عكس:محمد رضا شاهرخي نژاد
سيدمحمد سادات اخوي
... بانو، سلام!
اين گوشه در پناه سكوتي كه هست و نيست
در سايه سخاوت لبريز
در ابتداي كوچه پاييز
برگي به آرزوي بهاري نشسته است...
آري شكسته است...
... رگ- برگ هاي ترد مرا، باد، بي امان
يا دست آرزو به خيالي سپرده ام...
... يا آن كه مرده ام...
چندين هزار كوه و بيابان سرد و سخت...
... يا چند تاج و تخت...
... چندين بهار گرم و زمستان سرد رفت؟
از روزهاي سبز رسيدن گذشته است؟!
دير آمدم؟
از پشت كوه آمده شاعر...
... غريب و منگ
بر شانه هاي خسته او، كوله بار سنگ
شاعر، به آرزوي شما شعر گفته است
من... شايد آهو ام
از مشهد خيال غريبان گذشته ام
شايد كه مثل طايفه آهوان دشت
در خلوت شبانه صحرا نگشته ام
شايد كه باز حضرت سلطان كربلا م
شايد ابوذر م
شايد غلام سايه سرشار قنبر م
شايد كه خواب بودم و در نيمه شب، ولي...
- مثل زلال اشك-
... افتاده ام به دامن مولاي مان علي
... يا آن كه نامه ام
با اشتباه پستچي از ياد رفته ام
جا مانده ام كنار در خانه شما
يا با تلاطم نفس باد، رفته ام...
... شايد كه شبنم ام
وقت سحر به سينه برگي چكيده ام
برگي كه پيش پاي شما، سبز مي شود
... من، ناگهان رسيده ام از عمق لحظه ها
آرام و بي صدا
انگار از تبسم خورشيد زاده ام
دل را به نور و گرمي و لبخند داده ام
... شايد كبوتر م
پر، باز كرده ام
شايد براي دانه يي از دست حسرتي
تا گنبد دعاي تو پرواز كرده ام
... اين گوشه، در پناه سكوتي كه هست و نيست
دستي به آرزوي عنايت، شكفته است
شاعر، تمام حرف دل اش را نگفته است
بانوي بي نظير!...
زهرا ي قم، كه تربت پاك ات بهشت ماست!
اي پيش پاي عزت تو ديگران، فقير!
... شاعر، اگر چه زخمي و تلخ و شكسته است
فرياد مي زند:
دست مرا بگير! .