چهارشنبه ۳۰ آذر ۱۳۸۴ - - ۳۸۸۰
يك شهروند
Front Page

شاهنامه خوان پيرشهر از دغدغه هايش مي گويد
نقالي يعني تئاتر يك نفره
007545.jpg
عكس: علي اكبر شير ژيان
ايليا اصفهاني
حتي اگر برف و باران نبارد يا بغض پاييزانه اي همچو شراره در دل آذر به جانت نيفتاده باشد، وقتي تقويم روزمرگي هايت را درآمد و رفت صبح و شب ورق مي زني لامپ هاي پانصديا هزار واتي كه چشم هايت را خيره تماشاي ميوه ها و آجيل ها مي كنند كافي است تا يادت بيفتد كه اي دل غافل! پاييز دارد قافيه را به زمستان مي بازد و تو فرصت نكرده اي سري به خودت بزني و اگر مثل من يلدايي هم باشي كه حكايت مفصل تر است، اما هيچ كدام از اين گلايه هاي خودي و بيخودي دليل نمي شود چله را فراموش كني و درازاي حكايتي را كه شايد از همه آن همه يلدا دامن گسترده تر و ناگفته تر است. ياد بيت صادق ملارجب مي افتم كه با لهجه غليظ اصفهاني سروده شده: درازي شب يلدا و كوچه جلفا(كوچه اي بسيار طولاني در اصفهان قديم) سري (سر) هم اي (اگر) بكني نصفي زلفي ياري منس( نصف زلف يارمن است) و مي بينم كه يلدا بانو اگر چه حالا ديگر در عين سياه گيسويي، تارهاي زلف را با سپيدي گذر ايام آراسته، اما هنوز به دلبري در ياد همه جاخوش كرده، آنقدر كه نه به نوشته شدن در تقويم هاي كاغذي نيازي دارد و نه به باريدن باران و برف. شب چله كه مي رسد ننه سرما با آن لپ هاي گلي سفره اش را پهن مي كند تا به جاي همه ننه جان ها و بابابزرگ ها به ما بخندد و ما حالا ديگر آنقدر با او صميمي هستيم كه بدانيم در سفره اش كه هيچ وقت تكراري نمي شود، چه چيزهايي دارد؛ يك گوشه آجيل و ميوه و يك گوشه گندم و برنج بو داده، ولي نُقلي كه از همه اين چيزها شيرين تر است، نَقل هايي است كه نه خوردني است و نه نوشيدني؛ نيوشيدني است. پس بهتر ديديم به سراغ يكي از اين پدربزرگ ها برويم؛ پدربزرگي كه نقل او نسل در نسل شنيدني است، چرا كه نقل همه پدربزرگ هاست؛ پدربزرگي كه فن نقل را آموخته تا بتواند زبان گوياي جمله رفتگان اين راه دراز باشد.
***
در سال 1315 در يكي از روستاهاي فراهان به نام اسب ياب متولد شده؛ به قول خودش: زيرتفرش . مي گويد: پدرم بهترين شهادت خوان تعزيه بود و بيشتر در لباس حضرت مسلم (ع) شبيه مي خواند . ولي الله هم همان طور كه خيلي از تعزيه خوان ها، با خواندن نسخه دوطفلان آغاز مي كند و بعد نسخه حضرت قاسم و حضرت علي اكبر و حضرت يوسف (ع) و... تا حالا كه در كسوت مرشد ترابي در قهوه خانه اي در شهر ري روبه روي ما نشسته؛ با گيسوان سپيد و پيشاني بلندي كه چروك هايش هركدام نقل ناگفته اي دارند. وارد قهوه خانه كه مي شويم، سر و صدا و دودي كه همه جا را تسخير كرده ما را به ياد فلاش بك هاي فيلم هاي تاريخي مي اندازد. تمام حاشيه بالاي ديوارها از تابلوهايي كه بيشتر نقش هاي قهوه خانه اي برخود دارند پوشيده شده است؛ بزرگ و كوچك و دور و نزديك اما با يك نقطه مشترك؛ همه تابلوها پشت دود، كمرنگ شده اند؛ دودهايي كه از قبل بر آنها نشسته و دودهايي كه از ناي جوان ها بيرون مي زند تا لايه اي تازه تر را روي تابلوها زنگار كند؛ غباري كه شايد در يك ساعت و يك شب و يك ماه محسوس نباشد ولي هميشه پيش چشم ماست. تنها اشاره اي كه به اين تابلوها مي شود، تذكر صاحب قهوه خانه به عكاس روزنامه است كه عكس گرفتن از تابلوها موقوف!
كمي اين طرف و آن طرف مي شويم تاجايي دنج گير بيايد. مرشد مي گويد: دوماه، هرشب دو ساعت رفتم درس. خواندن و نوشتن را كه خوب مسلط شدم، يواش يواش خودم با خودم بنا كردم به جنگ و گريز كردن كه اين لغت را بايد اين طور گفت و اين واژه را به اين ترتيب ادا كرد. اين جنگ وگريز با خودم را آغاز كردم كه جايي نمانم و بتوانم گليم خودم را از آب بيرون بكشم . از اولين باري كه يك نقال را ديده مي پرسم. چشم هايش را تنگ مي كند و انگار كه به جايي به فاصله همان ساليان و فرسنگ ها نگاه مي كند، توضيح مي دهد: روزي بود كه در تعزيه شبيه حضرت قاسم (ع) را داشتم. با همان پيراهن خوني در حال برگشتن به خانه بودم. صداي صلواتي توجه من را جلب كرد. از شيشه قهوه خانه نگاه كردم و يك نقال ديدم. با ترس ولرز و سلام رفتم و گوشه اي نشستم. داستان رستم و اشكبوس مي زد. بعد از آن آمدم و با كسب اجازه از پدرم از حدود 3-22 سالگي شروع به نقالي كردم و از همين جا همه دغدغه هاي پيرمرد سر بر مي آورند؛ انگار آنقدر نگران هست كه حتي منتظر سؤال هاي من هم نماند. اضافه مي كند: نقالي اين نيست كه يك نفر شاهنامه را جلو خودش بگذارد و همين طور از روي  آن بخواند و بگذرد؛ نقالي يعني تئاتر يك نفره و آداب خودش را دارد؛ مثلا وقتي قرار است مجلس نقل شروع شود، با ورود نقال مردم صلوات مي فرستند و به نقال احترام مي كنند. نقال هم يك غزل مي خواند و نقل را شروع مي كند؛ مثلا بقيه نقل شب گذشته را ادامه مي دهد. من كارهايي كه رزمي است و تحرك دارد را به طور خودجوش به دست آورده ام، نه اينكه از كسي ياد گرفته باشم . بازهم پلك هايش به هم نزديك مي شوند: حدود سال 46 يك سال و هفت ماه شيراز بودم؛ آقايان نصيريان و انتظامي من را براي كلاسي به شيراز فرستادند. بعد از ده روز فورا رفتم پيش يكي از شيرازي ها دوره چوب بازي ديدم، چون براي نقال لازم است و بعد شمشيربازي و فنون رزمي ورزش هاي باستاني را يادگرفتم، چون اينها در گفتار بايد به چارچوب تصوير كشيده شود تا نقال بتواند آنها را به تماشاچي انتقال بدهد . و مرشد ترابي بازهم نگراني هايش را نقل مي كند: نقال يعني نقل كننده. ما 385 نفر نقال داشته ايم كه الان ديگر نداريم؛ فقط يك نفر در بروجرد هست به نام آقاي مصطفي سعيدي كه ايشان هم در يكي از دهكده هاي آنجا مشكلات خودش را دارد.
من هم الان اگر به خاطر جشنواره ها و ارشاد نباشد مي روم نويسندگي مي كنم و نقالي را كنار مي گذارم . انگار درد دل هاي استاد تمامي ندارد و به قول معروف اين قصه سر دراز دارد؛ درازتر از سرگيسوي يلدا؛ نكات شاهنامه را مي برند و استفاده مي كنند. آنها از شاهنامه بهتر از ما بهره برداري مي كنند . جوان بغل دستي حالا پاهايش را دراز كرده و به قليانش پك مي زند؛ قليان ميوه اي با طعمي كه با هيچ كدام از ميوه هاي يلدا نسبتي ندارد.چند جرعه چاي مي خورد و به ديگر فوت وفن هاي نقل اشاره مي كند: نقال بايد موسيقي را خوب بداند تا بتواند در مجالس رزم و بزم سبك مناسبي اجرا كند. من موسيقي را با ترومپت ياد گرفتم و بعد از اين جمله باز هم يادآوري مي شود: نگران كننده است و جاي تاسف دارد كه به اين كار پر و بال نمي دهند. شاگردان من به 72 نفر رسيده بودند. در ساختمان اداره تئاتر يك سالن به ما داده بودند و حتي بزرگان بازيگري هم مي آمدند و از لحاظ فن بيان چيزهايي مرور مي شد. من از بين آن تعداد، 2 نفرشان را پسنديده  بودم، اما آنها هم هراس داشتند . صداي چهچه قناري در فضا مي پيچيد، اما انگار در ميان آن همه شلوغي قهوه خانه حواس هيچ كس به پرنده خوشخوان نيست. مي  پرسم چرا رنگ و بوي شب هاي يلداي ما حالا ديگر مثل آن سال ها نيست و پيوندي كه مردم با متوني از قبيل شاهنامه داشتند، ضعيف شده است؟ جواب او ساده، اما تلخ و سنگين است: آخر جوان  ما كه پاي نقل ننشسته كه مزه آن را چشيده باشد؛ نمي داند نقل چي هست، اما در گذشته مخاطب يا تماشاچي نيم ساعت قبل از آمدن نقال  مي آمد و جايش را رزرو مي كرد كه بداند بقيه داستان به كجا كشيده خواهد شد. الان همه چيز به جشنواره ها و برنامه هاي خاص محدود شده است. اين برنامه هايي كه به سنت ما مربوط مي شود را بايد نگه داشت. اگر بخواهيم اين آداب و رسوم را به حال خودش رها كنيم كه از بين مي رود . سؤالم را از يك زاويه ديگر تكرار مي كنم و مي پرسم آنوقت ها در شب هاي يلدا شاهنامه خواني چقدر رونق داشت؟ و باز هم يك جواب محكم و منطقي. همين الان براي شب هاي يلدا ما را به برنامه هاي مختلفي دعوت مي كنند، اما حيف كه فرصت نيست. حالا شما ببينيد آنوقت ها چقدر مجالس نقل شلوغ مي شد. اصلا همين كه قدري هوا سرد مي شد، ديگر توي قهوه خانه  جا نبود؛ البته ما به جايي كه نقل مي گوييم، قهوه خانه نمي گوييم؛  مي گوييم پاتوق. توق چيست؟ توق اين است كه آن وسط است (و به قسمت وسط علامتي كه پشت سرش به ديوار بسته شده، اشاره مي كند). به همين خاطر به محل نقل، پاتوق مي گوييم .
حالا ديگر كم كم وقت پرسيدن سؤالات شخصي تر رسيده است، چرا كه بحث گل انداخته و به اوج نزديك مي شود. در جواب سؤال من مي گويد: پهلوان محبوب من فرامرز است (و چند بار سرش را تكان مي دهد و تكرار مي كند حيف...)؛ كسي كه وقتي مي بيند زابل را آتش زده اند (شهر سوخته) تك و تنها هفت روز با بهمن مي جنگد تا اينكه روز هفتم از پا درمي آيد، اما بهمن از جنازه او هم مي ترسيده است. ما اينجا قصه را به خاطر تشابه به شهادت حضرت مسلم (ع) پيوند مي زنيم؛ يك نفر آدم در مقابل 30هزار سوار. البته داستان هاي سياوش و سهراب و اسفنديار هم جاي خودشان را دارند، ولي بايد آنها را پروراند و آماده كرد . از علاقه پسرهايش به ياد گرفتن نقالي مي گويد  و اينكه خودش اجازه نداده است ، چون كه معتقد است آنها اگر 70 سال هم نقل مي گفتند، كسي به آنها نمي گفت: ماستتان به چند؟ .
و بعد باز هم سر درد دلش باز مي شود؛ انگار هر از چندگاهي داغ فرامرز، پيرمرد را آشفته مي كند: بزرگترين بدي ها را بهمن در حق ايران كرد، چرا؟ زيرا اصل بد نيكو نگردد، چون كه بنيادش بد است . و بعد بيت هاي شاهد ديگري مي آورد. لب آب زندگاني مطلب زبيد ميوه / مشكن تو نان كس را كه پدر نديده باشد يا مخواه از مخنث كفي آب هرگز / مخور نان كسي را كه غيرت ندارد . ناگهان سؤالي در ذهنم جرقه مي زند و مي پرسم هيچ وقت اتفاق افتاده كه شخصيت هاي شاهنامه را در خواب ببينيد؟  شايد سؤال من خيلي شخصي بوده يا اينكه شيرين؛ مرشد كمي مكث مي كند و مي گويد: بله؛ در سال هاي جنگ به عنوان مبلغ فرهنگي به جبهه اعزام شده بودم.
30 كيلومتري اهواز يك عدد راكت كنار ما خورد. دو نفري كه با من بودند، به شدت زخمي شدند، ولي اتفاقي براي من نيفتاد، اما متوجه بودم كه به شدت لكنت زبان دارم. همان شب خواب ديدم كه در يك خيابان پهن، بلكه هزار پا آتش در حال بالا رفتن است. بعضي ها هم توي آتش مي افتادند. در همين حين تنه يك نفر به من خورد. نزديك بود بيفتم كه يك نفر دست من را گرفت. برگشتم و نگاه كردم و ديدم كسي كه دست من را گرفته، گفت: نترس! من جهان پهلوان هستم، مگر تو نمي داني 70 پشت من به نور پيغمبر مي رسد؟ از اين طرف برو... و من از خواب بيدار شدم، بدون اينكه اثري از آن لكنت باقي مانده باشد .درباره رونق مجدد نقالي مي پرسم و اينكه چرا مثلا مثل گذشته در قهوه خانه  مجلس نقل نيست. مرشد ادامه مي دهد: قهوه خانه بايد قهوه خانه اي باشد كه نقالي را بطلبد. مثلا من بخواهم اينجا نقل بگويم؛ آن يكي دو تا پا را دراز كرده و قل قل، قليان مي كشد. آن يكي مي گويد آقا چاي بياور و ... . اينها نقل را نديده اند. اگر ده شب بيايند اينجا و پاي نقل بنشينند، كم كم دلبسته مي شوند و تعداد آنها هم بيشتر مي شود. مشتري نقل  تك تك مي آيد .
كم كم بقيه مشتري هاي قهوه خانه هم وارد گفت وگومي شوند و سؤال هايشان را از مرشد مي پرسند. حكايت از مصاحبه و گفت وگو فراتر مي رود و من به آن همه تجربه مرشد آفرين مي گويم؛ گفته بود كه مشتري نقل تك تك مي آيد و ظرف همين چند دقيقه يك مشتري اضافه شد. انگار همه منتظر كسي هستند كه چراغ اول را روشن كند.
***
فلاش بك روايت تمام مي شود. مترو يكي يكي ايستگاه ها را به سمت تجدد و فراموشي طي مي كند؛ از قديمي ترين نقطه پايتخت برمي گردم، اما شاهنامه و يلدا را جا نگذاشته ام؛ به كسي فكر مي كنم كه چراغ اول نقل را روشن كند. دل يلدا بانو براي اختلاط هاي خودماني تنگ شده است.

صبحي باراني با مفتون اميني؛شاعر حسرت هاي خوشايند
ما قصه سكندر ودارا نخوانده ايم
007533.jpg
ابراهيم اسماعيلي اراضي
استاد! از سال هاي دانشجويي بگوييد.
در دانشگاه هم درس كه نمي خوانديم؛  همراهش تظاهرات بود و روزنامه فروشي و زد و خورد و اين حرف ها تا 15 دي ماه سال 1327. تظاهرات خيلي مفصلي شد براي پاره كردن قرارداد گَس گلشائيان كه به اشتباه گِس تلفظ مي شود .
ديگر خبري از درس نبود تا اينكه جريان 15 بهمن درست يك ماه بعد پيش آمد. اين روز، مادر روزها بود؛ نمي دانم چرا جايي خوب نوشته نشده است، جز در كتابي به نام سياست و موازنه منفي . خود من هم بودم؛ روز خيلي عجيب و مفصلي بود. مرحوم شورش (كريم پور شيرازي) هم بود كه در 28 مرداد پشت او زين گذاشتند و آتش زدند. بيچاره از ساختمان دو طبقه پايين پريد و مرد. جالب اين بود كه حزب توده او را به خاطر فحاشي هايش اخراج كرده بود؛ همه مي خنديدند، چون حزب توده خودش اهل پرخاش بود و تازه اين تشكيلات، كريم پور را به فحاشي متهم كرده بود. خلاصه ما بوديم و دانشكده حقوق را تمام كرديم، چون در ده بزرگ شده بوديم پدر من خرده مالك بود و دو - سه دانگي ده و سه - چهار تا باغ و آسياب داشت. گفتم حقوق رشته مناسبي ست، چون بروم آنجا از كارمندهاي ديگر آقاتر و قوي تر هستم. دانشكده را در سال 1328 تمام كردم و رفتم دادگستري آذربايجان؛ از اول تا آخر موظف بودم. مدام من را اين طرف و آن طرف مي فرستادند و مدام از كار عقب مي افتادم؛ مثلا گاهي وسط كار، شعر مي نوشتم، گاهي حكم هاي خلاف قانون مصوب مي نوشتم كه من را عقب مي انداخت.
دو - سه باري بازرس فرستادند و من را بخشيدند. آخرش نبخشيدند و من را دو - سه ماه معلق كردند. اشكال اين بود كه مثلا قانوني به نام ماده شانزده، صد مي گفت: اگر كسي بي خبر ملك كسي ديگر را به ثبت بدهد و آگهي كند، بعد از 90 روز اگر كسي هم به مالكيت او اعتراض كند، پذيرفته نيست . من عمل نمي كردم. مي گفتم اين قانون براي فرانسه و بلژيك است. آنجا آنها آگهي ها را در فروشگاه ها، تعميرگاه ها و ديگر اماكن عمومي مي چسبانند و مي خوانند. اينجا كه اين آگهي در روزنامه رسمي چاپ مي شود، كسي نمي بيند. خود قضات هم حتي دسترسي نداشتند. قدري هم رعايت مي كردم و براي سادات تخفيف قائل مي شدم كه چند مرتبه اعتراض كردند و توضيح خواستند. گفتم كه خود پيغمبر  (ص) فرموده: سادات خوب را به خاطر خودشان مراعات كنيد و سادات بد را به خاطر من كه اين فرموده در من اثر كرده. آخرش هم يك سال رتبه من را دير دادند و سه ماه هم من را معلق كردند. پرونده ها را گشتند و ايرادهايي گرفتند كه درست بود. چون كار زياد بود، هيچ قاضي نبود كه اشتباه نكرده باشد. پنج تا ايراد خيلي بزرگ گرفتند و به اصطلاح 3 ماه ما را انداختند بيرون. آخرش هم كسي آمد و گفت كه فلاني، بهتر است شما برويد وكالت بكنيد. من هم آمدم وكالت هم نتوانستم بكنم. بالاخره برگشتم. گفتند حالا كه شما برگشته ايد، براي قسمت قضاوت قبول نمي كنيم. البته گرفتاري ديگري هم براي من پيش آوردند كه چرا كساني مثل صمد بهرنگي زياد به خانه شما آمد و رفت دارند. استدلال من اين بود كه اين آمد و رفت ها به خاطر شعر است، ولي قبول نكردند. پنج شش نفر مامور مسلح آمدند و گفتند كه شما بايد برويد تهران.
سال 1351 بنده آمدم تهران كه توفيق اجباري شد. گفتند كه شما كار قضائي نكنيد و به تحقيقات و مطالعات در زمينه ورشكستگي و ... و فعاليت در مجله هفتگي بسنده كنيد. خلاصه اينكه قضاوت را از من گرفتند. بعد از انقلاب باز من را احضار كردند و گفتند چون كه پرونده شما را مطالعه كرده ايم و خوب است، بياييد و باز در دادگاه مشغول شويد. گفتم كه من ديگر قوانين را فراموش كرده ام، ولي نهايتا با اصرار آنها يك سال ديگر كار من ادامه يافت تا اينكه در سال 1359 بازنشسته شدم و با فراغت بيشتري به كار پرداختم.
شعر از كي حضورش را در شما اعلام كرد؟
شعر را اولين بار خيلي  وقت پيش شروع كردم، ولي شعر نبود، نظم بود؛ اولين شعرم در سال 1319 در مجله راهنماي زندگي چاپ شده كه است؛ دارم اميد آنكه جوانان جان نثار / جان در ره شرافت ميهن فدا كنند... . چند ماه بعد هم حمله سوم شهريور كه شد شعر ديگري نوشتم. شعري هم راجع به كار و كوشش، ولي بعد از سوم شهريور آنقدر مشغوليت ها و تازگي ها بود كه كمتر به شعر فكر مي كرديم. از لحاظ اينكه ايران را اشغال كردند، به هر حال عواطف وطن پرستانه ما جريحه دار بود، ولي دنياي زيبا و آزادي فراهم شده بود؛ مثلا همه مي توانستند روزنامه منتشر كنند؛ كسي كه مي رفت در چاپخانه كه يك كارت ويزيت سفارش بدهد، نام يك روزنامه را هم ثبت مي كرد. بعد اين كارت را به اداره نگارش مطبوعات مي داد و بعد از چهار پنج روز همه شرايط  انتشار روزنامه آماده مي شد. خيلي ها كارت ويزيت و روزنامه داشتند. دنياي خيلي آزادي بود؛ اولا زبان هاي خارجي آزاد شده بود،( تا پيش از آن ما زبان فرانسه مي خوانديم. زبان هاي روسي و انگليسي و آلماني محدوديت داشتند. بيشتر، زبان فرانسه تدريس مي شد. بعدها تحصيل انواع زبان ها آزاد شد). ديگر اينكه بازي هاي گوناگون از قبيل شطرنج رايج شد. بعد خود آموز زبان منتشر شد. مرامنامه هاي مختلف و تشكيل حزب ها كه ممنوع بود آزاد شد و جريان هاي فرهنگي از قبيل بحث تغيير الفبا پيش آمد كه بين من و شعر فاصله انداخت تا اينكه جريانات مصدق پيش آمد. به نوعي فعاليت اجتماعي تحريك شدم. از سال 1330 كه در رضائيه بودم، دوباره شروع كردم و اولين شعر اين دوره ام را آنجا نوشتم به اسم درياچه كه آقاي فريدون مشيري پسنديدند و در منتخب شعرهايشان گذاشتند. (درياچه هر زمان كه تو را بينم / بر عمر و آرزوي خود انديشم / گاهي براي آنچه كه خواهد شد / گاهي به ياد آنچه شد انديشم). از آنجا شروع شد و البته من هيچ اطميناني نداشتم كسي قبول كند. آقاي دكتر علي اكبر مجتهدي كه در تبريز روزنامه داشت خيلي از اين شعر خوشش آمد و آن را چاپ كرد و تفسير نوشت و گفت كه اين شعر از شعر درياچه لامارتين به اين دليل و به آن دليل بهتر است. اين كار خيلي گرفت و در تهران و تبريز و همه جا سروصدا كرد.
بعد از آن خيلي از روزنامه ها از قبيل روشنفكر ، اميد ايران و اطلاعات هفتگي از من شعر خواستند. آن موقع غزل هم مي گفتم. غزل هاي من به طور مرتب، بار اول در اطلاعات هفتگي چاپ مي شد، شعرهاي تازه ام را هم روشنفكر و سپيد و سياه منتشر مي كرد. بعد كم كم فهميدم كه عده اي در تهران من را تشويق مي كنند، بزرگ مي كنند و تعجب كردم؛ مثلا يك روز رفتم به روزنامه اطلاعات كه آقاي مهندس كردبچه كه مسئول بود، يك چك به مبلغ 350 تومان نوشت. گفتم: 350 تومان، پول زيادي ست. اين چك براي چيست؟ . گفت: شما براي من هفت هشت تا غزل  عالي فرستاده ايد كه همه هم در صفحه اول چاپ شده اند و همه به همين خاطر مجله را مي خرند و سراغ شما را مي گيرند. آخر معلوم شد كه رهي معيري و علي دشتي و اميري و ورزي و دور و بري هايشان كه با شهريار مخالف بودند، مي خواستند من را در مقابل او قرار داده و بهتر جلوه بدهند كه من هم اصلا چنين چيزي را نمي پذيرفتم، چراكه احترام فوق العاده اي براي شهريار قائل بودم. شهريار هم البته از همين چيزها رنجيده بود كه چرا شما شعرهايتان را براي چاپ به اينها مي دهيد و مدتي نسبت به من كم لطف شده بود كه البته من بعدا گفتم كه تقصير من نيست، به هر حال نمي شود جلو شاعري را گرفت. شهريار گفت: پس تو شاعري بكن، ولي در جايي كه من هستم، خودت را نشان نده و من هم به ايشان گفتم كه اين البته وظيفه شاگردي من است و تا وقتي هم كه شهريار زنده بود اين مورد را رعايت كردم .
با شهريار چقدر مرتبط بوديد؟
خيلي زياد، مرتب؛ من مثلا هر هفته حداقل دو روز را از ساعت 4 كه به خانه شهريار مي رفتم تا ساعت 10-9 شب آنجا بودم.
از چه سالي اين ارتباط شروع شد؟
از سال 1333 كه شهريار به تبريز آمد و ازدواج كرد. مي رفتم منزلشان و ابتدا از اخبار روز ايران مي پرسيد. من خبرهايي كه داشتم را مي گفتم. بعد براي من شعر مي خواند؛ شعرهايي كه تازه نوشته بود و آخرش هم مي زد به آواز و از ديوان حافظ و... . ميهمان هم هر كس خانه شهريار مي آمد به واسطه من بود. مثلا سايه، عماد خراساني، نادرپور و حتي نيما مستقيم و غيرمستقيم به واسطه من با شهريار ملاقات مي كردند. اغلب هم براي اينكه در محضر شهريار زياد راحت نبودند، به خانه ما مي آمدند. آل احمد هم دو- سه روز خانه ما بود و با هم به ديدار شهريار رفتيم.
ارتباط شما با نيما از كجا شروع شد؟
اين ماجرا هم مفصل است. گفتم كه من وقتي در دادگستري مشغول شدم، ديدم كه نمي توانم با اين وضع كار كنم. همان سالي كه رتبه من را ندادند، از دادگستري قهر كردم. آمدم بيرون و گفتم كه نه قضاوت مي خواهم و نه وكالت؛ چيزي از پدرم رسيده كه حدود 8-7 هزار تومان هست و فعلا براي ما كافي ست تا ببينيم چه مي شود. آمدم تهران و قاطي بچه ها شدم؛ نصرت رحماني، محمد زهري، شهاب ابراهيم زاده (كه حالا ديگر رفته شمال و از شاعري دست كشيده)، فرخ تميمي، اسماعيل شاهرودي، منوچهر شيباني و... از اول صبح با هم بوديم تا آخر شب. ناهار را هم بيرون مي خورديم. اكثر اوقات هم كه به شعرخواني مي گذشت.
پاتوق كجا بود؟
ما كافه فيروز بوديم. گاهي، فردوسي هم مي رفتيم. كل اوقات با هم بوديم. بزرگ ما هم زهري بود كه به او شاممد مي گفتيم؛ مرد خيلي نجيب و شريفي بود. بعد از ايشان هم نصرت بزرگتر ما محسوب مي شد كه همه دوستش داشتند. فريدون كار هم بود كه تازگي ها مرحوم شد؛ مرد خيلي عميق و پخته اي بود كه تصدي شعر سپيد و سياه را به عهده داشت.
كي اقدام به چاپ اولين اثرتان كرديد و آثار بعدي با چه فاصله اي منتشر شدند؟
كتاب اول من به نام درياچه و به تشويق فريدون مشيري در سال 1336 منتشر شد. كتاب دوم من با نام كولاك هم در سال 1344 از چاپ درآمد كه خيلي سر و صدا راه انداخت و به قول معروف خيلي گرفت ؛ مجموعه مفصلي هم هست كه انواع شعر در آن وجود دارد. نوشتند كه براي اولين بار ديواني چاپ شده كه همه نوع شعر در آن هست و همه نوع آن هم قابل قبول است، البته من هم قدري خوشم مي آمد و هم قدري مشتبه مي شدم. خيلي تعريف و تشويق نوشتند و درصدر همه روزنامه ها كه به اين موضوع پرداختند هم مطلب دكتر براهني بود و من ديگر راه افتادم. يك سال و نيم بعد آن، يك كتاب ديگر با عنوان انارستان منتشر كردم كه تحت تاثير جريانات بچه ها حال و هواي انقلابي داشت. موقعي هم كه ماموران ساواك به خانه ما آمدند، يكي از چيزهايي كه با خودشان بردند همين كتاب بود. يكي از آنها كه راننده بود، گفت: آقا، كتاب نيما هم هست و نفر ديگر خنديد و گفت: كتاب نيما مشكلي ندارد، لازم نيست آن را برداريد . مدرك ديگري كه با خودشان برداشتند كتاب قشنگ و جالبي بود به اسم ارگ كه منتخب مقاله و شعر اشخاص مختلف بود و دو- سه بار هم تجديد چاپ شد در تهران و تبريز. اين كتاب را هم با خودشان برداشتند و گفتند كه شما در اين كتاب هم با اسم مستعار شعر داشته ايد. من در آن مجموعه آقاي عليرضا ناب دل شاعر آذري- را معرفي و شعرش را هم ترجمه كرده بودم. سه- چهار شعر بودار هم در آن مجموعه داشتم كه هيچ كدام به اسم خودم نبود. بعد هم به من گفتند: چشم ما روشن، يكي از كتاب هايي كه ما در سياهكل ديده ايم همين ارگ بوده است. مامور مربوطه ساواك احمد نيك طبع بود كه بعد از انقلاب در خيابان فروردين كشته شد؛ خيلي آدم سختگيري بود. از صبح مي گفت روي اين صندلي بنشين و نمي گذاشت بلند شوم تا حدود غروب. حالا شما در نظر بگيريد روي يك صندلي آهني، آن هم در روزهاي طولاني خرداد ماه چقدر مشكل بود و ... كه گفتني نيست.
... و نيما را اولين بار كي ملاقات كرديد؟
گفتم كه فريدون كار، مرد خيلي نجيبي بود و ربطي به امثال رهي نداشت. من كه آمدم تهران من را برد پيش نيما و ما را با هم آشنا كرد. اول من را برد پيش دكتر بهزادي، مدير سپيد و سياه . خيلي ها را مي ديدم؛ مي آمدند آنجا كه شعرهايشان را براي چاپ به دكتر بهزادي بدهند. فروغ هم مي آمد آنجا و من هم همانجا با فروغ آشنا شدم. بعد با ابراهيم زاده آشنا شدم. بعد با فرخ تميمي از همين جا آشنا شدم. بعد فريدون كار من را به جاهاي مختلف برد و با افراد مختلف آشنا كرد. يك بار هم از من پرسيد: دوست داري پيش نيما هم برويم؟ گفتم: من ملاقات نيما را هميشه در خواب مي بينم. از خدا مي خواهم. چرا پيش نيما نرويم؟ داستانش مفصل است.گفت كه خانم نيما سختگير است و اگر در خانه باشد، اجازه نمي دهد. رفتيم و ديديم كه خود نيما آمد و در را باز كرد (خانه اش طرف دزاشيب بود؛ تازه اول زمستان بود و گلوله گلوله برف مي آمد. آن طرف ها تازه ساز بود و سگ ها و حيوانات ديگر رها بودند. بچه ها داشتند بازي مي كردند. به محض اينكه گفتيم خانه نيما ؛ بچه ها دويدند و خانه را به ما نشان دادند). من فكر مي كردم كه نيما آدم خيلي هيكل مندي باشد. وقتي در را باز كرد، ديدم آدمي خيلي محجوب و معمولي و خجالتي است. رفتيم داخل و پاي كرسي نشستيم و مرتب چاي پررنگ و سيگار. آن موقع من هم سيگار مي كشيدم. سيگار نيما هم اشنوويژه بود. من آن روز آنقدر سيگار كشيدم كه بعد مجبور شدم دو- سه تا قرص ساريدون بخورم. آنجا كه بودم، حس مي كردم در آسمان پرواز مي كنم. خيلي حرف زد و شوخي كرد. مي گفت: دو تا برادر دارم؛ يكي فهميده است و ديگري هم كه چه عرض كنم. آن يكي كه فهميده است در يكي از دانشگاه هاي خارجي (مسكو) استاد دانشگاه بين المللي ست (مثل اينكه در دانشگاه لومومبا مسكو تدريس مي كرد و گويا بعدها به او مشكوك شدند و تيربارانش كردند). برادر ديگر هم كه در مازندران است، مي گويد: شما چه مي گويي كه رفتي نشسته اي در اداره معارف و شده اي رئيس اداره ميرزا بنويس ها كه ماهي 160 تا 200 هزار تومان به تو حقوق بدهند؟ يا بيا اينجا، يا اينكه ما برايت يك اسب و يك ماديان بفرستيم، خودت آنجا يك طويله اجاره كن تا هر سال برايت دو سه تا كره اسب بياورند. اين كره ها را كه بفروشي دو سه برابر آنچه كه اداره معارف به تو مي دهد گيرت مي آيد .
چرا نيما كمتر در جمع هاي شاعرانه حضور پيدا مي كرد؟
نيما آدمي منزوي بود كه بيشتر به خاطر كشف خودش از اجتماعات آن شكلي دور مي ماند. نه اينكه در خانه بخورد و بخوابد؛ آدم خيلي باسوادي بود. همان روز ما مجله هايي كه از لبنان و مصر آمده بود را در خانه اش ديديم. يك قسمت از كتابخانه اش هم كه مربوط به كتاب هاي فرانسوي بود. خيلي خوب زبان فرانسه مي دانست، چون از كودكي در مدرسه فرانسوي ها درس خوانده بود. من پرسيدم: شما وزن افسانه را از كجا پيدا كرديد؟ . گفت:  موقع عزاداري عاشورا ما به تكيه دولت مي رفتيم. آنجا در تعزيه خواني و شبيه خواني، نوحه اي را به عنوان زبان حال جناب علي اصغر مي خواندند كه مصراع اصلي آن اين بود كه (اي عموجان، عموجان كجايي). من ديدم كه در اين وزن خيلي خوب مي شود شعر گفت. بعدها كه من افسانه را نوشتم، ديدم كه بچه ها ياد گرفته اند و در كوچه ها اشعاري مثل آن را مي خوانند و من فهميدم كه ديگر افسانه رستگار شده است . البته فريدون كار من را به عنوان دوست شهريار پيش نيما برد. من ديگر نيما را نديدم تا اينكه يك بار آمد تبريز. يك بار  هم يك سال قبل از فوتش به طرز عجيب و اسرارآميزي به تبريز آمد؛ مثل اينكه مي خواست از طريق آستارا از مرز خارج شود. ظاهرا بعد كه جريان برادرش پيش آمد و گفتند كه تحت تعقيب يا تحت نظر است، منصرف شد.
تبريز كه مي آمد، منزل شهريار بود؟
بله، هميشه منزل شهريار بود. يك شب بيشتر نبود. مي گفتند رفته آستارا؛ مثل همان سفر صمدبهرنگي، اين سفر نيما هم خيلي احساسي و شورزده بود.
ذات الريه كردن نيما هم در سفري مثل همين سفر بود؛ سوار بر اسب رفته بود دوروبر يوش آن هم اول زمستان و آنجا مريض شده بود. پيرمرد هم كه ذا ت الريه بگيرد خيلي سخت است كه نجات پيدا كند. نوعي استقبال مرگ بود. مرگ فروغ هم همين طور بود يا آلبركامو هم در چنين شرايطي به سراغ مرگ رفت.
نكته ديگر ميزان استقبال چشمگيري ست كه آن زمان از شعر مي شد.
البته استقبال بود، ولي نه به اندازه الان، چون امروزه همه نوع شعري را مي پسندند، ولي آن زمان اگر شما مي خواستي شعرت مورد پسند واقع شود، حتما بايد گرايش هاي سياسي اجتماعي را درنظر مي گرفتي و آن شعرها خوب در نمي آمد. همين مجموعه انارستان من به خوبي كولاك نيست، به خوبي كتاب هاي بعدي نيست. من بعدها شعرهايم را صميمانه نوشتم. صمد بهرنگي هم از من پرسيد كه شما همه اين مطالب را صميمانه مي گوييد؟ من جواب دادم كه بعضي از شعرها را صميمانه مي گويم و بعضي را هم مي گويم ديگر.
ارتباط شعر با عامه مردم بيشتر شده يا كمتر؟
بيشتر شده. آن موقع شعر خيلي بودار بود. اصلا
شعر نو به نوعي زبان سوسياليسم و كمونيسم بود.
يعني به ثمر رسيدن انقلاب نيما، از شرايط غيرادبي (مثلا جريانات اجتماعي) تا چه حد موثر بوده است و چقدر جريانات به نيما كمك كردند؟
نيما در شروع كارش رمانتيك بود. آن موقع تازه رمانتيسيسم به ايران آمد و شاخه شاخه شد. مثلا يك شاخه را شهريار گرفت و به آن ترتيب دنبال كرد. يك شاخه ديگر را مشفق كاظمي گرفت و رمان تهران مخوف را نوشت.
يكي از بدي هاي حزب توده اين بود كه هر شخصي كه چپ نبود را بدنام مي كرد و با رمانتيسيسم هم به همين طريق رفتار  كرد. مثلا وقتي بحث گوته پيش مي آمد، مي گفتند گوته مثل همين حجازي خودمان است. البته حجازي نثرنويس خيلي مسلطي بود، ولي گوته نابغه خيلي عجيبي ست.
آلماني ها به همين راحتي كسي را نابغه به حساب نمي آورند. گوته 16 زبان بلد بوده، هفت تا هشت علم از قبيل گياه شناسي، ستاره شناسي، علوم حيوانات و نظريات فيزيكي را مي دانسته. لهجه هاي قديم كل اروپا را در تحقيقي مورد شناخت قرار داده بود و در مورد آن كتابي نوشته، حافظ را شناخته بود و ... . آنها آن موقع جلو رمانتيسيسم را گرفته بودند، در صورتي كه خودشان نوعي رمانتيسيسم داشتند كه شاخه شاهرخ مسكوب بود كه خيلي عالي مي نوشت. شاخه ديگر هم به حسينقلي مستعان مربوط مي شد كه هر ماه يك رمان عاشقانه در قطع جيبي منتشر مي كرد. كار ما از رمانتيسيسم شروع شده و در ايران هم اين سبك نبوده است. حزب توده هم بي خود ايراد مي گرفت. تا وقتي ما از رمانتيسيسم رد نمي شديم كه به مراحل بعدي نمي رسيديم. ما كه نمي توانستيم از كلاسيك منشآت قائم مقام به رئاليسم برسيم، البته رئاليسمي كه اينها مي گفتند هم آبكي بود. نيما هم يكي از شاخه هاي رمانتيسيسم را گرفت كه به صورت افسانه اتفاق افتاد. او خواست كه رمانتيسيسم فرانسه را به ايران بياورد. اين اختلاف همان زمان هم وجود داشت. نادرپور مي گفت كه اين جريان، ادامه ادبيات كلاسيك ايران است، ولي شاملو معتقد بود كه اين جريان ادامه ادبيات قديم ايران نيست و نظر من هم بر همين است كه اين شعر ادامه ادبيات قديم نيست.
و بعد از نيما ...
بعد از نيما با آتشي كار راحت شد، چراكه با آتشي، اينها 6 نفر شدند؛ نيما، اخوان، شاملو، فروغ و سپهري. اين گروه را به راحتي مي توان به دو قسمت سه نفره تقسيم كرد. اينكه الان اغراق مي شود كه آتشي هم مثل اخوان و شاملو بوده، برخورد درستي نيست. شاملو بهترين شاعر در اين بين بود و بنده هم به او بيش از همه معتقد بودم و صريحا هم مي گفتم. البته احمدرضا احمدي هم حقي دارد، چون شعر سپيد تنها كار شاملو نيست.
م. آزاد هم به موقع خودش خيلي كارها كرد. اگر آزاد نبود، اصلا فروغ نبود. آزاد بين نيما و شاعران ديگري از قبيل فروغ، محمد حقوقي، كيومرث منشي زاده، طاهره صفارزاده، اوجي و... پل زد.
و نصرت رحماني؟
نصرت يك جزيره كوچك مستقل بود. نه از كسي تقليد كرده و نه كسي از او تقليد كرده. به هيچ كس شباهت نداشت. نادرپور و توللي هم يك شاخه سليس و آرام و راحت از نيما را برداشتند و قدري هم از خانلري استفاده كردند. به عقيده من خودشان شاخه نيما نيستند. ذهنيت آنها هم با نيما متفاوت است. در ابتدا ذهنيت نيما شرط است. مشيري هم نيمايي نبود. درست است كه در سبك نيما گفته، ولي ما سبك را در نظر نمي گيريم، همان ذهنيت نيما مهم است. ديد نيما شرط است، البته به عقيده من بهترين شاگرد نيما همان آتشي ست كه خيلي جلو آمد و پيشرفت كرد. در ابتدا خيلي ها از نيما شروع كردند، ولي بعد هر كدام به راه ديگري پرت شدند.
سئوال من هم دقيقا همين است كه اين جريان چقدر طبيعي ادامه يافت... ؟
طبيعي تر از همه همان آتشي ست؛ آتشي از داخل شعر بيرون زده، از بيرون داخل شعر نشده. يك عده مي نشينند مي گويند كه حالا چون مجله ها بيشتر فلان نوع شعر را مي پسندند، من هم به همين شكل شعر مي گويم، مثلا آثار دكتر براهني و باباچاهي را مي خوانند و مي خواهند يك چيزي نظير آن بگويند؛ اينها از بيرون وارد شعر مي شوند. حسن عمده آتشي اين است كه از بيرون وارد شعر نشده؛ مثل جوجه، تخم مرغ را شكسته و بيرون آمده و اين يعني اينكه شعر آتشي كاملا طبيعي پيش آمده. منتهي به نظر من آتشي در شعر سپيد صاحب مكتبي نشد.
ممكن است در مورد آن تقسيم بندي دودسته اي بيشتر توضيح بدهيد؟
سه نفر اول شامل نيما واخوان و شاملو مي شود كه قدرت فوق العاده اي دارند. دراين بين نيما اصلا قابل قياس نيست و مهمترين شاعر محسوب مي شود، اگرچه ممكن است بزرگترين شاعر نباشد. مثلا يعقوب ليث بزرگترين پادشاه نيست، ولي مهمترين است، براي اينكه نفر اول است، در صورتي كه در آن زمان سلطان محمود بزرگترين پادشاه محسوب مي شد. نيما هم مهمترين شاعر ايران است؛ حتي از حافظ هم مهمتر است. حافظ بزرگتر است، ولي تحولي كه نيما ايجاد كرده، هيچ شاعر ديگر ايراني به وجود نياورده است، حتي رودكي نيز اينقدر مهم نبوده است. نيما به همين لحاظ اصلا قابل قياس نيست. شعر و سخن شاملو هم به نوبه خودش قابل قياس نيست. حالا كاري به انديشه هايش نداريم، ولي شعري كه او گفته قابل مقايسه نيست. از اميرالمومنين(ع) پرسيدند كه بهترين شاعر كيست؟ فرزدق است يا امرءالقيس؟ حضرت فرمودند فرزدق مسلمان خوبي ست و امرءالقيس شاعر خوبي ست، چون اگر چه او مخضرم (كسي كه هم در دوره جاهليت شعر مي گفته و هم بعد از اسلام) بوده و مسلمان نشده، ولي شعرش قابل قياس نيست. از سوي ديگر هم حضرت پيامبر(ص) فرمودند كه به فرزدق در بهشت به ازاي هر بيت يك قصر پاداش داده مي شود، ولي به امرءالقيس داده نخواهد شد، ولي او دوزخي هم نخواهد شد. من هم كاري به طرز تفكر شاملو ندارم. مثلا در مورد صميميت آتشي هم چنين صحبتي هست كه چطور او مي توانسته با همه گروه ها و نحله ها صميمي باشد و عده ديگري در جواب مي گويند كه اين خلقيات را ما در ايران نمي پسنديم، ولي در خيلي از كشورها ممكن است يك نفر با همه معاشرت داشته باشد. آتشي هم بزرگ شده ايلات دشتستان بوده و صميمي بزرگ شده. كسي كه خوش اخلاق باشد، نمي تواند با افراد مختلف خوش اخلاقي يا بداخلاقي كند. صميميت آتشي هم فطري بوده و با خونش عجين شده است. به همين دليل حتي با افراد و گروه هاي مخالف و موافق در عين حال صميمي بوده است، اما ما در ايران هنوز با اين نوع ادبيات خو نگرفته ايم. از اين لحاظ نمي توان به آتشي ايراد گرفت. كسي از اهالي غرب گفته بود كه من با هر دو طرف صميمي هستم. ديگري پرسيده بود:چطور مي شود كه شما مثلا هم با آلماني ها صميمي باشيد و هم با لهستاني ها؟ و جواب شنيده بود كه ما اينجا قصه سكندر و دارا نخوانده ايم . مسئله اصلي عشق و ادبيات است.

پشت صحنه
اولين بار
007536.jpg
اگرچه بارها نامش را شنيده و شعرهايش را خوانده بودم، اولين بار در يكي از همايش  هاي فصلي ادبيات اصفهان توانستم او را از نزديك ببينم و نكته جالب در اين بين كه باعث مي  شد بيش از پيش مشتاق درك حضورش باشم و بيش از پيش او را دوست بدارم، اين بود كه مفتون در آن سفر هم به زبان و هم به دل باعث مي  شد كه حسين منزوي در بين برخي از ميزبانان و ميهمانان نه چندان دوست، احساس غربت نكند، چراكه هر دو آنها آذري  زبان بودند و از كساني كه در سال  هاي نه چندان نزديك در ادبيات اين سامان قدعلم كرده و درخشيده بودند.
حرف حساب
اگرچه بعدها باز هم او را ديدم و حتي به واسطه تلفن با او گفت  وگو كردم، اما اولين ارتباط مطبوعاتي من با او براي شنيدن نظراتش در مورد منوچهر آتشي و انعكاس آن در ويژه  نامه ايرانشهر بود. يك كلمه حرف حساب جواب همه چانه  زدن  هاي من بود:  الان همه ناراحت هستند و فرصت مناسبي براي اظهارنظر در مورد شعر آتشي نيست. به هر حال عملكرد هيچ  كدام از ما كه خالي از اشكال و ايراد نيست؛ آتشي هم علاوه بر همه توانايي  هايش، ضعف  هايي داشت كه اگر به آنها اشاره كنيم، ممكن است عده  اي به خاطر تعلقات عاطفي عصباني شوند. اين حرف  ها به معني نفي آتشي نيست، ولي دليلي هم وجود ندارد كه چون حالا در ميان ما نيست، او را دربست بپذيريم. به هر حال اين اظهارنظرها براي عده اي ملاك است .
يك صبح باراني
در گفت  وگوي تلفني با استاد به اين نتيجه رسيده بوديم كه ساعت  هاي اوليه صبح، مغتنم  ترين فرصت است و جالب اينكه درست صبح همان روز مقرر، آسمان تهران باراني شد تا زمين سرشار از طراوت شود و فضايي شاعرانه گرفتاري  هاي تهران را از ياد ببرد.
او هم دقيقا به اندازه ما و حتي قدري بيشتر، از فضاي پرطراوت يك صبح باراني بشاش است. قدري كه زمان مي  گذرد و سر حرف باز مي  شود، مي  فهميم كه تقدير چنان رقم خورده كه مناسبت  هاي ديگري هم براي ويژه بودن روز ديدارما با او وجود داشته باشد؛ وقتي از تاريخ تولدش مي  پرسم، متوجه مي  شوم كه دقيقا در سالروز تولد او (به احتساب تقويم قمري)كه با سالروز تولد حضرت معصومه (س) همزمان است، توانسته  ايم در محضرش باشيم و يك نشانه ديگر هم به ديگر نشانه  هاي خوب و مقبول اين ديدار افزوده مي  شود؛ ديدار باكسي كه به محض اينكه لقب استاد را در مورد او به كار مي  برم، مي  گويد: دنيا براي شاگردي كردن است. بر كره خاكي هنوز غير از انبيا و اوليا و اوصيا، كسي را به عنوان استاد نداريم .
سرگذشت يدالله مفتون اميني - شاعر معاصري كه به زعم من هنوز آنقدر كه بايد حق او ادا نشده تا قبل از ورود به دانشگاه را از زبان خودش اينگونه مي  شنويم: من متولد جايي هستم در جنوب آذربايجان؛ حدفاصل كردستان و آذربايجان. رودخانه  اي هست به نام جيغاتي كه فعلا به آن زرينه رود مي  گويند. آن طرف اين رودخانه شهرستان  هاي كردستان مثل سقز و بوكان واقع شده و اين طرف هم زادگاه من شاهين  دژ كه اسم قديم آن صائين قلعه بود و مركز محال افشار به شمار مي  رفته است؛ همان جايي كه زادگاه نادرشاه نيز به شمار مي  رود. در سال 1305 متولد شده  ام. پشت قرآن نوشته شده: تولد نورچشمي يدالله / اول ذي  القعده 1344 . تا هشت سالگي در همان  جا در مكتب ميرزاعبدالعلي انصاري درس خواندم. ايشان ابتدا الفبا را به ما ياد داد و بعد كتاب  هاي خيلي رسمي را شروع كرد؛ از قبيل گلستان و شاهنامه و بوستان و ... . در سال 1312 بعد از امتحان به عنوان محصل پايه سوم در دبستان تمدن تبريز پذيرفته شدم، در حالي كه يك سال و نيم مكتب رفته بودم. كلاس ششم ابتدايي را هم من در دبيرستان معروف رشديه گذراندم. آقاي بيژن جلالي هم در آن مدرسه با من همكلاس بود. من در آن مدرسه در كل تبريز شاگرد اول شدم. خلاصه بعدها از مدرسه رشديه به دبيرستان معروف فردوسي رفتم كه همه استادهاي آن بعدا به تهران آمدند و همگي معروف بودند. سال 1324 با حكومت دموكرات  ها (پيشه  وري) مصادف شد و ما در همان بحبوحه در سال 1325 ديپلم گرفتيم (البته مدرك ما به زبان تركي بود و قبول نمي  كردند كه داستان آن مفصل است). خوشبختانه وزير فرهنگ آدم روشني بود و به رغم اينكه همه به خاطر آمدن ما از آذربايجان به ما مشكوك بودند، او گفت كه اينها اگر مشكوك و خطرناك بودند، همان  جا مي  ماندند و به تهران نمي  آمدند و پذيرفت در صورتي كه ما همه مواد درسي را گذرانده باشيم، با شركت در كنكور (براي اولين بار) بتوانيم وارد دانشكده حقوق شويم. البته پيشه  وري هم در ابتدا اجازه نداد كه ما بياييم. با زحمت به ديدار او رفتيم. پيشه   وري گفت كه من هم درس حقوق خوانده  ام و درسم را ناقص گذاشته  ام. شما هم بهتر است اينجا بمانيد و دكتر شويد . گفتيم كه ما رشته  اي خوانده  ايم كه به درد دكتر شدن نمي  خورد، چون ما در رشته ادبي درس خوانده بوديم. گفت: پس من كارتي براي آقاي دكتر سنجابي مي  نويسم كه شما را در تهران در محيط سالمي نگهداري كند، چون محيط تهران فاسد است و يك كارت هم در توصيه ما به آقاي دكتر سنجابي نوشت. دموكرات  ها تا نزديك تهران بودند (تا 12 فرسخي قزوين) بعد از آن، ديگر بچه  ها كارت را پاره كردند و ما وارد تهران شديم.خيلي  ها با ما دشمن شدند؛ مي  گفتند كه اصلا كنكور نداشتيم و آمدن شما باعث شد كه اين اتفاق بيفتد. از 15 نفر ما، 14 نفر قبول شدند.

|  ايرانشهر  |   تهرانشهر  |   خبرسازان   |   دخل و خرج  |   علمي  |   شهر آرا  |
|  يك شهروند  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |