دوشنبه ۱۲ دي ۱۳۸۴ - - ۳۸۹۰
يكي دو ساعت با عليرضا خمسه در يك مكان پرخاطره براي او - از هشيار و بيدارتا...
صداي آرزوي من؛ بازيگري
008118.jpg
عكس ها: گلناز بهشتي
محمدرضايزدان پرست
آخرين باري كه شما راديدم، حدود يكي- دو سال پيش بود؛ اتفاقا آنجا هم در حال داوري نمايش هاي دانشجويي بوديد. يك مقدار شكسته شده ايد...
افتادم زمين...(!) چه جوري شدم؟
مثلا موهاتون اينقدر سفيد نبود...
خب بازيگر كه هر لحظه به شكلي بت عيار درآمد ...
خب البته؛ يا گفت: هر روز به شيوه اي و رنگي دگري‎/ چون خوب تو را مي نگرم خوب تري ...
كارآقاي معتمدي ما را مجبور كرد موها را كوتاه كنيم و تغيير دهيم.
آقاي خمسه! اين آخري ها كم پيدا بوديد...
دستشويي بودم( حسابي مي خنديم) ؛بعدمي گويد:كار ما بداهه است ديگر...
ولي واقعا و خصوصا به لحاظ تصوير اينجوري نبوده؟
عرض شود كه تا چند سال گذشته تلويزيون فقط دو تا كانال داشت. الان همين تلويزيون خودمان فقط شش- هفت تا كانال دارد. قبلا هركاري مي كرديم، به چشم مي آمد. از دهه 60 تا الان تقريبا همه سال ها يك يا دو كار داشته ام. خب اين اواخر كمتر به چشم آمده. كانال ها بيشتر شده، توليد فيلم زيادتر شده.
آن موقع سالي 30 تا فيلم داشتيم، الان حدود 70فيلم در سال توليد مي شود...
البته عمده فعاليت شما هم به تدريس و داوري و...مي گذرد...
بله، امسال مثلا پنج تا داوري داشتم...
پس اينكه احساس كردم به لحاظ تصوير كم پيداييد اشتباه نبوده...؟
ببين، كار بازيگر كاملا اينجوري است كه بايد صبر كني به دنبال تو بيايند...
اين خوب است يا بد؟
ويژگي است... يك اتفاق رئال است...
... بيشتر تراژيك...
من كه كميك نگاه مي كنم...
پس خوبي يا بدي اش را...
... به بزرگي خودمان مي بخشيم(!) قبلا 10 تا فيلمنامه پيشنهاد مي شد كمدي از نوع خاصي كه ما كار مي كرديم - يك يا دو تا را انتخاب مي كردم. الان دو تا پيشنهاد مي شود آن يكي كه بهتر است را انتخاب مي كنم. بعضي از مواقع هم سال هاي كسادي كار ماست. به جيب نگاه مي كنم؛ اگر ته اش چيزي نمانده، مجبوريم مثلا هر دو تا را انتخاب كنيم.
بدون تعارف و شايد به رغم تفكر بخش وسيعي از عامه مردم در اكثر گفت وگوهايم با هنرمندان سينما و تلويزيون و تئاتر اين به قول معروف غم نان ...
ما به آن مي گوييم شوق نان ؛ غم نان مال تراژدين هاست.
آفرين! عرض مي كردم هميشه مطرح شده...
خب البته نبايد نااميد بود...
به زندگي هم در مجموع مثبت نگاه مي كنيد و عقيده به نيمه پر ليوان و...
ما كه به همه بخش هاي زندگي مي خنديم(سه تا استكان پر و يك استكان خالي چاي جلوي عليرضا خمسه است. آنها را نشان مي دهد و مي گويد) الان به همه اين استكان ها مي خندم. منتظرند من بخورمشان. از غم نان يا به قول شما شوق نان مي گفتيم...
با همين غم نان پير شديم، شكسته شديم و با همين غم نان هم مي ميريم. من كه مي گويم شادي و شعف نان...
آرزوي خيلي چيزها را داشتيد، نه؟
ويژگي  عمده كار كمدي و كودك و نوجوان داشتن آرزوست. ما كه اين ويژگي را از دست نمي دهيم. خصوصا براي ژانر كودك و نوجوان نمي شود بي آرزو بود. كساني كه در اين بخش كار مي كنند نگهبانان اميدند.
الزاما براي اميدوار بودن بايد آرزومند بود؟
فرق دارد؛ در مقوله هاي ديگر شايد اينگونه نباشد ولي در كار كمدي اين يك ويژگي است.
آرزوهاي شما چقدر پرورده تخيلتان است يا چقدر به خاطر اينكه ويژگي كاري است به آنها مي پردازيد؟در واقع بيشتر آرمان است يا وظيفه؟
اصلا يك ويژگي شخصيتي است. اگر درما نباشد سمت كار كمدي نمي رويم. از كار به ما سرايت نمي كند؛ برعكس است.
كليت هنر هم بدون آرزو انگارپذيرفتني نيست...
اتفاقا گروهي هستند كه عقايدي در رد آرزو دارند...
احساس مي كنم گوشه چشمي به رئاليسم داريد...
عناوين اش خيلي مهم نيست. البته وجود آرزو، وجوه ماندگارتري به هنر مي دهد اما مكتب هاي ديگر هنري هم وجود دارند كه مثل ما نگاه نمي كنند؛ مثلا مي گويند انسان عميق و ايده آل نمي تواند انسان آرزوپروري باشد .
پس اين ويژگي شخصيتي به كودكي خيلي ارتباط دارد...
- به كودكي كه برمي گردم، شايد يكي از دلايل انتخاب كار بازيگري همين بوده؛ آرزوپروري و ... . بازيگري براي من صداي آرزو بوده، يعني با انتخاب اين حرفه، صداي آرزويم را به گوش ديگران مي رساندم.
آقاي خمسه! صحبت از انتخاب بازيگري به عنوان حرفه تان شد. تصميم داشتم از پانتوميم زياد صحبت كنيم، چون يكي از انتخاب هاي شاخص شما بوده. اصلا چرا اينقدر پانتوميم تنها مانده؟
- پانتوميم كه مي داني ... يك رشته خاص در هنر تئاتر محسوب مي شود .به اين علت مي گويم خاص كه هر بازيگري آن را انتخاب نمي كند. پانتوميم آدم هاي خالص را به خودش مي خواند. به لحاظ صورت، بدن و ... . آدم هاي متفاوتي در همه جاي دنيا سراغ آن مي روند. جالب است براي شما بگويم الان ما در مكاني (فرهنگسراي نياوران) داريم صحبت مي كنيم كه من آغاز كار پانتوميم را مديون اين مكان هستم. سال 56 اين فرهنگسرا اولين جشنواره پانتوميم را برگزار كرد و من براي اولين بار شاهد كار هنرمندان بزرگ مايم يا ميم از سراسر دنيا بودم كه سبب شد من متوجه قابليت هاي بسيار بسيار پانتوميم شوم. موقعي كه براي تئاتر رفتم فرانسه، اين رشته را دنبال كردم و الان هم بعد از اين همه سال (27 سال) اگر از وجوه بازيگري صحبت مي شود، اولينش براي من شكل پانتوميم است. مثلا براي كشوري مثل ايران كه با محدوديت هاي امكانات مثل سالن تئاتر و ... مواجه است، از پانتوميم به عنوان شكلي از هنر كه نيازي به سالن و اكسسوار و ... ندارد و بازيگر اين كار با قدرت تخيل بي نهايت و حركات محدود بدني مي تواند جهاني را خلق كند، بسيار مي شود بهره برد.
احساس مي كنم اين شاخصه هاي منحصر به فرد آن طور كه بايد و شايد مطرح نشده؛ به يك نكته ديگر هم فكر كرده ام ... باز احساس مي كنم مهجور ماندن هنر پانتوميم ريشه هاي فرهنگي براي ما ايراني ها دارد؛ مثلا ما فرهنگ يا اختصاصا جماعت و مردم پرحرفي هستيم.
- بيشتر به اين ارتباط دارد كه پانتوميم هنر سخت و دشواري است و ما چون اغلب، آدم هاي آسان  طلبي هستيم، به سمتي مي رويم كه راحت باشد. الان نگاه كن؛ بازيگري در تلويزيون يكي از ايده آل هاي جوان هاست. پانتوميم يك كار مفرط جسمي، روحي و تخيلي است؛ يك كار بي نظير و ويژه است. تقريبا با هيچ شاخه اي از بازيگري قابل مقايسه نيست. به شدت به تمركز، تخليل و مهارت هاي بالاي جسمي وابسته است.
راجع به همين ها صحبت كنيم... مثلا تمركز...
- ببين، يك بازيگر تئاتر يا تلويزيون از هر اتفاق رئالي مي تواند به نفع كارش استفاده كند. در كمدي هاي خاصي مثل كمدي بوف يا
كمديا دلارته اگر صداي موبايل كسي دربيايد، حتي مي تواند به بازيگر كمك كند. در پانتوميم همه چيز ضد تخيل و تمركز بازيگر است. در همين فرهنگسرا آدام داريوس كه كار مي كرد، اگر كوچك ترين صدايي از كسي درمي آمد، كار را قطع مي كرد. عجيب به سكوت و تمركز وابسته است. خشت خشت اين بناي تخيلي (پانتوميم) در سكوت و آرامش و خلوتي نهاده مي شود كه با انواع بازيگري قابل مقايسه نيست.
از مهارت هاي بدني هم صحبت كنيد...
- شما به بازي هاي مثلا تلويزيوني و خصوصا به طور مثال 90 قسمتي كه نگاه مي كني، مي بيني كه همه بار طنز و كميك و درام، روي ديالوگ است. پانتوميمي مثل كمديا دلارته چون خيلي ها معتقدند ريشه پانتوميم مدرن در كمديا دلارته است بازيگري مي خواهد با اكت و تحرك و ... .
امروزه بازيگري ايران جايگاهي براي اين نوع بازيگرها ندارد. كساني با اين قابليت ها تبديل مي شوند به كساني مثل بنده كه مجري شدند، در حالي كه تمام نياز من اين است كه از بالا بيفتم، با طناب بيايم، بپرم و.... واحدهايي براي ما مي گذاشتند...
در فرانسه كه تحصيل مي كرديد؟
- ... بله، در دانشگاه ون سن. واحدهايي مي گذرانديم كه الان در دانشگاه هاي ايران تدريس نمي شود؛ آكروباسي، ژيمناستيك، اسب سواري و ... . بازيگران پانتوميم همه اينها را براي همان مهارت هاي بالا بايد آموزش ببينند. بازيگر پانتوميم بدون اينكه سوار اسب شود، سواركار درجه يكي است. از شمشير بايد به ظرافت يك شمشير باز استفاده كند، ضمن اينكه يك فيلسوف است؛ نمونه اش مارسل مارسوس . از نسل گذشته (كلاسيك) تنها بازمانده، اوست. نگاهش از منظر پانتوميم به جهان، نگاه يك فيلسوف است.
براي كار پانتوميم بايد مثل يك ژيمناست، جوان و باانرژي باشي، مثل يك پير، صاحب بينش و تبحر باشي، مثل يك شاعر ظريف باشي، مثل يك ورزشكار قوي باشي؛ جمع اضداد مي شود، پانتوميم. حالا كدام بازيگر عاقلي است كه بيايد سراغ اين دردسرها، جاي اينكه برود در تلويزيون و بگويد: دوستان سلام! شب به خير... ؛ راحت تر است از اينكه بيايي و بپري و چهار تا پشتك بزني و شمشير بكشي و سوار اسب خيالي بشوي و با يك لشكر خيالي بجنگي. هر حركتي مبتني بر يك تخيل عميق است و با كوچكترين خطايي تخيل و باور تماشاگر از دست مي رود. من به دانشجوهايم هميشه مي گويم: فكر كنيد دو تا كار به من پيشنهاد مي شود؛ يكي مجري گري، يكي پانتوميم. براي اجرا مي آيم و مثلا هوا گرم است،  راجع به گرما شوخي مي كنم. ترافيك و آلودگي  است، راجع به همان شوخي مي كنم. ولي براي پانتوميم، وارد سالن كه مي شوم همه چيز ضد من است؛ حتي من ضد نيروي جاذبه زمين عمل مي كنم؛ يك مقابله صد در صد با همه عناصر واقعي؛ ساخت يك دنياي تخيلي كه در آن نشاني از شر، مزاحمت، بي عدالتي، جنگ، بيماري، فقر و فحشا نيست، ولي آنچه كه هست همه آن نشانه هايي است كه تو مي خواهي در پانتوميم بگويي نيست. يك نيست بايد قوي تر از يك  هست عمل كند؛ اين مي شود دشواري هاي پانتوميم. براي همين است كه الان كه داريم با هم صحبت مي كنيم، يك نفر يا دو نفر در ايران حتي كار پانتوميم نمي كنند، ولي ده ها هزار جوان علاقه مند به كار اجرا و بازيگري تلويزيون، له له مي زنند كه آقا ما هم هستيم!
شاخصه هاي جسمي و حركتي پانتوميم تقريبا مشهود است؛ آنچه هم كه مشهود نيست قابل كنكاش است. مي خواهم سراغ شاخصه هاي فلسفي برويم...
- ببين هيچ بازيگري در شيوه هاي مختلف نمايشي به غير از پرسوناژها، در موقعيت هاي ديگري قرار نمي گيرد. بازيگر پانتوميم درست مثل يك روح كه حالا دچار تناسخ شده از انسان به حيوان، از حيوان به اشيا، از اشيا به نباتات و ... تبديل مي شود. يك بازيگر پانتوميم تنها پرسوناژ يا يك شخص نمايشي نيست؛ بازيگر شما هستي، بازيگر ميكروفون است، قندان مي شود، پروانه مي شود و آبي مي شود كه روان است! خب، خيلي تمركز مي خواهد. راجع به نگاه فلسفي پانتوميم بايد گفت جهان حاضر، جهاني دوست داشتني نيست؛ جهاني پر از بي عدالتي، بيماري، فقر و اينهاست. مثلا نگاه فلسفي مارسل مارسوس مي گويد: من نتوانستم اين جهان را تغيير بدهم، من نتوانستم ريشه جنگ را بخشكانم، ولي در دنياي پانتوميم با يك حركت و در يك چشم برهم زدن ريشه جنگ خشكيده مي شود. در پانتوميم هستي به آنگونه كه در بدو خلقت بوده ساده تر قابل تبديل است. با سه تا حركت مي شود در پانتوميم موقعيت انسان به بن بست رسيده فعلي را نمايش داد. اگر بخواهي بگويي بايد كتاب ها بنويسي! اوه! ...
مكاتب مختلف و ... ؛ سه حركت مارسل مارسوس در نمايش بيپ ، انسان معاصر قرن بيستمي را نشان مي دهد؛ تنها در پنج دقيقه.

انرژي هاي گروهي
صحبت ما تمام مي شود، ولي مي دانم كه مثل هميشه كه گفته ام، ناگفته ها مي مانند و من؛ مثل هميشه. از ميان همين ها مي گردم و دم دماي خداحافظي مي پرسم: براي پانتوميم چه فكري كرده ايد؛ گسترش، فراگيري و ...؟ مي گويد: الان دو - سه نفري بيشتر نيستيم كه تدريس مي كنيم؛ يا من درس مي دهم يا ناصر آقايي يا ديگران. جمع كثيري از بچه ها مشتاق فعاليت در اين رشته هستند. تصميم دارم تا چند سال آينده اين جمع كثير هم كاملا آماده شوند و نيروي يكي دو نفري ما كاملا تكثير شود و بعد پيش خودم فكر مي كنم كه اين انرژي هاي گروهي چه كارها كه نمي كند!

چند سالگي؟! 
بخشي از تحصيلات عليرضا خمسه در رشته روان شناسي است. همين نكته به علاوه جديت او نسبت به تحصيلات و رشته اش كافي است تا بخش بزرگي از بحث ها مربوط به مباحث روان شناختي و ارتباط آن با رشته نمايش و خصوصا شاخه پانتوميم شود.
جالب اينجاست كه عليرضا خمسه مي گويد:  من كه در 12 سالگي نمايش و بازيگري را انتخاب كرده ام در اصل انتخاب شده ام. همه ذهنيت هاي ما در فاصله سال هاي يك تا پنج سالگي شكل مي گيرد . با تعجب عجيب و غريبي مي پرسم: چند سالگي؟! و بعد قانعم مي كند كه اين انتخاب شدن ها آنقدر ها هم جبري نيست.

پشت صحنه
يك داور جدي
008121.jpg
گفت و گوي من با عليرضا خمسه در فرهنگسراي نياوران شكل گرفت؛ جايي كه او مشغول بازبيني نمايشنامه خواني بود؛ براي دومين جشنواره سراسري نمايشنامه  خواني كه 26 تا۳۰ آذرماه در همين فرهنگسرا برگزار شد. دلم مي خواست گفت وگو قبل از برگزاري جشنواره چاپ مي شد تا اين جشنواره و حداقل كليت نمايشنامه خواني اينقدر مهجور نمي ماند ولي افسوس كه تقويم كاري، مجالي بيشتر از اين مهيا نكرد. اتفاقا نمايشنامه اي كه در حال بازخواني يا بازبيني هيات داوران بود تعزيه اي بود مربوط به واقعه كربلا و باورم نمي شد اين عليرضا خمسه جدي و اخمو همان عليرضا خمسه اي باشد كه دقايقي بعد قرار است پاسخ تمام پرسش هاي مرا با شوخي و طنز بدهد. به هرحال به قول خودش، بازيگر هرلحظه به شكلي بت عيار است.
خاطره هاي يك فرهنگسرا
اين نكته اي كه در اينجا و در اين حاشيه مي آورم شايد در خلال گفت و گو هم يكي دوباري مطرح شده ولي مطمئنم حسي كه روبه روي من و چهره خمسه اتفاق مي افتاد در جمله هاي گفت وگو مشهود نيست. بخش مفصلي از صحبت هاي ما دو نفر به پانتوميم اختصاص داشت. عليرضا خمسه چندبار تاكيد كرد كه اولين پانتوميم را در سال 56 در همين فرهنگسرا ديده؛ در جشنواره اي كه به همت باني اين فرهنگسرا، آقاي شيروان لو برگزار شده است. حس نوستالژيك عجيب و غريبي توي چشمهايش بود وقتي از آن روز و ديدن اولين پانتوميم مي گفت و اينكه اين رشته و مسير بسيار سخت را برمي گزيند كه خب البته راجع به سختي هاي آن زياد صحبت كرديم و بخش تقريبا كاملي از آن در متن مصاحبه آمده است.
برخلاف رسم
شايد نه معروف باشد و نه مرسوم كه نوشته اي شبيه بيوگرافي در اواسط ليد يك گفت وگو جا بگيرد اما قبول كنيد كه هم از گفتن برخي نكات بيوگرافي گونه چاره اي نيست و هم اينكه قرار نيست اين نوشته ها بيوگرافي باشد. شايد در روند يك گفت وگو صحبت هايي رد و بدل شود كه اين نوشته ها به تبيين آنها كمك كند؛ آن هم براي مصاحبه كننده اي مثل من كه پريشاني ام، يك گفت وگوي پريشان به بار مي آورد. عليرضا خمسه متولد سال 1331 است. تحصيلات خود را تا مقطع كارشناسي در رشته روان شناسي و در دانشگاه ملي سابق و شهيد بهشتي كنوني دنبال كرده و بعد از آن به فرانسه مي رود و در دانشگاه ون سن پاريس شاخه هاي متنوع و مختلفي از نمايش را دنبال مي كند. خودش مي گويد: من از بي سوادهاي اين رشته ام ، مي دانم كه سوابق تدريس و تحقيق عليرضا خمسه بر جمع كثيري پوشيده نيست، ضمن اينكه حضور مستمر او در جمع هاي دانشجويي، علاقه و جديتش را نسبت به تحصيل و تدريس نمايان مي كند. از كشورهاي در حال توسعه و شعار آموزش محور توسعه ياد مي كند و بعد از پرسش هاي من در باب دانشجويانش نكته جالبي را مي گويد؛ اگر باور داشته باشي كه چيزي بلد نيستي يا كمتر مي داني بيشتر يادخواهي گرفت و من نسبت به دانشجويان سعي كرده ام اينگونه باشم . خلاصه، بحث تدريس و دانشجويي و... مي رود به دوران دانشجويي خودش و ادامه مي دهد: چهارسال در پاريس، دوره هاي مختلف بازيگري را با گرايش هاي متفاوت گذراندم. پاريس كه مي دانيد، مركز كارهاي مختلف شاخه هاي هنري و خصوصا كار ما ( بازيگري) است. لوكوك آنجا كلاس دارد، مارسل مارسوس از سال 1979 آنجا مدرسه بزرگي دارد و... ورك شاپ هاي يك هفته اي آنجا هست و... بستگي به بودجه ات دارد. همين ورك شاپ ها چهار ساله هم هست، بايد به جيبت نگاه كني. من همين الان به بچه هايي كه قصد تحصيل ياادامه تحصيل دارند توصيه مي كنم كه حتما بروند پاريس. فضاي پويايي براي پيشرفت هست. اينجا متاسفانه دو واحد بيشتر نيست. مگر چقدرمي شود در اين فرصت كوتاه آموخت؟ و بعد يادم مي افتد كه در سرفصل هاي رشته ادبيات هم ادبيات معاصر با اين همه پيشينه و پسينه و گستردگي و تنوع و عمق و تازگي و جهان بيني هاي بكر، تنها سهمي 4واحدي در 137واحد دارد؛ آن هم دو واحد براي نظم و 2واحد براي نثر، اما مثلا شاعري مثل مسعود سعدسلمان با مباحثي تكراري يك سهم مستقل 2واحدي دارد و... بگذريم.
هميشه كمدين
عليرضا خمسه در هر حال و هر شرايطي يك كمدين است. هم خودش تاكيد مي كند و هم خودم مي توانم بفهمم؛ حتي وقتي حركتي يا گفته اي از او خنده دار نباشد- البته نه به معناي مضحك- اين نكته را به را حتي مي شود از اولين پاسخ هايش به اولين سؤال هايم فهميد. راستش اول گفت وگو فكر كردم چه ساعت يا به هر حال زمان سختي را خواهم داشت، چون طبيعتا آنقدرها براي فضاهاي طنزآماده نبودم و مثلا نمي دانستم براي رسيدن از نقطه اي سراسر شوخي به نكته اي سرتا پا جدي چه بايد بكنم ولي هرطور شد گفت  وگو شاد و پر از طنز آغاز شد در حدي كه بعد از هر گفت ي، گو ي خنده بود ولي بسيار جدي و حتي گاهي بغض آلود ادامه يافت. هرچند كه همين بغض ها در خنده هاي هميشه عليرضا خمسه پنهان مي شد و غم ها با شادي انگاري هايش مجال بروز نمي يافت. اين را زماني متوجه مي شوم كه از غم نان حرف مي زنيم و او مي گويد: اين اصطلاح تراژدين هاست، ما كمدين ها مي گوييم: شوق نان ... .

نوستالوژي
هشيار و بيدار
008124.jpg
نسل من هم از نسل  همان بچه هايي است كه كودكي و نوجواني خود را با خاطره هاي تلخ آژير قرمز و رفتن به پناهگاه يا دامنه كوه و شب در ماشين ماندن و راديو كوچك يك موج ترانزيستوري بابا و خلاصه بمباران شهرها و محله ها و شكسته  شدن شيشه خانه قبلي عمو اينا و ... گذرانده اند. وقتي مثل هميشه برمي گردم و به گذشته نگاه مي كنم، آنچنان بازي كودكانه اي غير از فوتبال توي كوچه يادم نمي آيد. شايد بيشتر تلويزيون مي ديدم؛ جالب اينكه از آن همه برنامه تلويزيوني كودك و نوجوان هم غير از يكي - دو تا كارتون - چون به آن صورت برنامه هاي توليدي افزون نشده بود چيز ديگري خاطرم نيست، ولي جالب تر اينكه برنامه هشيار و بيدار خوب در خاطرم مانده؛ با شادي هاي كودكانه و خاص عليرضا خمسه (بيدار) و كسي كه نقش هشيار را بازي مي كرد و به رغم هميشه خواستنم تا روز گفت وگو با عليرضا خمسه اسمش را نمي دانستم.
از زماني كه عليرضا خمسه به ذهنم رسيد براي يك گفت وگوي مفصل تا وقتي كه نشستم و واكمن را روشن كردم، 2 مطلب مهم به عنوان پيرنگ مصاحبه مدنظرم بود؛ پانتوميم و هشيارو بيدار؛ شايد به خاطر اينكه كمتر به اين دو موضوع پرداخته شده، يا من كمتر ديده ام.
بحث هاي مفصل مربوط به پانتوميم را به متن گفت وگو بردم و خلاصه، آن همه بحث قشنگ راجع به هشيار و بيدار را به خاطر احساسات هميشه نوستالژيك گذشته، به حاشيه مصاحبه آوردم؛ هميشه حاشيه همه صفحات هم مثل من حس هاي عجيب و غريب دارد.
خودش راجع به هشيار و بيدار مي گويد: جزو كارهاي اول من است؛ سال 64. مهمترين چيزي كه براي من از هشيار و بيدار مانده، اين است كه اين برنامه  حاصل تلاشي گروهي بود در شرايط بسيار سخت ايران؛ بمباران شهرها. همه شهرهاي كشور درگير جنگ بودند. تلاش اين گروه از جمله خود من بر اين بود كه حداقل ما بچه ها را در اين بحران شاد نگه داريم .
بعد مي پرم وسط صحبتش كه: ببخشيد اسم آن آقايي كه نقش هشيار را داشت...؟ و جواب مي دهد: محسن يوسف بيگ بعد مي گويم: فعاليت نمي كنند؟ و پاسخ مي دهد: پيش بيايد، چرا نه؟ و عذرخواهي مي كنم و مي خواهم كه ادامه دهد: ما بعضي وقت ها مشغول ضبط بوديم كه وضعيت قرمز اعلام مي شد. حتي خيلي از وقت ها در زمان پخش برنامه، وضعيت قرمز اعلام مي شد. در هر دو حالت ما هم مثل بقيه مردم به پناهگاه  ها مي رفتيم. زمان ضبط، ما در استوديو تلويزيون بوديم؛ جام جم. اين خيلي مهم بود؛ شاد كردن بچه ها. در آن شرايط هر كسي تلاش داشت. ما هم تلاش مي كرديم در شرايط بحراني بمباران، بچه ها را بخندانيم و خوشحال كنيم. كار هم به دليل تنوع تيپ هايي كه داشت و حتي نوع نگاه سازندگان و شوخ و شنگي كه در كار بود به اضافه طراوت و تازگي به سرعت بين مخاطب هاي كودك و نوجوان جا باز كرد. هنوز بعد از 18 سال، خيلي ها به من مي گويند: بيدار . بچه هاي آن نسل همه بزرگ شده اند، زن گرفته اند، شوهر كرده اند، بچه دار شده اند، ولي هنوز به من مي گويند بيدار!
به لحاظ بازيگري براي من يك موقعيت بود. چون برنامه را به صورت مسابقه براي شركت كنندگان اجرا مي كرديم در لحظه بايد لباس عوض مي كرديم و مجبور بوديم به تغيير و تعويض در همه زمينه ها؛ از فرم گريم و لباس تا نوع بازي؛ سياهپوست، روستايي، وسترن، شهري. موقعيت خوبي بود براي تجربه هاي سخت. آقاي محمد عيوضي و صادق عبداللهي همزمان نويسنده و كارگردان برنامه بودند... . مي پرسم: شما هم در نوشتن يا كلا ايده پردازي دخيل بوده ايد؟ و ادامه مي دهد: نمي شود كه ايده نداد. طبيعي است كه كار، گروهي از آب درمي آيد؛ خصوصا كه آن كار مبتني بر مهارت هاي بازيگر بود. تغيير زيادي داده شد تا شكل اصلي و دلخواه دربيايد. از اين بابت گفتم يك موقعيت بود كه در نيم ساعت - يك ساعت مي توانستيم چند شكل بازي مختلف بكنيم. اين تغيير را دوست  داشتم. ضمن اينكه زمان پخش برنامه، جمعه بعد از ظهر بود. اغلب بچه ها از روي عادت - كه هنوز هم اين عادت مانده- مي نشستند و اين برنامه را مي ديدند؛ يعني اين برنامه به شدت و به سرعت توده گير شد، يعني عموم بچه ها در همه جاي ايران، اين برنامه را ديدند و من تبديل شدم به يك چهره تلويزيوني؛ با اين كار شايد خوب نباشد كه بگويم، ولي دوستم داشتند. يادم مي آيد با بچه ام رفته بودم بيرون؛ كوه. آن موقع مثلا بچه من حدود 6 سال داشت. بعد بچه اي با مادرش من را ديد. آن بچه داشت آن موقع مادرش را مي زد. مادرش به من گفت: اين به خاطر شما دارد مرا مي زند. پرسيدم: چرا؟ گفت: گريه مي كند و مي گويد اين كه توي تلويزيون خودش بچه است، چرا بچه دارد؟ از اين خاطره ها زياد بود. خدا را شكر همه برخوردهاي مردم مثبت بود. شامل مرور زمان شده و فقط شيريني اش به يادم مانده .

يك شهروند
ايرانشهر
تهرانشهر
خبرسازان
دخل و خرج
شهر آرا
|  ايرانشهر  |  تهرانشهر  |  خبرسازان   |  دخل و خرج  |  شهر آرا  |  يك شهروند  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |