آهاي! دريا دويست كيلومتر آن طرف تر است
حضور عجيب و بي دليل چند مرغ دريايي در كنار كانال آب در حوالي شهرك اكباتان تهران، اهالي منطقه را شگفت زده كرده است، آنها واقعاً راه دريا را گم كرده اند؟
|
|
ماني راد
يك اتفاق ساده. يك ماجراي معمولي. اصلاً به روش هاي خارق العاده نياز نيست. ما هر روز در زندگي روزمره مان اتفاقات بسياري را مي بينيم و از كنار آن به سادگي مي گذريم. هر روز اتفاقات بي شمار در اطرافمان مي افتد و ما بي توجه به آنان به كارمان ادامه مي دهيم و اصلاً فراموش مي كنيم كه اتفاقي افتاده يا نه. آنقدر غرق زندگي معمولي و روزمره مي شويم كه حتي خودمان را فراموش مي كنيم. فراموش مي كنيم كه رنگ لباسمان چيست؟ فراموش مي كنيم كه آيا در خانه را قفل كرده ايم يا نه، فراموش مي كنيم كه بايد ناهار يا چايي بخوريم. حتي گاهي اوقات آنقدر سرگرم كار هستيم كه وقتي سر بلند مي كنيم و به چشم همكارمان خيره مي شويم، اسمش را براي لحظه اي فراموش مي كنيم. اما زندگي ما سرشار از اين اتفاقات ساده اند. اتفاقاتي كه اگر خوب دركشان كنيم، مي توانيم از زندگي تعبيري بهتر داشته باشيم و لذت زنده بودن را بيش از پيش درك كنيم.
چند روز پيش اما شايد مثل هميشه بسياري از شهروندان تهراني، با ديدن منظره اي از كنار آن گذشتند و يا ذوق عده اي كه آگاهتر بودند آنان را به دامن خبر نه چندان تازه هفته هاي گذشته انداخت؛ آنفلوآنزاي مرغي . هيچ كس اما فكر نكرد كه احياناً لحظه اي بايستد و به منظره اي زيبا توجه كند. همه اين اتفاق را در سبد اتفاقات روزمره شان گذاشتند و با خود به خانه بردند، شايد در آنجا و هنگام صرف شام يا نوشيدن چاي، براي شكستن سكوت هم كه شده، جمله اي بگويند: راستي امروز تعدادي مرغ دريايي در حوالي شهرك اكباتان ديدم . و بعد دنباله اين حرف در لابه لاي سريال ها و برنامه هاي شبانگاهي تلويزيون گم شود.
اما اين يك اتفاق ساده نبود، بلكه ماجرا چيز ديگري بود. يك ماجراي معمولي نبود در ميان تمام اتفاقات هر روز، بلكه رنگ و بويي ديگر داشت.
غافلگيري پايان سال
قرار بود برويم از تركيدن لوله اي بزرگ در حوالي ميدان نور گزارش بگيريم. قرار بود كه احياناً با اجتماع آدم هايي روبه رو شويم كه از پوسيدگي لوله ها يا بي مبالاتي سازمان آب و يا حتي از بي توجهي شهرداري منطقه شكايت دارند. خودمان را آماده كرده بوديم كه وسط اتفاقي يا دعوايي بياندازيم و از زد و خورد احتمالي مردم با مأموران سازمان ها گزارش بگيريم. چرا كه از تماسي كه گرفته شده بود، چنين برمي آمد. از پشت گوشي گفته بودند كه آب زيادي جمع شده . تعداد زياد... جمع شده اند . صحنه اي ديدني است . هنوز حرف ها تمام نشده بود و ما با سؤالات بي شمارمان تنها مانديم، چرا كه قطع شده بود. فقط آدرس را شنيديم و حالا آمده بوديم تا از دل اتفاقي كه پيش بيني كرده بوديم، گزارشي تهيه كنيم و در آن از عملكرد فلان سازمان يا بهمان شركت انتقاد كنيم و حق را به مردمي بدهيم كه هميشه صاحب حقند. اما وقتي كه به حوالي ميدان نور رسيديم، خبري نبود. با ترديد اطراف ميدان را كه اخيراً به صورت روگذر و زيرگذر درآمده، مروركرديم. نه، خبري نبود. به سمت ميدان آزادي حركت كرديم. بلوار ستاري. تا انتها خبري نبود. ناگهان هياهويي به چشم آمد. ازدحامي پيش رويمان خودش را عريان كرد و ما مثل كسي كه خلع سلاح شده باشد، خشكمان زد. آن همه آمادگي براي ثبت و ضبط لحظات، اكنون مي بايست خودش را به آرامشي مي داد كه شايد روزها و سال ها منتظرش بوديم و دست نمي داد.
بله، درست بود. بايد مي نشستيم كنار نهري روان- هر چند كثيف- و به پرواز پرندگاني چشم مي دوختيم كه خود را مثل ميخي به آسمان سربي اين شهر شلوغ كوبيده بودند و بي توجه به سر و صداي اتومبيل ها و مترو و هواپيما و... پرواز مي كردند و انگار نه انگار كه اينجا، جايشان نيست و اصلاً آنها ربطي به تهران ندارند.
آنها بسيار سرسختانه، در حاشيه يك نهر كه تقريباً نشاني از جوي آب نداشت، پرواز مي كردند و انگار اصرار داشتند كه رؤياي فراموش شده دريا را به ياد اين آب هاي كثيف و متعفن بياندازند؛ و چقدر هم سرسخت بودند.
سفيران بهار
در حوالي بعدازظهر يك روز نسبتاً گرم كه رفته رفته، زمستان را از خاطر مي برد و نويدبخش بهار بود، تعدادي پرنده سفيد كه به نظر مرغان دريايي بودند، در حوالي شهرك اكباتان خواب سنگين و زمستاني تهران را آشفت و بهار را در رگان پير و فرتوت اين شهر جاري كرد.
در كنار بزرگراه كرج، جايي كه روگذر بلوار شهيد ستاري قرار دارد و در كنار محوطه اي وسيع به نام كارگاه شهرك اكباتان نهر آبي قرار دارد كه آب هاي سطحي قسمت شرقي ميدان نور را با خود به سمت كرج مي برد. آب هاي اين نهر بسيار كثيف تر از آنست كه احتمالاً منتظر رويش گياهي باشيم كه نويد بهار را بدهد. اما اين نهر، ناخواسته ميزبان ميهماناني است كه از راه دوري آمده اند. آنان نويد بهارند. نويد آغاز فصلي جديد. اين مرغان انگار، سفير سبزترين فصل سال شده اند. هر چند هياهوي بزرگراه تهران- كرج و يا عبور هرازگاه مترو از كنار اين نهر و يا صداي اوج گرفتن هواپيما از فرودگاه مهرآباد، آرامش اين لحظات را مي آشوبد، اما آنان سبكسرانه و به دور از تمام هياهوها و سر و صداها، پرواز مي كنند. در پي هم مي روند و گاه بر سطح آب فرود مي آيند. تصميم مي گيريم كه به آنها نزديكتر شويم. به سراغ كارگاه شهرك اكباتان مي رويم تا شايد از آن محدوده بتوانيم اندكي به اين ميهمانان ناخوانده نزديكتر شويم. اما نمي دانم كه نگهبان آنجا چه در چشم هاي ما مي بيند كه از هرگونه تصرف عدواني اين ملك ما را برحذر مي دارد و ما در حالي كه شباهتي به زمين خواران نداريم، تصميم مي گيريم او را با زمينش تنها بگذاريم تا شايد حضور ما، موجب آب شدن زمين يا از دست رفتنش نشود. بي ترديد، ديدن تصوير مرغان دريايي در ما، شور و شوق بيشتري برمي انگيزد. به ناچار از قفس ها پريدن و به آنان نزديك تر شدن، تنها راه حل است. از قفس ها مي گذريم و پرندگان، اين مرغان دريايي....
سؤال هايي بي پاسخ
هيچ كس نمي داند كه آنها از كجا آمده اند و به كجا مي روند. هيچ كس نمي داند كه نام اين پرندگان چيست و چند روز را در سفر مي گذرانند. حتي كسي از تعداد روزهايي كه در تهران مي مانند خبري ندارد. آنها آمده اند، بدون اينكه ما بدانيم و چند روزي در اين شهر ميهمانمان هستند و بعد مي روند به جايي كه ما نمي دانيم. اين ميهمانان ناخوانده، وقتي كه يك روز چشم باز مي كنيم، در گوشه اي از اين شهر، پيدايشان مي شود و زودتر از آنكه فكر كنيم در شبي يا غروبي غمگين از اين شهر سربي مي روند. اگر چه نه چمن هاي مصنوعي اطراف ميدان آزادي و نه اين نهرهاي كثيف غربي تهران هيچ كدام، محلي مناسب براي اين ميهمانان نيست، اما آنان آمده اند تا براي آن عده كه آنان را ديده اند و لبخند زده اند، نويد بهار باشند. آنان بدون آنكه اصراري داشته باشند تا به ما آمدن بهار را بباورانند، در آرامشي دوست داشتني در گوشه اي از اين شهر، رؤياي دريا را به تصوير مي كشند.
اصلاً اينجا، شباهتي ندارد به جايي كه آنان را دور خود جمع كند، اصلاً نه هواي اين شهر چندان تميز است كه آنان را به اينجا فراخواند و نه آب اين نهر چندان سالم كه آنان را به اين سو بكشاند. آيا آنان اشتباه آمده اند؟ آيا مسيرشان را گم كرده اند؟ هر چه كه باشد، آنان اكنون ميهمان اين شهر خاكستري اند و اندكي آسمان آن را با حضورشان آبي تر كرده اند. اين ميهمانان ناخوانده چند روزي است كه آمده اند. حتماً عده اي كه از بزرگراه شهيد ستاري، به سمت ميدان آزادي در حركتند، اجتماع نابهنگام و دور از انتظار آنان را ديده اند. يا شايد خيره به آنان، افكار گوناگونشان را شيار مي زدند و نمي دانستند كه حضور اين مرغان آن هم در جايي مثل تهران، يعني چه؟! به هر حال عده اي آنان را ديدند و خنديدند و برخي هم، از كنارشان مثل يك اتفاق ساده گذشتند و سكوت كردند. اما اين مرغان دريايي پرت افتاده از دريا، در جايي مثل اين شهر خاكستري، نويد زيبايي هاي بهار بودند و آغاز فصل رويش. چقدر دلم مي خواست كه در هياهوي آن همه ماشين و سيم و آهن، فرياد بزنم، مرغان دريايي، سفر خوش... . آخر معلوم نيست، شايد آنان خيلي زود، زودتر از آنچه كه ما فكرش را بكنيم، راه سفر در پيش بگيرند و بروند، بي خبر و بدون هيچ سر و صدايي؛ همان گونه كه آمده بودند.
يك اتفاق ساده
شايد ديدن مرغان دريايي سفيد در حال پرواز، اين روزها بيشتر آسمان آبي تهران را به يادمان بياورد. شايد حضور آنان، آسمان تهران را آبي تر از هميشه نشان دهد. وقتي كه از قفس ها پريديم آن طرف، حضورمان، نگرانشان كرد. همگي پريدند و چرخي در هوا زدند. به آنها نزديكتر شديم. باد مي وزيد و بوي بهار را با خودش بر پوست خموده شهر مي ريخت. پس از چند لحظه از حضورمان، ديگر آنها نبودند. به آسمان كه نگاه كرديم، آنها را در آبي آسمان گم كرديم.
چند ياكريم، بسيار قبل از ما، متوجه اين ميهمانان ناخوانده شده و به سراغشان آمده بودند. آنان بال به بال آنان مي پريدند و در آسمان پر مي گشودند و نمي دانستند كه ميهمانانشان نشاني از تهران ندارند. آنان نمي دانستند كه اين مرغان سفيد رنگ، تنها چند روز ميهمان اين شهرند و بعد درحالي كه در آسمان بال مي گشايند، از اين شهر پر مي گيرند و مي روند و ما هم بدون آنكه متوجه شويم، فراموششان مي كنيم.
هيچ كس نمي داند. شايد در همان بعدازظهر گرمي كه اين مرغان روياي مبهم دريا را در يكي از نهرهاي كثيف اين شهر باور كرده بودند و گرداگرد اين سراب بال مي زدند، به آرامي دل از اين شهر شستند و راه مقصد را در پيش گرفتند. معلوم نيست به كجا رفتند. هيچ كس نمي داند كه از كجا آمدند و به كجا رفتند، اما حالا كه اين گزارش پيش رويتان است، شايد ميهمانان ناخوانده ما در جايي مثل ساحل دريا، در حال پرواز باشند و حتي رؤياي مبهمي از تهران، اين شهر خاكستري را به خاطر نداشته باشند. كسي چه مي داند.
آنان مثل يك خاطره، در آخرين روزهاي سال مثل يك اتفاق ساده در زندگي مان سرك كشيدند و سپس، هيچ گاه ديده نشدند. درست مثل يك رؤياي قديمي.
|