سه شنبه ۴ بهمن ۱۳۸۴
انديشه
Front Page

گفت وگو با دكتر سيد حسين نصر درباره متن مقدس و حكمت جاودانه
تجديد حيات سنت
000555.jpg
مترجم: وحيد رضا نعيمي
سنت گرايي (Traditionalism) جرياني است فكري كه در غرب توسط رنه گنون پايه گذاري شد و مراد از آن گرايشي است آگاهانه به «سنت» (Tradition) در برابر مدرنيته. از اين حيث، اين جريان به نقد مدرنيته و دستاوردهاي آن مي پردازد. دكتر سيدحسين نصر، يكي از مدافعان برجسته اين تفكر، در گفت وگويي كه از پي مي آيد به جايگاه سنت و حكمت جاودان در جهان معاصر اشاره مي كند. او نخست با نقد مواجهه مدرنيته با سنت و آنگاه نحوه رويارويي پسامدرنيته با آن، فلسفه اسلامي را به خصوص در وجه اشراقي آن، تنها حامي فلسفه جاويدان تا به امروز مي داند اين مطلب را با هم مي خوانيم.
* فلسفه سنتي يا حكمت جاوداني كه شما از طرفداران مشهور آن هستيد، جايگاهي ممتاز براي متون مقدس سنن ديني جهان در نظر مي گيرد. بخش اعظم فلسفه غرب در خلال چند قرن گذشته در جريان جدايي از اين متون بوده است. شما رويكردهاي متفاوت فلسفه غرب و فلسفه سنتي را نسبت به متون مقدس چگونه ارزيابي مي كنيد؟
- اگر منظورتان از فلسفه غرب، فلسفه معاصر غرب باشد، تمايز بسيار عميقي وجود دارد. در غرب، فلسفه مسيحي و يهودي چه در قرون وسطي و تا حدي پس از آن هنوز توجه زيادي به متون مقدس مي كردند، در حالي كه فلسفه اسلامي همواره به متون مقدس توجه كرده است. نه به اين علت كه اسلام صرفاً براساس متون مقدس است يا به اين علت كه فقط شامل الهيات است نه فلسفه، بلكه به اين علت كه به خصوص به معناي دروني متن توجه زيادي كرده است. برخي از فلاسفه بزرگ اسلامي مانند ملاصدرا تفسيرهايي بر قرآن نوشته بودند. در غرب هم مشابه آن را داريم مانند سن توماس آكويناس و نيز بسياري انديشمندان و فلاسفه يهودي.
اكنون ويژگي عمده فلسفه معاصر كه با دكارت شروع مي شود، بي اعتنايي كامل به متن مقدس به منزله منبع معرفت فلسفي است. با اين كه در جاهاي مختلف افراد بسياري به اين امر توجه مي كنند، اما به طور كلي فلسفه اروپايي در دوران معاصر از دكارت به بعد كاري با متن مقدس ندارد. اگر با آن كار داشته باشد، صرفاً در سطح اصول اخلاقي است نه ماوراءالطبيعه. از سوي ديگر حكمت جاودان، متون مقدس را وحي از جانب خداوند مي انگارد و بر اين اعتقاد است كه بعد دروني يعني بعد رازآلود متن مقدس در حكمت جاويدان مي گنجد و فلسفه جاويدان با آن سروكار دارد. از اين رو «قلب» يعني جنبه دروني اديان كه به صورت متون مقدس، وحي شده است، دربرگيرنده دين جاويدان يا حكمت خالده است كه فلسفه جاودان با آن سروكار دارد.
* شما بين تلقي از متن مقدس به عنوان بنياد كه بيشتر مانند الهيات است و توجه به متن مقدس در قالب سياق فلسفي تمايز قائل شديد. وقتي بيشتر متون مقدس به زبان فلسفي نوشته شده است و اغلب از قالب روايي يا استعاره براي انتقال معنا استفاده مي كند، چگونه فلسفه مي تواند به متن مقدس توجه كند و آن را دربربگيرد؟
- فكر مي كنم با توسل به حقيقتي بسيار مهم كه در فلسفه جاويدان برآن تأكيد زيادي شده است، مي توان اين امر را روشن كرد: اول از همه، فيلسوفان حكمت خالده معتقدند ابزار وحي چيزي جز عقل نيست كه به صورت ماوراءالطبيعي فهم مي شود. اين همان عنصري است كه ذهن ما را در معرض اشراق قرار مي دهد و به ما معرفت مي دهد. مثلاً در عربي كلمه «عقل» با همان ابزار وحي مرتبط است و نيز در فلسفه اشراقي اگوستيني، معرفت را نوعي تشريق توسط فرشته مي دانند. وحي همچنين با آمدن پيامي به اين دنيا، يعني از طريق آنچه كه مي توان عامليت فرشته خداوند دانست سروكار دارد. بنابر اين، نخستين نكته اين است كه كيفيت متن مقدس و فهم عقلي ما از آن يكسان است.
نكته دوم اين كه فلاسفه؛ يعني فلاسفه سنتي كه از فلسفه جاويدان پيروي مي كنند، به متن مقدس نه فقط از جنبه لفظي بلكه از جنبه نمادين نگريسته اند. بنابر اين حتي چيزي كه توصيفي است مثلاً سرود سليمان در عهد عتيق، منبع تفسيرهاي ماوراءالطبيعي و عارفانه بوده است. در اسلام تفسيرهاي بسياري بر قرآن داريم كه عارفان و فيلسوفان نوشته اند. در اين تفسيرها آنچه به نظر مي رسد نوعي روايت تاريخ مقدس است كه به شيوه اي نمادين تفسير مي شود تا معاني فراتاريخي و ماوراءالطبيعي منتقل شود.
* به تازگي، بسياري از فيلسوفان به اصطلاح پسامدرن از سنت اروپايي، قرائت هاي متون مقدس و متون ساير اديان را به شكلي در نظر مي گيرند كه از يك نظر برداشت آنان بسيار آزادتر از اسلاف معاصر آنان است.
آيا به نظر شما، اين نشانه، امكاني براي گفت وگو با ديدگاه سنتي است؟
- فكر نمي كنم اين گونه باشد. البته به اين بستگي دارد كه پسامدرنيته چه مسيري را در پيش بگيرد. هرچند سال يك بار، جريان جديدي مي  آيد و وقتي آن را مطالعه كنيد، جريان جديد ديگر مي آيد. در ارتباط با مطالعه متون مقدس اين گشايش وجود دارد. اما پسامدرنيته به طور كلي منكر قطعيت در معرفت است. اين تفكر مي كوشد جهان معناي فلسفه هاي سنتي را شالوده شكني كند و فهم آن از عقل، از قابليت هاي عقلي ما و از شيوه دانستن ما بسيار متفاوت است با چيزي كه در فلسفه جاويدان متصور است. بنابر اين با وجودي كه اكنون نسبت به قرائت متن مقدس علاقه وجود دارد، فكر مي كنم چگونگي قرائت ما و معناي آن در دو مورد بسيار متفاوت است.
* همچنين متفكران پسامدرن مايل هستند بر چيزهايي مانند اختلافات فرهنگي كه مطلق مي انگارند تأكيد كنند.
- خوب! آنان نسبت گرا هستند يعني نهايتاً متن مقدس مي خوانند اما وحي را به معناي واقعي كلمه نمي پذيرند- يعني اين كه يك واقعيت الهي وجود دارد كه مي تواند معرفت را بر انسان وحي كند چه به صورت كتاب يا (در هند) به صورت مخلوقات يا هر شكل ديگر. آنان وحي را با فهم ماوراءالطبيعي قبول نمي كنند. پس آنچه برايشان مهم است، طبق گفته شما تعيين كنندگي فرهنگي است كه اشياء را به نوعي نسبيت گرايي تقليل مي دهد. اكنون نوعي تجديد حيات در الهيات كاتوليك و تا حدي الهيات پروتستان براي بازگشت به موقعيت پيشين وجود دارد. به هر حال، تا آنجا كه به فلسفه مربوط مي شود، فلسفه تدريجاً اين مسائل را نسبي كرد و جامعه شناسي قرن نوزدهم و پوزيتيويسم اگوست كنت كوشيدند تمام حقيقت دين را به پيامدهاي يك موقعيت اجتماعي تقليل دهند كه اجتماع مدار و فرهنگ مدار بود.
سنت اصلاً اين را قبول نمي كند و فلسفه جاويدان سر و كاري با تقليل دادن حقيقت متن مقدس به شرايط فرهنگ مدار ندارد اما اين را مي پذيرد كه متن مقدس از جانب خداوند مي آيد و مي كوشد آن را از نظر معناي دروني بفهمد. البته همان طور كه قرآن مي گويد، اين حقيقت را مي پذيرد كه خداوند فقط با زبان مردم با آنان صحبت مي كند؛ يعني متن مقدس به زبان خاصي براي بخش خاصي از مردم وحي مي شود تا بفهمند. اما به دليل سطوح دروني معنا، متن مقدس معنايي دارد كه از اين شرايط فراتر مي رود. مثلاً اجازه دهيد مورد خاص مسيحيت را در نظر بگيريم. مسيح در خطابه مشهور خود در كوه بيت المقدس، برخي تعاليم اخلاقي والايي را بر زبان آورد. حالا بسياري از مسيحيان اين را معتبر مي دانند و مي گويند «اين امر ناشي از شرايط فرهنگي و اجتماعي بيت المقدس در آن زمان بود و اين تعاليم براي واشنگتن دي سي يا فيلادلفيا در سال ۲۰۰۴ كاملاً بي ربط است.» كساني هستند كه اين را مي گويند. در اين باره هيچ ترديدي نيست، اما برخي مسيحيان معتقد نيستند كه تعاليم مسيح ناشي از اوضاع فلسطين در۲۰۰۰ سال قبل است و از نظر فلسفي تا آنجا كه به فلسفه جاويدان مربوط مي شود، اين فلاسفه مابعد مدرن به هيچ وجه نمي توانند ثابت كنند متن مقدس صرفاً تابع شرايط فرهنگي است.
* همان طور كه گفتيد به نظرم اين يكي از نكات فلسفه جاويدان است كه بيشتر اوقات كساني كه در خارج از قلمرو حكمت خالده مي انديشند، درست نمي فهمند. در فلسفه جاويدان هنوز به رغم قطعيت وحي، روي اين تفاوتها تأكيد وجود دارد.
- قطعاً همين طور است. فلسفه جاويدان نه فقط تأكيد مي كند كه تفاوتهاي شكلي وجود دارد بلكه معتقد است كه تفاوتهاي شكلي مهم است؛ مثلا اين كه هندوئيسم در سطح شكل مانند يهوديت نيست. اين فلسفه بر معناي اين شكلها نيز تأكيد مي كند؛ اما رفتاري كه فلسفه جاويدان از آن پرهيز مي كند، انكار اين است كه واقعيتي فراتر از بعد زماني وجود دارد، در حالي كه اين همان كاري است كه بيشتر اين فلاسفه پسامدرن مي كنند. آنان نمي خواهند بيايند و اين را بگويند، اما انكار مي كنند كه واقعيتي فراتر از آن توالي مكاني- زماني وجود دارد كه در آن زندگي مي كنيم و در نتيجه هر چيزي به اين جريان در زمان تقليل پيدا مي كند.
* آيا به نظر شما پذيرش ديدگاه اسلام و تاريخ فلسفه اسلامي براي اتخاذ ديدگاه سنتي آسانتر است يا مثلاً مسيحيت در غرب كه در طول دوران معاصر به طور فزاينده اي سكولار شده است؟
- بله و علتش اين است كه در جهان اسلام آنچه ما آن را گنوسي و ماوراءالطبيعه صرف مي خوانيم(يعني مسيري مبتني بر معرفت، معرفت نجات بخش و اشراقي) همچنان ادامه يافت و تا روزگار معاصر بسيار قوي بود. در حالي كه در غرب مسيحي، اين اشكال معرفت و ديدگاه خردمندانه و معنويت تا حد زيادي در پايان قرون وسطي كم رنگ شد و اين امر در وهله اول به «فلسفه نام گرا» انجاميد؛ در حالي كه فلسفه مسيحيت هنوز زنده بود و سپس در دوره رنسانس و به خصوص در قرن هفدهم با فلسفه مدرن عليه فلسفه مسيحي شوريدند. اين چيزها در جهان اسلام رخ نداد، نه به اين علت كه فيلسوفان اسلامي نمي فهميدند فلاسفه غربي چه كار مي كنند، بلكه به اين علت كه نيازي دكارتي به غلبه بر ترديدي كه در ذهن دكارت پديد آمده بود، وجود نداشت. اين ترديد دقيقاً به علت از بين رفتن شهود عقلي در ذهن دكارت ايجاد شده بود. در دوره اوليه تاريخ مسيحي، مسير حيات فلسفه مسيحي و فلسفه اسلامي بسيار شبيه بود. بسياري متون اسلامي به لاتين ترجمه شد و تأثير زيادي بر فلسفه غربي داشت. فلسفه مسيحي مستقل از اين تأثير، مسيري را مي پيمود كه از بسياري جهات شبيه بود، البته فلسفه مسيحي تجسد را پذيرفت اما فلسفه اسلامي نپذيرفت اما فلسفه اسلامي به جاي آن كه به اشراق پشت كند و به تجربه گرايي روي آورد آن گونه كه در غرب رخ داد، در واقع مسير مخالف را رفت و بيشتر آموزه هاي اشراقي و معرفت را پذيرفت كه رستگاري بخش است. در نتيجه مي توان گفت در مقام محافظ بسيار مهم فلسفه جاويدان تا دوران ما دوام آورد.
* آيا به نظرتان چيز خاصي در بنيان سنت مسيحي وجود دارد- مانند اعتقاد به تجسد- كه آن را نسبت به تغيير مدرن و دكارتي مستعد مي كند يا به نظرتان اين ضرورت تاريخي است؟
مسأله بسيار پيچيده اي است و عناصري چند وجود دارد كه باعث مي شود نيروهاي ضدديني بتوانند راحت تر از ساير نقاط جهان و در ارتباطات با اديان ديگر بر انديشه مسيحي فائق آيند. اول از همه، مسيحيت، ميراث دار خردگرايي افراطي در كشورهاي باستاني مديترانه اي بود و از اين رو توانست با مهرورزي بر اين خردگرايي باطل غلبه كند؛ اما البته طولي نكشيد كه روش هاي خردورزي خاص خود و فلسفه هاي خاص خود را ابداع كرد اما نتوانست كاملاً  الحاد دنياي باستان را خنثي كند. تا مدتي توانست اين كار را بكند اما سپس در دوره رنسانس، خردگرايي مستقل از مسيحيت قامت افراشت و فلسفه مسيحي را تا حد زيادي حاشيه نشين كرد. اين گونه نبود كه فلسفه مسيحي كاملاً  از بين برود بلكه تا حد زيادي حاشيه نشين شد و جريان اصلي فلسفه اروپايي سكولاريزه شد. چيزي به اين شكل در هيچكدام از تمدن هاي جهان رخ نداد؛ نه فقط در جهان اسلام بلكه در (تمدن هاي) هندو، چيني، ژاپني و غيره. در آن موارد، غرب كه در نتيجه سكولاريسم از نظر نظامي قدرتمند شد، در طول دوره استعماري، بر اين قلمروها سلطه نظامي پيدا كرد و با خود سكولاريسم را  آورد كه اين فرآيندي كاملاً  متفاوت بود.
در مسيحيت در حالي كه جريان هاي عرفاني بزرگ قرون وسطي كه برخي از آنها مانند جريان هاي سن بوناونتور و دانته بسيار معرفتي و واقعاً اشكال فلسفه جاويدان در بالاترين سطح است، اما كليسا اصلاً  از آنها محافظت نكرد و آنها تدريجاً  روبه افول گذاشتند. از اين رو در دوره معاصر، مي توان اين سؤال را پرسيد: «چه بر سر عرفان مسيحي آمد؟ چرا در آلمان يا فرانسه قرن هجدهم مايستر اكهارت و سن بوناونتوري وجود نداشت؟ چه اتفاقي افتاد؟» البته سكولاريسم بسياري چيزها را از بين برد اما خود دين- خود كليسا- نگهبان جريان هاي رازآلود نبود. بنابراين پس از قرون وسطي، دين به طور فزاينده اي براي فروخواباندن اين جريان ها به كار گرفته شد تا حدي كه برخي از آنها حاشيه نشين شدند، برخي از آنها به صورت كيش(cult) درآمدند و برخي از آنها از بين رفتند و به طور كلي امكان دسترسي به بعد دروني تر مسيحيت پس از قرون وسطي كمتر وكمتر شد.
* در آثار شما به سه رويكرد متمايز در اسلام معاصر توجه شده است: بنيادگرا، مدرن و سنتي و معتقديد كه فقط دو دسته اول در نهادهاي اجتماعي- سياسي نمود پيدا مي كند. شكل محسوس تر ديدگاه سنتي چه پيامدهاي سياسي، اخلاقي و بوم زيستي در بردارد؟
- نمي دانم! آيا دنيا به قدر كافي خوب است كه ديدگاه سنتي بتواند بروز سياسي مستقيم داشته باشد؟ فقط خدا مي داند، اما ديدگاه سنتي بر دو عرصه ديگر تأثير دارد. اين حقيقت كه در حال حاضر در جهان اسلام دولتي نيست كه بنيادگرا يا مدرن گرا نباشد بلكه سنتي باشد، به اين معنا نيست كه تأثير اسلام سنتي به اشكال ديگر در آن كشورها كه بنيادگرا يا مدرن هستند، قوي نيست. اگر يك ساختار حكومتي كامل - يك ساختار اجتماعي كامل مبتني بر تعاليم اسلام سنتي - وجود داشت، در وهله اول ديگر اين افراط گرايي كه امروز در برخي نقاط جهان اسلام ديده مي شود، وجود نداشت و رويكرد بسيار پذيرنده تري در برابر اديان وجود داشت؛ همانطور كه در تاريخ اسلام سنتي مي بينيم، مانند مصر در دوره مماليك و اسپانيا به خصوص در دوره اسلامي و غيره. امروز در جهان اسلام، هر كشوري چه مدرن گرا يا بنيادگرا، مي كوشد از فناوري و صنعت غرب تقليد كند. اين سنت مدرن گرايانه پيامدهاي بوم زيستي زيادي را در سراسر جهان به دنبال داشته است. سنت گرايي، راه بسيار معقولانه تري براي مواجهه با طبيعت است.
حالا اين كه آيا ساير كشورهاي جهان - منظورم خارج از جهان اسلام است - به بقاي چنين چيزي رضايت دهند، سؤال ديگري است . اين سؤالي براي روز ديگري است و من درباره آن بحث نخواهم كرد. وقتي اقتصادي جهاني داريم كه مي كوشد همه چيز را در بربگيرد، استثناءداشتن بسيار دشوار است. بنابراين انجام چنين چيزي درجاتي دارد. نمي گويم مي توان اين كار را صددرصد انجام داد، در حالي كه بقيه جهان چهارنعل در مسيري ديگر مي تازد، اما تغييرات محسوسي رخ خواهد داد. با اين حال، نقش اسلام سنتي در جهان اسلام دقيقاً تلاش براي جلوگيري از اشكال تفسير افراطي - چه از جانب بنيادگرايان و چه از جانب مدرن گرايان _ است؛ اين نقش بسيار مهم است.
منبع: journal of philosophy and scripture

|  اقتصاد  |    اجتماعي  |   انديشه  |   سياست  |   فرهنگ   |   موسيقي  |
|  ورزش  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |