شنبه ۲۴ دي ۱۳۸۴ - - ۳۸۹۸
در شهر
Front Page

فراموشي مشاغل سنتي در زندگي ماشيني
چكش ها از نفس افتاده اند
000144.jpg
عكس ها: هادي مختاريان
محمد مطلق
پيرمرد روي چهار پايه تاشوي برزنتي از آن سوي كوچه در آفتاب خنك ظهر زمستان، كسالت مغازه اش را با رخوت پلك ها جارو مي كند؛ مغازه اي با سقف سنگين كاه و گل و ديرك هاي كج افتاده كه ديگر در حال فروريختن است.
- حاج آقا صابون پزخونه اينجاست؟
- بله، اين كوچه اسمش صابون پزخونه است.
- صابون پزها كجان؟
پيرمرد يكباره انگشتان گره خورده اش را از هم باز مي كند و با دو دست يكسره به آسمان اشاره مي  كند، بي آنكه تناسبي ميان حركت دست ها و موسيقي جمله ها برقرار باشد.
-پدر آمرزيده صابون پزخونه كجا بود! زمان رزم آرا همه رو جم كردن بردن، برو صاحب جم، اونجا يه كارگاه مونده.
راه مي افتم سمت صاحب جم، راسته صابون فروشي ها را كه مي بينم، اميد در دلم جان مي گيرد:
اينجا بورس صابونه، احتمالا صابون پزي هم پيدا بكنم! اما وارد هر مغازه كه مي شوم جواب منفي است. پاك مستاصل شده ام، مگر مي شود از صابون پزخانه و كارگاه هاي صابون پزي صاحب جم اسمي بيش نمانده باشد:
- پدرجان صابون پزي كجا بود! تا پارسال ، پيرارسال يه نفر بود كه اون هم جمع كرد و رفت. طرفاي ورامين شايد بتوني پيدا كني، اما تهران نه، همه از بين رفتن... خراب شد!
***
نمي توانم دست خالي به روزنامه برگردم، مي پيچم سمت بازار و نشاني مسگرخانه را مي  گيرم. مسگرخانه براي من يعني صداي چكش هاي مدامي كه مفعول مفاعيلن را تداعي مي كند. همان افاعيل دوري عروض كه مولانا را به سماع درآورد:
اي مطرب خوش قاقا تو قي قي و من قوقو
توحق حق و من هق هق تو هي هي و من هوهو
نكند بگويند: يه نفر بود جمع كرد رفت، پدر آمرزيده مسگرخونه كجا بود؟
مسگري مي خواي برو زنجان!
- حاج آقا مسگرخونه كجاس؟
- همين جا.
درست فكر كرده بودم، چيزي از مسگرخانه هم باقي نمانده و تنها لابه لاي پالتوها و كاپشن هاي آويزان از در مغازه ها مي تواني سوسوي برق چند ظرف مسي را در دكان قدرت الله و دكان همسايه اش ببيني.
قدرت الله 35سال تمام در مسگرخانه بازار بزرگ تهران چكش زده، اما قاعده بازار صداي چكش او را هم مثل همسايه بغلي اش خاموش كرده است: ديگه نمي سازيم، يعني نمي شه ساخت. بيشتر قابلمه و گلدون از زنجان مي آريم و مي فروشيم. مس گرون شد و مردم هم رفتن توي پلاستيك و آلميون و ظرف بلور .
قدرت الله در آستانه در نشسته و شمش هاي بزرگ قلع را در گوني مي پيچد و با جوالدوز مي دوزد: اينها شمش قلعه، به درد لحيم مي خوره؛ لحيم يخچال، ديگ مسي و... مس رو هم با قلع سفيد مي كنن. بغل سه راه ضرابي يكي بود جمع كرد رفت، الان فقط يه سفيدگر داريم... سراي حاج هادي، ته كاروانسرا، اون هم پير شده...
سال هاست كه مس و ظروف مسي از زندگي مردم رخت بربسته و به قول قدرت الله جنبه تزئيني پيدا كرده است؛ اگرچه هنوز ديگ هاي بزرگ مسي به سفارش هيات ها، قنادي ها و گاه ماست بندي ها ساخته مي شود. قدرت الله در مورد خاصيت مس مي گويد:
- قلع براي قلب خوبه از قديم گفتن قلع و قلب.
- پس قلع و قمع چيه؟
- قم (غم) رو كه همه دارن...
دراين عالم كسي بي غم نباشد
اگر باشد بني آدم نباشد
- ... بله آلميون كم هوشي مياره، مس قرمز هم خوب نيس ولي مسي كه با قلع سفيد بشه خيلي خوبه، هم براي قلب هم براي اعصاب.
در مغازه قدرت الله چندان روحي از مسگري و مس فروشي نمي بيني؛ چند كتري بزرگ و قابلمه و ديزي و گلدان. ترازوي بزرگ آبي رنگ خبر از فروش كيلويي مي دهد.
گويي ديگر وزن مس اهميت دارد نه صداي چكش و نقش و نگارهاي خيره كننده قلم زن ها.
مغازه را به قصد سراي حاج هادي ترك مي كنم و پيرمرد را با شمش هاي بزرگ قلع و گوني و جوالدوزش تنها مي گذارم.
***
از سراي حاج هادي كه مي پيچم سمت امامزاده سيد اسماعيل(ع)، صداي چكش ها بلند مي شود: مفعول مفاعيلن، مفعول مفاعيلن اما خبري از مس نيست و ضربه هاي چكش بر پيكر لوله بخاري هاست كه فرود مي آيد.
در انتهاي كاروانسرا به مغازه حسن و محمود مسگري مي رسم، ديگ ها و پاتيل هاي بزرگ مسي از دور پيداست، اما ضربه هاي چكش همچنان... حسن، مرد بلند قامت ميانسال با ريش و سبيل جو گندمي، كف دست ها را به سمت بخاري گرفته و رخوت مغازه اش را با ما تقسيم مي كند:
- خدا بيامرز پدرم 50سال تمام اينجا چكش زد، 10 سال پيش هم عمرش رو داد به شما. الان من و برادرم كار مي كنيم، البته ديگه چكش نمي زنيم، مي فروشيم. شكرخدا راضي هستيم، ماه محرم و رمضان بازار داغه بقيه سال نه، بيشتر براي نذري مي خرن؛ حليم، سمنو، باميه و ماست بندي ها هم مي خريدن اما الان گير مي دن كه شير بايد توي استيل بجوشه.
حسن مسگري هم از خاصيت مس مي گويد و اينكه هر روز چند مشتري به سفارش پزشك، آنجا مي آيند و ظرف مسي مي خواهند.
- گاهي چه بسا در روز چند نفر اينجا ميان و مي گن دكتر گفته ديگه توي آلميون غذا نخور چون مس از نظر رسانه ها خيلي خوبه، مس قرمز نه، مس سفيد. مس قرمز راديو اكتيو داره و براي بعضي بدن ها خوب نيست. بدبختانه توي سر مس خورده و روز به روز قيمتش داره مي ره بالا، اما مشترياش كم مي شه. همه رفتن توي كار آلميون.
شما دس كه به آلميون بكشي دستت سيا مي شه. براي امتحان سركه بريز توي تفلون آلميوني،  يه روز كه بمونه سياه مي شه، اما سركه يه هفته هم كه توي ظرف مسي باشد هيچ عيبي نمي كنه.
از مغازه آسيدمحمود مسگر نواي بحر رجز بلند است: مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن؛ اي كاروان آهسته ران كارام جانم مي رود تق تق تتق تق تق  تتق. آسيد محمود ظرف بيضي غذا گرم كني را روي ميخ سندان گذاشته و با پسر 45-40 ساله اش آسيد احمد در حال چكش زدن است.
- توي تهرون 5-4 نفر بيشتر نيستيم كه چكش مي زنيم... ما هم كه هستيم قديمي هستيم... ما كه بريم ديگه مسگري تهرون فاتحه اش خونده س.
آسيدمحمود و آسيد احمد سال هاي سال است كه شب هاكف مغازه را خيس مي كنند تا فردا صبح ميخ سندان   در خاك فرو رود، اما هيچ اثري از پا درد و كمردرد در آنها ديده نمي شود:
- توي خونه ها كه پادرد و كمردرد و همه جور مريضيه مال چيه... مال اينه كه با مس سر و كار ندارن... ولي چي پسرم... دولت از ما حمايت نمي كنه... ما كه جمع كنيم ديگه كسي نيست كه ديگ و مشرفه و كماجدون بسازه.
آسيد محمود ورقه هاي مسي را با قيچي مي برد، به قول خودش يك طرف را فرو مي گيرد، يك طرف را باز، بعد سيد احمد دندانه ها را يك در ميان با چكش پاشنه دار صاف مي كند و دوباره به اوستا مي دهد. اوستا ته ظرف را با دندانه ها جفت مي كند و با چكش چوبي مي كوبد: مفاعيلن مفاعيلن مفاعيل؛
000111.jpg
نسيمي كز بن آن كاكل آيو
مرا خوش تر زبوي سنبل آيو
- توي هر مرحله اي، صداي چكش هم فرق مي كنه، هر ظرفي هم چكش و سندون خودش رومي خواد. چند جور سندون داريم كه هر كدوم به درد يك كاري مي خوره؛ ميل قلوه، ميل سندون، ميخ دومه، شتر گلو، سندون كف تخت، ميل قلوه بلند، شتر كوچولو، عربي، ناي كه به درد كاراي بزرگ مي خوره مثل ديگ. چكش هام همين جور؛ چكش موسه دلي داريم، سينه پر، كف تخت كه براي چيدن و صاف كردن به درد مي خوره، پاشنه دار، دم باريك، بغل چين، پشت لب زني... .
آسيدمحمود طعم غذاي ظرف مسي را اين طور توصيف مي كند: جدا توي اين مس كه آدم غذا مي خوره يه طعم خوشمزه ديگه اي داره... حالا ديگه مردم چه فكري مي كنن، نمي دونم... شما برنج رو كه توي آلميون درست كنين، مي بينين بغل هاش سياهي پس مي ده، اما برنج توي مس مي شه عينهو باقلوا... الان من بگم، مي گن داره براي خودش تبليغ مي كنه... نه همين كه تنمون سالمه ديگه بركتش با خداس تا حالا كه زندگي رو چرخونديم .
پس از آنكه ته غذا گرم كني ها با كناره ها جفت شد، لحيم كاري شده و دوباره كوبيده مي شود، بعد از كوبيدن و پرداخت، ظرف ها روانه دكان سفيدگري عبدالله مي شود تا با قلع و تيزاب سفيد و براق شوند. غذا گرم كني هاي زيبا و نقره اي با سه طبقه مجزا و پايه هاي طلايي مبلي كه اغلب در هتل ها و گاه به شكل تزئيني كاربرد دارد.
- توي طبقه اول زيرپايه ها يه چراغ الكلي جا مي گيره، طبقه دوم آب جوش و طبقه سوم هم غذا.
آسيد محمود براي ساختن هر غذا گرم كني از چهار كيلو مس استفاده مي كند. او هر كيلو ورقه مس را پنج هزار تومان مي خرد و هر غذا گرم كني را 30 هزار تومان مي فروشد:
- الان ديگه كسي نمي آد سراغ شغل زحمت دار، همه مي خوان تلفني باشه و چي مي خري و چي مي فروشي...
***
حالا ديگه نه از صابون پزخانه تهران خبري است نه از مسگرخانه بازار بزرگ، ديگر راسته بازاري از مسگرها را نمي بيني كه يكي چكش بزند، يكي سفيد كند، يكي قلم زن باشد و ديگري بفروشد. حالا براي يافتن حلقه هاي از هم گسيخته اين زنجيره بايد چهار سوي شهر را بگردي تا شايد فروشنده اي، سفيدگري پيدا كني. يكي از فروشنده هاي مس در دالان منتهي به امامزاده سيداسماعيل، حبيب الله است؛ پيرمردي 63 ساله كه به قول خودش از 5 سالگي مسگري را در همان دالان شروع كرده و به تازگي ساختن را كنار گذاشته است. در مغازه اش همه چيز پيدا مي شود: سطل زباله هاي قلم كاري شده شبيه ديگ دسته دار و گلدان هاي باريك با نقش سربازان هخامنشي، طاووس هاي مسي سفيد و سرخ، قابلمه، ديزي، ظرف ماهي پزي كف دار كه مثل منقل گود است، قاشق هاي گود دوغ خوري، آفتابه و لگن هايي كه شبيه كلاه شاپوي برعكسند، كاس حمام كه از خزينه هاي قديمي پرآب مي شد تا دور آن جمع شوند و با دولچه آب روي سرشان بريزند، زغاب گود زرگري، تشت هاي قديمي لباسشويي، دلوهايي به شكل پارچ بزرگ كه به درد آب آوردن از سر چاه مي خورد و... .
اينجا گنجينه اي از مس است كه با روشن شدن چراغي كوچك تلالو نوري آرامبخش را مي پاشد توي دالان منتهي به امامزاده.
جواني وارد مي شود، سلام مي كند و تابلو مسي وان يكاد مي خواهد. اينجا مس يعني همان حسرتي كه در دل همه ما زنده است.
هر چي مي گردم قلم زن ها را پيدا نمي كنم، اما مغازه تنها سفيدگر تهران عبدالله- همان نزديكي هاست. او براي ديدار با آشنايان به گرگان رفته و در غياب استاد، شاگردش داوود هر چه دارد رو مي كند. شاگردي 40 ساله كه 15 سال تمام را نزد استاد به تجربه اندوزي پرداخته.
هنوز تصوير پيرمرد لاغراندام و كبودي كه مي رفت توي ديگ هاي بزرگ مسي و با شن و نشادر ديواره ها را مي سابيد و مي سابيد، از ذهنم پاك نمي شود، كوره همان كوره است، اما خبري نيست از پيرمرد لاغر و كبود. داوود مي گويد:
- ديگه شن نمي ريزيم توي ديگ، الان با نشادر تيزاب و سيم ظرفشويي كار مي كنيم بعد كه حسابي تميزشون كرديم، توي كوره داغشون مي كنيم، بعد قلع رو با پنبه مي سابيم تا مس رنگش برگرده و سفيد بشه، مثل نقره.
برمي گردم سمت سراي حاج هادي، با خودم مي گويم آيا براي پيدا كردن خراط ها و زردوزها هم بايد چهار سوي شهر را بگردم؟!

دريچه
علاج واقعه قبل از وقوع
آرش اقبالي
سال هاست طرح بسياري از مسائل در جامعه ما به شكل يك تابو درآمده و ورود به حريم آنها نادرست تلقي مي شود. از سويي شرم و حفظ آبروي اجتماعي در خانواده ها هميشه سبب شده تا آنها در صورت داشتن افراد بيمار عقب مانده يا مبتلا به مراتبي از جنون، سعي در پنهان كردن ماجرا داشته و اجازه ندهند كسي از ماجرا بويي ببرد.آنچه اينك ما با آن سر و كار داريم موضوع حضور و زيست اجتماعي افراد نامتعادل و متعادل در جامعه است و همين سبب مي شود كه از هر فردي با هر ظرفيتي يك عكس العمل را انتظار داشته باشيم. از سويي، وقتي ما در قانون فقط جنون و جنون ادواري را موجب سقوط مسئوليت كيفري مي دانيم، بنابراين در عمل از افرادي كه عدم تعادل رواني دارند يا به بيماري روحي مبتلا هستند كه در مجاورت زمينه منجر به حادثه مي شود هيچ حمايتي نمي كنيم.خب، درچنين وضعي وقتي ما فرد نيازمند به مشاوره را كمك نمي كنيم و او را درجامعه در مقابل فشارهاي مختلفي قرار مي دهيم كه به افراد متعادل متوجه است انتظاري جز بروز وقايع تلخ نبايد داشته باشيم. بيماري هاي افراد به جز موارد نادر مورد توجه قرار نمي گيرد؛ به جز مواردي نادر كه مسئوليت كيفري را از دوش فرد برمي دارد هيچ حمايتي از افراد انجام نمي گيرد .
به اين قشر از افراد جامعه توجهي نمي كنيم، در حالي كه افراد رواني ممكن است خشونت هايي به فرزندان خود روا كنند. ما مي توانيم به اين افراد كمك كنيم و پيش از درمان به آنان اجازه ازدواج ندهيم . در واقع ما با اين مسئله در قانون مواجهيم كه تا ماجرايي تلخ به وقوع نپيوندد دست به كار نمي شويم.
در همين رابطه نتايج يك پژوهش، حكايت از آن دارد كه بر خلاف تصور عامه، بيماران رواني بي دليل اقدام به قتل مردم عادي نمي كنند و اغلب قربانيان آنها از افراد خانواده شان هستند. در اين پژوهش تاكيد شده است سايكوز هاي غيرخلقي و نوروزها با 32 درصد، از شايع ترين نوع اختلال در قاتلان رواني به شمار مي رود .
اين تحقيق بر 100 پرونده افرادي كه در يك دوره سه ساله در بخش روان پزشكي ستاد سازمان پزشكي قانوني معاينه شده بودند تمركز داشته است. براساس نتايجي كه از اين بررسي ها به دست آمده است، 46 درصد موارد قتل از نوع خانوادگي بوده است. 61 درصد قتل همسر، 22 درصد قتل فرزندان از سوي والدين و 17 درصد قتل والدين از سوي فرزندان انجام گرفته است.در اين ميان 21 درصد از قتل ها ناشي از نزاع و انتقام، 18 درصد از قتل ها توام با ساير جرائم و 9 درصد به دليل بيماري قاتل و مقتول و تنها 6 درصد فاقد علت مشخصي بوده است. در همين حال 60 درصد از قتل ها در منزل، 10 درصد در محل كار، 11درصد در داخل شهر و 19 درصد در خارج از شهر روي داده است.اين آمار از بررسي جمعيتي به دست آمده بود كه 32 درصد آن مبتلا به سايكوزهاي غيرخلقي بوده اند. علاوه بر اين 33 درصد مبتلا به بيماري رواني، 13 درصد مبتلا به بيماري هاي خلقي، 13 درصد مبتلا به اختلال شخصيتي و 5 درصد مبتلا به عقب ماندگي ذهني بوده اند.
با اين وصف پژوهشگران اين تحقيق تاكيد كرده اند: توجه به امنيت افراد خانواده بيماران مبتلا به اختلالات رواني، اتخاذ اقدامات امنيتي در منزل و محل كار افراد مبتلا و ارائه توصيه هاي لازم به آنها، انجام معاينات روان پزشكي قبل از استخدام و توجه بيشتر به سلامت روحي رواني افراد ضروري است .
مدت هاست مسئولان امر اعلام كرده اند كه با كاهش آستانه تحمل جوانان مواجهند. كاهش آستانه تحمل يعني افزايش آستانه درگيري و هرچه تحمل افراد كمتر شود احتمال درگيري بيشتر و وقوع حوادث غيرقابل كنترل تر مي شود. پس فقط بيماري هاي رواني مسئله نيست، كنترل رواني هم موثر است؛ موضوعي كه دراين ساليان به آن توجه چنداني نشده است.
گزارشي با عنوان موش ها و آدم ها كه چند روز پيش در صفحه جامعه روزنامه همشهري به چاپ رسيد، داستان زندگي زني را به تصوير كشيد كه شش فرزند خود را قرباني نابهنجاري رواني خود كرده بود. زني با نام سيدخانم كه نزديك به 20 سال با زباله ها و اشيا و اجناس غيرقابل استفاده زندگي مي كرد و كودكاني كه در چنين فضايي چشم به جهان گشودند و زندگي آغاز كردند. اما چرا بايد شش كودك معصوم كه امروز سال هاي جواني خود را مي  گذرانند، قرباني شرايطي ناخواسته شوند.
پس وظيفه سازمان ها و نهادهاي حمايتي همچون بهزيستي و مركز امور آسيب هاي اجتماعي چيست؟
يكي از همسايه هاي اين خانم اظهار كرده بود روزي كه پرويز - پسر سيدخانم- به دنيا آمد، كودكي بود سرزنده و سرحال و زيبارو، اما امروز آنچه از او باقي مانده انساني است كه به صورت گياهي و در شرايطي دشوار تنها نفس مي كشد و با خوردن قرص هاي قوي آرام بخش روز را به شب مي رساند.
اگر از ابتدا نهادهاي حمايتي و مددكاران اجتماعي اين خانواده و خانواده هاي مشابه را كه تعدادشان نيز در اين شهر شلوغ كم نيست، تحت پوشش خود مي گرفتند، آيا سرنوشت اين شش كودك اينگونه بود؟ علاج واقعه قبل از وقوع در كشور ما معني ندارد و حتي پس از وقوع فاجعه؟!
زندگي گياهاي براي خانواده سيدي خانم عادت شده و براي همه آنهايي كه بدون هم زبان در اين پايتخت پرهياهو زنده اند، ولي زندگي نمي كنند. ديدن آدم ها و موش ها، آدم ها و جوي ها، آدم ها و زباله ها و انسان هاي بي خانمان ديگر عادت شده است براي ما، كه هر روز ببينيم و افسوس بخوريم؛ اما انگار قرار نيست كه هيچ وقت فراموش كنيم.نابهنجاري رواني درايران سال هاست كه به  وفور در كوچه پس كوچه ها چشم ما را به زشتي آزار مي دهد و در اين ميان هيچ كس نيست كه بپرسد چرا؟
روزها مي آيند و مي روند، شب ها به روز مي رسند و روزها به شب اما هنوز بيماران رواني در اجتماع به زيست طبيعي خود ادامه مي دهند و نه تنها به خود بلكه به جامعه آسيب مي رسانند.

نگاه
يادآوري
ميثم قاسمي
غلبه مدرنيته بر سنت در اروپا قرن ها به طول انجاميد. اين مدت زمان طولاني صرف آزمون و خطاهاي متعدد شد و سرانجام اروپا به جايي رسيد كه اكنون در آن است. مدرنيته اروپا پس از استقرار به بقيه نقاط دنيا صادر شد. اين صدور در برخي از كشورها به صورت كامل انجام شد و در برخي ديگر به صورت ناقص. اينكه چرا يك كشور، مدرنيته را به صورت كامل پذيرفت و كشور ديگر نه، دلايل متعددي دارد كه يكي از آنها فرهنگ هر كشور است. ايران از حدود 100 سال پيش گام در راه مدرنيته نهاد و به علت داشتن سنتي غني و قوي هيچ گاه تمام وجوه مدرنيته را جذب نكرد. در اينجا قصد قضاوت در خصوص اين شرايط را نداريم، اما مي توان به يك نكته مهم و اساسي اشاره كرد؛ ما از مدرنيته وجوه نه چندان مثبت را گرفتيم و بقيه را رها كرديم. عده اي معتقد بودند و هستند كه بايد از پا تا به سر غربي شد تا همه مشكلات حل شوند. مهم نيست كه اين نظر تا چه اندازه غلط است، مهم اين است كه ما اين كار را هم نكرديم.
تجدد هيچ گاه با تمام وجوه در برابر ما نايستاد و ما نتوانستيم درباره آن قضاوت كنيم. آنچه امروز با عنوان مدرنيته در ايران داريم تنها بخش كوچك و ناقصي از آن است.
يكي از پيامدهاي اين ورود ناكامل، از بين رفتن مولفه هاي مثبت و كارآمد سنت است. سال هاست به بهانه مدرن شدن، هر چيز كه دستمان رسيده را خراب كرده و از بين برده ايم. گزارشي كه امروز در اين صفحه مي خوانيد به يكي از مشاغل قديمي اختصاص دارد كه متاسفانه در آستانه از بين رفتن است؛ مسگري سنتي روزگاري رونق زيادي داشت و امروز جز چند مغازه در تهران كسي سراغي از آن ندارد. مس، امروز ديگر مصارف صنعتي دارد و استفاده هاي روزمره اش را از دست داده است. ظروف مسي در خانه ها ديگر حضور ندارند؛ به بهانه هاي مختلف و بدون آنكه به مزاياي استفاده از آن توجه كنيم.
از مسگري كه بگذريم بسياري ديگر از حرف و مشاغل در آستانه حذف هستند. به اين مشاغل پرداخته و مي پردازيم نه بدان خاطر كه مي خواهيم دچار احساسات نوستالژيك شويم يا چشم بسته سنت را ستايش كنيم؛ قصد آن داريم كه يادآوري كنيم همه مولفه ها و وجوه سنت، بد و مزاحم نيستند. گزينش خوب و بد در راهي كه پيش رو داريم آنقدر مهم است كه زمان و انرژي بيشتري را نياز دارد.

يادداشت
منسوخ شد گان
محمد باريكاني
مردمان كوتاه قد با هوش در شرق آسيا با وجود پيشرفت سريع و تاثيرگذاري ژرف در تكنولوژي جهاني، هنوز هم در مخازن چوبي حمام مي كنند و مراسم چاي را با تمام آداب تاريخي به جاي مانده از سنت پدرانشان به جاي مي آورند. آنها هنوز هم از ميله هاي چوبي براي خوردن غذا بهره مي برند و اين مسائل به ماندگاري حرفه هاي سنتي در اين كشور كمك زيادي كرده است.
جامعه مصرف زده ولي از اين قاعده مستثني است و اين موضوع در ايران پايتخت هنرهاي دستي جهان نمود بيشتري يافته است. قديمي ترها از روزهايي كه بازار توليدات دستي كاربري زيادي در تامين نيازهاي زندگي داشت با حسرت ياد مي كنند، چون حالا مجبور شده اند به جاي رفتن به كارگاه هاي چيني سازي يا دكان هاي مسگري براي خريد يك ظرف چيني چاي با آن گل هاي قرمز و تصاويري از چهره هاي تاريخي اين سرزمين يا تهيه تشت مسي رختشويي و... به يك فروشگاه چند طبقه بروند و به خريد يك چاي ساز برقي يا ظروف آلماني، فرانسوي و ترك تن بدهند. آنها ناگزير از اين رفتارند چون فرزندانشان به داشتن يك چاي ساز يا قهوه ساز فرنگي افتخار بيشتري مي كنند تا به آن قوري هاي چيني گل قرمزي.
قديمي ترها به ناچار دريافته اند مدرنيته كه به جامعه مصرف زده وارد شود سنت ها به موزه تاريخ سپرده مي شوند. به فروشگاه ها كه مي روند تعجب مي كنند از اشتياق جوانترها به خريد كالاهاي پرزرق و برق و اينجاست كه خاطراتشان را ورق مي زنند، به سال هاي از دست رفته بازمي گردند و چندقدمي در بازار مسگرها قدم مي زنند و به راسته خراط ها مي روند تا نواي موزيكال مس و چكش، قلمزني ها و پيكر تراشي خراط ها را به ياد بياورند. آنها سري هم به بازار صابون پزها مي زنند و كارگراني را مي بينند با لباس هاي قديمي و تخته هايي از قالب صابون كه از كارگاه تا دكان صابون فروش ها را در صاحب جم زيرپا مي گذاشتند. قديمي ترها چشمانشان را مي بندند تا همان يك كوره سنتي آهنگري - جايي كه آتش داخل كوره با قدرت بازوي مرد دم دهنده شراره مي كشيد - در بازار آهنگرهاي تهران را هم به تاريخ بسپارند.
نويسنده گزارش يك صفحه امروز، تهران را زير پا گذاشت تا كارگاه هاي سنتي صابون پزها و شاغلان بازار مسگرها را در حالي كه تا كمر در يك ديگ مسي قرار رفته اند و چپ و راست  مي شوند تا ديگ هاي مسي را سفيد كنند، بيابد. حالا ديگر تلنگر جوان ترها آنها را از خاطراتشان بيرون كشيده است؛ خاطراتي كه حالا در جامعه ايراني رفته رفته تبديل به روياهاي منسوخ شده مي شود.
شاغلان حرفه هاي سنتي نيز به دليل تغيير ذائقه مصرف به تدريج از كار بي كار مي شوند يا دكان هايشان را به فروشگاه هاي فانتزي تبديل مي كنند. بعضي ها كه كارشان را دوست دارند حتي از پايتخت به حاشيه رفتند و كارگاهي داير ساختند تا به كار دل بپردازند. برخي ديگر در زيرزمين خانه هاي قديمي شان وسايل مورد نياز را تغييري تزييني دادند. سيني هاي مسي شان را قلم زدند و به ديوارهاي خانه كوبيدند. حالا شاغلان حرفه هاي سنتي فعاليت شان تنها به چند دكان توريست پسند محدود شده است.

|  ايرانشهر  |   تهرانشهر  |   خبرسازان   |   دخل و خرج  |   در شهر  |   علمي  |
|  شهر آرا  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |