهراً برادرزاده ها به احمد مي گويند كه زندگي قيافه او را به صبح شنبه شبيه كرده....
- ديالوگ اين بود كه «قيافه اش عين صبح شنبه مي مونه» نمي دانم اين را كجا شنيده ام. اما خب خيلي طنز تلخ وپرمعنايي دارد. مثلاً در همين كشور خودمان شنبه ها، بعد از يك روز تعطيل كه قيافه آدم ها را نگاه كنيد به نسبت مثلاً صبح هاي پنجشنبه و جمعه چندان طراوت و جذابيتي ندارد.
* اما اين طنز سياه و تلخ چنان در كل كار تنيده شده كه به شكل منفرد خود را به تماشاگر تحميل نمي كند.
- اين باز به تجربه شخصي من برمي گردد. من خب اساساً آدم اميدواري هستم و بعد اين كه هر بار در زندگي ام اين توانايي را پيدا كرده ام كه به خودم و معضلاتي كه دارم و همين طور به بحران ها و مشكلاتم از ته دل بخندم، خيلي زودتر توانايي تسلط به آن ها را پيدا كرده ام و نهايتاً به يك راه حل رسيده ام تا مثلاً به عكس مواقعي كه زانوي غم به بغل گرفته ام و خب طبيعي است كه اين نگاه در كارهايم نيز خيلي پررنگ باشد و خودش را نشان دهد.
* از ابتدا فضا به گونه اي است كه ندا(ليلي رشيدي) درگير يك مريضي عجيب است كه ظاهراً سرطان است. اما وقتي جو پر از اندوه شد متوجه مي شويم كه اين مريضي نيست و به زودي فرزند او دنيا مي آيد و اندوه تبديل به شادي مي شود درست مثل زندگي.
- ولي خب اين شادي پايدار نيست چون در صحنه بعدي آقا بزرگ مي ميرد. اينها همه يك كلك و بازي دراماتيك است كه قرار است تماشاگر را غافلگير كند.
* دو عنصر ديگري كه باز در اين نمايش خيلي محوري و تأثير گذار بود يكي ريتم پرشتاب آن بود و ديگري كاركرد موسيقي.
- بله اشاره شما درست است اين ريتم و موسيقي و در واقع زندگي كردن بازيگرها خيلي مهم و محوري بود. موسيقي كه اصلاً بخشي از زندگي من است و اصلاً با همين موسيقي است كه جزء جزء زندگي من هارمونيك مي شود و هم نوازي پيدا مي كند.
اين تجربه شخصي ام است كه اگر آدم به زندگي مثل نت هاي موسيقي نگاه كند و شبيه به آنها كنار هم بچيند همه چيز زيبا و شكيل مي شود و عكس آن هم هست اگر نت ها غلط كنار هم قرار بگيرند همه چيز مي تواند زشت و كريه باشد.
* پايان نمايش هم غافلگير كننده بود، اين بارش برف كه حالا همزمان مي شود با خوب شدن حال پريا و اين كه بعد از يك سال از كما بيرون مي آيد و به هر حال سفيدي كه بر تمام آن سياهي و تنش ها مي نشيند.
- خب من هميشه با منطق استتيك عناصرم را انتخاب مي كنم و ديدم برف قشنگ تر است و آن را انتخاب كردم ولي من حتي آن برف سفيد و قشنگ را هم ساختارزدايي كردم. وقتي كه روح آقا بزرگ مي آيد و مي گويد :« اين برف براي اين بنا سنگين بود. »
* اين همان نكته اي است كه خيلي دوست دارم؛ اين تلخي و سياهي در كنار اين لحظات پراميد، اين بارش برف و سفيد و سبكي آن در كنار زندگي اين آدم ها.
- دقيقاً. دلم نمي خواست در آن لحظه مخاطب را با نگاهي كاملاً مثبت در حال خودش بگذارم.
* پنجره ها مي گويند كه زندگي ادامه دارد و باز چيزي كه به خاطرم مي آيد بعد از مرگ آقا بزرگ وقتي بچه ندا به دنيا مي آيد اسم او را آقا بزرگ مي گذارند.
- اين انتخاب عمدي بود، حالا جدا از آن بار طنز هم شكلي با مزه داشت و هم اين كه بحث اين اسم و اصلاً نگاهي كه پس آن هست كه خيلي دل مرا قيلي ويلي مي كند. اين كه بزرگ خانواده اي مي ميرد و آن طرف تر بچه اي به دنيا مي آيد و اسم كسي را كه مرده مي توانند روي آن بچه بگذارند.
من يادم است حدود ده سال پيش يكي از دوستانم مادرش مرد و بعد از آن بچه اش به دنيا آمد و همين دوستم بود كه اين جمله را به من گفت، كه طبيعت مادرم را از من گرفت ولي اين بچه را به من داد و زندگي ادامه دارد.
|