گفت وگو با عبدالله شهبازي؛ تاريخ نگار معاصر به مناسبت سالروز شهادت اميركبير _ واپسين بخش
محمد رضا گرگاني
اشاره: در نخستين بخش گفت وگوي حاضر جايگاه تاريخي اميركبير در تحولات معاصر ايران به بحث گذاشته شد. اينك در ادامه، به نقد و بررسي يكي از كتاب هايي كه اخيراً درباره اميركبير به چاپ رسيده، پرداخته مي شود. اين كتاب كه «قبله عالم» نام دارد، نوشته عباس امانت است و توسط نشر كارنامه امسال به چاپ رسيده است.
* اخيراً كتاب قبله عالم نوشته دكتر عباس امانت به فارسي ترجمه و منتشر شده كه به بررسي تاريخ ايران در دوره ناصرالدين شاه اختصاص دارد و بخشي از آن مربوط به اميركبير است. شما در سايت اينترنتي خود تعريضي به اين كتاب داشته و نويسنده را به خصومت با اميركبير متهم كرده ايد؟ چرا؟
- دكتر عباس امانت، نويسنده كتاب فوق، از سران فرقه بهائيت در ايالات متحده آمريكاست و به عنوان بهائي متعصب شناخته مي شود. اين تعلق و بالاتر از آن «تعصب» ايشان مسئله پنهاني نيست.
من نوشتم كه عباس امانت با خصومت و عناد با اميركبير برخورد كرده و كوشيده تا به دليل سركوب شورشيان بابي و قتل علي محمد شيرازي (باب) از اميركبير انتقام بگيرد. عباس امانت در كتاب فوق ميرزا تقي خان اميركبير را، برخلاف آن چه در فرهنگ سياسي و تاريخنگاري ايران رايج است، علاقمند يا وابسته به استعمار بريتانيا جلوه مي دهد و مستنداتي نيز براي اين ادعاي بزرگ ندارد. امانت مي نويسد:
«اميركبير پرورده حكومت تبريز بود و در آنجا آموخته بود كه براي مهار زدن به بلندپروازي هاي خطرناك همسايه شمالي [روسيه] مي بايد خواست هاي همسايه جنوبي [بريتانيا] را گردن نهاد. بنابراين جاي تعجب نيست كه وزيرمختار بريتانيا كه با اميركبير« ساليان زياد دوستي خصوصي داشته است» مشعوف شود كه صدراعظم جديد اهميت دوستي با بريتانيا را كاملاً بازشناخته و قول داده است كه ارزش اين دوستي را«پيوسته يادآور شاه شود.» (قبله عالم، صص ۱۶۵-۱۶۶)
اين گونه برخوردهاي مغرضانه ادامه مي يابد و سرانجام اميركبير شخصيت زبوني جلوه گر مي شود كه براي نجات جان خود درخواست پناهندگي از سفارت انگليس كرد. امانت در كتاب خود«سندي»از آرشيو ملّي بريتانيا را نقل كرده كه گويا نامه درخواست پناهندگي اميركبير از دولت انگليس است در زماني كه در معرض قتل قرار گرفته بود. در اين نامه، از زبان اميركبير خطاب به جوستين شيل (وزيرمختار بريتانيا)، آمده است:
« آن جناب اغلب گفته اند كه از جانب دولت انگليس خاصه دستور دارند ضعفا و ستمديدگان را معاضدت فرمايند. من امروزه در ايران احدي را نمي شناسم كه از خود من ستمديده تر و بي كس تر باشد. اين مختصر را در دم آخر به شما مي نويسم: من بدون هيچ تقصيري نه فقط از مقام و منصب خود معزول بلكه ساعت به ساعت در معرض مخاطرات تازه مي باشم. افراد ذينفع كه دور شاه حلقه زده اند به اين اكتفا ندارند كه غضب همايوني تنها شامل حال من شود بلكه اولياي دربار را چنان بر ضد من برانگيخته اند كه ديگر اميدي به جان خود و عائله و برادرم ندارم.
عليهذا، من و خويشان و برادرم خود را به دامن حمايت دولت بريتانيا مي اندازيم. اطمينان دارم كه آن جناب به معاضدت اقدام مي كنند و طبق قواعد انسانيت و شرافت و به طرزي شايسته تاج وتخت بريتانياي كبير و شأن ملّت انگليس در حق من و خانواده و برادرم عمل خواهيد فرمود.
فقدان هر گونه تقصير اينجانب از يادداشت رسمي وزير امور خارجه [بريتانيا] به وزير خارجه اين دربار مشهود است. ديگر توان نوشتن ندارم... »(قبله عالم، صص ۲۲۸-۲۲۹)
* شما معتقديد كه اين نامه از آن اميركبير نيست؟ دليل تان چيست؟
- سند مورد استناد دكتر امانت، يادداشتي است به خط و زبان انگليسي كه ضميمه گزارش مورخ ۲۲ نوامبر ۱۸۵۱ كلنل شيل به لندن است و به عنوان«ترجمه نامه» اميركبير به وزارت خارجه بريتانيا ارسال شده است. به عبارت ديگر، نامه اي به خط و امضاي اميركبير در دست نيست. آيا مي توان به اين سادگي صحت و اصالت اين ادعا را پذيرفت و هيچ بحث و كاوشي درباره اصالت اين سند و صحت مطالب مندرج در آن نكرد؟ اصل نامه ادعايي اميركبير به شيل چه شده است؟ چرا چنين سند بااهميتي را، برخلاف رويه رايج ديپلمات هاي انگليسي، شيل براي حفظ در بايگاني وزارت امور خارجه بريتانيا به لندن ارسال نكرده است؟ به علاوه، كساني كه با اسناد تاريخي كار كرده اند مي دانند كه هر چه مأموران بريتانيا به لندن فرستاده اند الزاماً به عنوان«سند معتبر»شناخته نمي شود. به علاوه، هر كس با نثر منشيانه و محكم اميركبير آشنايي داشته باشد، با مطالعه سطور فوق به روشني درمي يابد كه نوشته فوق، نه در شكل نه در محتوا، از اميركبير نيست هر قدر او را درمانده و شكسته فرض كنيم. بهرحال، تاكنون نويسندگاني بوده اند كه اميركبير را به دليل مبارزه با نفوذ استعمار بريتانيا هوادار روس ها مي دانستند ولي انتساب« انگلوفيلي »اميركبير از ابداعات دكتر عباس امانت است.
|
|
* آيا غير از اين نمونه ديگري را هم از نادرستي استنادات كتاب يادشده سراغ داريد؟
- بله! نمونه ديگري را ذكر مي كنم كه هم نشانه سوءنيت دكتر عباس امانت است و هم كم دانشي او:
امانت براي خراب كردن چهره تاريخي اميركبير از «مجلس مشورتي »يك تصوير آرماني به دست مي دهد كه اميركبير مانع از تداوم فعاليت آن شد و به اين ترتيب ظهور نهادهاي دمكراتيك در ايران را تا انقلاب مشروطه به تأخير انداخت. مي نويسد:
«بر اثر اقدام بي درنگ اميركبير ديگر كسي در ده سال آينده از «مشورت خانه» چيزي نشنيد و تحقق واقعي رؤياي به وجود آوردن يك مجلس مشورتي مؤثر مي بايست نيم قرن ديگر، يعني تا انقلاب مشروطه ۱۳۲۳- ۱۳۲۷ ق.، در بوته اجمال بماند. پيشوايان «مجلس جمهور» نافرجام نيز بي سروصدا از صفحات تمامي مكاتبات و تاريخچه ها ناپديد شدند. »(قبله عالم، ص ۱۶۴)
امانت مدعي است كه« شايد »انديشه«مجلس مشورتي»در ايران به تأثير از كنت سارتيژ، وزيرمختار فرانسه، بوده؛ و براي اثبات مدعاي خود، باز بدون ارائه سند و مدرك، سارتيژ را نماينده جمهوري خواهان تندرو فرانسوي معرفي مي كند. امانت مي نويسد:
« انحلال مجلس امراي جمهور چه بسا ناشي از برخوردي سياسي مابين اميركبير و كنت دو سرتيژ، وزيرمختار فرانسه در تهران، نيز بود كه بالاخره به قطع روابط دو كشور انجاميد... ميرزا مسعود انصاري [وزير خارجه]... به اميركبير قبولانيد كه مسئول اصلي القاي فكر مجلس مشورتي، و نيز فكر جمهوريت، به سياستمداران ايراني وزيرمختار فرانسه بوده است. اين در زماني بود كه انقلاب ۱۸۴۸ اروپا را درنورديده بود و فرانسه همه جا نقش جمهوري خواهي تندرو را بازي مي كرد. اميركبير حق داشت از وزيرمختار فرانسه و دولتش نگران باشد. جمهوري دوّم فرانسه در ماه ژانويه همان سال به حكومت پادشاهي لوئي فيليپ پايان داده و در ماه نوامبر قانون اساسي جديدي را به تصويب رسانده بود. »(قبله عالم، صص ۱۶۴-۱۶۵)
بايد پرسيد:« انقلاب ۱۸۴۸ و جمهوري خواهي تندرو »چه ربطي به كنت سارتيژ و كانون هاي دسيسه گر و شياد مالي- سياسي فعال در ايران داشت كه سارتيژ نماينده آن ها بود؟ كنت سارتيژ، كه لقب« كنت »نشانه مقام اشرافي اوست، از سال ،۱۸۴۱ پس از اتمام مأموريت كنت دوسرسي، وزيرمختار فرانسه در ايران شد. شروع و بخش عمده دوره فعاليت او در ايران در زمان لويي فيليپ اورلئان (پادشاه وقت فرانسه) است كه حكومتش به« سلطنت بورژوازي »شهرت دارد و به عنوان فاسدترين حكومت تاريخ فرانسه شناخته مي شود. به عبارت ديگر، سارتيژ نماينده حكومت لويي فيليپ در تهران بود و ربطي به جمهوري خواهي و انقلاب ۱۸۴۸ نداشت. سارتيژ با محمد شاه و حاج ميرزا آقاسي نزديك ترين روابط را داشت تا سرانجام ميرزا تقي خان اميركبير عذر او را خواست و سارتيژ در ۲۲ مه ۱۸۴۹ ايران را ترك كرد.
امانت اين تحليل هاي كم مايه را ادامه مي دهد و شيوه برخورد اميركبير به كنت سارتيژ و دولت وقت فرانسه را به دليل گرايش هاي« انگلوفيلي »اميركبير مي داند. امانت مي نويسد:
« مي توان برخورد ضدفرانسوي اميركبير را حمل بر اين هم كرد كه وي شايق بود به قدرت هاي همسايه، به ويژه به بريتانيا، نشان دهد كه وي برتري تخطي ناپذير آنان را در حوزه امور خارجي ايران به رسميت مي شناسد. قطع رابطه نهايي با فرانسه در ۱۸۵۰ ميلادي (۱۲۶۶ ه. ق.) يكي از خبط هاي مسلم اميركبير در زمينه سياست خارجي بود و اين خطا بدون آن كه او بخواهد باعث افزايش رقابت روس و انگليس در ايران شد.»(قبله عالم، ص ۱۶۵)
عباس امانت نمي داند كه ميراث انقلاب فوريه ۱۸۴۸ فرانسه در فاصله زماني بسيار كوتاه، قريب به چهار ماه، مصادره شد. جمهوري خواهان تندرو، مانند لويي بلانكي و آرماند باربه، را قصاباني چون ژنرال كاونياك از صحنه سياست فرانسه حذف كردند و راه را براي صعود يك عضو سابق پليس ضد شورش انگلستان به نام لويي بناپارت به قدرت هموار نمودند. به اين ترتيب، وارث انقلاب ۱۸۴۸ فرانسه همان آريستوكراسي مالي بود كه در زمان لويي فيليپ زمام فرانسه را تمام و كمال به دست داشت و از پيوند تنگاتنگ با شركاي لندني خود برخوردار بود. به تعبير ماركس، جامعه فرانسه تنها لباس خود را از سلطنت به جمهوري تغيير داد. مي دانيم كه لويي بناپارت، كه ويكتور هوگو به تحقير او را« ناپلئون صغير»خواند، بزرگ ترين متحد اليگارشي لندن بود؛ در جنگ كريمه و در جنگ دوّم ترياك عليه مردم چين و به سود سوداگران اروپايي و آمريكايي متحد لندن و در كنار پالمرستون بود. در دوران اوست كه به سال ۱۸۶۰ نيروهاي فرانسوي، در كنار انگليسي ها و ارتش خصوصي قاچاقچيان ترياك، شهر پكن را اشغال كردند، كاخ تابستاني امپراتوران چين را به آتش كشيدند و هرچه را كه به دستشان رسيد به تاراج بردند تا، به تعبير آلفرد كوبن،«برتري تمدن اروپايي را به اثبات رسانند. »در زمان لويي بناپارت بود كه سرزمين مصر در ابعادي فراتر از گذشته به عرصه غارتگري سرمايه داران فرانسوي و انگليسي و شركاي يهودي شان بدل شد. همين لويي بناپارت بود كه اندكي پس از اميركبير ميانجي ايران و انگليس در مسئله هرات شد، قرارداد ننگين پاريس (۴ مارس ۱۸۵۷) را بر ايران تحميل كرد و به تعبير مرحوم خان ملك ساساني دين خود را به پالمرستون ادا نمود.
چنان كه ملاحظه مي شود، ميزان آشنايي دكتر عباس امانت با تاريخ سده نوزدهم اروپا در حد يك مبتدي است. اين تأسف انگيز است كه فردي پس از دريافت مدرك دكتري از دانشگاه آكسفورد، سال ها تدريس در دانشگاه ييل و رياست بر شوراي مطالعات خاورميانه اين دانشگاه چنين بي اطلاع باشد.