گزارش سخنراني دكتر ضياء موحد درباره فرگه
ساختارِ زبان
تهيه و تنظيم: رؤيا عبداللهي
چندي پيش نشست «فرگه» با حضور دكتر ضياء موحد در محل كتاب ماه ادبيات و فلسفه برگزار شد. دكتر موحد پيرامون آراي فرگه درباره زبان، معنا و مصداق سخن راند. در آغاز اين نشست علي اصغر محمدخاني دبير كتاب ماه ادبيات و فلسفه با اشاره به اهميت فلسفه فرگه، از كم شناخته بودن اين فيلسوف تأثيرگذار در ايران سخن به ميان آورد. اين گزارش را مي خوانيم:
|
|
|
|
اين پرسش آقاي محمدخاني كه در ايران فرگه كمتر شناخته شده، حرف جالبي است. حال بايد ديد علت چيست؟ پاسخم را به عنوان يك متدلوژي و يك اعتراض به بعضي حركت هاي فلسفي در ايران بيان مي كنم. پايان نامه من درباره فرگه بود؛ بنابراين اشكال مطرح شده مربوط به من است كه چرا فرگه را معرفي نكرده ام. آمدن من به ايران مصادف بود با آغاز كلاس هاي دانشگاهي. وقتي فلسفه رياضي تدريس مي كردم به خاطر جو سياست زده دانشگاه، دانشجويان مباحثي را مطرح مي كردند كه باعث شد مدير بخش فلسفه دانشگاه تربيت مدرس چندين بار به من ايراد گرفت، كه شما مسائل شبهه برانگيز مطرح مي كنيد. مثلاً بحث هايي در كلاسهايم در مجرد بودن رياضيات و نحوه علم ما به آنها مطرح مي شد، بي ربط به مسائل الهيات نبود. از اين رو به خود گفتم فيلسوفي را كه مباني كارش براي دانشجو مشخص نيست، چرا بايد عرضه بشود. اولين نكته اي كه به نظرم رسيد اين بود كه فرگه با منطق شروع كرد و پايه گذار فلسفه معنا شد، منطق از فلسفه فرگه جدا ناشدني است، لذا بايد براي بحث در آراي فرگه از منطق جديد شروع كنيم.
اين در مورد ساير فلاسفه هم جاري است و براي فهم مثلاً ارسطو بايد منطق قديم دانست. در اينجا بحث اساسي رابطه ميان منطق جديد و قديم مطرح مي شود. اين مباحث به طور كلي جديدند، لذا شروع به نوشتن منطق جديد و تدريس آن كردم.
فرگه در سال ۱۸۷۹ كتاب «مفهوم نگاري» را منتشر كرد و با اين كار به كلي منطق ارسطو را دگرگون كرد. او اجمالاً منطق گزاره ها را كه مبحثي اصلي است مطرح مي كند، مسائلي كه در منطق ارسطو نيست. در واقع با فردي كه مواجهيم كه منطقي نو را از ابتدا و با دقتي عجيب پايه گذاري مي كند. به نحوي كه هيچ كس متوجه نمي شود. به خاطر اين تا زنده بود بر ضد روانشناسي گرايي و ايده آليسم بركلي و لاك و هيوم به استدلال پرداخت. فرگه فرماليسم را نقد كرد و نظريه معنا را پايه گذاري كرد.
حتي براي اولين بار فلسفه رياضي را معرفي كرد و در واقع پايه گذار فلسفه رياضي است، البته در ذيل مباحث فلسفه رياضي مسائلي را مطرح مي كند كه بر ساير بحث هاي فلسفي تأثير مي گذارد. اينها رئوس كار فرگه اند. در ادامه به اين مسائل اشاره وار مي پردازم. فرگه آلماني (۱۸۴۸-۱۹۲۵) _ تحصيلات رياضي داشت. يكي از ايده هايش ابتناي رياضيات بر منطق بود. اين به چه معناست؟ مي دانيم منطق عموميتي دارد كه در تمام علوم به كار مي رود يعني روند استدلال و استنتاج ها، لذا بايد به قوانين حاكم بر اين استدلال ها بپردازيم. همين خاصيت را رياضي هم دارد. به طور مثال اگر جمله اي داشته باشيد كه با يك «يا» آن را به نقيض اش مرتبط كنيد و يك تركيب فصلي بسازيد، «الف يا نقيض الف» هميشه صادق است؛ يعني با فرم PV P~ سروكار داريم كه مهم نيست P چه است. منطق علم صورت است و با محتوا كاري ندارد. در ۴=۲+۲ هم ما با محتوا كاري نداريم؛ يعني كار نداريم كه اين دو تاها چه هستند؛ كتاب، سيب و... اين عام است. از طرفي به نظرم مي رسيد اين دو با تجربه كاري ندارند(رياضي و منطق). با قوانين فيزيك و شيمي فرق دارند. لذا تجانس حساب و منطق به نظر درست است. فرگه متوجه شد كه زبان طبيعي كشش طرح اين مسائل را ندارد، از اين رو چرخشي در فلسفه ايجاد كرد. اولين چرخش از دكارت بود، او دنبال اين بود كه «من چه مي دانم؟» او از يك اصل عبارت است از «من مي انديشم پس هستم» شروع كرد و به بناي فلسفه اش پرداخت؛ اما اين جمله مصادره به مطلوب است، اين استدلال كسي را قانع نكرد. چرخشي كه او مطرح كرد مهم بود، در قرون وسطي از خدا شروع مي كردند و به انسان خاتمه مي دادند، اما دكارت كار را بالعكس كرد. اين ريشه اومانيسم غربي است. اما براي تجربه گراياني مثل لاك و بركلي و هيوم چيزي دقيق تر از تجربه نبود و آنها با تجربه حسي شروع مي كردند، لذا سؤال مطرح براي آنها «چگونه مي دانم» بود نه «چه مي دانم.» اين هم چرخش ديگري بود.
لذا همه چيز به تصوير ذهني بدل شد. معنا، مفهوم و... اين مسأله كه ايده در ذهن مي آيد مركز فلسفه شد و اين همان ايده آليسم است. فرگه درگير مسأله معنا به عنوان ايده بود. ويتگنشتاين هم به نحوي بود. او در «تحقيقات منطقي» اش از همان اول شروع به حمله به معنا به عنوان ايده كرد. معنا آنچه در ذهن است نيست. بعداً پوپر تحت تأثير فرگه به سه جهان قائل مي شود: ۱- جهان مصداق يا همان جهان خارج ۲- جهان ذهن يا تصاوير ذهني ۳- و جهان معنا، در واقع فلسفه معنا از اينجا شروع شد.
جهان معنا
فرگه در ورودش به معرفت شناسي به اهميت زبان پي برد. او گفت ما بايد اول معناي حرف هايمان را در مورد جهان بررسي كنيم. دو تز متافيزيكي پشتوانه اين مسأله است: - البته خود فرگه اين را تصريح نكرد- ۱- ذهن تافته جدا بافته نيست، جزو اين جهان است. با توجه به اين كه زبان ساخته ذهن است، زبان بايد منعكس كننده ذهن و ذهن بايد منعكس كننده جهان باشد. لذا اين كه مي گويند: «ساختار منطقي زبان منعكس كننده ساختار منطقي جهان است» عيناً از آن فرگه است و ويتگنشتاين هم به آن اذعان دارد. بخصوص در رساله فلسفي _ منطقي. پس فرگه با زبان شروع مي كند. البته هوسرل هم نزديك همين معني را بيان مي كند؛ يعني «noema» در نظر هوسرل به «sense» در نزد فرگه نزديك است. در واقع فرگه از زبان شروع مي كند، در اينجا از ارسطو جدا مي شود، ارسطو اجزاي جمله را موضوع و محمول و رابطه مي دانست، ولي فرگه محمول و رابطه را از هم جدا مي كند. براي فرگه جمله از دو جزء اسمي و محمولي درست شده است.
جزء اسمي همان اشياء اند هر آنچه مي ماند جزء محمولي است. محمول را گاهي با يك اسم مي توانيم نشان دهيم، مثل: انسان، حيوان و.... و گاهي يك نسبت است، حسن برادر حسين است. اگر حسن و حسين را برداريد، نسبت برادري مي ماند. قم بين اصفهان و تهران است، نسبت اينجا «بينيت» است. اين يك جمله ۳ جزيي است كه اصلا در فلسفه ارسطو نبوده. «پاتنام» به چامسكي مي گويد تو اشياء را به من بده زبان را مي سازم، زيرا زبان جز اسم ها و نسبت ها چيز ديگري نيست. اصلا نسبت ها در منطق ارسطو وجود ندارد. اين عيب خيلي بزرگي است، فرگه نسبت ها و سورها را وارد منطق كرد.
خوب! اكنون كه ساختار ساخته شد دلالت شناسي (سمانتيك) مطرح مي شود؛ يعني اينكه نسبت زبان با جهان چگونه است؟ در اينجا حرفهاي فرگه شنيدني است. با اين توجه به معنا، فرگه و منطق جديد اثر زيادي روي راسل گذاشت. به نحوي كه وي در كتاب «اصول رياضيات» فصلي را به شرح آراء فرگه اختصاص داد. بعدها فهميديم آنكه واقعا قدر فرگه را فهميد ويتگنشتاين بود. نقل شده كه او در آخرين روزهاي زندگي اش گفته بود: «اي كاش مي توانستم مثل فرگه بنويسم، اگر چه مي توانم چنان تقليد او را بكنم كه كسي نفهمد» . اگر كسي فرگه را نداند تراكتاتوس را خوب متوجه نمي شود. حالا مي خواهد با موافق او باشد يا مخالف. ويتگنشتاين در «تراكتاتوس» جهان را به مجموعه اي از هست ها تعريف مي كند. در واقع هستي شناسي ويتگنشتاين «fact» است. او در نظريه تصويراتش مي خواهد بگويد كه زبان منعكس كننده ساختار جهان خارج است. به يك معنا، اين اشياء در زبان كنار هم قرار مي گيرند و هر كدام نيز يك «fact» را نشان مي دهند.
ويتگنشتاين كتاب «تراكتاتوس» را براي فرگه مي فرستد. فرگه مي پرسد كه اگر جهان مجموعه اي از «fact» هاست مي توانيم بپرسيم كه كدام «fact» در سمت راست ديگري قرار دارد، كدام سنگين تر از ديگري است. ويتگنشتاين جا مي خورد. او مي گويد فرگه متوجه نشده من چه گويم، البته بعدها فهميد كه خودش هم اشتباه كرده است، يعني ميان جهان معنا و مصداق خطا كرده است. نكته دقيقي است. جمله يك معناي خاص دارد، حرف فرگه اين است كه «fact» مگر جز معناي يك جمله است؟ ما در جهان معنا زندگي مي كنيم؛ لذا «fact» معنا است. البته معنا ابژكتيو است ولي جزو جهان خارج نيست. حال معنا چيست؟ زماني كه در مدرسه بودم به اين فكر افتادم كه تساوي a=b يعني چه؟ تساوي نسبت شيء با غير است و از «اين هماني» كه رابطه ضروري شيء با خودش است متمايز است. به نظر مي رسد كه شايد مثلا در رياضي تساوي همان «اين هماني» باشد. از طرف ديگر بايد بپرسيم سعدي مساوي سعدي است چه فرقي دارد با اينكه سعدي نويسنده گلستان است. اولي اطلاعي نمي دهد ولي دومي مي دهد. لذا تساوي نمي تواند ميان دوشئ، زباني باشد. اگر بگوييم بين دو اسم است كه يك مصداق دارند باز با مشكل مواجه ايم؛ يعني مهم در a=b «اين هماني» مصداق هاست. در دو مثال يادشده در مورد سعدي هم تفاوتي حاصل نمي شود، زيرا در هر دو رابطه اش با خودش مد نظر است، اما با هم فرق دارند. اين سؤال ها به فكرم خطور كرده بودند تا وقتي مقاله «on sense and refrence» فرگه را كه خواندم و متوجه شدم كه بحث وي هم با اين نكته شروع شد.
در واقع علاقه من به فرگه از همين جا بود. از اين رو توانستم با او همدلي كنم و هر چه بيشتر مطالعه كردم، بيشتر اين مسئله تأييد شد. اما راه حل فرگه اين است. هر اسم و هر عبارت زباني يك معنا دارد و يك مصداق. معنا (sense) نحوه ارائه مصداق است، نه نحوه ارجاع به مصداق. اسم به مسماي خود اشاره مي كند. اين و آن دال محض اند، اما وصف راهي براي پيدا كردن مصداق نشان مي دهد. مثال خود فرگه اين است: اگر بگويي ستاره بامدادي، ستاره بامدادي است، چيز جديدي نگفته اي اما اگر بگويي ستاره بامدادي مساوي ستاره شامگاهي است حرف جديد زد ه اي، مردم فكر مي كردند اين دو از هم جدايند ولي بعدا مشخص شد هر دو يكي اند.گزاره اي كه برابري كه اين دو را بيان مي كند «informative» است. فرگه به اين نكته توجه مي كند.اين راه رسيدن به مصداق است. اطلاع تجربي است. معنا راهي است براي رسيدن به مصداق. در جمله چه؟ همان است. فرگه مي گويد چون جمله كامل است و نياز به مكملي ندارد، حكم است. انسان است، كامل نيست. نياز به چيزي دارد، ولي صندلي، ميز كتاب و .... خاصيت محمولي ندارند. جمله هم اين طور است. حالا مسمايش چيست؟ فرگه حرف عجيبي دارد. اگر صادق باشد صدق است و اگر كاذب باشد كذب صدق و كذب هم دو امر منطقي اند.
تفاوت شيء و مفهوم از مهم ترين آراي فرگه است كه در منطق قديم وجود نداشت. صدق و كذب دو شيءاند، لذا تمام جملات صادق يك مصداق و تمام جملات كاذب يك مصداق دارند؛ يعني صدق و كذب. از لحاظ فلسفي... كسي زير بار اين حرف نمي رود، اما اين چيزي است كه از يك فيلسوف آلماني برآمده است؟ تمام چيزهاي صادق يك چيزند. در واقع نكته فلسفي عميقي دارد و البته ايرادهايي هم به آن وارد است. معناي جمله آن چيزي است كه ما را به سوي مصداق مي برد، يعني شرايط صدق اش. اگر شرايط صدق جمله را بداني، معناي آن را هم مي داني. كسي به ويتگنشتاين گفت كه معنا و مصداق را خلط كرده اي. آنچه تو به آن«fact» مي گويي، در يك جمله صادق بيان مي شود كه معناي آن جمله است، زيرا صدق به معناي جمله اطلاق مي شود، لذا توداري دنياي«sense» را با«refrence » اشتباه مي كني. مسئله ديگر مسئله وجود ذهني است، فرگه مي گويد: «sense»ابژكتيو است. هر كس زبان فارسي بداند معناي«نويسنده گلستان » را مي فهمد؛ يعني ابژكتيو است. حالا ممكن است تصوير ذهني من و شما با هم فرق كند. مثل خاطره اي كه من و شما از گلستان داريم، اما آنچه بار معنايي دارد،«sense» است كه ابژكتيو است. معناي جمله«مجموع زواياي يك مثلث ۱۸۰ درجه است »ابژكتيو و قابل انتقال است و اين براندازي ايده آليسم«لاك »و«باركلي» و«هيوم»است. در همين مورد با هوسرل هم درگير است. هوسرل دنبال اين بود كه تفسيري روان شناختي از عدد ارائه كند. مثلا چگونه ذهن عدد را مي سازد؟ او براي اين كار روش انتزاع را به كار مي برد.فرگه او را نقد مي كند. وقتي هوسرل نقد فرگه را خواند تحت تأثير قرار گرفت و بعداً خودش به رد روان شناختي گري«psycholegism» مي پردازد.
|