يادداشت دوم
و نوبت خود را انتظار مي كشيم
ميثم قاسمي
در مردگان خويش نظر مي بنديم با طرح خنده اي
و نوبت خود را انتظار مي كشيم بي هيچ خنده اي
اما من نمي خندم. خنده ام نمي آيد وقتي دوستانم در آتش مي سوزند. وقتي همكارانم را تكه تكه شده از لابه لاي آوار ساختمان ها و گل و لاي پيدا مي كنند. وقتي جوانان اين ديار را از كارت خبرنگاري شان شناسايي مي كنند.
دستم به قلم نمي رود. با خودم كلنجار مي روم تا بتوانم بنويسم. اما در سوگ دوستان چه مي توان نوشت. اينجا محشر كبري ست. يك نفر ناباورانه توي سرش مي زند براي مهدي اناري و ديگري سرش را روي ميز گذاشته تا اشك هايش را نبينند در سوگ علي برادران. كسي كه پشت كامپيوتر نشسته و خبرها را يك به يك و با دقت مي خواند، صورتش ديگر كاملا خيس شده است. بعدازظهر همسر كربلايي احمد آمده بود. هنوز باورش نمي شد محمد به خانه بازنمي گردد. مرد و زن واهمه اي ندارند از اينكه صداي هق هقشان را كسي بشنود. اصلا چه كسي قرار است صداي ديگري را بشنود. هر كس گوشه اي گير آورده و زار مي زند.
با خودم فكر مي كنم چه بي تفاوت شده ايم در مرگ عزيزانمان. چقدر عادي شده است از دست رفتن انساني در گيرودار زندگي. گفتم زندگي و انگار اشتباه كردم؛ بايد مي گفتم مرگ.
اينجا مرگ ما را مرور مي كند. هيچ كس هم عين خيالش نيست كه آدم ها مي ميرند. اصلا عادي شده است مرگ آدم ها. عادت كرده ايم كه هواپيماها سقوط كنند. قطارها منفجر شوند و خودروها له شوند. اين هم مي گذرد. يادمان مي رود خبرنگاران در آتش سهل انگاري و بي توجهي سوختند. حداكثر تا هفت روز يادمان است و بعد فراموش مي كنيم؛ خاك سرد است و فراموشي مي آورد، اما تنها براي ما، نه براي آن دختر كه در 20سالگي بيوه شد. نه براي كودكاني كه ديگر پدر ندارند. نه براي مادران جوان از دست داده.
ما خبرنگارها عادت كرده ايم به اينگونه حوادث . اين هم يكي ست از آن همه. خبرنگار وعكاس بايد بروند و گزارش بياورند. از هر چيزي و در هرجايي. كسي كاري ندارد كه شرايط چگونه است. جنگ است يا صلح. آرامش است يا درگيري. بايد گزارش بياوري تا مردم ببينند و بخوانند.
با همه اينها ما بازهم مي رويم. باز مي رويم در دل حادثه. ميان آتش و خون و گلوله. برايمان فرقي ندارد مانور است يا جنگ. با هواپيماي باري مي رويم يا پاي پياده.
كسي مي گفت كشته شدگان اين حادثه را نبايد شهيد بنامند. با خودم گفتم خبرنگاران و عكاسان مطبوعات عاشق هستند؛ عاشق كارشان، عاشق مردمي كه هر روز و هر ساعت حاصل كار آنها را مي بينند و مي خوانند و گفته اند من مات من العشق فقد مات شهيد .
شب شده است. ديگر همه رفته اند. ساختمان بزرگ همشهري تقريبا خالي شده است. دلم نمي آيد راه بيفتم و به خانه بروم، اما مجبورم. توي راهرو عكس كربلايي احمد را زده اند. ايستاده در غرفه همشهري در نمايشگاه مطبوعات. مقابل در حجله اي گذاشته اند با همان عكس و زندگينامه كوتاهي از او. خجالت مي كشم به عكسش نگاه كنم. سرم را پايين مي اندازم و مي روم. صوت حزين قاري در گوشم مي پيچد: اذا الشمس كوّرت... .
|