مارتين جي.دنيس - ترجمه: پريش كوششي
اشاره
در نخستين بخش مطلب حاضر، نويسنده يادآور شد كه از ديدگاه كي يركگور هر امكان ديني اصيل تنها بيان كننده يك رأي يا نظر نيست، بلكه نمايانگر يك ارتباط وجودي است. بر همين اساس اين مطلب صرفا در رابطه با دين مسيح قابل طرح نيست بلكه كي ير كگور آن را در معنايي عام؛ يعني هستي ديني به كار مي گيرد. از اين رو ايمان ارتباطي وجودي با امر نامتناهي است. واپسين بخش مطلب از نظر خوانندگان گرامي مي گذرد:
دو
چون هستي ديني [در واقع] تخصيص يك هستي- امكان است، پس محتاج نوعي تأمل خاص است. كي يركگور اين نوع خاص از تأمل را تأمل انفسي مي نامد و آن را از تأمل آفاقي متمايز مي كند. او مي گويد «در تأمل آفاقي، حقيقت، امري آفاقي (عيني) است و نكته اصلي در آن، اين است كه به فاعل يا متأمل بي توجهي مي شود، در حالي كه در تأمل انفسي حقيقت همان اختصاص، حيات باطني و موضوعيت نفساني است و نكته اصلي در آن، فرورفتن در خود، هستي و فاعليت نفساني است» . در تأمل آفاقي توجه فرد، متمركز بر موضوعي خارجي مثال بر شيئي خاص، حادثه يا مجموعه اي از حوادث تاريخي و يا مفهومي مجرد است كه فرد درگير با آن بوده و تلاش مي كند تا به بهترين دريافت ممكن از آن نايل شود. در اين معنا حقيقت يعني انطباق فهم آدمي با متعلق تأمل. براي به دست آوردن چنين انطباقي فرد از ملاحظه تمام روابطي كه واقعاً يا احتمالاً نسبت به آن شيئي خاص وجود دارد، صرف نظر مي كند چرا كه او مي تواند بدون لحاظ چنين روابطي آن شي ء خاص را در جايگاه ويژه اش ببيند.
[اما] تأمل انفسي حقيقتي ديگر است، آن درگير با موضوعاتي نيست كه تأمل آفاقي به طور اخص درگير با آنهاست، بلكه سر و كارش با چيزي است كه كليماكوس آن را دانايي اصلي مي نامد. در واقع معرفتي است كه «متعلق به هستي و به ويژه متعلق به معرفت اخلاقي- ديني است چرا كه كل معرفت اخلاقي و معرفت اخلاقي- ديني، اساساً رابطه اي است با هستي [فاعل] داننده» . در اينجا تأمل، معطوف به مجموعه اي از امكانات وجودي است كه متبلور در معرفت اخلاقي و معرفت ديني است. [در اين صورت] توجه فرد معطوف به مجموعه روابطي است كه او مي تواند با امكانات فوق داشته و يا نداشته باشد. حقيقت ناشي و مركب از عمل تصاحب آن امكانات به وسيله فرد و يا تعين وجودي او در پرتو آن امكانات است و اين همان اختصاص است.
مبنا و اساس اختصاص، انتخاب است و نمي تواند ناشي از تأملي آفاقي نيز باشد. تصميم گيري براي تعين بخشيدن به هستي فرد در رابطه با يك هستي- امكان، همچنين نمي تواند ناشي از تأملي جداي از تمامي ملاحظات و روابط فرد با متعلق آن [تأمل] باشد. اختصاص، همچنين نمي تواند از تركيب آن دو، يعني از تركيب تأمل آفاقي با تأمل انفسي به وجود آمده باشد و در نهايت [نيز] في نفسه تعين بخش خود نيست. اختصاص ناشي از تصميم گيري و آن گونه تأملي انفسي اي است كه مي تواند منجر به مصمميت شود و حامي اختصاص به عنوان يك تكليف هميشگي گردد و محصل حقيقت در معنايي خاص شود.
اين اظهارات مي توانند مشير به اين نكته باشند كه اختصاص به طور خاص و يا به گونه اي عام، با ارجاع به هستي ديني، صرفاً مستلزم يك تأمل انفسي است كه به سادگي موجب حذف و يا محو تأمل آفاقي مي شود. اما اين برداشتي عجولانه است. هر هستي- امكان ديني يا اخلاقي واجد يك محتواي مفهومي [نظري] است. ارائه هر نقطه نظري درباره هستي ديني به نحو اولي مي تواند به معناي درخواست ما براي بررسي محتواي آن باشد.
يوهانس كليماكوس خيلي صريح اظهار مي كند كه دوگونه امكان وجود دارد كه او آنها را در بررسي خود وارد نخواهد كرد. به نظر او اختصاص اصيل، مستلزم صحت و درستي مفهومي [نظري] به عنوان يك شرط ضروري نيست، همان طوري كه ناشي از آن هم نيست. او با ذكر مثالي معروف، به توضيح اين مطلب مي پردازد.
اگر كسي در ميان مسيحيان زندگي كند [يعني در شرايطي كه امكان دريافت پيامهاي ناب الهي و وحياني مبتني بر دين در آن وجود داشته باشد] و ضمن اعتراف به [وجود] خداي حقيقي به خانه او وارد شده و برايش عبادتي غيرحقيقي به جاي آورد و در مقابل نيز اگر كسي در سرزمين بت پرستان زندگي كند، [يعني در شرايطي كه امكان دريافت پيامهاي ناب الهي و وحياني مبتني بر دين در آن وجود ندارد] اما عبادتي پرسوز و گداز داشته باشد، گرچه در برابر چشمان او يك بت قرار دارد، اما آيا در نزد فرد بت پرست، حقيقت بيشتري يافت نخواهد شد؟ فرد بت پرست، حقيقتاً به عبادت خداوند مي پردازد، اگرچه او [ظاهراً] يك بت را مي پرستد و فرد مسيحي كه خداي حقيقي را حقيقتاً عبادت نمي كند، در حقيقت يك بت را مي پرستد.
|
|
در اينجا مراد كليماكوس از بت يا معرفت خداوند چيزي جز همان معناي حقيقي بت و يا معرفت حقيقي خداوند نيست. [در واقع] ادعاي او اين است كه چون معرفتي ديني اساساً حامل نوعي هستي- امكان است، بنابراين فرد مي تواند حتي علي رغم وجود اشكالات عميق مفهومي در فهم و دريافت ديني خود، اسباب تخصيص و يا تصاحب آن امكان را فراهم كرده و در پرتو حقيقت قرار گيرد، چرا كه حقيقت ناشي از اختصاص است. البته ذكر اين مطلب كه اشكالات عميق مفهومي، ضرورتاً تأثيري منفي بر اختصاص ندارند، به هيچ وجه به معناي انكار اين نيست كه آنها مي توانند چنين تأثيري نيز داشته باشند. كليماكوس درباره دانايي اصلي مي گويد كه چگونگي ارتباط فرد با يك هستي- امكان، اساساً بيش از اعتقادات او درباره آنچه كه حامل چنين اعتقادي است، حقيقت را تعيين مي كند. مطمئناً آنچه كه فرد آن را حامل يك هستي- امكان تلقي مي كند، كيفيت تخصيص او نسبت بدان چيز را تحت تأثير خود قرار مي دهد. دست كم ممكن است كه تخصيص هستي- امكان ديني، به يك فرد، مثلاً به واسطه يك مفهوم نادرست از تعالي الهي و يا عدم درك اين نكته كه فاصله ميان فرد و خداوند بايد از بين برود، تحت تأثيري منفي قرار گيرد. به علاوه، اين حقيقت كه كانون اصلي توجه فرد متدين معطوف به غايتي مطلق است، خود، مستلزم محتوايي مفهومي است كه دليلي بر لزوم صحت و درستي دريافت و فهم فرد از محتواي آن است.
در اين باره، مثالي را در نظر بگيريد، فرض كنيد كه من به اصل عدم خشونت و صلح طلبي اعتقادي كامل و راسخ دارم. البته راههاي متعددي براي فهم اين امكان و لوازم قانوني آن وجود دارد كه بعضي نسبت به بعض ديگر بهتر و يا مشروع ترند، ممكن است كه فهم من از ماهيت و لوازم عدم خشونت به طرز نامطلوبي، مخدوش شده باشد و من به دليلي نتوانم به اصلاح آن بپردازم، با وجود اين من بر اعتقاد خود درباره صلح طلبي پابرجا هستم، اما اين بدان معنا نيست كه صلح طلبي من يك صلح طلبي حقيقي بوده باشد. اين كه آن [بد فهمي آن] دست كم مي تواند تخصيص من نسبت بدان [صلح طلبي واقعي] را تحت تأثير خود قرار دهد، دليلي است بر اين كه من به طور مقتضي نيازمند به تحقيق درباره مشروعيت و حقانيت مفاهيم و احكامي هستم كه به اعتقادات من مربوط مي شوند. به علاوه [بودن] اعتقاد، خود، دليلي است بر طلب فهمي درست و حقيقي از اجزاي مفهومي آن، كه البته ملاك سنجش و بررسي اجزاي فوق چيزي غير از رابطه فعلي من با آنها خواهد بود.
به نظر من ادعاي كي يركگور اين است كه اگر تأمل انفسي و تصميم گيري، مبناي تخصيص يك هستي- امكان ديني باشد در اين صورت ممكن است نوعي تأمل آفاقي به وجود آيد كه نقش مهمي را در تعريف اصطلاحات آن بازي مي كند، مثلاً او مي گويد: براهين مربوط به [اثبات] وجود خداوند نسبت به فرد متدين در «ايضاح مفهوم خداوند» نقش و تأثيري مشروع و بجا دارند.
كليماكوس مي گويد: فرد موجود [هستومند]ي كه مسير انفسي را انتخاب مي كند، بلافاصله متوجه سختي راه ديالكتيكي خود مي شود، چرا كه او به لحاظ آفاقي، خدا را در طول زمان و احتمالاً در يك زمان طولاني خواهد يافت. «مشكل از اين جهت به وجود مي آيد كه طريق انفسي به فرد اجازه نمي دهد تا تأمل آفاقي را جانشين اختصاص سازد. اما مي تواند فرد را ملزم به بسط نوعي تأمل آفاقي در متن اختصاص نمايد. در اين مورد فرد مي تواند در قالب اصطلاحاتي مفيد و تقريبي از موضوعي مثلاً از رابطه فرد با غايت مطلق، بدين دليل كه آن، متعلق نهايي [اعتقاد] فرد است، به انتزاع بپردازد. من براي مثال ممكن است يك مسير تقريبي جدايي و انفصال مورد نياز براي بررسي دقيق يك استدلال را انتخاب نمايم چرا كه« ايضاح مفهوم خداوند»دقيقاً در چنين معنايي است كه مي تواند مورد علاقه غايي و نهايي من باشد. به همين دليل من بايد به حفظ دو اصل اعتقاد و انفصال قطعي در بستري كه همواره به وسيله اولي تعريف مي شود و مستلزم كاركردهايي براي دومي است، بپردازم. البته اعتقاد به چنين فرآيند ديالكتيكي اي آسان نيست، اما يافتن آن نزد مؤلف (با نام) مستعاري كه داعيه سخت تركردن موضوعات را دارد تا آسان تركردن آنها، عجيب نمي نمايد.
سه
به نظر مي رسد كه آنچه من در بخش گذشته براي تعيين موضعي درباره تأمل آفاقي در رابطه با هستي ديني اقامه نمودم، هم به راستي قابل استناد به كي ير كگور باشد و هم به خودي خود دفاع پذير. با وجود اين، باز يك سؤال ديگر مطرح است و آن اين كه آيا فردي كه تصميم به اداي تكليف هستي ديني گرفته است مي تواند به واسطه تأمل، تعيين كند كه متعلق اعتقاد ديني به مثابه يك پديده واقعي، بديهي است؟ ظاهراً تأمل درباره موضوعاتي چون بداهت و واقعيت، مستقل از داشتن هرگونه رابطه با آن واقعيتي كه هستي ديني درباره آن است، بايد به خود واقعيت راجع شود. به عبارت ديگر آن مي تواند نوعي تأمل آفاقي باشد. همچنين به نظر مي رسد كه هدف اين تأمل، تعيين زمينه اي در واقعيت باشد كه از هستي ديني حمايت نموده و بنابر اين مقتضي گونه اي هستي- امكان ديني بوده كه ناشي از تأملي است كه نمايانگر زمينه آن مي باشد. اما همان طوري كه قبلاً نشان داده شد، با توجه به هستي ديني، تأمل آفاقي مي تواند داراي عملكردها و آثاري باشد كه [در واقع] آنها داده ضروري اختصاص مي باشند، اما آنها نمي توانند منشأ آن بوده باشند. بنابر اين، تعيين واقعيت غايت مطلق از طريق تأمل ممكن به نظر نمي رسد.
اما پاسخ كي يركگور به مسأله فوق پيچيده تر است. در تفسير نقادانه اتفاقات خوب يا بدي كه بر حسب ويژگي هاشان مي توان گفت خداوند آنها را به وجود آورده است، كليماكوس مي گويد: «ارتباط با خداوند تنها يك دليل دارد و آن ارتباط با خود خداست؛ هر چيز ديگري مبهم است» . يعني در برقراري رابطه با خداوند نسبت به ملاحظات فرد از واقعيت، هر چيزي مبهم نيست، بلكه يك چيز بديهي نيز وجود دارد، [بنابر اين] با فرض لوازم و نتايج عقايد كي يركگور در اين باره معناي نكته فوق چه مي تواند باشد؟