رئاليسم جادويي، زير انبوه بار در كوچه پس كوچه هاي بازار
حيدربابا دونيا يالان دونيادي
|
|
عكس: علي اكبر شيرژيان
محمدمطلق
ديگر بوي پنير تازه و شبدر و شمبليله خيس بهار نمي دهد، سرما بوي تند تنش را كه به دود غليظ خاورهاي باربري مي ماند، مي چسباند روي يخچال 16فوتي، فريزر، گاز پنج شعله فردار و ماشين سنگين لباسشويي LG. خنده نه لبخند، كيلومترها دور، دور، دور، در عمق چشم ها جامانده است، در روزهاي شيرين كودكي، در روستايي از توابع زنجان، در روزهاي شيرين كودكي. خودش مي گويد نپرس! قليج تايا ، توتورقان يا خليفه ، روستاها را كه دانه دانه شماره مي كنم ته دلش مي لرزد، ماشين سنگين لباسشويي را به پشت مي گيرد، دستي را مثل تنه درخت ستون مي كند، دستي را مثل افعي به دورش مي پيچد و هي مي زند به پاها كه چهار طبقه را بي توقف بالا برود.
نگو كدوم روستا، بگو كدوم خراب شده.
چرا مگه اينجا خيلي خوش مي گذره كه اونجا خراب شده.
فايد ه اي ندارد بايد منتظر بمانم چهار طبقه را بالا برود و پايين بيايد تا جواب سؤالم را داده باشد، سؤالي كه جوابش را نگفته مي دانم.
خراب شده گفتم چون همه عشقم اونجاست.
شاعر هم كه هستي.
هي... وقتي 150كيلو بار نافرم روي كولته بايدم شاعر بشي .
حتماً سراغت ميام ازت خوشم اومده .
با خودم مي گويم زندگي اين جوان روستايي يك خط صاف نيست كه نقطه شروعش روستايي در اطراف زنجان و انتهايش باربري در تهران باشد او تا به اينجا كه برسد، مسيري پيچ در پيچ و حلزوني را طي كرده، اين را مي شود از عمق نگاه نجيبش فهميد، نگاهي كه فقط خيره نمي شود، مي كاود، دنبال مفاهيم مي گردد، دنبال روزهاي از دست رفته، دنبال عشق. چشم هايي كه در پي اسباب و لوازم لوكس و سنگين دو دو نمي زنند، اما در پس آن همه متانت و آرامش ژرفشان مي تابند. زندگاني اين مرد 30ساله باربر پرتلاطم و شنيدني بايد باشد.
بيا كافه اردبيلي ها، غروبا اونجام.
***
همان تي شرت سفيد را به تن دارد بي هيچ ردي از عرق سرد و كاپشن چرم قهوه اي سير كه به نشانه آرامش و استراحت روي شانه ها انداخته و در كنج كافه نشسته است. مي گويند قهوه اي رنگ تنهايي و قدرت است و چقدر زندگاني اين جوان ترك قهوه اي است. نعلبكي را كه تقريباً در ميان دست هاي زمختش گم شده اند بالا مي برد و همچنانكه زيرچشمي نگاهي به من دارد، آخرين جرعه چاي را سر مي كشد و بلند مي شود. كمربند پهن قهوه اي اش با نقش گل و بلبلي كه بر آن داغ كرده اند از دور توي چشم مي زند.
حيدربابا چنارهايت قد كشيدند اما افسوس كه جوان هاي تو خم شده اند .
يا الله بفرمايين!
حيدربابا رو دوست داري.
دوست دارم؟! با حيدربابا زندگي كرده ام، زندگي مي كنم، مي خندم، گريه مي كنم، همه اش را از برم.
مگه سواد داري؟
هي خواندن و نوشتن بلديم... ديپلم ردي ام ولي تا دلت بخواد كتاب مي خونم. الآن كه نه چند وقتيه گرفتار شدم. مادرم سواد نداره ولي بنده خدا شكل همه كتابام رو از بره. وقتي مي گم سه زار وايه خو كجاست؟
مي گه پشت قاب عكس بابات. پابلونرودا كجاست؟ توي رختخواب ها زير جاجيم.
با همين چند جمله يك بار ديگر خودش را معرفي مي كند، اما اين بار نه در هيئت مردي باربر بلكه در قد و قواره آدمي كتاب خوانده و عاشق شعر. خداي من شاعران اسپانيا را از كجا مي شناسد! تعجب كه نه حيرت كرده ام براي همين هم نمي پرسد چرا تعجب مي كني و با خنده مي گويد:
- بعضي ها باربرن و كتاب خوان، بعضي ها كتاب خوان و باربر، بعضي آدما بارشون كتابه، بعضي آدما كتابشون بار. حالا من كدوم يكي از اينهام خدا مي دونه.
ميمون پشمالو روخوندي؟ فكر مي كنم من اونم؛ يه كارگر بدبخت كه مثل ميمون پشمالو بغل آتش دان كشتي كار مي كنه و هي با بيل زغال توي كوره مي ريزه تا پنج طبقه بالاتر، روي عرشه شازده خانوم كيف كنه از تماشاي دولفين ها. من اون ميمون پشمالو هستم، خيلي ازش خوشم مي آد. مي دوني اونقدر دود خورد كه مثل بتون شد، من هم با باربري مثل بتون مي شم. بتون هيچي نمي فهمه، نه عشق نه غم، نه غصه نه آوارگي.
با خودت لج كردي اومدي تهرون باربر شدي يا اينكه مي خواي مثل داستايوفسكي زندگي مسرت بخش توي تبعيدگاه هاي سيبري رو تجربه كني؟
هي... چي بگم نه... من اونقدر آدم بزرگي نيستم، سير هم نيستم كه بخوام با خودم لج كنم و از خودم انتقام بگيرم. پدرم كه عمرش رو داد به شما ديگه همه اميد مادرم شد من. خدا بيامرز كارگر بود، نه زميني نه باغي نه مزرعه...
او در مه و ابر نفس مي كشد؛ هنوز هم هر صبح با صداي زنگوله رمه بيدار مي شود و مي رود كنار بي بي كه كاسه شير در دست هاي بزرگ و زبرش گم شده اند، ظهر تابستان برايش يعني هندوانه ديم، پرسه گيج ميان آغل و زاغه، تاب خوردن باننوي پلاس بين تيرك هاي اتاق؛ اتاق شيرواني بزرگ كه بي بي هر صبح زمستان زغال هاي به خاكستر نشسته تنور را با آن بيل كج در مي آورد و در شومينه گلي كنج ديوارش مي ريزد و شب هاي تابستان طناب هاي پشه بند را به ستون هاي سكوي جلوي درش مي بندد. مي گويد: بچه كه بودم شب هاي تابستان با خدابيامرز ميرزا توي پشه بند مي خوابيدم، بي بي و خواهرها هم توي اتاق شيرواني، فانوس آويخته از ستون را كه فوت مي كردند، پشه بندمان پر از ستاره مي شد. نيم خيز مي شدم و سرم را هي مي كشيدم به پشه بند، بعد كه دستم را مي بردم جلو، رعد و برق مي شد. ميرزا غرولند مي كرد، مشت پرت مي كرد، فحشم مي داد، اما من از رعد و برق قبل از خواب خوشم مي آمد .
از روستا بيشتر بگو، از اينكه چطور شد كتابخوان شدي، چطور شد سر از تهرون درآوردي و رفتي سراغ باربري، مي دوني زندگي تو مثل آدميه كه مفصل نداره، هيچ كجاي زندگيت به هم بند نمي شه، انگار فقط خودت از اين قصه سردرمي آري و بس، آخه مرد حسابي آدمي كه شعر اسپانيا و داستان هاي آمريكاي لاتين رو مثل صداي زنگوله بزها و بره هاش مي شناسه، نقش گل و بلبل روي كمربندش داغ مي كنه!
گويي حرف زدنش هم مثل زندگي اش يك خط صاف نيست كه اول و آخرش معلوم باشد، پيچ در پيچ و حلزوني حرف مي زند و در هر جمله بارقه اي از ژرفناي زندگي اش بيرون مي تراود؛ جواني تقريبا 30ساله با لپ هاي سرخ و گل انداخته كه موي سرش را با نمره چهار مي زند و ديگر بوي پنير تازه و شبدر و شمبليله خيس بهار نمي دهد. با همان لهجه شيرين تركي اش مي گويد: ميرزا 30سال پيرتر از بي بي بود، خدا بيامرزدش، عصبي بود و اهل غرولند. به همين خاطر عموم سعي داشت در حقم پدري كنه اون هم همين پارسال عمرش رو داد به شما، تهرون زندگي مي كرد، درس خونده بود ششم قديم بچه هاش نه، رفتن دنبال كاسبي، خيلي هم موفق نشدن، به هرحال شكر وضعشون بدنيست، عمو منو با حيدربابا آشنا كرد، بعد هم آروم آروم توي كتابفروشي ها با ادبيات و شعر و قصه آشنا شدم، پول پس انداز مي كردم ولي اومدم تهرون يه بغل كتاب مي خريدم و برمي گشتم آقاي... مسئول انتشاراتي... خيلي كمكم كرد تا اينكه فهميدم از كجا بايد شروع كنم و بخونم. بعد هم كه بحث كار پيش اومد نترسيدم و پاي همه چي وايستادم؛ گل فروشي، موز و پفك فروشي توي اتوبان، سرمايه كه نداشتيم، مي دونيد آدم هاي ... رو خيلي دوست دارم مثل داستايوفسكي مثل ميمون پشمالو، الآن هم باربري خيلي بد نيست، خدا قدرتش رو داده و لمش هم دستم اومده، گاهي وقتا روزي سه تا بار گيرم مي آد، يعني 16 هزار و 500 تومان پول نقد، يكي هم مثل تو پيدا مي شه كه انعام مي ده؛ بد نيست خدا رو شكر.
حالا تمام زندگاني كوچك و محقر اين جوان در خيابان شوش مي گذرد در كافه هاي دود گرفته و ميان هم اتاقي هاي باربر همان حوالي. او هنوز جرأت نوشتن پيدا نكرده و از زندگي لاي ورق پاره هاي كتا ب هاي مندرس، لاي داستان ها و رمان هاي بعد از خستگي روزانه همراه با يك چاي داغ كم رنگ بيشتر لذت مي برد تا نوشتن؛ چشمي به گذشته و چشمي به آينده:
ميرزا خواندن و نوشتن بلد بود اما ميرزايي نمي كرد، يعني نمي نشست يك گوشه كه فقط بخواند و بنويسد، كار مي كرد عاشق كار و خستگي بود با اينكه گاه پلاس كرسي را تا سينه بالا مي كشيد و بوستان و گلستان مي خواند اما با درس خواندن ما مخالف بود آخرش عمو راضي اش كرد تا لااقل بين بچه ها يكي مدرسه برود و قرعه به نام من يعني تنها پسر خانواده افتاد. بيچاره خواهرهام زندگي شان با مشك زدن و كشك درست كردن گذشت. من ازدواج نكردم و تصميم گرفتم كار كنم و بخوانم... مي دانيد ميرزا آدم عصبي بود يك شب سخت زمستان كه تا كمر توي برف فرو مي رفتي من و بي بي را انداخت بيرون. بي بي زن آبروداري بود منو بغل كرد كه پاهام سرّ نشه بعد گفت پسرم صدات در نياد. من هم صدام درنيامد ولي وقتي ديدم پاهاي بي بي داره يخ مي زنه داد زدم همسايه ها ريختن توي خونه. او در مه و ابر نفس مي كشد در ميان راه گذشته و آينده. دلش براي كلاغش تنگ است و شب هاي رودخانه و چراغ زنبوري و نيزه و ماهي.
- احساس مي كنم دل تنگي
- آره دلتنگ كلاغم هستم، مدرسه كه مي رفتيم جيبام رو پر مي كردم از آت و آشغال و مي ريختم پشت پنجره كلاس، بعد سر و كله كلاغم پيدا مي شد و قيامت به پا مي كرد، همه چيز به هم مي خورد، خيلي كيف داشت، باور مي كني كلاغ اهلي بشه، من كلاغ رو اهلي كردم.
- تو همه رؤياهات رو از روستا برداشتي و آوردي شوش، رؤياي شوش رو مي خواي كجا ببري.
- نمي دونم، خيلي دلم مي خواست ملوان كشتي هاي باري بشم، طناب جمع كنم، به موتورخونه سر بزنم، دنيارو بگردم... راستي مي دوني ماركز چه جوري رئاليسم جادويي رو به وجود آورد؟ اون هم رؤياهاش رو از روستا برداشت برد شهر، مي دوني آدمي كه رؤياهاي روستا رو به شهر مياره يه آدم جن زده س از اين جن زدگي نبايد فرار كرد بايد بهش احترام گذاشت من روستارو با زندگي مدرنش دوست دارم شهر رو با رؤياي روستاش نمي دونم چي مي گم پاك قاتي كردم.
بهت و حيرت آرام آرام فروكش مي كند و به حسرتي پر اشتياق بدل مي شود؛ چرا اين جوان بايد در ميانه راه گذشته و آينده به هيولايي دوست داشتني تبديل شود حسرتي كه هر لحظه مي برد او را به جايي دور، دور، دور به روستايي از توابع زنجان تكيه داده به كوه و در حاشيه رود قزل اوزن نعلبكي را كه تقريباً در ميان دست هاي زمختش گم شده اند بالا مي برد و همچنان كه زيرچشمي نگاهي به من دارد، آخرين جرعه چاي را سر مي كشد و بلند مي شود.
- يا الله.
- راست گفته اند كه هركسي جهاني است بنشسته در گوشه اي.
|