عكس ها: هادي مختاريان
محمد مطلق
پيرمرد روي چهار پايه تاشوي برزنتي از آن سوي كوچه در آفتاب خنك ظهر زمستان، كسالت مغازه اش را با رخوت پلك ها جارو مي كند؛ مغازه اي با سقف سنگين كاه و گل و ديرك هاي كج افتاده كه ديگر در حال فروريختن است.
- حاج آقا صابون پزخونه اينجاست؟
- بله، اين كوچه اسمش صابون پزخونه است.
- صابون پزها كجان؟
پيرمرد يكباره انگشتان گره خورده اش را از هم باز مي كند و با دو دست يكسره به آسمان اشاره مي كند، بي آنكه تناسبي ميان حركت دست ها و موسيقي جمله ها برقرار باشد.
-پدر آمرزيده صابون پزخونه كجا بود! زمان رزم آرا همه رو جم كردن بردن، برو صاحب جم، اونجا يه كارگاه مونده.
راه مي افتم سمت صاحب جم، راسته صابون فروشي ها را كه مي بينم، اميد در دلم جان مي گيرد:
اينجا بورس صابونه، احتمالا صابون پزي هم پيدا بكنم! اما وارد هر مغازه كه مي شوم جواب منفي است. پاك مستاصل شده ام، مگر مي شود از صابون پزخانه و كارگاه هاي صابون پزي صاحب جم اسمي بيش نمانده باشد:
- پدرجان صابون پزي كجا بود! تا پارسال ، پيرارسال يه نفر بود كه اون هم جمع كرد و رفت. طرفاي ورامين شايد بتوني پيدا كني، اما تهران نه، همه از بين رفتن... خراب شد!
***
نمي توانم دست خالي به روزنامه برگردم، مي پيچم سمت بازار و نشاني مسگرخانه را مي گيرم. مسگرخانه براي من يعني صداي چكش هاي مدامي كه مفعول مفاعيلن را تداعي مي كند. همان افاعيل دوري عروض كه مولانا را به سماع درآورد:
اي مطرب خوش قاقا تو قي قي و من قوقو
توحق حق و من هق هق تو هي هي و من هوهو
نكند بگويند: يه نفر بود جمع كرد رفت، پدر آمرزيده مسگرخونه كجا بود؟
مسگري مي خواي برو زنجان!
- حاج آقا مسگرخونه كجاس؟
- همين جا.
درست فكر كرده بودم، چيزي از مسگرخانه هم باقي نمانده و تنها لابه لاي پالتوها و كاپشن هاي آويزان از در مغازه ها مي تواني سوسوي برق چند ظرف مسي را در دكان قدرت الله و دكان همسايه اش ببيني.
قدرت الله 35سال تمام در مسگرخانه بازار بزرگ تهران چكش زده، اما قاعده بازار صداي چكش او را هم مثل همسايه بغلي اش خاموش كرده است: ديگه نمي سازيم، يعني نمي شه ساخت. بيشتر قابلمه و گلدون از زنجان مي آريم و مي فروشيم. مس گرون شد و مردم هم رفتن توي پلاستيك و آلميون و ظرف بلور .
قدرت الله در آستانه در نشسته و شمش هاي بزرگ قلع را در گوني مي پيچد و با جوالدوز مي دوزد: اينها شمش قلعه، به درد لحيم مي خوره؛ لحيم يخچال، ديگ مسي و... مس رو هم با قلع سفيد مي كنن. بغل سه راه ضرابي يكي بود جمع كرد رفت، الان فقط يه سفيدگر داريم... سراي حاج هادي، ته كاروانسرا، اون هم پير شده...
سال هاست كه مس و ظروف مسي از زندگي مردم رخت بربسته و به قول قدرت الله جنبه تزئيني پيدا كرده است؛ اگرچه هنوز ديگ هاي بزرگ مسي به سفارش هيات ها، قنادي ها و گاه ماست بندي ها ساخته مي شود. قدرت الله در مورد خاصيت مس مي گويد:
- قلع براي قلب خوبه از قديم گفتن قلع و قلب.
- پس قلع و قمع چيه؟
- قم (غم) رو كه همه دارن...
دراين عالم كسي بي غم نباشد
اگر باشد بني آدم نباشد
- ... بله آلميون كم هوشي مياره، مس قرمز هم خوب نيس ولي مسي كه با قلع سفيد بشه خيلي خوبه، هم براي قلب هم براي اعصاب.
در مغازه قدرت الله چندان روحي از مسگري و مس فروشي نمي بيني؛ چند كتري بزرگ و قابلمه و ديزي و گلدان. ترازوي بزرگ آبي رنگ خبر از فروش كيلويي مي دهد.
گويي ديگر وزن مس اهميت دارد نه صداي چكش و نقش و نگارهاي خيره كننده قلم زن ها.
مغازه را به قصد سراي حاج هادي ترك مي كنم و پيرمرد را با شمش هاي بزرگ قلع و گوني و جوالدوزش تنها مي گذارم.
***
از سراي حاج هادي كه مي پيچم سمت امامزاده سيد اسماعيل(ع)، صداي چكش ها بلند مي شود: مفعول مفاعيلن، مفعول مفاعيلن اما خبري از مس نيست و ضربه هاي چكش بر پيكر لوله بخاري هاست كه فرود مي آيد.
در انتهاي كاروانسرا به مغازه حسن و محمود مسگري مي رسم، ديگ ها و پاتيل هاي بزرگ مسي از دور پيداست، اما ضربه هاي چكش همچنان... حسن، مرد بلند قامت ميانسال با ريش و سبيل جو گندمي، كف دست ها را به سمت بخاري گرفته و رخوت مغازه اش را با ما تقسيم مي كند:
- خدا بيامرز پدرم 50سال تمام اينجا چكش زد، 10 سال پيش هم عمرش رو داد به شما. الان من و برادرم كار مي كنيم، البته ديگه چكش نمي زنيم، مي فروشيم. شكرخدا راضي هستيم، ماه محرم و رمضان بازار داغه بقيه سال نه، بيشتر براي نذري مي خرن؛ حليم، سمنو، باميه و ماست بندي ها هم مي خريدن اما الان گير مي دن كه شير بايد توي استيل بجوشه.
حسن مسگري هم از خاصيت مس مي گويد و اينكه هر روز چند مشتري به سفارش پزشك، آنجا مي آيند و ظرف مسي مي خواهند.
- گاهي چه بسا در روز چند نفر اينجا ميان و مي گن دكتر گفته ديگه توي آلميون غذا نخور چون مس از نظر رسانه ها خيلي خوبه، مس قرمز نه، مس سفيد. مس قرمز راديو اكتيو داره و براي بعضي بدن ها خوب نيست. بدبختانه توي سر مس خورده و روز به روز قيمتش داره مي ره بالا، اما مشترياش كم مي شه. همه رفتن توي كار آلميون.
شما دس كه به آلميون بكشي دستت سيا مي شه. براي امتحان سركه بريز توي تفلون آلميوني، يه روز كه بمونه سياه مي شه، اما سركه يه هفته هم كه توي ظرف مسي باشد هيچ عيبي نمي كنه.
از مغازه آسيدمحمود مسگر نواي بحر رجز بلند است: مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن؛ اي كاروان آهسته ران كارام جانم مي رود تق تق تتق تق تق تتق. آسيد محمود ظرف بيضي غذا گرم كني را روي ميخ سندان گذاشته و با پسر 45-40 ساله اش آسيد احمد در حال چكش زدن است.
- توي تهرون 5-4 نفر بيشتر نيستيم كه چكش مي زنيم... ما هم كه هستيم قديمي هستيم... ما كه بريم ديگه مسگري تهرون فاتحه اش خونده س.
آسيدمحمود و آسيد احمد سال هاي سال است كه شب هاكف مغازه را خيس مي كنند تا فردا صبح ميخ سندان در خاك فرو رود، اما هيچ اثري از پا درد و كمردرد در آنها ديده نمي شود:
- توي خونه ها كه پادرد و كمردرد و همه جور مريضيه مال چيه... مال اينه كه با مس سر و كار ندارن... ولي چي پسرم... دولت از ما حمايت نمي كنه... ما كه جمع كنيم ديگه كسي نيست كه ديگ و مشرفه و كماجدون بسازه.
آسيد محمود ورقه هاي مسي را با قيچي مي برد، به قول خودش يك طرف را فرو مي گيرد، يك طرف را باز، بعد سيد احمد دندانه ها را يك در ميان با چكش پاشنه دار صاف مي كند و دوباره به اوستا مي دهد. اوستا ته ظرف را با دندانه ها جفت مي كند و با چكش چوبي مي كوبد: مفاعيلن مفاعيلن مفاعيل؛
نسيمي كز بن آن كاكل آيو
مرا خوش تر زبوي سنبل آيو
- توي هر مرحله اي، صداي چكش هم فرق مي كنه، هر ظرفي هم چكش و سندون خودش رومي خواد. چند جور سندون داريم كه هر كدوم به درد يك كاري مي خوره؛ ميل قلوه، ميل سندون، ميخ دومه، شتر گلو، سندون كف تخت، ميل قلوه بلند، شتر كوچولو، عربي، ناي كه به درد كاراي بزرگ مي خوره مثل ديگ. چكش هام همين جور؛ چكش موسه دلي داريم، سينه پر، كف تخت كه براي چيدن و صاف كردن به درد مي خوره، پاشنه دار، دم باريك، بغل چين، پشت لب زني... .
آسيدمحمود طعم غذاي ظرف مسي را اين طور توصيف مي كند: جدا توي اين مس كه آدم غذا مي خوره يه طعم خوشمزه ديگه اي داره... حالا ديگه مردم چه فكري مي كنن، نمي دونم... شما برنج رو كه توي آلميون درست كنين، مي بينين بغل هاش سياهي پس مي ده، اما برنج توي مس مي شه عينهو باقلوا... الان من بگم، مي گن داره براي خودش تبليغ مي كنه... نه همين كه تنمون سالمه ديگه بركتش با خداس تا حالا كه زندگي رو چرخونديم .
پس از آنكه ته غذا گرم كني ها با كناره ها جفت شد، لحيم كاري شده و دوباره كوبيده مي شود، بعد از كوبيدن و پرداخت، ظرف ها روانه دكان سفيدگري عبدالله مي شود تا با قلع و تيزاب سفيد و براق شوند. غذا گرم كني هاي زيبا و نقره اي با سه طبقه مجزا و پايه هاي طلايي مبلي كه اغلب در هتل ها و گاه به شكل تزئيني كاربرد دارد.
- توي طبقه اول زيرپايه ها يه چراغ الكلي جا مي گيره، طبقه دوم آب جوش و طبقه سوم هم غذا.
آسيد محمود براي ساختن هر غذا گرم كني از چهار كيلو مس استفاده مي كند. او هر كيلو ورقه مس را پنج هزار تومان مي خرد و هر غذا گرم كني را 30 هزار تومان مي فروشد:
- الان ديگه كسي نمي آد سراغ شغل زحمت دار، همه مي خوان تلفني باشه و چي مي خري و چي مي فروشي...
***
حالا ديگه نه از صابون پزخانه تهران خبري است نه از مسگرخانه بازار بزرگ، ديگر راسته بازاري از مسگرها را نمي بيني كه يكي چكش بزند، يكي سفيد كند، يكي قلم زن باشد و ديگري بفروشد. حالا براي يافتن حلقه هاي از هم گسيخته اين زنجيره بايد چهار سوي شهر را بگردي تا شايد فروشنده اي، سفيدگري پيدا كني. يكي از فروشنده هاي مس در دالان منتهي به امامزاده سيداسماعيل، حبيب الله است؛ پيرمردي 63 ساله كه به قول خودش از 5 سالگي مسگري را در همان دالان شروع كرده و به تازگي ساختن را كنار گذاشته است. در مغازه اش همه چيز پيدا مي شود: سطل زباله هاي قلم كاري شده شبيه ديگ دسته دار و گلدان هاي باريك با نقش سربازان هخامنشي، طاووس هاي مسي سفيد و سرخ، قابلمه، ديزي، ظرف ماهي پزي كف دار كه مثل منقل گود است، قاشق هاي گود دوغ خوري، آفتابه و لگن هايي كه شبيه كلاه شاپوي برعكسند، كاس حمام كه از خزينه هاي قديمي پرآب مي شد تا دور آن جمع شوند و با دولچه آب روي سرشان بريزند، زغاب گود زرگري، تشت هاي قديمي لباسشويي، دلوهايي به شكل پارچ بزرگ كه به درد آب آوردن از سر چاه مي خورد و... .
اينجا گنجينه اي از مس است كه با روشن شدن چراغي كوچك تلالو نوري آرامبخش را مي پاشد توي دالان منتهي به امامزاده.
جواني وارد مي شود، سلام مي كند و تابلو مسي وان يكاد مي خواهد. اينجا مس يعني همان حسرتي كه در دل همه ما زنده است.
هر چي مي گردم قلم زن ها را پيدا نمي كنم، اما مغازه تنها سفيدگر تهران عبدالله- همان نزديكي هاست. او براي ديدار با آشنايان به گرگان رفته و در غياب استاد، شاگردش داوود هر چه دارد رو مي كند. شاگردي 40 ساله كه 15 سال تمام را نزد استاد به تجربه اندوزي پرداخته.
هنوز تصوير پيرمرد لاغراندام و كبودي كه مي رفت توي ديگ هاي بزرگ مسي و با شن و نشادر ديواره ها را مي سابيد و مي سابيد، از ذهنم پاك نمي شود، كوره همان كوره است، اما خبري نيست از پيرمرد لاغر و كبود. داوود مي گويد:
- ديگه شن نمي ريزيم توي ديگ، الان با نشادر تيزاب و سيم ظرفشويي كار مي كنيم بعد كه حسابي تميزشون كرديم، توي كوره داغشون مي كنيم، بعد قلع رو با پنبه مي سابيم تا مس رنگش برگرده و سفيد بشه، مثل نقره.
برمي گردم سمت سراي حاج هادي، با خودم مي گويم آيا براي پيدا كردن خراط ها و زردوزها هم بايد چهار سوي شهر را بگردم؟!