|
|
ويليام جيمز يكي از متفكرين برجسته در فيزيولوژي، روان شناسي و فلسفه است. «اصول روان شناسي» كه مهمترين كتاب اوست، دربردارنده مطالب و مباحثي بسيار غني از رشته هاي فيزيولوژي، روان شناسي و فلسفه همراه با تفكرات و ايده هاي خود جيمز است. به جرأت مي توان اين كتاب را سرچشمه بعضي مكاتب هم چون پديدارشناسي و پراگماتيسم دانست و تأثير اين كتاب بر افرادي چون هوسرل، ديويي، ويتگنشتاين و راسل را مشاهده كرد. از نظر او فلسفه بيان خصلت دروني و شخصي يك فرد بوده و كليه تعاريف درباره جهان چيزي نيستند مگر واكنش هاي سنجيده اختيار شده خصلت هاي انساني در قبال آن. بنابراين ما مجازيم فلسفه جيمز را گواه شخصيت او بدانيم، زيرا يك فيلسوف گرچه براي نتيجه گيري هايش دلايل غيرشخصي عرضه مي كند، اما طبع او ميلي نيرومندتر از هر يك از مقدمات دقيقاً عيني اش در او ايجاد مي كند. مسئله دين و دغدغه هاي مذهبي او از ابتدا مشخص بود، اگر چه بعدها با نوشتن آثار مختص به اين مسائل، بروز بيشتري پيدا كرد. او خود خاطرنشان كرد كه ميان دو انديشه مردد بوده است: اول، پژوهش در طبيعت و ذات انسان به عنوان عرصه جدايي ها و اين كه آيا مي توان اين پژوهش را كمكي به علم مذهب محسوب كرد. دوم، باور به اين كه تجربه ديني صرفاً شامل عرصه فوق بشري است كه هر چند از دسترس علم خارج است ، اما حيطه اي انساني است. در مقاله حاضر ضمن پرداختن به زندگي جيمز نويسنده ديدگاه هاي او را در حوزه هاي روان شناسي، فلسفه و اخلاق و مذهب بررسي مي كند.
زندگي
ويليام جيمز در سال ۱۸۴۲ در شهر نيويورك به دنيا آمد و بعدها در همين شهر تحصيلات ابتدايي خود را شروع كرد. در سال هاي ۱۸۵۸ _ ۱۸۵۵ كه خانواده او به اروپا سفر كردند، او در مدارس پاريس، بولون، ژنو و بُِِن، علي رغم مسافرت هاي پي در پي به تحصيل پرداخت در حالي كه علايق هنري و علمي خود را پيگيري مي كرد. در سال ۱۸۶۱ پس از ترك فعاليت هاي هنري وارد دانشكده علوم هاروارد شد و سه سال بعد شروع به تحصيل در رشته پزشكي كرد. او در حالي در سال ۱۸۶۹ به اخذ درجه دكتري نائل آمد كه دچار بيماري افسردگي و ضعف سلامتي شده بود. در سال ۱۸۷۲ جيمز پيشنهاد تدريس فيزيولوژي مقايسه اي را در دوره كارشناسي هاروارد پذيرفت و در اين سال ها به تأسيس اولين آزمايشگاه روان شناسي در آمريكا پرداخت. در سال ۱۸۷۹ او رسماً به تدريس در رشته فلسفه پرداخت به طوري كه دو سال بعد استاديار فلسفه در دانشگاه هاروارد بود. اكثر آثار فلسفي او از اين تاريخ تا زمان مرگ او منتشر شد. ويليام جيمز در سال ۱۹۱۰ به دليل بيماري قلبي فوت كرد. اومانند پدرش احساس ديني عميقي داشت. او خود را در تعارض رواني ميان دو برداشت مي ديد: يكي برداشت علمي از جهان كه با توجه به برداشت مكانيكي تفسير مي شد و اختيار بشر را منكر بود و ديگري برداشت ديني كه متضمن اعتقاد به خداوند و اختيار انسان بود. اين تضاد ميان نگرش علمي و نگرش ديني و گرايش هاي اصالت بشري (اومانيستي) اش بود كه جيمز را به طرف فلسفه راند.
روان شناسي
اگر چه ويليام جيمز هم به تدريس فلسفه و هم به تدريس روان شناسي پرداخت، اما تأكيد مي كرد كه اين دو رشته بايد از يكديگر تفكيك شوند. لذا در ابتداي كتاب «اصول روان شناسي» كوشيد تا به دقت ميان روان شناسي و فلسفه تميز بگذارد. وي در مقدمه كتاب ابتدا به اين نكته اشاره مي كند كه قصد دارد در طول مباحث از ديدگاه علمي به بررسي مسائل بپردازد، وي سپس ادامه مي دهد كه: هر علم طبيعي داده هايي را مفروض مي دارد و مفروضات روان شناسي عبارتند از، تفكرات و ادراكات، جهاني فيزيكي و آنچه در اوست كه ويژگي زماني و مكاني دارند و نهايتاً معرفت و شناخت متعلق به آنها. روان شناسي اگر چه اين ديدگاه عام را مي پذيرد كه قائل به تمايز و تفكيك ذهن و جسم است، اما مبناي جزمي عدم كنش و واكنش اين دو را برهم نمي پذيرد. زيرا اگر ذهن و جسم اساساً از يكديگر متمايز باشند، تطور زيستي ذهن را مي توان از طريق اين فرضيه تبيين كرد كه، علاوه بر اتم هاي فيزيكي و مادي در جهان، اتم هاي ذهني نيز وجود دارند و قادر به تشكيل مجموعه هايي منسجم هم چون اشياء فيزيكي هستند. لكن ما قادر به تركيب ادراكاتمان نيستيم، اگرچه بتوان اشيايي را كه ادراك مي كنيم با يكديگر تركيب كرده و از حاصل تركيب آنها ادراك جديدي حاصل كنيم. به هر حال ادراك ها، احساس ها و تفكرات را نمي توان تركيب كرد، آنها فقط از طريق ديدگاه و منظر يك ناظر خارجي مي توانند تشكيل يك مجموعه جديد بدهند. التقاط ديدگاه فردي با حقايق ذهني مشاهده شده به نظر جيمز مغالطه اي روان شناسانه است. او موضع برتر (يا استعلايي) ذهن در فهم يك جمله را انكار نكرده و نكته اي خاطرنشان مي كند مبني بر اين كه واقعيت فهم يك جمله و واقعيت فهم هر يك از كلمات آن جمله را از يكديگر جدا مي كند. در فصل جريان انديشه، ويليام جيمز به معرفي چند نكته بسيار مهم مي پردازد:
الف- هر انديشه اي (شامل ادراك ها و احساس ها) متعلق به فرد است. ب- هيچ وضع و حالتي از ذهن نمي تواند مجدداً همچون بار اول رخ بدهد، هر چند در هر دو مرتبه امر واحدي مورد تجربه قرار گرفته باشد. ج- درون نگري حاكي از اين واقعيت است كه آگاهي نمي تواند از يك محتواي كاملاً مستقل به محتوايي ديگر جهش بكند بلكه تغيير به نحوي پيوسته صورت مي گيرد، اما با سرعتي بسيار زياد. د- انديشه هاي ما به اشيايي مستقلاً موجود ارجاع دارند، زيرا بسياري از انديشه ها (چه متعلق به يك فرد يا افراد مختلف) مربوط به شئيي واحد هستند. ه - ما به بعضي اجزاء آگاهي هايمان توجهي خاص مبذول مي كنيم. جيمز معناي گوناگوني از خود را تشخيص مي دهد، خود جسماني كه شامل بدن فرد و ويژگي هاي مادي اوست، خود اجتماعي كه عبارت است از ويژگي هاي متفاوت فرد كه بيان كننده رفتار فرد است، خود روحي فرد كه جزئي از حيات دروني فرد است. همچنين فرد داراي انديشه ها، ادراك و ... است. آنچه تشكيل دهنده جريان آ گاهي هستند، بايد به اين نكته توجه كرد كه منظور از خود روحي، جوهري روحاني و ناميرا نيست. درون نگري، آشكاركننده جرياني از انديشه است كه به واسطه آن فرد حكم مي كند كه من همان هستم كه ديروز بودم و اين حكم مبتني بر تشابه ادراك جسماني فعلي با گذشته و امتداد اين انديشه با سوابقش است. انديشه كنوني مقتضي (و متناسب با) انديشه هاي گذشته جريان انديشه است و اين عبارت است از «انديشنده» .
فلسفه اخلاق
نوشته هاي ويليام جيمز در باب فلسفه اخلاق هر چند اندك و پراكنده مدخلي مناسب براي انديشه او است. حيات اخلاقي موفق، مبتني بر هدفي كه به زندگي اهميت ببخشد، اراده، شجاعت و قطعيت، باور به ارزش هاي آفاقي و اراده آزاد است.
ارزشگذاري هاي ما از چند مبداء سرچشمه مي گيرد، برخي به دردها و خوشي هاي جسماني برمي گردند، بعضي حاصل عادت يا اجبار، در حالي كه بعضي ديگر سازگار با احساس والاي اخلاقي هستند و از آنجا كه جيمز عامل وراثت را در اين مورد دخيل مي داند، گاهي از فردي به فردي اين احساس متفاوت است. هر گاه افراد مراقب يكديگر بوده يا به مطالبات يكديگر اهميت بدهند ارزش هاي انفسي، آفاقي و اجباري مي شوند. اما بايد به سؤالي پاسخ داد. چگونه مي توان برخورد مطالبات با يكديگر كه تقريباً غيرقابل اجتناب هستند، را رفع كرد؟ ناظران اخلاقي بر بحراني و حساس بودن اين مواقع تأكيد كرده و در اين نكته جيمز نيز موافق با آنها است. گزينش فرد در چنان لحظاتي، فعلي است كه فرد را به فردي ديگر مبدل مي كند، آنچه فرد را هدايت مي كند. صداي دروني او از احساس والاي اخلاقي اش است. صدايي كه ما را دعوت به جستجو و سعي همراه با ترس و لرز براي انتخاب و گزينش مي كند كه حاصل آن پديد آمدن جهاني بسيار بزرگ و خير است كه مي توانيم تصور كنيم. هم چنين فلاسفه اخلاق به بسط و گسترش ارزش هايي مي پردازند كه حاصل آنها سيستمي سازگار و شامل در عالم است، لذا نبايد از جانب شخصي و ميل فردي به پديد آوردن ارزش ها بپردازند. اما اين كار نشدني است، زيرا اجماعي در مورد مبناي تمام خيرات وجود ندارد. پس فلاسفه اخلاقي بايد از حس اخلاقي خود در ارزيابي ايده ها كمك بگيرند.
جيمز معتقد است كه اخلاق، همچون فيزيك، علمي تجربي است. علمي كه مبتني بر مطالبات بالفعل مطرح شده و خير مبنا و طبيعت جهان است. خير مبنا دربردارنده ساير خيرها است. انسان جايز الخطا است، لذا ما بايد هميشه آماده باشيم حكم و قضاوت خود را به دليل فردي ناراضي كه مطالبه او برآورده نشده است مورد تجديد نظر قرار دهيم.اما حيات اخلاقي تنها از لحظه هاي بحراني كه گزينش فرد در اين موارد نقش بارزي در تعيين شخصيت اخلاقي او دارد، تشكيل نشده است. آرمان هاي ما نيز نقشي بسيار مهم و هدايتگر در حيات اخلاقي ما ايفا مي كنند. اين مساله مخصوصاً به شكلي از روي عادت صورت مي گيرد، از آنجا كه اين عادات خوب هستند كه شخصيت اخلاقي فرد را موجب مي شوند، جيمز به ارايه اصولي مي پردازد كه از طريق آنها ما به كسب و حفظ عادات مي پردازيم.
مذهب
جيمز فردي عميقاً مذهبي و به دنبال مشغله هاي ديني اش بود. يكي از سئولات مهم براي جيمز اين بود كه آيا تجربه ديني را مي توان دليلي بر وجود خداوند دانست؟ و تا چه ميزان اين دليل اعتبار دارد؟ جيمز اولاً به خاصيت غير تحقيق پذيري تجربي (non-veridical) اين نوع تجارب ديني تأكيد كرده و به اين نكته اشاره مي كند كه هر تجربه اي واجد بينايي ارگانيك است. هر تجربه ديني، مبتني بر تلألو بي واسطه آن، سازگاري اين تجربه با ساير باورهاي ما و كارآيي اخلاقي آن است. هر يك از سيستم هاي مفهومي ما براي ايجاد ارتباط با تجربه و از منظر علاقه يا مجموعه اي از علايق خاص پديد آمده و دليلي بر ترجيح يكي بر سايرين در سازگاري و توافق با طبيعت نداريم. علم و مذهب كليدهايي برجسته براي گشايش خزاين جهان هستند كه فرد عملاً هر يك از اين دو را مورد استفاده قرار داده و استفاده از هريك مانع استفاده از ديگري نيست. در ادامه ويليام جيمز برنامه خود را چنين وصف مي كند: «قصد دارم به سنجش امر مقدس از ديدگاه فرهنگ عامه بپردازم، از ملاك هاي بشري، در مورد ميزان تناسب زندگي ديني به عنوان نوعي ايده آل براي زندگي انسان، كمك بگيرم. ملاك پذيرش و اطمينان همين تناسب و خوشايندي است.» هسته به لحاظ آفاقي صحيح بوده و مبتني بر اين علم است كه خود آگاهي جزيي فرد، جزيي از عرصه فراخ «خود» اوست، كه آن عرصه مبدأ و سرچشمه اي براي ايده آل هاي والاي اخلاقي فرد و تجارب ديني او است. مافوق باورها نه تنها مبدأ ايده آل هاي والاي ما هستند، بلكه توانايي ايجاد تغييرات حقيقي در زندگي ما نيز دارند.
پراگماتيسم
بسياري از نظرات جيمز در زمينه هاي گوناگون در كتاب «پراگماتيسم» توضيح و بسط يافته اند. اصول پراگماتيسم عبارتند از، الف- براي بسط معناي انديشه، ما بايد صرفاً به تعيين آنچه ذهن را متناسب با نتيجه هدايت مي كند بپردازيم و اين هدايت است كه نزد ما اهميت بسيار زيادي دارد. ب- براي دستيابي به وضوحي كامل در مورد يك شيء در انديشه مان، تنها نياز به بررسي آثار عملي آن شيء داريم... تمام مفهوم ما از آن شيء همان مفهوم ما از آثار و تبعات علمي و تجربي آن است.البته نبايد اين اصول را با اصل تحقيق پذيري مكتب پوزيتيويسم، يكي دانست. زيرا برخلاف پوزيتيويست هاي منطقي، جيمز احساس ما از آثارش را شامل تمام ادراك ها و واكنش هاي احساسي ما مي داند. مثلاً فرضيه هاي ديني نزد جيمز واجد «معني» بوده، زيرا اعتقاد به آنها باعث تغيير در انرژي اخلاقي شخص است، به طوري كه بعضي از تجارب ديني براي فرد واجد آنها، سراسر روشنگر هستند. لذا با لحاظ اين مسأله احكام ارزشي و اخلاقي، نه تنها بيانگر حالت ذهني گوينده آنها نبوده، بلكه واجد صدق و كذب نيز هستند.
پراگماتيسم بر جايزالخطا بودن دعاوي معرفتي ما تأكيد مي كند، اما ايده ذهن صرفاً منفعل را نيز نمي پذيرد، چرا كه علايق يا سيستم مفهومي ما دو عامل بسيار مهم در نحوه دريافت هاي حسي ما هستند. اما از آن جا كه انسان ها به واسطه تطور و تربيت، تا حد زيادي واجد علايق و تمايلات يكسان هستند، درصدد سهيم شدن در چارچوب ذهني فرهنگ عامه برمي آييم. ساختار مفهومي عمومي ماست كه زندگي عمومي را ممكن مي سازد، اگرچه ما بيشتر به اظهار مخالفت هاي خود علي رغم توافق هاي موجود تمايل داريم. ساختارهاي مفهومي ديني، علمي و... نيز در كنار ساختار مفهومي فرهنگ عامه وجود دارند. ساختار مفهومي علمي شيوه هايي براي تنظيم تجارب در پاسخ به دسته اي از تمايلات و تعلقات توسعه يافته و تعديل مي شود. لذا نظريه هاي علمي ابزارهايي براي جمع بندي تجارب گذشته و دستيابي ما به حقايق جديد محسوب مي شوند. به تعبير ويليام جيمز «آنها تا آن حد كه عملي بشوند، درست هستند» . آيا در اين ميان حقايق غيرعملي وجود ندارند؟ جيمز در حالي كه اغلب از واقعيت تجربه نشده دفاع مي كرد، هرگز تبييني براي آن ارائه نكرد.تمام شناخت و معرفت ما از جهان از طريق جهان و ذهن بشري حاصل مي شود. تمام چارچوب هاي مفهومي جزء دستاوردهاي بشري بوده و دليلي بر ترجيح و برتري يكي بر ديگري وجود ندارد.پراگماتيسم اين نگرش سنتي را مي پذيرد كه صدق (truth) عبارت است از سازگاري ميان باورها يا قضايا و واقعيت. اما سازگاري به چه معني؟ با يك مثال شايد مفهوم سازگاري كمي روشن تر شود. اگر من ساعت شخصي خود را مطابق ساعت ديواري محل كار تنظيم كنم و بعدها مشكلي پيش نيايد، مي توان ساعت محل كار را در نشان دادن زمان صادق بدانيم. اما گستره وسيعي از باورهاي ما بدين ترتيب، مستقيماً يا به نحو غيرمستقيم عملي مي شوند. يكي ديگر از ملاك صدق باورها را بايد كارآمدي و سودمند (good) بودن آنها دانست. همچنين بايد هريك از باورهاي ما با ساير باورهاي سابق ما هارموني داشته باشد، لذا تجارب گذشته و منطق بين آنها نقش بسيار اندكي در ذهن دارد و باورهاي جديد ما بايد خود را براي لحظه كنوني و تمام آينده اثبات (prove) كنند. با اين همه نه فرهنگ عامه و نه باور هاي علمي، هيچيك از تعديل هاي آينده مصون نيستند.
آمپريسم راديكال
اين كتاب نخستين بار بعد از مرگ جيمز و به سال ۱۹۱۲ منتشر شد كه حاوي وجودشناسي، نظريه ادراك و نظريه التقاط اوست. به نظر جيمز پراگماتيسم بايد به سؤالات زير پاسخ بدهد؛ زندگي ما در يك جهان از طريق مبادلاتمان چگونه صورت مي گيرد؟ اعمال جمعي قادر به تغيير چه مسايلي هستند؟ چگونه فعل فردي واحد براي ديگران نيز اثر خاصي ايجاد مي كند؟ پاسخ به اين سؤال ها ضروري است زيرا به نظر جيمز فلسفه از دكارت به اين سو در گردابي از تنهايي افراد (solipsism) گرفتار شده است. باور ما به وجود اذهان و ابدان ديگر غريزي است و نه باوري استنتاجي و جزيي از چارچوب فرهنگ عامه است كه در آن ما به استنتاج آنچه ديگران مي انديشند يا چگونگي هستي ابدان و اجسام ديگر مي پردازيم. البته اين باورها در معرض تغيير و تحول هستند. آمپريسم راديكال سعي دارد تا به دو پرسش اساسي پاسخ دهد؛ الف- چگونه فرض مي كنم كه ادراك من از اين صفحه كتاب، مربوط به اين صفحه و نه يكي از صدها صفحه ديگر است؟ ب- چگونه گاهي من و شما هر دو ادراكي از شيء واحد داريم؟ زماني كه من يك خودكار را مي بينم، اين تجربه (آن را الف مي ناميم) به خودي خود و جداي از هرگونه مفهوم سازي آن، تجربه محض نام دارد، و الف بيش از آن كه تجربه اي مربوط به شيء خاصي باشد، مربوط به ذهن ماست. اين تجربه (تجربه الف) همراه با آنچه جيمز پيوستگي فعال مي نامد- همراه با چگونگي بدين جا آمدن خودكار و آنچه بعد از اين براي آن پيش خواهد آمد- ما واجد خودكار مي شويم و اگر ما الف را همراه با انديشه ها و احساس ها و... قبلي و بعدي مفروض بگيريم، ما واجد جريان آگاهي مان هستيم. اين ديدگاه اولاً شامل رئاليسم مستقيم است. من واجد هيچ داده حسي اي همچون تصور، انطباع و بازنمود نيستم كه از آن خود كار را استنتاج و تشكيل داده باشم: من خودكار را ديده ام.اما اخذ (taking) به چه معني است؟ اين مساله دومين موضوع ايده جريان انديشه بوده لكن بسيار مبهم است، گفتن اين كه بستر (conten) ارجاع را مشخص مي كند، زماني كه شما و من در مورد فردي غايب كه فرض شده در جهان عمومي مورد تجربه ما زندگي مي كند، صحبت مي كنيم، اين امر چگونه اتفاق مي افتد؟ هر تجربه من منحصراً، متعلق به من است. لذا چگونه متعلق (object) تجربه من، متعلق تجربه شما نيز است؟
جيمز معتقد است كه انديشيدن در مورد خودكار به عنوان يك ادراك من يا شما تجربه اي متأخر از تجربه محض است و آن تجربه محض است كه شخصاً به يك فرد تعلق دارد. به نظر جيمز حتي اگر فاعل شناسايي در جهان وجود نداشته باشد، باز جهان و آنچه در او هست وجود دارند.