پنجشنبه ۱۷ فروردين ۱۳۸۵ - - ۳۹۵۳
شهر آرا
Front Page

مروري بر طبيعت بهاري تهران در عصر قاجار
از اول سبزه تا آخر ياس شيرواني
003747.jpg
عشرت آباد - عصر ناصري
سيروس سعدونديان
يك قرن پيش از اين، تهران به هر فصل، سيمايي داشت نه چنان كه هم اينك. بهاري داشت پرطراوت و گل و ريحان و به پيرامونش ييلاقات از هر سوي گسترده و باغ ها سرشار از شكوفه؛ شكوفه هايي از همه دست. در ميان آن كساني كه از خود خاطراتي بر جاي گذارده و از تهران يادي به ميان آورده اند، هيچ يك در وصف طبيعت بهاري تهران به گرد سلطان صاحبقران نمي رسد. ناصر الدين  شاه كه از بام تا شام سوار بود و به گرد تهران به گشت و گذار، در خاطرات خويش از آن طبيعت بي بديل گفتني ها دارد. مختصري از خاطره يك بهار تهران را به روايت او به دست مي دهيم. بهار سال 1269 هجري شمسي؛ يكصد و پانزده سال پيش از اين. مي نويسد: روز جمعه بيست و نهم رجب [دوم فروردين]:... سوار شده و به دوشان  تپه رفتيم. شنبه سلخ هوا ابر و سرد بود، كلي هم باريد... امروز خبر كرده بوديم كه در سر شمس العماره سر در بنشينيم، به واسطه ابر و سردي هوا موقوف كرديم. گفتيم فردا روز يكشنبه سر در خواهيم نشست. روز يكشنبه هم از صبح الي غروب باراني شديد باريد. امروز هم به واسطه باران نتوانستيم سر در بنشينيم. امروز هم كه دوشنبه دويم شعبان است، باز همان طور هوا گرفته و سرد است و متصل باران مي بارد.
جمعه ششم شعبان [هشتم فروردين]:... كالسكه حاضر شده، سوار شده، براي ني دره رانديم به شكار پلنگ... رانديم به سمت سه تپه. خود سه تپه چمنش سبز شده بود. صحرا هم همه سبز، هوا هم ابر بود، خيلي باصفا. حقيقتاً صحرا مثل زمرد بود... بعد، رسيديم به شهر. حالا فصل شكوفه  بادام و زردآلو و آلوچه است. بيد تازه سبز شده، اما تبريزي هنوز سبز نشده است...
چهارشنبه يازدهم شعبان كه سيزده عيد است: امروز هوا يك تخته ابر است، در خيابان دوشان تپه قراول گذاشته بودند كه مردم خيابان را ضايع نكنند. صحرا هم پر بود از مردم، مثل كلاغ تمام صحرا را سياه كرده بودند. قريب بيست هزار نفر امروز به سمت دوشان تپه آمده بودند. رانديم و يك سر رفتيم بالاي كوه دوشان تپه... قدري نشسته به اطراف دوربين انداختيم. طرف امامزاده حسن و اطراف شهر پر بود از مردم و ترن هاي راه آهن بود كه متصل مردم را به شاهزاده عبدالعظيم مي برد. بعد از قدري تماشا، سوار كالسكه شده، رانديم به سمت سه تپه. در سه تپه چاي و عصرانه خورديم... بعد از سه تپه سوار شده يك سر رانديم براي خانه مخبر الدوله... قدري گردش كرديم، آمديم بيرون و از ميان باغ  لاله زار پياده آمديم... توي باغ لاله زار قريب دو سه هزار نفر زن بود، هيچ كدام هم رو نمي گرفتند، همه روباز. يك زنكه ديوانه هم رخت مردان پوشيده معلق مي زد، معركه مي كرد. اوضاع غريبي بود. تا ته باغ خيلي راه بود. پياده آمديم و عرق كرديم. هر طور بود از گير زن ها خلاص شديم و آمديم بيرون...
پنج شنبه دوازدهم شعبان [چهاردهم فروردين]: امروز آفتاب خوبي است. ديشب چهار ساعت از شب گذشته، باد خيلي شديد مي آمد، به طوري كه مي خواست عمارت ها را بكند. مي گفتند بعد از آن باران خوبي هم آمده بود. اما، امروز آفتاب بود... بعد از ناهار... طوفان خيلي سختي شد و تگرگ و باران به طوري مي آمد كه اگر يك ساعت مي آمد، دنيا را آب مي برد. اما، بيشتر از يك ربع خوب بود نباريد. بعد از آن هم باز گاهي آفتاب و گاهي مي باريد. چنانچه الان كه يك ساعت به غروب مانده است... باران مي بارد...
روز دوشنبه شانزدهم شعبان [هيجدهم فروردين]: امروز به عزم سفره پنج شنبه سرخه حصار مردانه برخاستيم... هوا امروز نه ابر است، نه آفتاب. اما، ابرش سنگين تر است ولي نمي باريد. در شهر، حالت شكوفه ها از اين قرار است: شكوفه آلوچه آخرش است، اما هست. شكوفه زرد آلو به كلي تمام شده است. شكوفه آلوبالو تازه ابتدايش است. لكن، هوا باز سرد است... به راه افتاديم. دم در عشرت آباد پياده شده وارد باغ شديم. مشغول تعميرات بودند. باغ خيلي مصفا بود، اول سبزه و اول گل. از فواره ها هم آب مي جست. بي اندازه باصفا بود. اينجا هم شكوفه آلوچه باز شده است، ولي شكوفه آلوبالو هنوز هيچ باز نشده است... از آنجا سوار شده آمديم به سلطنت آباد. سوار اسب شده رفتيم به كلاه فرنگي وسط. هوا سرد بود، ابر سختي گرفته بود، گاهي هم مي باريد. اينجا اول شكوفه زرد آلو و آلوچه است. ديگر بنفشه و بيد مشك و اينها هيچ نيست، تمام شده است... رانديم براي كامرانيه... در كامرانيه گل زياد عمل آورده اند... حالا كه آمديم كامرانيه، از پهلوي در بالاي صاحبقرانيه گذشتيم. تمام شمرانات را ديديم، خراب است، ديوار صحيح هيچ نيست. خلاصه، وارد كامرانيه شديم. آنجا هم ديوارها خراب، عمارت ها، حوضي ها، پله ها و مرتبه  ها همه خراب. چيزي كه صحيح بود، همان دو عمارتي بود كه شيرواني آهني داشتند. آنها هم باز لت خورده بود.... رفتيم به گرمخانه... گلش زياد بود... سنبل داشت، لاله داشت؛ بعضي از گل هاي غريب و عجيب ديگر، اما همه كهنه. بعد آمديم بيرون، رفتيم به سري كه آناناس عمل آورده بود. هواي خط استوا را به اين سر داده بود. تقريباً سيصد آناناس حاضر داشت، همه ميوه دار كه تا بيست روز، يك ماه بعد مي رسند. حقيقت خيلي از تماشاي آناناس ها خوشحال شديم... رانديم براي آجودانيه.آمديم حكيميه... اينجا شكوفه بادام باز شده است. باز... سوار شديم. هوا هم خيلي سرد شد و ابر سخت گرفت. آمديم رسيديم به سرخه حصار. نيم ساعت بيشتر به غروب نمانده بود كه پياده شديم... هوا حالا كه شانزده روز از عيد مي گذرد، به قدري سرد است كه گفتيم بخاري آتش كردند... الان هم باران شديدي مي آيد؛ تا صبح گاهي مي باريده است.
روز سه شنبه هفدهم شهر شعبان [نوزدهم فروردين]: صبح هواي صاف خوبي بود. بعد كم كم ابر شد و سرد... رانديم براي جاجرود... باد سردي هم مي آمد. هر وقت آفتاب مي شد گرم مي شد. هر وقت ابر بود، سرد بود... رسيديم به عمارت... آخر شكوفه زرد آلوست، تمام ريخته اما قدري باز سر درخت ها شكوفه هست. اول شكوفه آلوچه است. درخت هاي بيد سرهايش سبز شده، اما درخت هاي گز هيچ سبز نشده...
روز چهارشنبه هيجدهم شعبان [بيستم فروردين]: صبح زود... هوا صاف و آفتاب مثل نقره، يك لكه ابر در تمام دنيا نبود و اين برف هاي البرز كوه هاي ييلاق به طوري سفيدي مي زد كه چشم را مي زد و ابداً باد چيزي هم نبود... سوار شده كوه هاي هزار دره را گرفته، رانديم براي آنجا...
روز پنج شنبه نوزدهم شهر شعبان [بيست و يكم فروردين]: صبح... هوا صاف و آفتاب و بي ابر بود، باد هم نداشت و گرم بود... رانديم براي چشمه علوخان... بعد... يك راست آمديم باغ دوشان تپه... خيلي باصفا، مثل بهشت بود... تمام درخت ها سبز و خرم بودند. شكوفه هايي كه حالا به درخت است، شكوفه آلوبالو است. شكوفه امرود، شكوفه سيب، قدري هم شكوفه آلوچه، ديگر شكوفه اي نيست. مو تازه جوانه زده است. بحبوحه ارغوان است. نيم ساعت به غروب مانده وارد سرخه حصار شديم...
روز شنبه بيست و يكم شعبان [بيست و سوم فروردين]: امروز رفتيم شهر... رانديم براي دوشان تپه... باغ خيلي باصفا بود، يعني زياده از اندازه صفا داشت. هواي امروز از صبح ابر است، اما ابر بي حركتي... حالا، در اين باغ فصل شكوفه آلوبالو، سيب، امرود است. شكوفه به هم تازه باز مي شود. ارغوان هم خوب باز شده است. بعد از ناهار... رفتيم توي نارنجستان... هوا به هم خورده و مغشوش بود. باغ ديوانخانه فصل گل ياس شيرواني است كه تازه باز شده است...
دوشنبه غره رمضان [اول ارديبهشت]:... اول ثور است، اول بداغ باغ ماست. ياس شيرواني آخرش است. گل به آخرش است...
روز سه شنبه نهم رمضان [نهم ارديبهشت]: امروز... هوا ابر بود، مستعد باريدن. برف الي منظريه آمده بود، مثل زمستان بود. بخاري روشن كردم... مي خواستم گردشي صحرايي بكنم. از ترس باران نشد... قدري در باغ [دوشان تپه]... گردش كرديم... باران آمد. بلبل مي خواند. اول گل زرد است، باغ مثل بهشت بود. همه سرسبز، خرم؛ چيز غريبي بود. بعد آمديم بيرون. رفتم طرف سرقنات كه برويم چمني. باران شديدي گرفت. برگشتم براي خيابان، خيلي تر شديم... رفتم عشرت آباد. زمين تمام سبز و گل است، حتي خندق ها. پشت بام سبز است و گل... خيلي سرد بود... دو ساعت به غروب مانده رفتم شهر. هوا كم كم آرام شد، نباريد، اما باز ابر بود...
روز سه شنبه هفتم شوال [ششم خرداد]: صبح... هوا آفتاب بود و بي باد، اما خيلي گرم بود... از كوچه برج نوش رفتيم براي باغ اقبال الدوله... باد شروع كرد. درخت ها را كم مانده بود از ريشه درآورد. خيلي درخت شكست. تمام فضاي دنيا را گرد و خاك فرو گرفته بود. يك ربع ساعت اين باد و طوفان طول كشيد... حقيقتاً فصل طاووسي اينجا خيلي باصفاست. طاووسي زياد داده، سايه هم نمي كرد. اين است كه خوب گل كرده بودند... روز سه شنبه بيست و يكم شوال [بيستم خرداد]:... سوار شديم، رفتيم براي ورچين... تمام كوه گل هاي قرمز و سفيد و زرد و بنفش پر بود... رفتيم تا قله، آنجايي كه به امامه نگاه مي كند. برف زيادي در نسام كوه بود. آنجا هم گل و سبزه زياد درآمده بود...
روز پنج شنبه بيست و سوم شهر شوال [بيست و دوم خرداد]: اواخر جوزا در تهران هستيم... ميوه جاتي كه در اين فصل هست: زردآلو، آلوبالو، گيلاس، غوره و هندوانه...
روز چهارشنبه بيست و نهم شوال [بيست و هشتم خرداد]:... رانديم براي باغ اسبدواني... رفتيم تا دم درياچه. فواره ها همه را آب انداخته بودند. خيلي باصفا بود، اما خيلي هوا گرم بود. اما پيوسته هم وضع بر همين منوال نبود و گاه بهار دگرگون مي شد و آسمان غران و خشمگين. بهار را دو سمت و سو بود: سمتي همه سبز و سمتي همه باريدن؛ آن هم در شهري با ديوارهاي گلين و سست. پس عجب نبود كه طبع گردون آدميان را هم در اين ديار به طبع بهار مانند مي كردند!

تحفه ها
گاز بالون را اين كاكا مي دهد!
003753.jpg
واقعاً  كه شهر، شهر فرنگ بود و سخت تماشا داشت و هر دم شعبده اي نو در آستين و تحفه اي نوين در طبق. از ديگر تحف آن ديار يكي هم بالن بود كه خرامان در آمد و لرزان لرزان دل برد. گيريم كه اين يكي شيوعي تمام نيافت و خطرات آشكار سواري اش چندان به مذاق خلايق جفت و جور نشد. اما غرض آمده بود كه آمد و تحير بود كه آفريد. سال 1312 هجري شمسي بود و ناصرالدين شاه تنها چند صباحي مهمان سراي سلطنت، يكشنبه روزي بود هشتم ذيحجه، ماوقع را عين السلطنه ثبت كرد در خاطرات خويش. نوشت: امروز بالون در بيرون دروازه شمرون در حضور مبارك هوا مي كنند. قرار گذاشته بوديم جمعاً  برويم... ساعت پنج به غروب مانده عزيز الدوله به پارك ظل السلطان رفت، از عمارت آنجا كه خيلي مرتفع است تماشا كند. پس از رفتن ايشان، در كالسكه و درشكه نشسته رفتيم. جمعيت به شدتي مي رفت كه سواره بيم خطر داشت. از دروازه بيرون رفتيم. روي باروي شهر و بيرون دروازه از زن و مرد تماشاچي محشر بود... هوا و زمين هم شباهت تمامي داشت. زير باغ مخبرالدوله چادر براي شاه زده بودند. زمين سنگ بي درخت، بي آب، آفتاب سوزان به شدتي گرم و كثيف بود كه قلم ياراي نوشتن ندارد. قدري در كالسكه معطل شديم. از شدت گرما طاقت نياورديم. پياده شده چادر آقاي نايب السلطنه رفتيم. گرمتر از بيرون بود. مردم بيچاره نزديك هلاكت بودند و با وجود آن متصل جمعيت زيادتر مي شد. مختصر چهار به غروب مانده كه بنا بود هوا كنند، به يكم ساعت به غروب مانده بر حسب معمول هميشه كشيد. اعليحضرت تشريف آوردند. رفتيم چادر شاه تمام رجال و محترمين بودند. در چادر ديگر، فرنگي ها زن و مرد خيلي بودند. شخص ينگي دنيايي با مترجم خنده دار خود به حضور آمده از وضع بالا رفتن و پايين آمدن به عرض رسانيد. شش هزار فيت بالا مي رود. يك كاكا سياه داشت، بچه بود؛ مثل فرنگي ها كلاه برداشته گفت محض آتش كردن است. گاز بالون را اين كاكا مي دهد. بيست دقيقه گذشت، بالون حاضر شد. در نشيمن گاه خود نشست. تپانچه در كرد. بالون را ول كرده به هوا بلند شد. مثل گلوله تند مي رفت. اعليحضرت وحشت غريبي كردند. طوري اضطراب به وجود مبارك دست داد كه به نوشتن درست نمي آيد. گاهي بالا نگاه مي كردند. گاهي فحش مي دادند كه چادر را خلوت كنيد، اگر روي ما بيايد در رويم. گاهي ديرك چادر و گاوسر را دست گرفته پناه خود قرار مي دادند. گاهي نبض بعضي ها را گرفته اظهار هول و تكان مي كردند. گاهي بالا مي پريدند، گاهي خم مي شدند. آجودان مخصوص هم لاينقطع لااله الاالله مي گفت و همانطور كه رسم او است تعجب مي كرد و حرف ها مي زد. در اين موقع حركات شاه، تماشاي بالون را فراموش كرده از آن با تماشاتر بود. طوري هم ادني و اعلي در چادر به هم ريخته و اطراف شاه را گرفتند و صداها بلند كرده به خيال خود چيزها مي گفتند كه سگ صاحبش را نمي شناخت. تمام اين هول شاه اين بود كه مبادا از بالا روي ما بيفتد.برويم سر مطلب. من گاهي ملتفت زمين و گاهي ملتفت آسمان بودم. برحسب گفته خودش، شش هزار فيت كه رسيد، يك مرتبه از بالون جدا شده چادر سفيدي نمايان شد. دو تكان چادر خورده كم كم باز شد. به قدر چادر قلندري بود. روبه زمين پايين آمد. هر چه پايين تر آمد، چادر كمتر شد تا در كمال راحتي پانصد قدم آن سمت چادر نايب السلطنه به زمين آمد. همهمه مردم از وقت بالا رفتن تا پايين آمدن قطع نشد. بالون هم يواش يواش گازش بيرون مي رفت و سقوط مي كرد. غلام ها آن مرد را آوردند. در اين موقع اطراف شاه گرفته شد. طوري داخل هم شدند كه جاي نفس كشيدن در اين هواي گرم نبود. به حضور آمد. ابداً  حالت و رنگ رويش توفير نكرده همانطور حرف مي زد. عكاس حاضر شده عكس انداخت. شاه به چادر رفته جمعيت پراكنده شد... هشت صد تومان امروز به اين ينگي دنياي دادند... زنش از همين بالون پرت شده و مرده است. سه هفته ديگر اينجا خواهد بود. يك مرتبه هم در قلهك هوا خواهد رفت... حكايت غريبي بود. اسم اين چتر به زبان فرانسه كه مشهور است، پاراشوت است. جاي بس شكر كه سلطان صاحبقران وحشت كرد، والا بالن هم به تحفي از تحف ماندگار بدل مي شد و در پرتو چشم، همچشمي درباريان نوبت خر آوردن مي رسيد و بار كردن باقالي. تهران همين يكي را كم داشت: ترافيك هوايي.

عجايب
اين غريب را سر آشنايي نيست!
003750.jpg
بي هيچ اغراق، عجيب ترين متاع فرنگ كه راهي ايران شد، اتومبيل بود، اتومبيل است و دنيا را چه ديدي، شايد اتومبيل هم بماند. از آنگاه كه آمد، در اختيار معدود خواص تا به امروز كه تنها معدود مردم از تملك آن بي بهره اند، مسئله آفريد و مسئله ساز هم ماند و ما جملگي- از سواره و پياده قانون خواه و قانون گذار- پيوسته در حال تصحيح، ترميم و تطبيق خود با اين گاري آتشين و الزامات آن. اگر مظفرالدين شاه دل در گرو آن نمي بست، اگر محمدعلي شاه چنان شيفته و شيداي آن نمي شد كه خود در محدوده كاخ به ماشين بازي دل خوش كند، شايد يك دو سالي ديرتر مي آمد، اما در آمدن و نزول اجلالش هيچ ترديد نبود؛ ناگزير بود و از مقوله قضاي روزگار؛ ديروز زود داشت، اما سوخت و سوزش نبود؛ شتري بود بر آستان همگان خوابيده.
نخستين جنگ عالمگير كه به پايان آمد، جز نقض بيطرفي، تحفه اي ديگر هم ارمغان آورد؛ تعداد خودروهاي كشور و خاصه تهران به صورت چشمگيري افزايش يافت. به گفته ويلهلم فلور، غالب اين خودروها را ارتش هاي متخاصم به هنگام ترك ايران رها كردند و رفتند. توفيق اجباري تصاحب آن ميراث هم نصيب ارتش شد. از آن پس، ترافيك رو به رشد نهاد و تراكم آن روز افزون؛ آن هم بي وضع هيچ مقررات خاصي محض تردد اين وسيله نقليه و شيوه هدايت آن و هم بدين سان نيز ماند تا كار بالا گرفت و كاسه صبوري نظميه تهران سرشار. اين بود كه زد و نظميه، نخستين بخشنامه را خطاب به رانندگان خودروهاي خصوصي و عمومي صادر كرد تا بروند و آن متاع عجيب فرنگان را شماره بگذارند. آزموني هم در شيوه راندن آن مركب چموش بدهند و در صورت پذيرش، برو به سلامت و داداش مرگ من يواش! متن اعلان از اين قرار بود:
اعلان. نظر به اينكه عده اتومبيل ها اخيراً در داخله شهر دارالخلافه زياد شده و رو به ازدياد است، اداره نظميه برحسب وظايف مقرره به وسيله اين اعلان اخطار مي نمايد كه از اين تاريخ تا اول برج جدي، مهلت داده مي شود كه كليه شوفرهاي اتومبيل ها، اعم از شخصي يا عمومي، در اداره نظميه حاضر و مطابق نظامنامه كه تدوين شده است، خود را معرفي نمايند تا پس از امتحان، تصديقي كه لازم است به آنها داده شود و همچنين اتومبيل ها را به اين اداره آورده تا نمره گذارده و در تحت نظامات اداري درآيند. 10قوس، 9ربيع الاول قوي ئيل،۱۳۳۸ نظميه تهران .
سرعت تغييرات بعدي و مسائل پيامد آن شگفت آور بود و هر يك عجيب تر از خود آن متاع. سال۱۳۰۳ هجري شمسي كه فرا رسيد، جماعتي از ساربانان به مجلس شكايت كردند كه رفت و آمد سريع وسايل نقليه در شب هنگام، باعث تلفاتي در ميان شترهاي رم كرده مي شود. به اين جهت، به محافظان راه ها دستور داده شد تا از راننده ها بخواهند كه در شب آهسته رانندگي كنند، به خصوص هنگامي كه نزديك قطار شترها مي رسند . شهر در پي تطبيق خود بود با پديده هايي نوظهور؛ پديده هايي فروغلتيده در بستري ناهمگون. سرعت، ذاتي آن كالا بود و ذاتي آن هم ماند. يك ربع قرن پس از آن، در قوانين راهنمايي و رانندگي نشريه شهرباني كل كشور در 1328 هجري شمسي، چنين مقرر گشت: حداكثر سرعت وسايط نقليه در خيابان هاي شهر نبايستي از 30كيلومتر تجاوز نمايد. همچنين در مواردي كه به وسيله تابلوهاي مخصوص حداكثر سرعت از 30كيلومتر تقليل داده شده، رعايت نمايند، مانند سرپيچ ها و تقاطع خيابان ها. حداكثر سرعت در جاده هاي خارج شهر براي اتومبيل هاي سواري و موتورسيكلت ها۵۰ كيلومتر، براي اتومبيل ها و كاميون ها 40 كيلومتر در ساعت است... حداكثر سرعت وسايط نقليه در كوچه ها 11كيلومتر در ساعت است. حداكثر سرعت عموم وسايط نقليه در موقع عبور از مقابل دبستان ها و آموزشگاه ها- مخصوصاً موقعي كه اطفال به دبستان مي روند و خارج مي شوند- نبايستي از 10كيلومتر تجاوز كند .
و اين آغاز راه بود؛ راهي دراز تا به امروز، محض مهار سرعت آن گاري آتشين كه سرعت، ذاتي اش بود. گاه نگريستن به آغاز راه پي سپرده، خالي از لطف نخواهد بود. در بسياري از چيزها كه چنين است. شايد در اين يكي هم چنين باشد. بايد نگريست و ديد.

ايران نو
ترقيات جديده احداث كردن نديم السلطان
سرازيرشدن محصولات مدني فرنگ به ايران- به خصوص تهران- مسائل فرهنگي بي شمار از پي داشت و از آن جمله مشبع شدن زبان محاوره از انبوه اسماء بيگانه. در مقابل، بودند معدود رجالي دگرانديش و در انديشه ساخت واژگاني معادل در برابر الفاظ بيگانه. نخستين طليعه كوششي از اين دست، شايد مساعي گردانندگان جريده ايران سلطاني بود؛ نديم السلطان صاحب امتياز و افضل الملك مدير و دبير آن روزنامه در برپايي اولين مجلس آكادمي در ايران، نياي فرنگستان هاي بعدي. سه شنبه يكم صفر 1321 هجري قمري بود؛ سه سالي پيش از مشروطيت. ايران سلطاني خبري نويدبخش در خود داشت؛ اعلاني بدين قرار: اعلان. تاكنون مجلس آكادمي در ايران نبوده است. از اين تاريخ، به اقبال بي زوال شاهنشاهي، در جزء ترقيات جديده، مجلس آكادمي در تحت رياست نديم السلطان، وزير مطبوعات و دارالتأليف و دارالترجمه، منعقد خواهد شد كه فضلا را جمع كرده و ماهي يك بار انعقاد مجلس ساخته، در مقابل هر شيئي جديد الاحداث كه سابقاً نبوده لغتي وضع كند يا اصطلاحي به زبان تازي و پارسي طرح كند. فضلاي آن مجلس كه آن لغت جديد يا اصطلاح تازه را به آن معني جديدالاحداث قبول كردند و امضا نمودند، آن لغت را در نمره هاي بعد اين روزنامه انتشار خواهيم داد و مبتدع اين لغات و اين مجلس، افضل الملك مدير و دبير اين روزنامه است. محض اينكه نمونه اي به دست خوانندگان اين اوراق آيد، مي گوييم مثلاً به جاي اتومبيل كه در اين عصر به ايران آورده شده است، ما گردونه آتشي مي گوييم؛ كالسكه را گردونه بزرگ و درشكه را گردونه كوچك مي ناميم. آرتيكل فرانسوي را لايحه مي نگاريم. ان شاءالله، شرح اين داستان را مشروحاً خواهيم نگاشت. اگر خدا بخواهد، نديم السلطان در نمره هاي بعد رواج علم خواهد داد و ترقيات جديده احداث خواهد كرد، قوه را به فعل خواهد رسانيد. مطبوعات را ترقي مي دهد، مجلس تصحيح فراهم مي كند.

خاطره
بهاري نه چندان بهاري!
گرچه بهار پيوسته پيام آور نوشدن بود و حياتي دگر باره يافتن، اما به هر از چند هم مي شد كه ره آوردي ديگرسان داشته باشد؛ خاصه محض سكنه تهران كه به بروز بلاياي هر از گاه عادت داشتند و غالب سال ها دچار مرگامرگي. از آن جمله در خاطرات عين السلطنه قهرمان ميرزا سالور ، خاطره اي آمده از مرگامرگ بهار 1310 هجري قمري، و بدين قرار: 22 محرم- گرفتاري اين مدت بيش از حد است. از روز عاشورا كه در شهر بودم، خبر شدت مرض وبا بود. اين ناخوشي امسال در اول بهار از سمت افغانستان بروز كرد و به خراسان و سيستان سرايت كرد. كم كم از سمتي به عشق آباد و ماوراي بحر خزر رفت و از سمتي به استرآباد و مازندران و از سمتي طرف شهرهاي ايران: خراسان و طهران. دولت روسيه هرچه قرنطين را محكم تر كرد، زودتر سرايت كرد. سمت طهران هم به همين قسم. اكنون تمام روسيه- تا نزديك پطرزبورق- مرض وبا شدت كرده و از قرار مذكور به آلمان و جاهاي ديگر، حتي پاريس رفته است. در اغلب بلاد ايران به شدت مشغول قتل است. خط خراسان تماماً مازندران و گيلان و استرآباد به شدت، يزد و كرمان و اصفهان بيش از حد است. تمام آذربايجان مبتلي هستند. قزوين و خمسه فراوان است. يك طهران نبود، آن هم الان طوري شده است كه از روزي ششصد نفر و پانصد نفر كمتر نمي كشد. همهمه و اضطراب مردم طهران طوري شده كه به نوشتن بر نمي آيد. دو سه مرتبه خلق طهران با علما و سادات به حضرت عبدالعظيم و امامزاده حسن و امامزاده اهل علي مصلي رفته، هر مرتبه متجاوز از بيست هزار نفر بودند. صدقه و روضه خواني و بذل و بخشش به شدت زياد شده. طوري مردم ترسيده اند كه حقيقت ديدني و تماشايي است. كسي نيست كه از خانه اش تلف نشده باشد. در شميرانات از بابت عبور و مرور، وبا شيوع يافته. ليكن از جهت وسعت مكان و آب و هواي خنك، كمتر است.

چرخ گردون
بالاتر از كوچه ناظم الاطباء
هر يك از كوي و برزن ها، خيابان ها و گذرگاه هاي تهران تاريخي خاص خود دارند با دنيايي از خاطره هاي تلخ و شيرين. جمله آنها اما جز آن تاريخ خاص، سرگذشتي مشترك را نيز به دوش مي كشند. سرگذشت پوشانيدن كسوت خاك آلود خود در زير لايه اي از شن و قير. روزگاري تمامي اين خيابان ها جز مشت خاك نبودند و جز غبار فرو كردن به حلق خلق الله كاري از بام تا به شام نداشتند. گرچه عصر ماشين بود و شهر آرام آرام در قبضه آن مع هذا تا پنهان كردن آن سيما سال ها فاصله بود. با آنكه مأمورين بلديه روزي دوبار خيابان ها را با مشگ هاي آب آبپاشي مي كردند، باز چاره ساز نبود كه نبود.سال ها هم بدين منوال سپري شد تا در اوان زمامداري پهلوي بلديه طهران آبپاشي خيابان ها را به عهده ماشين هاي آبپاش گذارد. ماشين هايي كه مردم به آن اتول آبپاش مي گفتند. گرد و خاك اما كماكان برجاي بود تا زد و ايده سنگفرش كردن خيابان ها پديدار گشت و حاصلش تغيير سيماي خيابان هاي پهلوي، سپه و شاه آباد. از آسفالت اما هنوز هم خبري نبود. سفر زمامدار وقت به تركيه و ديدار آتا تورك در كنار بازگشت محصلين اعزامي به فرنگ كار خود را كرد و سيماي خيابان هاي شهر را به زيور قير و شن آراست. قضيه اما خاتمه نيافت و آسفالت معضلي شد از معضلات دير سال تهران. سپيد و سياه به تاريخ يكشنبه 29 ارديبهشت 1336 هجري شمسي، قريب نيم قرن پيش از اين گزارشي دارد از سرنوشت آسفالت خيابان هاي تهران . مي نويسد: آن موقع گردش در خيابان ها، به خصوص لاله زار و اسلامبول و غيره چندان مد نبود. اگر هم كسي براي گردش مي رفت، اول غروب به طرف منزل خود بازمي گشت و تفريح جوانان نشستن دور يكديگر در زير گذرها و محله ها بود. هر محلي پاتوقي براي افراد خود داشت. جوانان مستفرنگ ديگر به قهوه خانه و غيره نمي رفتند، بلكه سركوچه ها دور هم جمع شده به صحبت و خنده مي پرداختند. آن وقت ها، شما در هر يك از محل هاي تهران كه مي رفتيد و در هر كجا مي نشستيد، صحبت از اين بود كه مي خواهند كف خيابان ها را سنگ يك تيكه كنند. بعضي ها مي گفتند محال است كه بشود سنگ بزرگ به اندازه طول يك خيابان درست كرد. ديگران مي گفتند: فرنگ كف خيابان هايش سنگ يك تيكه است. ديگر صحبت سنگفرش خيابان ها از صورت عادي خارج شده و عده اي آن را معجزه مي دانستند. قديمي ها هم كه نسبت به همه چيز بدبين بودند، آن را از بلاهاي روزگار مي دانستند. يادم مي آيد كه در آن روزها يكي از پيرمردان محله ما مي گفت: بگذاريد خيابان ها را سنگ يك تيكه كنند، آن وقت در زمستان خواهيد فهميد كه چه بلايي سر مردم مي آيد. زيرا هنگام برف و يخ بندان ديگر كسي جرأت راه رفتن نخواهد داشت. چون كف خيابان ها يخ خواهد بست و همه زمين مي خورند. بالاخره اين صحبت ها همچنان ادامه داشت تا اينكه روزي يكي از كمپاني هاي خارجي كه برنده مناقصه آسفالت شده بود، وسائل كار خود را در ميدان توپخانه آماده كرد و شروع به كندن كف آن نمود. مردم دسته دسته از شمال و جنوب براي تماشا در ميدان توپخانه جمع شده و حركت جاده كوب ها را تماشا مي كردند. آن روز آسفالت به طريقي كه امروز متداول است معمول نبود، بلكه كف خيابان را مي كندند و شفته آهك مي ريختند. پس از چند روز كه خشك شد، روي آن آستر، سپس آسفالت نرم مي ريختند. چند روز بعد بود كه ميدان توپخانه به صورت سنگ يك پارچه درآمد و ماشين ها با راحتي رفت و آمد كردند. پس از ميدان سپه، لاله زار، سپس ناصرخسرو و بقيه خيابان ها آسفالت شد. خيابان هاي پهلوي و سپه نيز سنگفرش شد. اما همه اين نبود و برحسب معمول آخر شاهنامه خوش بود و سرشماري جوجه ها نيز موكول به آخر پائيز. اين هم آن آخر خوش شهنامه، به نقل از همان جريده سپيد و سياه :
ظرف اين بيست سال [1316 تا 1336 هجري شمسي]، آن قدر بلا به سر اين آسفالت ها آورده اند، آن قدر آنها را كنده و زير و رو كرده اند كه ديگر جز نامي از آن باقي نمانده است.... متأسفانه الان چند سال است جلوي سرچشمه، ابتداي خيابان اميركبير، قدري بالاتر از كوچه ناظم الاطباء چنان دست اندازي به وجود آمده كه گفتني نيست و روز به روز هم بدتر مي شود. اما هنوز به فكر كسي نيفتاده كه آن را ترميم كند. اين امر منحصر به خيابان اميركبير و سرچشمه نيست. متأسفانه تمام خيابان ها به اين سرنوشت شوم دچارند. حالا كي اين آسفالت ها را درست مي كنند، فكر مي كنم به عمر ما كفاف ندهد.

درنگ
تا نگويند؛ احدي باور نمي كند
در تاريخ دويست ساله اخير تهران، كم نبوده اند آن كساني كه در عمر سپنج خويش، نخستين بار به حرفه اي نو آغازيده يا صناعتي تازه را پيش گرفته اند. در تواريخ رسمي زمانه اما، از اين كسان نامي در ميان نيست كه در زمره مردم عادي كوچه و بازار بوده اند و از مدار توجه مورخين رسمي به دور و همين سبب پايمال شدن فضل تقدم ايشان در ابداع و نوآوري. در غالب حرفه ها و فنون، اين سررشته هاي آغازين گمگشته و ناشناس مانده و جز در خاطره اي، جريده اي، يا سند نوشتاري بازمانده و رسته از گزند حوادث ايام نمي توان نشاني از آنها جست. از اين شمار است صناعت ساخت دندان عاريه كه ساليان سال آشناي هر زن و مرد سالخورده اين ديار بوده و هست. نام و ياد نخستين سازندگان اما، با درگذشت سالخوردگان، پدربزرگ ها و مادربزرگ ها از صفحه گيتي محو گشته است.اما بازگرديم به نخستين دندان ساز ايراني اين ديار. استادي چخماق ساز از اهالي زنجان و تنها ياد بازمانده از او خبري در جريده اطلاع ، به تاريخ هشتم فوريه 1899، يكصد و هفت سال پيش از اين؛ بدين قرار:
درجه استعداد صناعي اهل ايران
روزي اين بنده نگارنده، علي محمد مجيرالدوله، به منزل جناب مقبل لشگر آقاميرزا بزرگ خان اديب همداني رفتم كه الحق اديبي همه دان است و در فضل و دانش نادره اين عصر و زمان. در ضمن صحبت، به مناسبتي عقد دنداني مصنوعي از دهان خود درآورده به اين بنده نمودند و گفتند اين كار استاد عبدالعلي نامي زنجاني است كه مكسب و حرفتش چيلانگري و چخماق سازي است و قيمت [آن] هم از دندان كار فرنگي ارزان تر مي سازد. ديدم با دندان هاي ممتاز كار دندان سازان فرنگ هيچ فرق و امتيازي ندارد. خيلي عجب كردم. بعد، بعضي آهن آلات از مصنوعات او، از قبيل اسباب و ادوات فشنگ سازي و گلوله ريزي و غيرها آورده نمودند كه همه را با دست ساخته و چنان خوب و مصيقل و ظريف پرداخته و از روي علم هندسه دقايق صناعت در آنها به كار برده بود كه تا نگويند احدي باور نمي كند كه آنها معمول يدي و كار مردم بدبخت ايران باشد. بالجمله مسئلت كردم كه مجملي از شرح حال اين مرد پيشه ور بنگارند و بدهند كه محض تشويق ارباب حرف و تهييج عرق غيرت و همت عموم اهل وطن در روزنامه مندرج سازد.دو سه روز قبل، جناب مقبل لشگر مكتوبي را كه تازه از زنجان نگاشته و نزد معزي  اليه در سال داشته بودند، عيناً به اداره اطلاع فرستادند كه خلاصه آن ذيلاً نگارش مي شود.استاد عبدالعلي اصلاً زنجاني و پسر استاد حيفه چخماق ساز است. از بدايت عمر تاكنون، كه تقريباً چهل سال مي شود، فقط در خود شهر زنجان كار كرده، حتي يك فرسنگي آن شهر را نديده است. امر معاش او، با هفت هشت سر عيال و اطفال و چند نفر شاگرد، كه تقريباً سالي پانصد تومان مي شود، به كسب و صنعت يدي مي گذرد. از اكثر صنعت ها با ربط و بلكه ماهر است: چيلانگري، دندان سازي؛ تفنگ مارتين بسيار خوب، تفنگ دولوله انگليسي، تفنگ ته پر و سرپر به انواع و اقسام مختلف هر كس بخواهد و نمونه بدهد، مثل كار كارخانه هاي فرنگ مي سازد. توپ و اسباب قورخانه و انواع لوازم و آلات حربيه، به محض ديدن نمونه به يك نظر درست مي نمايد و مدعي است كه اگر او را از بابت امر معيشت آسوده نمايند، متعهد مي شود كه هر چيزي كه مشكل ترين مصنوعات خارجه باشد و دولت بخواهد و نمونه بدهد، بي تفاوت بسازد. حكامي كه در اين مدت به رنجان رفته [اند]، همه او را مي شناسند و قولاً خيلي از او تشويق نموده، اما تا به حال نتيجه اي براي او حاصل نشده است.
علم دندان سازي را هشت سال قبل يك نفر دندان ساز فرنگي به زنجان آمده، يك دستگاه اسباب و آلات دندان سازي او در راه مفقود شده بود. در زنجان صورت و نمونه آنها را به استاد عبدالعلي داده و او همان طور كه مطلوب دندان ساز بوده ساخته بود و پس از اتمام پانزده تومان اجرت آنها را به استاد عبدالعلي داده و مشاراليه امتناع از قبول اجرت كرده، در عوض از او خواهش نموده بود كه علم دندان سازي را به او بياموزد. دندان ساز نپذيرفته و اجرت را داده و به فرنگ مراجعت كرده. گويا آنجا چون صنعت استاد زنجاني را نموده و رد خواهش او را براي اهل انصاف حكايت كرده بود، مورد ملامت شده كه چرا علم و صنعت دندان سازي را از او دريغ داشته است. سفري ديگر كه به ايران و زنجان آمده، صنعت دندان سازي را به او تعليم كرده بود و حال استاد مشاراليه در اين صنعت كمال مهارت را دارد.

|  شهر تماشا  |   تهرانشهر  |   جهانشهر  |   دخل و خرج  |   زيبـاشـهر  |   نمايشگاه  |
|  سلامت  |   شهر آرا  |   يك شهروند  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |