يكشنبه ۹ بهمن ۱۳۸۴ - - ۳۹۱۰
خوابم نمي برد آقاي بهزيستي
كوچولوي آواره
000756.jpg
عكس: هادي مختاريان
محمد باريكاني
روي يك پله برقي ايستاد و دست كوچكش را به سوي جريان مخالف دراز كرد تا به رهگذراني كه از بالا به پايين مي افتادند با لحن كودكانه سلام كند و مودبانه به آنها بگويد: خوبيد؟!
دلخوش بود كه تنها سلام بلندش را پاسخ دهند و دست كوچكش را بفشارند تا از بي اعتمادي رها شود.
آدم هاي جريان مخالف نه سلام كودكانه اش را پاسخ گفتند و نه حتي دست كوچكش را به نشانه دوستي فشردند. از كنارش گذشتند و نگاهشان را برگرداندند تا نكند در آن انبوه آدم هاي جريان مخالف، كودك بيچاره بخواهد مسخره شان كند.
بالاي پله ها كه رسيد گنجينه نايلوني اش را كه تنها چند تكه لباس، چند عدد كيك بسته بندي شده، يك ساز دهني شكسته چسب كاري شده و چند برگ فال حافظ را در خود داشت با دو دست چرخاند و روي دوش انداخت تا اين بار در جريان مخالف، آدم هاي غريبه را امتحان كند. پسرك تلاش بيهوده اي كرد چون آدم هاي جريان مخالف درست همان كاري را با او كردند كه مادرش چند سال پيش با كودك 12 ساله اش كرده بود. آدم هاي جريان مخالف صورتشان را برگردانده بودند و دستانشان را پنهان كردند.
الو؛ مامان... الو؛ مامان بذار بيام پيشت .
- باشه، ولي اگه بياي بايد بري بهزيستي.
پايين كه رسيد كمي سرخورده شد از اينكه آدم هاي جريان مخالف ندانستند چرا دست كوچكي به سويشان دراز شده است و كودكي با صداي بلند سلامشان مي كند. گنجينه نايلوني را از روي شانه اش برداشت، سرش را پايين انداخت و كارت هاي تك سفره روي زمين را با لگد اينسو و آنسو زد. اميدوار بود كه شايد آدم هاي جهت مخالف در واگن هاي زيرزميني با صداي ساز دهني شكسته اش او را بفهمند و از شوخي هاي كنايه دارش به او لبخند بزنند.
روي صندلي يكي از همان واگن ها كه نشست، خيره شد به چشم هاي آدم هاي جهت مخالف.
- سلام، خوبيد؟!
به همه آن چشم هاي خيره به لباس هاي كثيف و گنجينه نايلوني اش همين را گفت. از ميان همه آن آدم هاي جهت مخالف تنها چند نفر پيدا شدند كه سرشان را تكان دهند تا پاسخي داده باشند به احوالپرسي شادمانه كودك و ديگران ترجيح دادند كه توجهي نكنند.
- مي خوام يه كم براتون ساز بزنم تا خستگي تون در بره، دوست دارين ديگه،  ها؟
گنجينه نايلوني را براي همه آن چشم هاي خيره مي گشايد و جعبه ساز را از ميان آن چند تكه لباس و فال حافظ بيرون مي كشد و شروع مي كند به نواختن نت هاي ناموزون.
- دو... سي... سي... لا... دو... سي... مي... سل... دو
- بسه ديگه بابا، اعصابمون خورد شد!
- خوبيد؟!
مرد سرش را با عصبانيت مي چرخاند و دوباره نيم نگاهي به كودك مي اندازد. كودك انگار قصد لجبازي دارد و ديالوگي شكل مي گيرد.
- خوبيد؟! ها، خوبيد؟! خوبيد؟!
- پررو نشو ديگه، بتمرگ سرجات... سگ
مرد كه اين را گفت رديف مخالف با او همصدايي كرد. آدم بزرگ هاي جهت مخالف پاسخي دادند كه تصوير پدرش تداعي شد و كودك سكوت كرد.
بابام بيماري قند داره، قندش كه مي زد بالا من و خواهرم خيلي كتك مي خورديم... يه روز با دوتا دستش اونقد گلومو فشار داد كه نزديك بود خفه بشم .
***
حامد شخصيت اصلي اين گزارش، كودك 12 ساله اي است كه خودش تعداد فرار از خانه پدري را نمي داند. پسرك آنقدر فرار كرده و گير افتاده كه حالا تعداد دقيق آنها را به خاطر نمي آورد.
كمي فكر مي كند. انگشتان دستش را بالا مي آورد و شروع مي كند به شمردن. آنقدر زياد بود كه حوصله شمارش آنها را ندارد.
40-30 باري فرار كردم، چند بارش الان يادم نيست... بيشتر تو پارك ها مي خوابيدم، ولي هر بار پليس منو مي گرفت و تحويل بابام مي داد... تا جايي كه مي تونست منو مي زد، يه بارم با چوب زد تو سرم، سرم شكست... خيلي اذيت مي كرد .
دست مي برد لاي موهايش، با نوك انگشت هاي كوچكش مي گردد تا جاي شكستگي را نشانم دهم. آها، پيداش كردم. ببين اينجاس... چاره اي نداشتم. خب؛ بايد فرار مي كردم ديگه .
پسرك 2 ساله كه بود مادرش آنها را رها كرد تا با مرد ديگري زندگي كند و اين طور شد كه يك پسر (حامد) و يك دختر (زهرا) فرزندان طلاق شدند.
آقا محمد، خواهرمو خيلي دوس دارم، يعني هر كاري باشه براش مي كنم... الانم دلم براش خيلي تنگ شده... نمي دونم بابام هنوز اونو مي زنه يا نه؟
پدر حامد هم ازدواج كرد. با زني كه پسرك به او مي گويد نامادري... زن بابا .
حرف كه مي زند پيداست كه نزديك به 4 سال از خانه فراري بوده، بازگشت و دوباره فرار، بازگشت و دوباره شكنجه و باز هم فرار.
بابام 3 سال پيش تو تهران اومده بود براي كار... نمي دونم كارش چي بود، ولي حتما هر چي بوده كارگري بوده ديگه، نه؟... چون وقتي ميان تهران بايد كارگري كنن ديگه، مگه نه؟... وقتي برگشت، بيكار بود... بعدش مريض شد، يه روز يه شيشه روغن حيواني خورد وقندش رفت بالا... آقا مي گن روغن حيواني كه آدمو قوي مي كنه؟... قندش كه مي اومد بالا عصباني مي شد... بد جوري مارو مي زدا... وقتي منو مي زد اينقدر عصباني مي شدم كه دوست داشتم بكشمش .
پدر حامد،  پس از ازدواج دوم و ابتلا به بيماري به مصرف ترياك هم كشيده شد و اين طور كه از صحبت هاي حامد پيداست، آنقدر افراط كرد كه همه چيز را از بين برد.
به ما گفتن دكترا براش نوشتن ترياك بكشه براي مريضي شا...، ولي من مي دونم بايد روزي يه بار مي كشيد، ولي زياد كشيد... خيلي دوستش داشتم به خدا حتي با اينكه منو و خواهرمو مي زد .
كودك مي خواهد براي من بگويد كه پدرش را چه اندازه دوست داشته است. براي من گفت و من براي شما مي نويسم تا بدانيد چقدر پدرش را دوست داشت.
وقتي كه مريض شد از اين سر دنيا مي رفتم اون سر دنيا براش شير مي خريدم تا خوب بشه... شير خوبه ديگه آقا مگه نه؟ من مي دونم... خب، منم يه بار صبح زود از جيبش پول ورداشتم رفتم شيرخريدم تا بخوره قوي بشه .
پسرك به خاطر آن 300 تومان پولي كه از جيب پدرش برداشته بود تا برايش شير بخرد و مرد قوي شود، كتك سختي خورد مثل هميشه.
***
حامد سه روز در حمام خانه زنداني شد؛ نه به خاطر برداشتن پول از جيب پدرش، به خاطر حرف هاي نامادري و شيطنت هاي كودكانه. در آن سه روزي كه زنداني شد نقشه اي كشيد تا براي هميشه از دست آزارهاي پدر و نامادري اش خلاص شود. نقشه فرار را كه كشيد آنقدر كودكانه و دقيق بود كه حتي پليس و مأمور قطار هم نتوانستند بدانند كه ماجرا چيست. تو حموم نقشه كشيدم كه چي كار كنم، گفتم مي رم تهران... نقشه كشيدم چه جوري سوار قطار شم كه مأمورا نفهمن مي خوام چي كار كنم... خواهر ما يه روز يواشكي در حمومو باز كرد و منم فرار كردم .
نقشه حامد آنقدر كودكانه و دقيق بود كه آدم بزرگ هاي جريان و جهت مخالف فريب خوردند. نقشه فرار را كه تعريف كرد، نگاه زير چشمي مان ديگر بهت زده بود.
دوازده  باري مي شد كه مي خواستم با قطار فرار كنم ولي هميشه گير مي افتادم... رفتم ايستگاه قطار در كه واشد، پريدم تو قطار... يه بسته آدامس، چند تا بسته تخمه با يه بسته فال حافظ خريدم... مأمورا فكر مي كردن دستفروشم... وقتي مي اومدن داد مي زدم تخمه، آدامس، فال حافظ... تو قطار قايم شدم و رفتم اهواز .
اهواز كه رسيد 13 ساعت مي شد كه با هراس داخل واگن ها پنهان شده بود، ساعت 4 صبح بود، دو ساعتي در نمازخانه ايستگاه خوابيد تا بيدارش كردند و دوباره راهي شد. راحت تر از آنكه فكرش را بكنيد. از زير قطار رد شد، جايي كه تنها كوپه ها هستند، بعد چند قدمي رفت تا انتهاي واگن و از در پشتي سوار شد.
نمي ذاشتن بدون بليت سوار شيم... دستگيره در را پيدا كرده بودم... دستگيره در قطار كه مي دوني چه جوريه آره؟... در قطار رو واز كردم رفتم تو... 10 صبح رسيدم خرمشهر، آقا از دريا به دريا رد مي شديم... كوه ها رو رد كرديم تا رسيديم خرمشهر به جون مادرم .
پسرك خرمشهر كه رسيد فهميد پولي ندارد. روي دستش مي زند و مي گويد: اي خدا جيبمو زدن... نامردا جيب منم زدن... 10 هزار تومن... آدامس ها و فال ها رو كه فروخته بودم پول اونا بود ديگه، ازم زدن... گفتم خدايا نكنه داري امتحانم مي كني پولمو قايم كردي .
خرمشهر جذابيت زيادي براي پسرك نداشت. وقتي فهميد كه در قطار پول هايش را زدند حس خوبي به شهر پيدا نكرد به همين خاطر هم بود كه چند ساعتي در بازار شهر چرخيد و دوباره به ايستگاه رفت تا با كلك ديگري سوار قطار شود. اينبار مقصد پايتخت بود.
9 شب سوار قطار شدم، اومدم تهران... رسيدم تهران روز شده بود... پياده شدم فكر كردم چند تا پليس دنبالم كردن... نمي دونستم چيكار كنم... از زير قطار رد شدم اينقدر تو راه آهن دويدم كه رسيدم به يه در باز و از اونجا زدم بيرون .
***
خاطرش بود روزي كه خواهرش در حمام را باز كرد و پسرك زد بيرون و فرار كرد، حالا از دست آدم هايي كه در ذهنش ساخته بود از يك در باز در محوطه راه آهن خارج شد و رسيد به خيابان هاي پايتخت. چند تا دوست پيدا كردم... گفتن خيابوناي بالا شهر خونه هاش بزرگن... با اتوبوس اومدم بالاي شهر دم يه پارك پياده شدم... يه پاركي هست بالاشهر آقا بزرگه، اسمش چيه؟... آها يادم اومد، پارك ساعي... چهارشب اونجا خوابيدم.
اين چهار ماهي كه زندگي خياباني در پايتخت را تجربه كرد، خيلي چيزها ياد گرفت. مثلاً در پاتوقي كه بچه هاي خيابان در يك خرابه درست كرده بودند مي توانست قماربازي را ببيند يا آدم هايي را كه از ديوار خرابه به داخل مي پريدند و تزريق مي كردند و مي رفتند. حامد كودك 12 ساله فراري، روزهاي تلخي را هم به خاطر مي آورد كه دو مرد او را در خانه پناه دادند تا مجبورش كنند ظرف هايشان را بشويد، خانه را تميز كند، غذا بپزد و به خريد برود.
اونا منو بردن... صبح ها بيدارم مي كردن و ازم كار مي كشيدن... منم اعتراض كردم... بهم گفتن مي ريم به پليس همه چيزو مي گيم، ترسيدم و فرار كردم. در اين چهار ماهي كه به پايتخت آمد، چيزهاي زيادي ديد چون روزها و شب هايش با آدم بزرگ هاي جريان مخالف پيوند خورده بود. حتي وقتي پشت يك بوته شمشاد مي خوابيد، مي ديد كه آدم بزرگ هاي جريان مخالف در آن تاريكي شب چه كار مي كنند.
چيز هاي زيادي تو پارك مي ديدم... سوزن را با فندك داغ مي كردند... كاغذ لوله مي كردن مي ذاشتن توي دهانشون و ترياك مي كشيدن... يا يه پول سالمو... پول سالم خب زياده ديگه آقا، نه؟... پول سالمو داخلش يه چيز سفيدي مي ريختن مثل شكر بعد نرمش مي كردن  و از دماغشون نفس مي كشيدن... مي گفتن اينجوري نشئه مي شيم.
پسرك از خانه كه فرار كرد هيچ مدركي نياورد كه هويتش را ثابت كند. شناسنامه اش را در روستاي سياهكل از توابع دورود، جايي كه به دنيا آمد در خانه پدري، با نام اصغر، رها كرد و بعد هم فرار! تنها چيزي كه هويت او را ثابت مي كند همين است؛ فرار!
- حامد تا به حال بسته اي رو جابجا كردي؟
مي دونم چي مي خواي بگي آقا... مي دونم تو بسته ها چيه... مثلاً مواد مخدر مي ذارن داخلش مي دن به ما كه اونا رو به دوستاشون برسونيم تا پليس خودشونو نگيره... مي دن به ما تا ما گير بيفتيم نه خودشون... مي دوني آقا خيلي چيزا ديدم تو خيابون... مي ديدم كه چه جوري حشيش مي كشن .
شخصيت اصلي اين گزارش پسر 12 ساله اي است كه مي تواند مثل سياستمدارها سخنراني كند. حتي مي تواند از وضعيت اقتصادي- اجتماعي كشور انتقاد كند. مي دانيد، حامد كودك 12 ساله بزرگ شده است؛ بزرگتر از آن چيزي كه فكرش را بكنيد. مي توانيد او را در مترو ببينيد، يا كنار خيابان كه نشسته است و آدم بزرگ هاي جريان مخالف برايش اسكناس پرت مي كنند. مي توانيد او را پس از يك كار سخت روزانه در يك واگن زير زميني درست وقتي روبه روي جهت مخالف نشسته است ببينيد كه به شما سلام مي كند و برايتان ساز دهني مي زند.
- سلام! خوبيد؟!
- سل... سل... لا.... سي...
يه شب از سرما تو پارك آتيش روشن كردم... خوابيدم بغل آتيش... خوابم كه برد پام رفت تو آتيش و سوخت... خيلي ترسيدم، ولي...
ولي يك نفر پيدا شد تا پاي راست كودك را كه در آتش سوخته بود مداوا كند. پاچه راست شلوارش را بالا مي زند و جاي سوختگي را نشان مي دهد.
مي بيني اينجاست... خدا خيرش بده يه آدم خوبي بود... منو برد درمونگاه... دكتر يه چيز سفيد مثل گچ ريخت روش و پانسمان كرد... يه هفته تو پانسمان بود... بعد خودم بازش كردم .
حامد مي داند كه مرد بيماري به بچه هاي خيابان تجاوز مي كند و آنها را با شيشه مجروح مي كند تا چيزي به كسي نگويند. حتي مي داند كه بچه هاي خيابان چطور با چسباندن آدامس  يا كاكائو بر سر يك سيخ، صندوق هاي صدقات را خالي مي كنند و روزانه پول زيادي به جيب مي زنند.
او از بهزيستي وحشت دارد؛ مثل وحشتي كه از خانه پدري در ذهنش مانده است.
- حامد ولي تو بهزيستي شما جاي خواب امن داريد و خوراك خوب.
اينو اونا گفتن آره؟ ... پس منم مي گم... مردم به من مي گفتن كمك مي كنيم و من اعتماد مي كردم... اونا منو تحويل پليس مي دادن و آخرش بهزيستي... من يه چيزي رو فهميدم... حتي نبايد به زنت هم اعتماد كني... اينو تو يه فيلم ديدم... حالا اونا گفتن پس بذار منم بگم... تو بهزيستي غذا كم مي دن... بايد بري اونجا ببيني... بايد اونجا باشي تا بدوني چي مي گم آقا... حتي اجازه نمي دن ما بريم بيرون، خب آدم بالاخره مي خواد يه چيزي براي خودش بخره... حالا اين هيچ، حق دارن ما رو بيرون نفرستن... به ما فحش مي دن... اگه كسي دستشويي داشت بايد اونقدر دستشويي شو نگه مي داشت تا چند تاي ديگه هم دستشويي شون بگيره بعد اجازه مي دادن... صبحانه يه تيكه پنير مي انداختن سر نون... حتي قاشق و بشقاب هم نمي دادن... مربي ها اذيت مي  كردن آقا... ارشدها اسم بچه ها رو مي نوشتن كه مثلاً اين اذيت كردن بعد همه رو مي زدن... رئيس اونا هم كاري نداشت... يه روز رفتم خواستم حرف بزنم، گفتم آقا مي خوام حرف بزنم... حتي اجازه نمي دادن ما حرف بزنيم... به خاطر همين خيلي از بهزيستي متنفر شدم... بعضي وقتا مربي مي گفت بايد بياين ماشين منو تميز بشورين... اين چه جور نگهداري كردن از ماهاست، ها؟ اين نگهداريه؟ .
پسرك حالا نه حاضر است از ترس تحمل شكنجه هاي پدر و نامادري اش به روستايشان باز گردد و نه حاضر است به مراكز بهزيستي برود، NGOها هم مي گويند تنها مي توانند او را براي چند روز پناه دهند.
آقا محمد يه چيزي بپرسم راستشو مي گي؟... چند نفر بهم گفتن آينده من درخشانه... درسته؟
- آره، آدماي باهوش هميشه آينده درخشاني دارن ولي نه با فراركردن و فروختن فال و گدايي.
مي خواستم مطمئن شم كه اونا بهم راست گفتن... ممنون... . از زندگي مي ترسم... هميشه فكر مي كنم يكي پشت سرم داره مياد... مي ترسم .
حامد پسر 12 ساله، شخصيت اصلي اين گزارش وقتي كه اين سطرهاي پاياني را مي خوانيد از وحشت آنكه ما بخواهيم او را تحويل بهزيستي دهيم يا به خانه پدري اش باز گردانيم، وسايلش را برداشت و رفت ميان آدم بزرگ هاي جريان مخالف تا وحشت و فرار را هر روز تكرار كند.رفت تا روي يك پله برقي دست كوچكش را دراز كند به سوي جريان مخالف تا به رهگذراني كه از بالا به پايين مي افتند سلام كند و مؤدبانه بگويد: خوبيد؟! رفت تا آدم بزر گ هاي جريان مخالف همان كاري را با او كنند كه مادرش، پدرش و نامادري اش چند سال پيش با كودك 12 ساله شان كرده اند.
اين آخرين جمله اوست مي خواهم انتقام بگيرم از پدرم، مادرم... از همه آدم ها

يادداشت
در امواج گيسوان طلايي دريا
احمد عزيزي
داريم رفته رفته به سرزمين رؤياهاي رنگين نزديك مي شويم! درختان منحني، شاخه هاي پيچاپيچ ، همراه با پچ پچ پيچك ها و چك چك چكاوك ها از سقف سكوت و افزايش شبنم و وفور نور ما را مجبور مي كرد تا كلاه هاي خود را به رودخانه بيندازيم. از ارتفاعات نامفهومي بالا رويم، ظهر، آسمان آنقدر روشن شده بود كه ناچار شديم مشعل هاي تاريك خود را برافروزيم، ما بايد در يك محيط تاريك، در يك مساحت ظلماني حركت مي كرديم.
نيمه شب، درست در انجماد شبنم ها از بيداري به خواب فرو رفتيم، هر كس هراسان به سوي چراغ قوه خود مي گريخت، كوه دانش، ريزش كرده بود و امواج معرفت از دره هاي معاني بالا مي رفتند، همه درخت ها حتي سپيدارها نيز در رودخانه روشنايي غرق شده بود. از پشت شيشه ها، چشمه  سماورها غلغل مي زد و استكان صبح در امواج طلايي گيسوان دريا پيدا بود، هر كس دست به آتش مي زد، يخ مي  شد و من هرگز اين قدر به انعكاس صداي يك زنجره فكر نكرده بودم.
مي دانيد! آنان تمام باغ را با موسيقي مه آلودشان پر كرده بودند، تنفس تكلم، دشوار بود، تجديد خاطره، محال به نظر مي رسيد، هيچ كس شناسنامه خود را به خاطر نداشت، همه مدهوش گل هاي سرخ بودند و در حالي كه سگ ها رد پاي انسان ها را مي بوييدند، خرچنگ ها خود را پشت تخته سنگ ها مخفي مي كردند، شب شعله ها، شب انفجار شقايق ها، شب انهدام پل هاي خاطره انگيز، شب پايان زندگاني يك كبوتر، شبي كه در آن خورشيد دفن مي شد و تاريكي را به اريكه زمين تكيه مي داد. كنار اندوه هاي خود به انبوه يكديگر تكيه مي كرديم و به آواز يك مادر مقدس، گوش فرا مي داديم.
در حالي كه زير پاي ما،  رودخانه مذاب انسان ها بود، انسان هايي كه بر طشت پلشتي ها مي رفتند، انسانهايي كه از قعر تبخير سخن مي گفتند، انسانهايي كه در پايين ترين دماي جهان حرف مي زدند و آن طرف : انسانهايي كه قرن ها در يك نيمروز خاطره انگيز تابستاني، استراحت مي كردند، زني كه هر روز صبح از خواب يك خاطره برمي خاست و تا غروب در برابر طلوع يك گل سرخ به سجده مي افتاد. مرداني كه مانند يك رودخانه براي طراوت آيات دشت بيدار مي شدند و دهقاناني كه تخيل زيباي گياهان را دور مي كردند وخانه هايي كه بر سر درهايشان همواره يك چراغ ابدي آويزان بود.
بايد به بازار رنگ ها مي رفتيم، بوي ادويه فضا را پر كرده بود، آن طرف تر گروهي پروانه وار در حلقه اي مجذوب نشسته و تنها به يك شمع يك شمع واحد فكر مي كردند، آن طرفتر غرفه نوراني تخيل بود، زنان خيال باف، مردان خاطره  فروش، ابرهاي خانه به دوش، سگ هاي ولگرد، انسان هايي كه تماشاچي يك بازي موهوم بودند، سبدهايي پر از هيچ، ثانيه گردان هايي كه همواره بر دايره پوچ مي كوبيدند.
چند روز گذشت و چند شب آينده آمده، ما دچار يك نوع لكنت خاطره انگيز يك نوع تداعي آزاد شده بوديم و گاهي مانند يك پرنده با يكديگر حرف مي زديم. اسبان ما تشنه شب هاي پر علوفه بودند. هرگز يادم نمي رود شبي را كه با ماهيگيران در كلبه پريان دريايي تا صبح آواز خوانديم.
من به مورس مورچه ها و الفباي زنبورهاي عسل آگاهي دارم، من سالها ميهمان شاپرك ها بوده ام، و سالها با يك كبوتر در زير يك شيرواني زندگي مي كردم. من در زير يك بوته گل سرخ به دنيا آمدم و مرا به سرعت، دوشيزگاني چند به پاي مجسمه اي بزرگ بردند، آنجا بر من قطرات شبنم افشانده شد، آنجا مرا در بخور نور گرداندند، آنجا مرا در ابديت يك سايه شست وشو دادند، اكنون آيا ديگر فاصله اي بين من و جلبك هاي جهان مانده است؟ آيا ديگر در اتحاد من و بادبادك ها شكي هست؟ آيا من به وحدت همه پرندگان جهان نرسيده ام؟ آه!  اي كاش مي توانستيم به پريروز برگرديم، وقت آب بازي ابرها، وقت آبتني دختران باران در رودخانه، وقت فرو ريختن تگرگ ها بر نشانه صبور كاج ها، آه!  خود را فراموش كرده ام و تنها به تو مي انديشم، در محاصره سكوت، در زنداني پر از آيينه و دام به صداي دندان قروچه گسله ها، خشم خوشه ها گوش مي دهم.
به فكر پرندگان مهاجرم كه در سالهاي سرد آينده، چگونه به آبگيرهاي آبايي خود بازمي گردند، نگران ارتفاع پرواز پروانه ها هستم، نمي دانم چه بر سر سنجاقك ها خواهد آمد، نمي دانم دسترنج زمين هاي ترك خورده به كجا خواهد رفت؟ آه!  چه زيباست در كناره ساحل ها ايستادن و در باغي پر از نارنج، غروب نارنجي خورشيد را تماشا كردن!  چه زيباست در صف صدف ها ايستادن براي شنا در شط شقايق ها و چه اندوهناك است از پشت سيم  هاي خاردار به بنفشه ها نگاه كردن! در اتاقي پر از تاريكي در حالي كه عنكبوت  تنهايي در كنار توست و تارهاي تخيل تو را آزار مي دهد.
اي كاش ما را به اردوي اردك ها و جشن شبنم ها و چراغاني لاله ها به تن سپردن به امواج خورشيد بر شانه هاي كوه، به تماشاي مزرعه و حركت از قلب رودخانه ها، خود را به دريا زدن، خود را بر فانوس خورشيد آويختن، خود را از ارتفاع آبي آواز پرواز دادن، خود را به سكوت محض تسليم كردن، ايكاش ما را به مجلس باران ها دعوت مي كردند به اجتماع پرشكوه شقايق ها در دشت، اي كاش، ما مي توانستيم براي لحظاتي چند در خويشتن قدم بزنيم و روزانه يك بار فرصت فكر كردن به دريا داشته باشيم زيرا راه، راه طولاني بلوط ما در پيش است.

نگاه
نفرين بر نويسنده اين داستان
محمد مطلق
داستان سفر شازده كوچولو به زمين، داستان هبوط آدم از بهشت نيست؛ آدم مقصر بود و رانده شد، اما شازده دل آزرده بود از كرشمه گل سرخ در اولين صبح تولدش. او سقوط نكرد، پرواز كرد؛ از اين سياره به آن سياره تا در زمين و قلب صحراي سوزنده آفريقا، مار ، يگانه دوستش باشد.
ندارم ندارم ندارم قرار / كجايش زمين است اين شوره زار
داستان سفر شازده كوچولو به زمين، داستان حامد كوچك قصه ما هم نيست و گل سرخ او هيچ شباهتي ندارد به مادرش و نيز هيچ زني ديگر در سياره كوچك و تنهايي او. مادر كه نيمي از خويش را در آتش سوزانده باشد، گل سرخ نيست.
گل از خواب بيدار مي شود، از شازده مي خواهد شيشه اي بر سرش بگذارد تا از توفان و رعد ابر سياه و ببر تيز پنجه در امان بماند. آن هم در سياره چند وجهي شازده كه جز دو آتشفشان كوچك نيم خواب و نيم بيدار چيزي نيست.
حامد كوچولوي قصه  ما، خود در شيشه قرار مي گيرد؛ نه به خاطر درامان ماندن يا ناز و كرشمه كه از سر ناداني پدر و كينه اي كور. و اينطور شد كه شيشه حمام شكست تا پسرك بگريزد؛ آري گريز و نه سفر.
شايد تنها گل سرخ حامد، مادربزرگي باشد كه در خنكاي آن صبح تابستان به دست هاي بي قرار آب داده شد و اين بزرگترين راز حامد است، همچنان كه بزرگترين راز شازده.
شازده: روفتم از هرزه علف اين بيشه را‎/ پاك كن ديگر تو هم انديشه را/گل: من هواي تازه مي خواهم عزيز / آه، بردار از سرم اين شيشه را
سفر آغاز مي شود، گل پشيمان است از آن همه رنجاندن، اما اين تنها رنجش نيست كه شازده را به پرواز وادار مي كند. شازده روح پرتلاطمي دارد و سرش پر است از چرا . او مي خواهد حقيقت هستي و جوهره انسان را كشف كند، درست مثل ذهن جست وجوگر حامد كه يكسره مي پرسد و هربار كه مي پرسد تعجب و ترس و هراسش از آدم بزرگ ها بيشتر مي شود. حامد گل سرخي ندارد كه چشم در راهش بنشيند، گل سرخي نيست كه بگويد پشيمانم برگرد!
گل سرخ، نيمي از خود حامد است و سياره كوچك و آرامي كه هر لحظه دل به هوايش پر مي كشد، چيزي نيست جز خود او؛ خودي كه جامانده در خودش و او كودكانه هر صبح به خيابان مي زند و غروب خسته و يخ زده برمي گردد به خيابان شايد كه بيابد او را.
گلم شكسته دلم را، شكسته را مشكن‎/ اسير عشقم و اين پاي بسته را مشكن
گذشته از تفاوت هاي آشكار شازده و حامد، شباهت هاي اين دو كودك بزرگ نيز فراوان است، حامد شازده كوچكي نيست كه روباه از او بخواهد اهلي اش كند، حامد مي خواهد اهلي اش كنند.
اهلي ام اگر كني جان جانان/زندگانيم گردد چراغان
و اهلي شدن، حرف زدن و فلسفه بافي نمي خواهد.
اصلاً براي همين است كه حامد كوچك قصه ما دستش را دراز مي كند سمت جريان مخالف و آدم هاي نشسته در جهت مخالف؛ او تمناي اهلي شدن دارد اما شباهت ها:
قطار شايد نقطه طلايي هر دو داستان باشد. راستي ما كجاي اين قصه قرار مي گيريم؟
مسافراني هستيم كه بي هدف دور خود مي چرخيم يا سوزن باني كه مثل روبات گه به چپ مي فرستيم و گه به راست.
سوزن بان سؤال هاي بسيار دارد و حامد هم يله گي پرهراس هر روزش را در قطار مي گذراند تا شايد مسافري از آن همه جهت مخالف، اهلي اش كند؛ سياه كله خرمشهر، تهران، شوش، ميرداماد و بعد از خود مي پرسد:
در اين  سياره آدم در قطار است‎/ به دور خويش چرخيدن چه كار است
شايد اين تنها كودكان باشند كه در قطار زندگي دور خود نمي چرخند.
بچه ها در پي كوه و بيشه/مي گذارند گونه به شيشه
حامد كوچولو كه براي رسيدن به زمين يعني سياره هفتم از سياره پادشاه، مرد خودپسند، مي خواره، تاجر، فانوسبان و جغرافيدان مي گذرد و هربا ر به خود مي گويد: راستي كه اين آدم بزرگ ها عجيبند! او به زمين مي آيد و دنبال انسان مي گردد؛ انساني كه مثل گل سرخش ريشه اي در پاي خود ندارد و در بيشه اي قرار. هرچه پيش مي رود دلش براي گل سرخ تنگ تر مي شود، آخر او اهلي گل خويش است، بايد برگردد در همين روزهاي نزديك، اما دور است و بار تن سنگين. او دوباره با دوستش مار قرار ملاقات خواهدگذاشت چرا كه سياره اش چشمك مي زند از دور و گلش مي خندند. اما همشهري! اين پايان تلخ دل هر خواننده اي را خواهد لرزاند، نفرين بر نويسنده اين داستان.

ايرانشهر
تهرانشهر
جهانشهر
خبرسازان
دخل و خرج
زيبـاشـهر
سفر و طبيعت
|  ايرانشهر  |  تهرانشهر  |  جهانشهر  |  خبرسازان   |  دخل و خرج  |  زيبـاشـهر  |  سفر و طبيعت  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |