|
|
|
|
|
ظلمت در نيمروز
طرح: توكا نيستاني
|
|
محمد باريكاني
مي گفتند تا ظهر چهارشنبه نزديك به 50 جسد شناسايي شدند. مي دانيد چطور؟ از كربلايي احمد تنها قطعه اي از خودكار فلزي اش و قطعات نيم سوخته يك دوربين، از عليرضا برادران هم همين طور و ... مي گويند آنچنان سوخته اند كه هيچ چيزي از هويت اجساد همكارانمان به جز تكه هاي خودكار فلزي و دوربين هاي سوخته، نمانده است. فعالان تشخيص هويت همكارانمان، البته همان ابتدا تنها كاري كه كردند از پشت يك گوشي تلفن به ما تسليت گفتند. آنها از خانواده هاي قربانيان خواستند تا اشياي به جاي مانده از دوستانمان را شناسايي كنند، چون براي بسياري شان چيزي براي تشخيص هويت نمانده بود، حتي نمي توانستند انگشت هاي همكارانمان را روي استامپ بگذارند و در قاشقك مرگ بگردانند تا لااقل يادگاري از يك انگشت نگاري پس از مرگ بيابند.
***
مانور آبي- خاكي ارتش روز جمعه كليد خورد؛ بدون حضور خبرنگاران. حالا اداره اخبار نيروي هوايي، دريايي و زميني ارتش مسئوليت ارتباط با رسانه ها را دارند. درست مانند زماني كه يك جنگ واقعي به اين كشور تحميل شد. مقامات ارتش مي گويند: مانور بدون حضور خبرنگاران انجام مي شود، چون... نبايد اجازه سوءاستفاده داده شود . مقامات نظامي از ماه ها پيش تدارك يك مانور مشترك ارتش و سپاه را داده اند تا توان دفاعي كشور را تقويت كنند. زيردريايي هاي ارتش در آب هاي جنوب كشور مستقر شده اند. همين طور ناوگان جنگي. نيروي زميني هم در خاك هاي چابهار مستقر شده اند تا در رزم با دشمن فرضي خود را محك بزنند. به همين خاطر است كه در آخرين لحظات، ناو استوار وظيفه عليزاده نيز به جمع پروازي هواپيماي c-130 نظامي افزوده مي شود.
خلبان كه وارد كابين شد، مسافران هم روي صندلي هايشان نشسته بودند.كاپيتان ميانسال و باتجربه ولي از پرواز خودداري كرد، چون هواپيماي ترابري كه مقامات نظامي معتقدند مورد استفاده چندمنظوره براي جابه جايي مسافر و تجهيزات قرار مي گيرد همان ابتدا نقص فني را نشان داد. آنها كه در كابين خلبان رفت وآمد مي كردند به مسافران گفتند كه بايد منتظر بمانندو آنها به انتظار نشستند.
كاپيتان ميانسال از پرواز انصراف داد؛ شايد مي دانست كه نقص پرنده آهنين مشكل ساز مي شود. ايراد در موتور هواپيما بود. با اين وجود 68 خبرنگار، عكاس و فيلمبردار به همراه ميزبانان نظامي خود همچنان انتظار كشيدند. مسئولان ارتش، ولي با اين وجود هواپيما را تعويض نكردند، چون آن طور كه اعلام كردند از آنجا كه مانور نظامي بوده، مي بايست تمام برنامه ها و پروازها به صورت نظامي انجام شود .
مقامات ارتش همچنان اصراردارند كه نخستين خلبان به دليل نقص فني هواپيما انصراف نداده است.
با اين وجود كاپيتان جوان تر مسئوليت پرواز را برعهده گرفت. حالا تكنسين هاي پرواز وسايل شان را جمع وجور مي كنند تا c-130 نظامي اجازه پرواز يابد. مردها جعبه ابزار خود را جمع كردند و خارج شدند. كاپيتان همه چيز را چك مي كند، ولي چراغ هاي هشدار روشن نمي شوند. فرمان پرواز كه صادر شد، شايد خبرنگاران با خدمه پرواز به يك رسم معمول در ناوگان هوايي كشور به گفت وگو و شوخي پرداختند. ديگر سقوط هواپيماها در ايران تبديل به يك مزاح از سوي مسافران و كادرهاي پرواز شده است. آنها با خنده و شوخي به يكديگر مي گويند انشاءالله كه در هوا پنجر نمي شود و ده ها گفت وگوي طنز ديگر. در اين ميان برخي هابه مقصد مي رسند، ولي بعضي وقت ها شوخي ها جدي مي شود؛ جدي، جدي، آن طور كه در پايان، يك تراژدي غم انگيز را رقم مي زند.
تاخير نزديك به چهار ساعته كه به پايان رسيد، پرنده آهنين نيز برخاست، ولي پرواز چند دقيقه بيشتر طول نكشيد. كاپيتان بلافاصله اعلام كرد كه درخواست فرود اضطراري و بازگشت به باند را دارد. آنها كه در محوطه شيشه اي يك برج نشستند همه چيز را آماده كردند تا
c-130 به جاي خود بازگردد. كاپيتان، هواپيما را بازگرداند. گردش، درست در محدوده شهرك نظامي توحيد در جنوب غرب تهران انجام شد. ارتفاع كه كم شد ديگر يكي از موتورها از كار افتاده بود، به همين خاطر بال هواپيما با ساختمان 10 طبقه شماره 52 برخورد كرد و غول آهني به صورت عمودي از قسمت نوك هواپيما به زمين برخوردكرد. چهار مخزن پر شده از سوخت هواپيما با ظرفيت 28 هزارو 250 ليتر سوخت هواپيما منفجر و همه چيز تمام شد. شاهدان گفتند: گردش يكي از ملخ هاي هواپيما به شكلي غيرعادي بوده است . آنها كه حادثه را از نزديك ديده اند، مي گويند: همه در آتش مي سوختند و هيچ كس نمي توانست كاري برايشان كند .
فعالان تشخيص هويت در پزشكي قانوني از 11 قطعه جداشده اعضاي بدن خبر دادند كه معلوم نبود براي كدام يك از سرنشينان بوده است. 110 نفر از هموطنان مان در اين حادثه جان باختند كه 68نفر از آنان خبرنگاراني بودند كه وظيفه شان انعكاس واقعيت بود.
راننده اي كه من و عكاس را به سمت حادثه مي برد گفت كه كربلايي چند روزي بود كه احساس خستگي مي كرد، ولي با اين وجود تصميم گرفت كه پوشش تصويري مانور مشترك آبي- خاكي ارتش را برعهده گيرد.
اميدوار بوديم كه آنها زنده باشند، ولي اينگونه نشد. خبر دادند كه ميدان آزادي را بسته اند. خبر دادند كه ترافيك سنگيني در شهر است و خبر دادند كه هواپيمايي در خيابان نشانده اند تا جابه جايي مصدوماني كه از آتش ناشي از انفجار هواپيما دچار سوختگي شده اند آسانتر شود.
شهرك نظامي توحيد متعلق به نيروي هوايي ارتش در كنار خانه هاي قديمي و به هم فشرده جنوب شهر واقع شده است. در دو سوي خيابان اصلي سربازان نيروي هوايي با تشكيل زنجير انساني راه را براي عبور سريع آمبولانس ها آماده كردند، با اين وجود هيچ يك از سرنشينان هواپيماي C-130 شانس انتقال به بيمارستان را نداشتند، چون در اثر انفجار هواپيما، يا قطعه قطعه شدند يا تبديل به كالبدهاي سوخته اي شدند كه برخي هايشان حتي خاكستر شدند. پيرمرد خدمات شهرداري با آن لباس هاي نارنجي و بيلي كه بر دوش گذاشته بود به من گفت: به دليل آتش سوزي شديد آنقدر كف و آب از سوي گروه هاي آتش نشان در محوطه جمع شده است كه اجساد قطعه قطعه شده قربانيان زير آنها پنهان شده است .
مي خواستيم به همراه عكاس روزنامه وارد محوطه شويم، ولي آنها حتي اجازه ورود به خبرنگاران را ندادند، حتي آنهايي كه كارت ورود به محوطه را هم داشتند به سختي اجازه ورود مي يافتند. در آهني بزرگ كه شكسته شد برخي ها فرار كردند، ولي چند زن و پسر جوان زير آن ماندند. با اين وجود نيروهاي نگهبان محوطه در آهني را بلند كردند و با زنجير به ستون بستند. برخي ها مي خواستند وارد شوند، چون نگران بستگان و خانواده هايشان در ساختمان شماره 52 بودند.
پليس هاي ضد شورش بلافاصله به محوطه آمدند تا با تشكيل يك سپر امنيتي مانع ورود هزاران شهروند كنجكاو به مجموعه شوند كه برخي هايشان گهگاه هو مي كشيدند، سوت مي زدند يا گاهي با پليس درگير مي شدند.
راهي براي ورود نبود، 68 خبرنگار و افسران ارشد ارتش با آن 10 خدمه پرواز، 110 قرباني حادثه بودند؛ قربانياني كه تنها عامل شناسايي شان يا حلقه هاي ازدواج شان بود يا سگك هاي كمربندشان يا خودكار، دوربين و احيانا عينكي فلزي كه گوشه اي افتاده بود.
***
بايد واقعيت را انعكاس مي دادم. به همراه عكاس روزنامه به ساختمان هاي اطراف رفتيم تا تصاوير را ثبت كند، ولي مرداني كه در محوطه مجتمع نظامي بودند با سنگ از ما استقبال كردند؛ چاره اي نبود. بالاي ديوار جوانان كنجكاو بالاي درختان كنار ديوار مجتمع بودند تا هم آتش سوزي بزرگ و هم امداد و نجات را مشاهده كنند. آن داخل ولي آدم هاي زيادي بودند. عكاس كه از ديوار به داخل پريد، ماموران سبزپوش او را بازداشت كردند. دستانش را گرفتند و به داخل يك توالت در محوطه داخلي مجتمع بردند. گفتم عكاس روزنامه است، ولي آنها او را بردند. پس از آن در يك ميني بوس انتظامي سوارش كردند و به كلانتري بردند تا از عكس هايش بازماند. پيگيري كه شد عكاس هم آزاد شده بود. آنها تصاوير فيلمبرداران تلويزيون را هم ضبط كردند. دوربين برخي عكاس ها را گرفتند. ماموران پليس به من گفتند كه آن داخل چند سارق هم دستگير شده اند . بايد وارد محوطه مي شديم. مرد سبزپوش كه از داخل يك بنز انتظامي پياده شد، از ماسكي كه بر صورت داشت احساس مي شد در جمع آوري اجساد كمك كرده است. مي گفت: خيلي وحشتناك است. همه سوخته اند. آنها هم كه قطعه قطعه شده اند قابل تشخيص نيستند . كف دست هايش را به يك كاسه گوشتي تبديل مي كند و اشاره مي كند: آنها را كه جمع مي كرديم تكه اي از مغز اجساد، چشم ها، دل و روده و... در دستانمان بود. خيلي وحشتناك بود؛ همه سوخته بودند .
از او خواستم مرا دستگير كند و به داخل محوطه ببرد. وقتي گفتم قرار بود داخل هواپيما باشم، وقتي گفتم 68 نفر از همكاران رسانه اي ام داخل محوطه، آنجا پودر شده اند، آستينم را گرفت و با عصبانيت ساختگي يك دستگيري به داخل محوطه رفتيم، ولي بازهم ماموران حفاظت از محوطه، چشم از ما برنداشتند. لحظه اي كه مرد سبزپوش دستم را رها ساخت آنها هردويمان را بار ديگر بيرون انداختند.
هوا كه تاريك شد، فرمانده از پشت بلندگوي يك لندكروزر پليس از مردمان كنجكاو مقابل محوطه تشكر مي كند و مي گويد: ملت غيور درود بر شما كه اينقدر حس وطن دوستي و نوعدوستي تان قوي ست. اين آمريكايي هاي پليد وقتي توفان كاترينا آمد هيچ كدامشان به يكديگر كمك نكرده اند . او البته به نيروهاي ضدشورش تحت امرخود مدام هشدار مي دهد كه دقت كنيد با مردم با احترام برخورد كنيد، توجه كنيد كه اين باتوم هايتان بايد به آمريكايي ها اصابت كند نه به مردم خودتان .حرف هاي فرمانده كه تمام شد، اول نيروهاي آتش نشان با آن اتومبيل هاي قرمزرنگ خارج شدند. حالا نوبت كاميون هاي 10 تني ست كه لاشه هاي آميخته با گوشت و پوست و خون سرنشينان هواپيماي نظامي را از محوطه خارج كنند. بولدوزرهاي گل آلود هم رفتند، همين طور وانت بارهاي يخچال دار هلال احمر كه باقيمانده پيكر قربانيان را به كهريزك براي تشخيص هويت انتقال دادند.
عليرضا را از حلقه ازدواجي كه به استخوان چند انگشت متلاشي شده چسبيده بود، تشخيص دادند. اين را خواهر عليرضا با گريه به ما گفت. از كربلايي هم تنها چند قطعه اي ماند كه ثابت كرد پيكر اوست. باقيمانده خبرنگاران ايسنا را هم عصر چهارشنبه به شهرشان فرستادند. پايه هاي دوربين و چند كارت سوخته هم ثابت كرد كه بچه هاي تلويزيون همان هايي بودند كه در ليست پرواز ارتش ثبت شده اند.
گفتند اجساد شناسايي شده اند. از خانواده هايشان خواستند كه براي شناسايي بروند و گفتند كه چون پرواز نظامي بوده، بر اساس مقررات، نام دوستانمان در فهرست بنياد شهيد ثبت مي شود. گفتند تسليت مي گوييم، گفتيم عليرضا به عكس هاي پشت پرده علاقه داشت و يك سال تمام تلاش كرد تا دوقلوهاي سه ساله اش را در داخل محفظه شيشه اي زنده نگاه دارد.
گفتند از كربلايي احمد تنها قطعه هايي به يادگار مانده است. گفتيم پس شايان و پرنيان عزيز چه؟ و آنها گفتند: تسليت مي گوييم. فقط همين!
يك بشردوست آرژانتيني مي گفت: مرگ يك انسان، يك تراژدي بشري ست، ولي مرگ ده ها انسان تنها يك فاجعه آماري ست .
|
|
|
عليرضا! ما بازهم سقوط مي كنيم
رضا ولي زاده
عليرضا بلندبالا بود و چهارشانه. هيبتي داشت، اما انگار دل گنجشكي توي سينه اش بود. آنقدر كه با مرگ قورباغه اي كوله پشتي اش به كوه دماوند تبديل مي شد: نا نداشتم كوله پشتي روبردارم .
از عليرضا برادران نجار ، يك عكس بيشتر از تمام عكس هايش در خاطرم مانده است؛ دو مار از دو سو به قورباغه اي حمله كرده بودند. اين عكس را سال۷۹ توي شمال گرفته بود. دوربين عليرضا توي كوله پشتي اش بوده. ميني بوسي كه مي خواسته آنها را به فرودگاه برساند، داشته حركت مي كرده. كسي گفته عليرضا لفتش نده، ماشين داره مي ره! عليرضا دوربين را كشيده بيرون، لنز را روي دوربين سوار كرده؛ آن وقت ها خبري از دوربين ديجيتالي نبود؛ بايد با كلي خست شاتر مي زدي.دست و بال عليرضا از وسيله پر بوده. مي گفت فيلم رو چك كردم. يكي بيشتر تهش نمونده بود. لنز رو تنظيم كردم. خدا خدا كردم خوب از كار دربياد. قورباغه هنوز داشت بين دهن دو تا ماركش ميومد. شاتر زدم. بچه ها هي صدا مي زدن: عليرضا بيا! نه دلم ميومد بمونم، نه مي خواستم برم. قورباغه از وسط نصف شد. دلم لرزيد. دهنم تلخ شد.
آن روز فقط گنجشك دل عليرضا را از چشم هايش ديدم، اما وقتي زلزله بم همه ما را روي ويرانه هاي آن شهر دور هم جمع كرد، عليرضا هم مثل من و بقيه بچه ها با سر و روي خاكي مي چرخيد روي ويرانه ها و شبح مرگ را روي خشت خشت آن ويرانشهر ثبت مي كرد.
آن روزها دوربينش نعش كش بود. خدا مي داند چند صد جنازه را با آن دوربين به تهران تشييع كرد. روي جنازه ها و ويرانه ها مي چرخيد تا پنجره تازه تري به مرگ، زندگي، عشق، مهر و روياي آن آدم ها باز كند. بالاخره ما همه مان جايي دور از چشم همديگر توي دل خرابه اي يا پاي نخلي زانو زده بوديم و گريه كرده بوديم. گنجشك دل عليرضا هم بارها آن شانه هاي ستبر و پهن را به لرزه درآورده بود.توي كمپ خبرنگارها روي سكويي نشسته بوديم. با انگشت سبابه به دوربينش زدم و گفتم: اين تابوت ديجيتالي رو بده يه خرده عكسا رو نيگا كنيم بلكه دلمون بتركه! .اخم كرد. دوربين را نداد؛ لج كرده بود. گفت: بي مزه! . خنديدم. بيشتر عصباني شد. فكر مي كرد مي خواهم به عنوان تفريح، جنازه نگاه كنم. كلي نازش را كشيدم تا حاضر شد دوربين را بدهد. بعد خودش گذاشت و رفت.گفتم: كجا؟ بيا توضيح بده! شرح عكس لازمه! .
گفت: حرفشم نزن. اصلا نمي تونم دوباره نيگا كنم .
بعدها كه آمديم تهران از پس لرزه هاي آن اتفاق هنوز دلش مي لرزيد.
سه سال پيش صاحب يك دوقلو شد؛ دوتا قندعسل؛ يكي اسمش شد سوگند و ديگري كوثر. دوقلوها نارس بودند؛ عليرضا براي زنده ماندنشان خودش را به آب و آتش زد. هيچ يك از بچه هاي تحريريه روزنامه جوان حال آن روزهاي عليرضا را از ياد نبرده اند. من و عليرضا از سال 77 كار جدي و مداوم را از روزنامه جوان شروع كرديم. بعدها عليرضا سر از خبرگزاري فارس درآورد.
آفتاب بسياري از روزها در حالي طلوع مي كرد كه بر پيشاني برخي روزنامه هاي كشورمان عكس هايي كه عليرضا مي گرفت به عنوان عكس يك نشسته بود. چند بار هم خبرگزاري هاي مطرح دنيا از عكس هايش استفاده كردند، اما هرگز فكر نمي كردم در بيست و نهمين پاييز زندگي اش روزنامه ها عكس خودش را بر پيشاني ببندند. فريم بعدي كه عليرضا را در قابي از اشك برايم ثبت مي كند، روز سه شنبه است؛ توي كتابخانه روزنامه نشسته ام؛ دارم داستان سياوش شاهنامه را مي خوانم. ابوالحسن مختاباد مي گويد: چي مي خواني؟
مي گويم: سياوش شاهنامه. چه داستان غريبيه اين سياوش. من هر وقت كفگيرم ته ديگ مي خوره سياوش مي خونم . چرا سياوش مي خواندم؟ سياوش مي خواست از آتش بگذرد؛ اما نه زار و ذليل. چنانكه رسم پهلواني ست، سربلند و آزاده به آتش زد: سياوش بر آن كوه آتش بتاخت/ نشد تنگ دل، جنگ آتش بساخت .
سياوش به آتش مي زند. يك SMS سنگ دلم را مي تركاند. كسي مي گويد هواپيماي خبرنگارها سقوط كرده. تو هم توي هواپيما بوده اي. مي خواهم شماره ات را بگيرم؛ جرات نمي كنم. به بچه ها زنگ مي زنم. مي گويند كارت سوخته ات را پيدا كرده اند. بازهم باور نمي كنم. عاقبت خبرگزاري فارس، خبر پروازت را با عكسي از تو توي چشم هايم شليك مي كند. تار مي بينمت؛ پشت مي كنم به تحريريه و مي نويسم: عليرضا بلندبالا و چهارشانه بود؛ عكاس بود .
عليرضا! من كه باور نمي كنم، تو باور مي كني؟ من دارم براي رفتن تو يادداشت مي نويسم؟ يعني بايد شماره ات را براي هميشه حذف كنم؟ در دسترس نيستي ؟ خاموشي؟پس 7 سال رفاقتمان چه مي شود؟
آرام نمي گيرم. منتظر پايان يادداشت نمي مانم. شماره ات را مي گيرم: دستگاه مشترك مورد نظر خاموش است . بعد از سقوط هواپيما همسر يكي از بچه هاي خبرنگار گفته بود: مگر از روي نعش من رد شي تا بذارم با هواپيما ماموريت بري . فردوسي مي گويد: سراسر همه دشت بريان شدند / بدان چهر خندانش گريان شدند .
فريدون صديقي - پير قبيله روزنامه نگاري- پشت بندش درمي آيد كه آدم كه از ترس مرگ، خودكشي نمي كند .سياوش از آتش بيرون مي آيد. تو و بقيه پرواز كرده ايد. قبيله ما تنها مي شود، اما مهم نيست. با اين سقوط كار قبيله ما تمام نيست. قبيله ما براي تهيه گزارش از هرگونه جنگ فرضي يا واقعي و هر اتفاق ديگري با هواپيماي بعدي هم پرواز مي كند. با هواپيماي بعدي هم سقوط مي كند؛ اما فروختني نيست. سقوط مي كند تا بگويد لطفا ناوگان هوايي، دريايي، زميني و زيرزميني اين سرزمين را بشوييد! مقابل در ورودي روزنامه حجله اي براي عكاس روزنامه ما گذاشته اند. روي پارچه اي نوشته شده: عروج شهادت گونه محمد كربلايي احمد، خبرنگار وعكاس روزنامه همشهري را به خانواده محترمشان تسليت مي گوييم . من اسمش را عروج شهادت گونه نمي گذارم. اين عين شهادت است. عليرضا، عكاس روزنامه ما و تمام كساني كه از اصحاب رسانه ها با اين هواپيما پرواز كردند شهيد شده اند. اين روزهاي تب وتاب و عزا مي گذرد. تسليت ها تمام مي شوند. وضعيت دوباره عادي مي شود و خدا مي داند كه چند سال بعد آيا كسي به فكر حمايت از خانواده هاي قربانيان خواهد بود؟ آيا سوگند و كوثر و مادر تنهايشان در حافظه متوليان اين جامعه باقي مي مانند؟ يا تنها كوچه اي يا بن بستي به اين نام رقم مي خورد: بن بست عليرضا برادران نجار ؟
|
|
|
زاويه ديد
جان كند تا اين طور بميرد
مهرداد مشايخي
ديگر شب شده، اما نمي دانم چرا به خانه نمي رويم. يكي ديگر از راه مي رسد. مي گويد: چرا وقتي هواپيما دير پرواز كرد كسي از خبرنگاران شك نكرد كه نقص فني دارد، چرا هيچ كس پياده نشد؟ بالاخره حواس آنها بايد از بقيه بيشتر جمع مي بود .
ديگري مي گويد: چه اصراري بود كه در هر شرايطي به اين برنامه مي رفتند؟ حالا اين برنامه، عكس و خبر نمي داشت نمي شد؟
خبر مي رسد كه ناصر، خبرنگار يكي از روزنامه ها هم قرار بود سوار آن هواپيما شود، اما نشد. مثل چند نفر ديگر كه سوار نشدند. محمد اسامي را كه نگاه مي كند به پيشاني اش مي زند: ناو استوار... . وقتي تلفني با مسئولان روابط عمومي ارتش صحبت مي كردم و اصرار داشتم كه اسمم را توي ليست بگذارند، شنيدم كه يكي مي گفت يك جاي خالي پيدا شده، ناواستوار وظيفه... را بگذاريد. اسمش را اينجا بين اسامي كشته شده ها را نوشته اند . محمد بهت زده است، اصرار داشت سوار آن هواپيما شود. اما گفته بودند براي تو جا نيست، فردا بيا. مي پرسم: حالا فردا مي روي محمد؟! مانوركه همچنان پابرجاست . محمد نشسته رو به روي كامپيوتر و اخبار را مي خواند، آرام آرام اشك مي ريزد و با خودش چيزي زمزمه مي كند، شايد متن گزارش فردا را. گزارش فردا مرگ امروز همكارانمان، لابد چيزي شبيه گزارش هاي ديگري با همين مضمون است. لابد چيزي شبيه گزارش هاي زلزله بم، چيزي شبيه گزارش قطار نيشابور يا سقوط هواپيماها در گوشه و كنار ايران. يكي مي گويد: رضا! به جاي عكس، طرح چاپ مي كنيم. به توكا زنگ بزن و سفارش بده . آن يكي مي گويد: بايد سياه باشد و تلخ. طرح بيشتر جواب مي دهد . رضا طرح را سفارش داده و توكا آن را صبح آماده كرده است، اما رضا تازه فهميده كه چه اتفاقي افتاده است، مي گويد: ديشب تركيديم از غصه، وقتي يادم آمد كه مي خواستيم با بقيه بچه ها با آن هواپيما بريم. مازيار با ساتيار صحبت مي كند، او از شدت گريه نمي تواند حرف بزند. او هم قرار بود با بقيه برود. اين قدر نزديك و اين بار جمعي از اعضاي خانواده ما، نه از اهالي روستاهاي اطراف خط آهن در نيشابور، نه از اهالي بم و زرند، نه از مقامات دولتي و محلي در هواپيمايي وزير راه، اين بار يكي از آن ده ها بار، جمعي از خانواده ماست كه رفته و حالا مي فهميم چقدر از مرگ نوشتن چندش آور است. مگر مقاله كه به آخر رسيد همه چيز تمام مي شود؟ مگر عكس ها كه چاپ شد ديگر مي شود نفس راحتي كشيد؟
صدام در دادگاه محاكمه مي شود بعد هم مي گويد كه در دادگاه بعدي شركت نمي كند. تيم ايران براي قرعه كشي جام جهاني در گلدان 4قرار مي گيرد، مفهومش را نمي دانم اما لابد غيرمنتظره بوده، اين طرف رضا مي گويد: عليرضا برادران جان كند تا از آرشيو عكس در روزنامه ها به عكاسي ارتقا پيدا كرد، سختي كشيد تا عكاس شد جان كند تا اين طور بميرد.
|
|
|
سوگ نوشت
عليرضا! بازهم پرواز مي كنيم
محمد مطلق
موج مي زند تلاوت قرآن در كوچه تنديس
-اينجا روزنامه همشهري ست و آنكه برايش حجله بسته اند خبرنگار همين روزنامه بوده.
(عابران با زمزمه به هم مي گويند) و تو امروز برخلاف هر صبح، پيش از آنكه وارد شوي بايد بايستي و فاتحه بخواني و كسي چه مي داند، شايد همين فردا ايستادند و براي تو فاتحه خواندند. منتظر مي مانم آسانسور از راه برسد؛ از راه مي رسد، اما مسافرانش مثل هميشه نيستند. همسر كربلايي روي صندلي چرخدار غش كرده و دست هايش روي سينه قفل شده است. دنيا دور سرت مي چرخد و چشم هايت تار مي شود.
ميثم قاسمي مي خواهد يادداشت بنويسم. مي گويد براي عليرضا بنويس؛ آخر من و عليرضا دوست بوديم. هر چه مي خواهم طفره بروم نمي شود، بچه ها هر چه كه لازم بود نوشته اند. يادداشت رضا ولي زاده را كه مي خوانم دنيا دور سرم مي چرخد، اصلا اين يادداشت را بايد من مي نوشتم وحالا چه چيزي براي گفتن مانده است، جز آنكه بگويم ديشب يكسره با همسرم گريه كرده ايم. عليرضا مي گفت يك شب قرار شام بگذاريم و هيچ وقت اين قرار گذاشته نشد. تلويزيون كه عكس عليرضا را نشان مي دهد، دخترم مي گويد: بابا، بابا، رفيقت و همه گريه مي كنيم. نه عليرضا جان اين طور نمي شود نوشت! اصلا تقصير اين ميثم قاسمي ست كه مجبور به نوشتنم كرده، حالا كه وقت نوشتن نيست، وقت گريه كردن است. ديشب رضا ولي زاده، هم مي نوشت، هم گريه مي كرد، اما من فقط توانستم گريه كنم. خبر همكارانت را در خبرگزاري فارس كه خواندم، بغضم تركيد، چه خوب نوشته بودند. آخرين پرواز اما نه اين آخرين پرواز نيست، عليرضا جان ما بازهم پرواز خواهيم كرد.
رسالت بوذري مي گويد عجب مقدمه اي دارد اين خبر فارس؛ سعي كنيد بچه هاي خوبي باشيد تا براي شما هم همين طور خوب بنويسيم. شوخي ها چقدر تلخ است!
محمد باريكاني ديگر آن چهره هميشه خندان نيست؛ گوشه اي كز كرده و ديده ها و شنيده هاي ديروزش را مي نويسد. ديشب كه به حسين گل محمدي زنگ زدم، گفت بايد عزاي عمومي اعلام مي كردند، اما تو كه نمي داني خاك ماتم در تحريريه همه روزنامه ها نشسته است. هر بار كه به بهانه آب خوردن و قدم زدن در حياط از تحريريه بيرون مي زنيم، چشم مان به دوستت كربلايي مي افتد. آه عليرضا چه كرديد با ما. بلند شو پسر، بلند شو! فردا بايد دوربينت را برداري برويم برنامه؛ مصاحبه داريم. دوربينت را بردار مرد، بچه هاي آواره خيابان منتظرت هستند. يادت هست زير پل سيدخندان چقدر عصبي بودي؟
ديشب دلمان نمي خواست از روزنامه بيرون برويم. رضا مي گفت يادداشت بعدي را تو براي من مي نويسي يا من براي تو؟ و حالا كنار پنجره نشسته و زارزار گريه مي كند. مي گويد: بنويس حلقه عليرضا را پيدا كرده اند، اما حالا وقت نوشتن كه نيست؛ بايد بنشينيم و گريه كنيم.
|
|
|