سيد جوادطاهايي
مقاله حاضر توجهي است به تناقض ميان نظريه وعمل درقرن بيستم . درك بهتر مدعيات اين مقاله، مستلزم آشنايي اوليه با برخي مفاهيم خاص است و اينها از قضا، همان مفاهيمي اند كه در فضاي پر شر و شور تفكر و سياست سالهاي اخير كشور ما مسكوت مانده اند و بخوبي مورد توجه قرار نگرفته اند: اولا اولويت نظريه (ء پرورده) بر عمل منتفي است و اولويت عكس آن مورد تأكيد است. دوم، بجاي اعتقادات مجرد همچون اعتقاد به فرديت پيشا-سياسي مبتني بر نظريه حقوق طبيعي و نظامهاي سياسي غير تجربه شده و طراحي شده توسط ذهنيت تجريد پرداز، درك استمرار سنت ها و نهادها و ناگزير بودن و مفيد بودن تحولات تدريجي اهميت دارد. سوم، ترديد روا داشتن در اينكه بتوان با الگوهاي كلان و پيش ساخته، جامعه اي تكامل يافته بنا كرد. چهارم، انسان موجودي ضعيف است و تحقق هدفهايي توسط او كه با كارگرداني عقل خود- بنياد ترسيم شده باشد، توهمي بيش نيست. پنجم، بايد در برابر خرد فشرده يا تجربه نسل هاي گذشته كه در برخي نهادهاي موجود متجلي شده است، فروتني ورزيد و ستايشگري كرد. ششم، انواع جهانگرايي ها، گرايشي جذاب و توضيح دهنده اما غير مفيدند؛ هفتم، ايدئولوژي ها و مقولات تحليلي عام مدرن، سراب هايي ماهيتاًفلسفي در سياست عملي هستند و اغلب، هرز برنده منابع عيني و نيروهاي ذهني هستند و نهايتا، مردان و رهبراني كه اجراي اين ايدئولوژي ها را ندا داده اند، به نحوي متناقض نما، همزمان ساده لوحي و فريبكاري ورزيده اند؛ آنها پلي كوتاه بين ايده هاي سياسي پرشكوه و واقعيتهاي حقير هستند.اين مطلب ازنظرتان مي گذرد.
برخلاف روال معمول، اين مقاله عليه ايده قرن بيستمي «رهبر بزرگ» و به نفع ايده «رهبر متوسط» به طرح استدلال مي پردازد. مدعاي اين مقاله ، به گونه اي، توسعه جمله مشهور كارل پوپر است كه مي گفت اشتباهات بزرگ را مردان بزرگ انجام مي دهند. در واقع رهبران يا مردان به اصطلاح بزرگ ،خصوصاً در قرن بيستم، با رقيت به ايده هاي فلسفي كلان و پرجذبه مشخص مي شوند ، كساني كه با اصرار ساده لوحانه بر عملياتي ساختن طرح هاي انتزاعي جسورانه و چشمگير در سياست، عملاً نتايج ناخواسته و مخربي را موجب مي شوند. برخلاف رهبر بزرگ، رهبر متوسط يا رهبري اهل توسط ، رهبري با هوشياري نظري بالاست كه به برد محدود طراحي هاي مبتني بر عقلانيت صرف در سياستگذاري هاي عمومي واقف است و در اسارت جامعيت هاي ايدئولوژيكي قرار ندارد. رهبر متوسط و اهميت سياسي _ اجتماعي آن، هنگامي قابل درك مي گردد كه پيشتر درك بهتري از رهبر به اصطلاح بزرگ، رهبري با ادعاها و نتايج سياسي پرآوازه، به دست آوريم.ابتدا بايد به خود يادآور شويم كه ايده رهبر بزرگ به طور في نفسه قابل ايراد نيست؛ هر چندبسياري از متفكران تمدن غربي تاكنون سخت به ايده رهبر بزرگ تاخته اند، با اين حال آن حملات از برخي جهات البته قابل توجيه است. زيرا به هر حال تجربه هاي سخت بشريت مخصوصاً در قرن بيستم يعني ظهور رهبران جبار و انواع نظام هاي توتاليتر، همزمان با تقديس ايده رهبري محقق شده اند. اما با وجود اين، ايده رهبر بزرگ به دليل آنكه به طور گسترده و مكرر در طول تاريخ و همراه با هر جنبش اجتماعي عمده قابل رؤيت است، شايد بتوان گفت كه واقعيتي ناگزير است و از اين رو في نفسه و به خودي خود قابل انتقاد نيست. انتقادات بر نتايج رهبري ها ممكن است نه بر خود اصل رهبري، اصلي كه دانشمندان آن را حتي در روابط ميان جوجه هاي يك مرغداني كوچك هم يافته اند! وانگهي ايرانيان نيز در طول هزاره ها با اين ايده زيسته و توليدات فرهنگي و تمدني خود را در سايه آن به بشريت و جهان ارائه كرده اند. ايده رهبر بزرگ، گرايشي نهادي شده و عميق است كه هم با عقايد ديني و هم با محتويات ملي فرهنگ ما در تناسب است و هزاران سال است كه بخش حساسي از شيوه فكر و ارزشگذاري هاي ما را تحت تأثير خود گرفته است. ايده رهبر بزرگ يا درست تر بگوييم، باور به امكان ظهور مرد بزرگ، آن قدر در ذهنيت ما ريشه دوانيده است كه شايد انتقاد از آن چندان بجا و معقول نباشد. تا چه اندازه مفيد و بجاست از چيزي انتقاد كنيم كه به احتمال زياد بخشي لايتجزا از احساس و وجدان جمعي ايرانيان است و حتي شايد بتوان استدلال كرد كه تا كنون فرديت هاي حاد ايرانيان را به هم پيوند داده است؟
آسيب شناسي تفكر رهبر بزرگ
پس ايده رهبر بزرگ به خودي خود يا در سطح مفهومي ايرادي ندارد. ايراد يا آسيب شناسي آن هنگامي پيدا مي شود كه قرار باشد در جامعه يا تاريخ، به صورت مشخص تبلور و مصداق بيابد، يعني هنگامي كه انسانها با توانايي محدودشان و با عقول مشروطشان بخواهند رهبر بزرگ را تشخيص دهند و او را به اين صفت بنامند و به عبارت ديگر اراده كنند كه براي تصوري كهن، مصداقي متعلق به زمان حال بجويند،اما در اين حال ، از اين حقيقت اساسي غفلت صورت مي گيرد كه به قول هگل، يك پديده اجتماعي هنگامي كه به كمال خود رسيد قابل درك مي شود.
واقعيت اين است كه رهبر بزرگ تاريخساز، تدريجاً تكوين مي يابد و آشكار مي شود، اما اگر بخواهيم رهبر يك نهاد وسيع يا ساختاري كلان را و يا رهبر يك جنبش اجتماعي را با اهميت و دامنه اي مشخص، تبلور ايده رهبر بزرگ بدانيم، در اين صورت كسي را رهبر بزرگ ناميده ايم كه در واقع تبلور عواطف و اراده خود ماست. تصور ما از رهبر بزرگ لزوماً واقعيت رهبر بزرگ نيست. رهبر بزرگ، مجدداً، موقعي توسط مردم درك مي شود كه روندهاي تكاملي او بعنوان يك پديده اجتماعي يا تاريخي به پايان خود رسيده و او به گونه اي غيرقابل پيش بيني خود را به ما نمايان كرده باشد. رهبر بزرگ نه منتخب است نه منتصب. او از مفاهيم مورد انتظار زمانه فراتر مي رود. رهبر بزرگ در اين معنا يك قهرمان است (Hero) كه با همه عظمت و شأن خود، حامل يا باردار معني بزرگي است كه قرار است ويژگي يك دوران ماندگار را رقم بزند.
آنچه كه بيان شد توصيفي كمابيش ما قبل مدرن يا كلاسيك يا به قول آرنت در تبيين انقلاب، تعريفي قرن هجدهمي از رهبر بزرگ بود كه در عين حال در تناسب با مفاهيم ديني و ملي ما از رهبر بزرگ نيز هست. اما چنين ايده اي از رهبر بزرگ چنان كه مي دانيم در قرن اخير و مشخصاً در قرن بيستم رنگ باخته است و به همان رهبري دولتساز يا جنبش هاي اجتماعي، با حوزه اهميت قابل درك، تقليل يافته است. رهبر بزرگ در معناي متأخر يا قرن بيستمي اش چه ويژگي هايي دارد؟
رهبر بزرگ ، آيينه توهمات بزرگ
در قرن بيستم، تصور رهبر بزرگ، بيشتر نيز در جهان سوم، حكايتگري براي توهم هاي بزرگ بوده است. رهبراني چون دوگل، لومومبا، لنين، كاسترو، آلنده، مائو و شماري از رهبران كوچكتر، عمدتاً مرداني مؤكد بر حيات جمعي (خواه پوپوليست، خواه سوسياليست وخواه ناسيوناليست) بوده اند كه آن قدر كه توانايي تعامل با عقايد، تصورات و احساسات شمار وسيع يا مؤثري از مردم را داشتند، در درك زمينه هاي تاريخي و امكانات موجود براي اهداف خود، هوشمندي كافي به خرج نداده اند. آنها كمابيش از ظرفيت هاي يك جنبش اجتماعي قدرتمند، چه سازمان يافته و چه كمتر سازمان يافته نيز بهره مند بودند و اين ظرفيت ها را به سمت اهدافي مربوط به اصلاح يا تكوين نهاد دولت هدايت كرده اند. اين تصور متأخر از رهبر بزرگ، تاكنون در قياس با معناي كلاسيك و قديمي تر رهبر بزرگ، چيرگي بيشتري بر اذهان داشته است. اگر چه نمي توان بر كاركردهاي مهم و نقش هاي بزرگ آنها چشم بست، اما واقعيت آن است كه رهبر قرن بيستمي در بيشتر موارد، رهبري ايدئولوژيك يا نماينده يك ايدئولوژي بوده است. او كه با نمودهاي عامگرايانه اش، پيروان را وادار به ستايش خود مي كرد، علاوه بر آن دست به يك پيامبري مدرن نيز مي زد، يعني افراد را به وجود جريان هاي قدرتمندي در سطح جهاني يا ملي متقاعد مي ساخت و يا به ضرورت ساختن آن ترغيب مي كرد. او قدرتمندانه از آينده سخن مي گفت و به بياني ديگر ، حال و آينده را يك كاسه كرده و در اختيار مي گذارد. او افراد را واقعيت هاي جزئي و كسالت آور موجود مي كند و به سوي درك افقي اعلا از معاني دنيوي بزرگ سوق مي داد. در اين راستا، امور واقعي و ملموس كوچك نمايانده و تحقير مي شدند. با اين حال او هم عرض يك رهبر دماگوگ خاص جوامع ليبرال _ دموكرات نيست زيرا برخلاف رهبر عوام فريب در جوامع فوق، فريبكاري صفت عمل و اقدامات رهبر بزرگ قرن بيستمي نبود ، بلكه ثمره آنهابود . رهبري او صادقانه و ناخودآگاه به فريب مردم و عقول سليمه آنها منجر مي شد. پس، رهبر باصطلاح بزرگ قرن بيستمي عملاً و ناخواسته هدفي همسان يك رهبر عوامفريب را تعقيب مي كرد.
رهبر بزرگ قرن بيستمي، روشنفكري بود كه به نحو موفقي به سياست گراييده است. در پرتو هدايت هاي او ،افراد جامعه اسير دركي منحرفانه _ كه ماهيت فلسفي و ريشه هايي در تفكرات عصر روشنگري دارد _ از توانايي هاي خود و نوع انسان مي شدند، از اين حقيقت غفلت مي شد كه توانايي ها و عظمت مقام انسان صرفاً در متن تمدن هايي كه او ساخته و فقط پس از آن قابل درك مي شود. ما انسان هاي معمولي، مشروط به شرايط زماني و مكاني خود هستيم و معاني بزرگ فلسفي نمي توانند در حوزه «متصرفات» ما باشند. ما به عظمت ورزيدن هاي انتزاعي نه نيازمنديم، نه موظفيم و نه به خوبي تواناييم. لسينگ حكيم آلماني مي گفت: انسان ها براي عمل خلق شده اند. اغلب اينگونه است كه ما نسبت به اقتضائات محدود پيرامون خود، پاسخ هاي محدود يا جزئي مي دهيم، اما ايده قرن بيستمي رهبر بزرگ ما را فريب مي دهد. اين رهبر به نحوي نشئه گونه و تخديري افراد را در بزرگي خود يا بزرگي ايده هاي خود سهيم مي سازد.
رهبر به اصطلاح بزرگ يا ايده متأخر و مدرن رهبر بزرگ از طريق جايگزين ساختن واقعيت با معنا، مي تواند مسير زندگي جمعي را بازگونه سازد، يعني اولويت هايي نظري (تجريدي) را همچون اولويت هاي واقعي نشان دهد. و نتيجه نهايي؟ افراد در حالي كه خشنود و سرخوش هستند، خسارت مي بينند، امكانات و فرصت هاي محدود را به بهاي اهداف سياسي بزرگ از كف مي دهند و به تعبيري ساده تر، نقدهاي كوچك را به نسيه هاي بزرگ مي فروشند. به تعبيري آشنا، نتايج اشتباه آلود بزرگ، متعلق به رهبران بزرگ قرن بيستم است.
اگر از رهبري امام خميني (ره) و تاحدّي نيز گاندي درگذريم كه به دلايل مختلف ،استثنايي بر مقوله رهبري قرن بيستمي هستند ، در بيشتر موارد تجربه رهبران بزرگ (سياسي) در قرن بيستم با زمينه هاي كمابيش ايدئولوژيكي شان، بعدها به تجربه هايي ناكام يا استحاله شده بدل گرديد.
رهبران متوسط
تأكيد بر اهميت و مفيد بودن حكومت رهبران متوسط، نتيجه اي از انتقادات بر تجربيات ايدئولوژيك در سياست قرن بيستم است. در اين رهيافت انتقادي، بجاي تأكيد بر ايده غيرسازنده رهبر بزرگ، بر واقعيت سازنده رهبران متوسط تأكيد مي شود. رهبر متوسط كسي است كه مفيد و مؤثر بودن را قرباني معاني پرشكوه و قابل ستايش نمي كند. او نه مي تواند و نه مي خواهد كه ايده هاي كلان ما قبل تجربي را راهنماي عمل سازد، او عقلش بيشتر از سوادش است، او بيشتر ذهنيتي كارشناسانه و اجرايي دارد تا ذهنيتي ايدئولوگ و نظريه پرداز و اين را حاصل انتخابي آگاهانه مي داند. رهبر متوسط مي گويد: ما نمي دانيم راه ايراني توسعه كدام است، مسير ايراني و ديني مردمسالاري هم از پيش مشخص نيست. ما آگاهي هاي قطعي از اولويت هاي توسعه نداريم و حتي در درك و تعريف آن نيز در وضعيت رضايتمندانه و مطمئني قرار نداريم. مشاركت، كاركردهاي نظام حزبي، اراده عمومي، آزادي و همه مقدسات مدرن ديگر براي ما بيشتر ترجيحاتي محترم هستند، تا تجربياتي واقعي يا زيست شده. او مي تواند سوگمندانه ادامه دهد كه متأسفانه بسياري از ما به چيزهايي سخت علاقمنديم و سخت برايشان هزينه مي كنيم كه سخت از آنها كم اطلاعيم و مخصوصاً از نظر مهارت عملي از آنها فاصله داريم ... در چنين شرايطي به نظر مي رسد حكم عقل سليم آن است كه خود را، دست كم موقتاً، از شيفتگي به اجراي مفاهيم عام و فلسفي بدرآوريم و به مسائل واقعي خود، نگاهي واقعي و بدون واسطه نظريات متلالاء بيفكنيم با كاري كه البته براي روشنفكران اندكي دشوار است، كساني كه به قول ريمون آرون در كتاب مشهور افيون روشنفكران «... عادت كرده اند از زبان بشريت سخن بگويند و آرزو دارند در سرتاسر زمين منشاء اثر شوند و بنابراين مي كوشند فحواي محلي مناقشات خويش را زير ويرانه هاي مكتب فلسفه تاريخ قرن نوزدهم پنهان كنند.
باري، براساس آنچه گفته شد رهبر متوسط مي خواهد از برهوت بزرگ انديشه براي انديشه درگذرد تا راه را بر دستاوردهاي عملي بزرگ نبندد. پس او متوسط بودن (بطور نظري داعيه مند نبودن در سياست ) را آگاهانه انتخاب كرده تا از كار ساختن جهان بازنماند. او آگاهانه، مهارت و تجربه را بر فضايل نظري ترجيح مي دهد. البته او مي تواند از مطالعه آثار نظري لذت ببرد و به آنها علاقمند باشد اما مي داند كه امكان اتكاء عملي و عقلي بر مقولات كلان نظري امكان بسيار محدودي است كه بيشتر گمراه كننده است تا مفيد. او مي تواند از مطالعه اين آثار لذت ببرد و به مفاهيم مندرج در آنها انس ورزد، بي آنكه مؤمن به آنها باشد و اتكا ورزد. اين آثار براي او به مثابه تحركات جسورانه و ستايش برانگيز ذهن بشري است و يا بازي پرشكوه عقل كه به همين دليل داراي ارزش في نفسه است. اما با وجود پذيرش اين تصورات، رهبر متوسط مايل است حقيقت را بر روي زمين خداوند بجويد نه در آسمان تأملات محض.
پس اصطلاح تحليلي رهبر متوسط يا واقعيت مرد متوسط، لزوماً به اين معنا نيست كه چنين فردي ظرفيت فكري ميانگين يا شخصيت ميانمايه اي دارد، كسي كه به اولويت عمل بر نظريه معتقد است و هنگامي نيز كه به نظريه روي مي كند بر ارزش يك نظريه مابعد تجربي تأكيد مي كند، حتماً ولو ناخودآگاه، انساني فلسفي و اهل تفكر (گرچه نه تأمل گر) است كه به نفع ارزشمند بودن مهندسي هاي تدريجي در تكامل نوع بشر و جوامع انساني استدلال مي كند. استدلالي داير بر اينكه كوشش براي ساختن يك بهشت سياسي، مي تواند به خلق جهنمي سياسي منجر شود. او مي گويد ايرادي ندارد كه اصحاب نظريه، همچون پيامبران سخن برانند و بينديشند، اما در همان حال بايد به محدوديت هاي ذاتي خود نيز واقف باشند؛ محدوديت هايي كه از نحوه تفكر و جايگاه اجتماعي شان برمي آيد. از نظر او بايد جلوي زياده خواهي هاي سياسي _ اجتماعي تفكرات انتزاعي را گرفت زيرا در غير اين صورت ممكن است مصايبي در ابعاد حيات ملي ظهور يابد.
برخلاف رهبر متوسط، مي توان گفت كه رهبر موسوم به بزرگ، با نظريات بزرگ و نه فقط با آن، بلكه با اصرار بر اجرا و عملياتي نمودن نظريه هاي بزرگ مشخص مي شود. رهبراني با نظريه هاي بزرگ، چنانكه حكومت هاي روشنفكران و سوسياليست ها در اواسط قرن بيستم نشان داده اند، از ارائه كمترين ابداعات در امور اجرايي و عملي به دليل اشتغال به مفاهيم عام ناتوانند. داعيه هاي نظري بزرگ، هزينه هاي بزرگ دارند و آن، خيلي ساده، غفلت از واقعياتي است كه پياپي در برابر ما وضعيت هاي فوري و خطير مي آفرينند، اما تحت تأثير ايجابات موهومي كه از نظريات فلسفي كلان در سياست برمي آيد، فوريت چيزهاي ديگري تصور مي شود،چيزهايي كه عمدتاً برساخته هايي ذهني اند. ايمان هاي فلسفي- سياسي شديد سبب مي شوند كه زندگي واقعي و فرد واقعي ( فردي متمايز از فرديت فلسفي نظريه ليبرال و يا انسان سوسياليستي) تحقير گردند. اين تحقير، تحقير تمام واقعيات پيرامون ماست.
توجه ورزيدن به رهبر متوسط، توجه به عقل سليم است. اما ضروري نيست كه در پي مصاديقي براي رهبر يا رهبران متوسط باشيم. رهبر متوسط يك اصطلاح تحليلي است و اشاره به زنان و مرداني بدون ادعاهاي بزرگ دارد كه تدريجاً و دست در دست پدران خود جهان را بي آنكه آن را تفسير كنند، مي سازند. كساني كه اينك در حال برآمدند. اصطلاح رهبر متوسط بيشتر به يك پويش عقلاني يعني رها از اولويت طراحي هاي كلان، در سياست و اجتماع اشاره داد و تا به اين يا آن فرد خاص. رهبر متوسط، فرد متوسط نيست. رهبران متوسط بايد رأي بگيرند، حال آنكه افراد متوسط بايد رأي بدهند.
اگرما ايرانيان بدين سان ديگر به دنبال عملياتي نمودن نظريات پرتلالو نباشيم، و از ايمان سخت به مقولات عام مدرن برهيم ، آنگاه مي توانيم پس از دويست سال شيفتگي ورزيدن به اجراي ايده هاي عام و فلسفي، آغاز دانايي در سياست و تفكر كشور خود را جشن بگيريم. جشني براي درك اين حقيقت از سوي ما و رهبرانمان كه هرچه پيچيده تر و ستايش برانگيزتر بينديشيم، دقيقاً به همان اندازه ساده لوحانه تر عمل مي كنيم. طراوت يافتن ايده رهبر متوسط، آغاز دانايي در سياست است، زيرا موجب تكريم عقل سليم، توجه به اقتضائات واقعي و خلق اعتدال مي شود، رهبران متوسط، رهبراني تمدن سازند. آنان ابتدا به تقويت امور موجود مي پردازند تا راه براي امور موعود هموار گردد. حال آنكه رهبران به اصطلاح بزرگ ايدئولوژي پرداز ابتدا به طور امور موعود (كه ماهيت مدرن دارند) توجه مي كردند و با اين كار به تخريب امور موجود مي پرداختند.تجربه رهبران بزرگ قرن بيستمي رو به پايان است؛ كساني كه مي خواستند واقعيت هاي نقد را به آينده نسيه گرايشهاي مبهم و عام فلسفي بفروشند. آغاز مرد متوسط يا مرد اهل توسط درسياست ، پايان ايدئولوژي هاي مفتون كننده اي درسياست است كه ريشه در ذهنيات فلسفي عصر روشنگري دارند. به تعبير ديگر آغاز عقل سليم، پايان روياهاي فلسفي است.