حسين سيدي
سيره و سلوك پيامبر اعظم(ص) درس عشق و بندگي خداوند است.آن عزيزخداوند،اگرچه درمنزلت وجبروت كسي ازخاكيان به پاي اونمي رسيد،واگرچه به معراج رفت ،امابه ميان انسان بازگشت وباآنان همنشين شد.چنين است كه سيره اودرزيست عادي وهمين نمودهاي معمولي زندگي نيز مانندسيره اجتماعي وحكومتي او براي دوستداران آن نازنين درس آموختني است. در آستانه ميلاد خجسته آن انسان كامل، با نگاهي به برخي از زواياي زندگي فردي و اجتماعي آن حضرت، بكوشيم معناي بندگي و مفهوم مسلماني را بازآموزي كنيم.
* * *
پيامبر اسلام(ص) هماره مي فرمود : من ده نام نزد خداوند دارم. محمد(كسي كه خوبي هاي بسيار داشته باشد)؛ محمود(ستوده)؛ احمد(ستوده تر)؛ ماحي(كسي كه كفر را محو مي كند)؛ عاقب( فردي كه پس از او پيغمبري نمي آيد)؛ حاشر(شخصي كه مردمان در رستاخيز پيش پايش محشور مي شوند)؛ رسول توبه( پيامبري كه بشارت توبه مي آورد)؛ رسول ملاحم(پيامبر نبردهاي دشوار)؛ مقفي(گرامي دارنده همه مردم)؛ و قثم (كسي كه جامع و كامل است).
مويش تا نرمه گوش مي رسيد. نه لَخت بود و نه درهم پيچيده. چون شانه مي شد به سان دانه هاي شن از هم جدا بود. برخي از راويان نيز گفته اند : مويش تا شانه اش مي رسيد. بسيار پيش مي آمد كه مويش را در چهار رشته مي بافت و هر گوشش ميان دو بافته قرار مي گرفت. بسياري از اوقات با مويش گوش هايش را مي پوشانيد. موهاي شقيقه اش مي درخشيدند. موهاي سپيدش در سر و ريش تا پايان عمر هفده تار مو بود. موهاي سرش انبوه بودند. محاسنش نيز انبوه بود، اما بلند نبود. بيشتر سفيدي مويش در محاسن، در چانه، در سر و در بناگوش هايش بود.
پيشاني اش بلند و كمي به جلو متمايل بود. ابروانش به هم پيوسته بودند. اما باريك و كشيده. مژه هاي بلند و پرپشتي داشت. سياهي چشمانش پررنگ بود. چشمانش درشت بودند. چه بسا به خاطر شب زنده داري در سفيدي چشمانش اندكي سرخي ديده مي شد. چشم راستش را سه بار و چشم چپش را دوبار سرمه مي كشيد ومي فرمود : كمتر يا بيشتر اشكالي ندارد. سرمه داني داشت كه سرمه هاي شبانه اش را با آن مي كشيد. گونه هايش برجسته بودند. بيني اش كشيده و باريك بود. دهاني فراخ اما متناسب داشت. دندان هاي پيشين او به گونه اي متناسب از همديگر فاصله داشتند و از سپيدي مي درخشيدند.
چهره اش سپيد اما نمكين بود. انس گفته است : خداوند هر پيامبري فرستاده است گل چهره بوده است. پيامبر (ص) نيز خوش چهره ترين آنان بود. عرب هاي بيابان نشين همواره با ديدن سيمايش مي گفتند : سوگند به خدا اين رخساره انساني دروغگو نيست. چهره اش گرد بود و زير لب پايينش خال داشت. گردنش زيبا بود و به سان نقره خام مي درخشيد. نه بلند بود و نه كوتاه. اعضا و اندامي متعادل داشت. استخوان بندي اش درشت بود. نه لاغر بود و نه فربه، هر چند در اواخر عمر اندكي فربه شد. گوشت بدنش سست و لَخت نبود. گذشت عمر بر تنش تأثيري ننهاد و بدنش به سان دوران جواني بود. قامتش نه كوتاه بود و نه بلند. خود مي فرمود : تمامي خوبي ها در ميانه بودن است. چهار شانه بود و شانه هاي پهني داشت. انگشتر به دست مي كرد.
گاه بر عباي مشكي اش مي خفت، گاه بر زمين، وقتي بر حصير، گاهي بر تخت، گاهي نيز بر بستر و يا فرشي چرمين. به آراستگي توجه داشت و مي فرمود : كسي كه موي بلند دارد، يا آن را كوتاه كند، يا آن را سامان دهد. مي فرمود : لبا س هاي خود را بشوييد، موهاي خود را كوتاه كنيد، مسواك بزنيد و آراسته و پاكيزه باشيد. به بانوان اجازه داده بود موي سرشان را رنگ مشكي بزنند. از آنان مي خواست ناخن هايشان را بلند كنند و آن را زينت و آرايش مي شمرد. يكي از يارانش مي گويد: روزي با لباسي ژوليده نزد پيامبر نشسته بودم. حضرت از من پرسيد : دارايي داري؟ گفتم : آري، اي پيامبر خدا، از هر نوعش دارم. فرمود : هنگامي كه پروردگار به تو دارايي و مكنتي مي دهد، بايد تأثير آن در زندگي تو ديده شود.
آن حضرت به آب يا آينه مي نگريست و موهاي خود را شانه مي زد. افزون بر آراستگي براي همسرانش، براي دوستانش نيز خود را مي آراست. عايشه گفته است : ديدم كه آن حضرت در پياله آبي كه در خانه بود، خود را مي نگرد و موهايش را مرتب مي كند و مي خواهد نزد دوستانش برود. به او گفتم : پدر و مادرم فداي تو باد! تو پيامبر خدا و بهترين آفريده او هستي. آيا در آب مي نگري و خود را مي آرايي؟ فرمود : خداوند دوست مي دارد هرگاه بنده اي نزد دوستانش مي رود، خود را بيارايد. از ژوليدگي متنفر بود و به موهاي سر و صورتش روغن مي ماليد. تا مسواك نمي زد نمي خوابيد و مي فرمود : چرا دندان هاي شما را زرد و كثيف مي بينم؟ چرا مسواك نمي زنيد؟ هماره سرش را با سدر مي شست، از كوزه ترك خورده آب نمي نوشيد و مي فرمود : خداوند از كسي كه همنشينش بيني خود را از بوي بد او مي گيرد نفرت دارد. همچنين مي فرمود : تا مي توانيد پاكيزه باشيد، زيرا خداوند اسلام را بر پاكيزگي بنياد نهاد و جز انسان هاي پاكيزه كسي به بهشت نمي رود.
جارو زدن و پاكيزه كردن حياط خانه را مستحب مي شمرد. رها كردن ظرف هاي نشسته را دوست نمي داشت و مي فرمود شب ها پيش از خواب سر ظرف ها را بپوشانند. وقتي عطسه مي كرد دست يا پيراهنش را جلوي دهانش مي گرفت و آهسته عطسه مي كرد. چون خميازه مي كشيد دستش را برابر دهانش مي گرفت. چون لباسي نو مي يافت آن را در روز جمعه مي پوشيد و هنگامي كه هيأتي به ملاقات او مي آمدند، هم خود زيباترين لباسش را مي پوشيد و هم اصحابش را به اين كار سفارش مي فرمود.
با توجه به محيط آلوده آن روزگار تمامي لبا س هايش تا بالاي قوزك پا بود. از لباس پنبه اي يا كتاني بيشتر خوشش مي آمد. در پوشيدن لباس، افزون بر طهارت ديني، به رنگ و پاكيزگي آن نيز اهميت مي داد. برخي گفته اند : به رنگ سبز بيش از هر رنگ ديگري علاقه داشت. با اين حال، بيشتر لباس هايش سپيد بود. يكي از يارانش مي گويد : روزي او را ديدم كه جامه گلگلوني پوشيده بود. كسي زيباتر از او نبود. رنگ سياه را تنها در سه چيز خوش مي داشت : چكمه، دستار، عبا. گاه براي انجام دادن كارهاي مردم شب زود نمي خوابيد. هر وقت كه از خواب برمي خاست سجده مي كرد.
هرگز از غذايي سير نشد. پيش از خوردن دستش را مي شست يا وضو مي گرفت. اگر به هر دليلي نمي خواست از غذايي بخورد، از آن عيب جويي نمي كرد. حتي الامكان تنها غذا نمي خورد و مي فرمود : براي خوردن دور هم جمع شويد كه بركت و خجستگي در اين كار است. هيچ گاه كسي نديد كه آروغ بزند. هنگام غذا خوردن از آن قسمت غذا كه در جلوي خودش بود مي خورد. ديگران را از نگاه كردن به لقمه ديگران در سر غذا باز مي داشت. غذاي داغ نمي خورد. بر ظرف غذا سرپوش مي گذاشت و ديگران را نيز تشويق مي كرد چنين كنند. پس از غذاخوردن نيز دست هايش را مي شست.
در پي شكار نمي رفت و شكار نمي كرد، اما از گوشت شكار مي خورد. غذايش بيشتر آب و خرما بود. اما از سبز ي ها كاسني و ريحان را دوست مي داشت. كباب مي خورد اما از پرخوردن گوشت نهي مي فرمود. هنگام خوردن خرما دقت مي كرد كه كرم زده نباشد. تمامي انواع غذاهاي حلال را مي خورد. عسل را شفا مي دانست. مي فرمود : ديندار غذايي را كه خانواده اش دوست دارند مي خورد و منافق خانواده اش را مجبور مي كند غذايي را كه او دوست دارد بخورند. مي فرمود : ميوه هاي نوبر بخوريد و بهترين ميوه ها انار است و ترنج. از ترنج سبز و سيب سرخ خوشش مي آمد. هرگاه ميوه نوبري مي ديد، آن را مي بوسيد و بر چشم ها و لب هايش مي نهاد و مي فرمود : خدايا، آغازش را به ما نشان دادي، پايانش را نيز در سلامتي به ما بنمايان.
اگر كسي از راهي كه پيامبر گذشته بود مي گذشت، از بوي خوش مانده در فضا مي فهميد كه آن حضرت از آن جا عبور كرده است. اگر بر سر كودكي دست مي كشيد، بوي خوش دستش بر موي كودك مي ماند. عطري را كه به او هديه مي دادند رد نمي كرد. از ابتداي تولد، بوي بد از او به مشام نرسيد. مي فرمود : بهترين بندگان خدا آنهايند كه خوشبويند.
در خانه خود از دوشيزگان خجول تر بود. از اهل خانه نه غذايي مي طلبيد و نه علاقه اش را به خوردني ها ابراز مي كرد. در كارهاي خانه كمك مي كرد. گوشت تكه تكه مي كرد و گاه به دوخت و دوز مي پرداخت. در خانه را خود باز مي كرد و گوسفندان را نيز مي دوشيد. با يارانش كه راه مي رفت، اصحابش پيشاپيش مي رفتند و او در پي مي آمد. مي فرمود : پشت سرم را براي فرشتگان بگذاريد. خوش نداشت ديگران پشت سرش حركت كنند، اما دو طرف او راه مي رفتند. با وقار گام برمي داشت. قدم هايش كشيده و سريع بود، بي آن كه شتابي در راه رفتنش مشاهده شود. راه رفتنش چنان بود كه هركس مي ديد مي فهميد آن حضرت خسته و ناتوان نيست.
خوش نمي داشت وارد اتاق تاريك شود و روشن كردن چراغ پيش از تاريك شدن هوا را مستحب مي شمرد. انس مي گويد : همه پيامبران خداوند خوش صدا بوده اند، اما پيامبر اسلام(ص) از همه آن ها خوش صدا تر بود. يكي از اصحابش مي گويد : كسي را نديدم كه بيشتر از رسول خدا لبخند بزند. هرگاه لب به اندرز نمي گشود يا وحي بر او فرو نمي آمد يا ياد رستاخيز نمي كرد، تبسم بر لب داشت. هر گاه سخن مي گفت متبسم بود. جايگاه ويژه اي در مجلس نداشت و به هنگام ورود به جايي در پايين مجلس مي نشست. هرگز ديده نشد هنگامي كه جا تنگ باشد پايش را دراز كند. هيچ گاه به تندي به كسي نگاه نمي كرد.
در زدنش با سرانگشتان بود. در ميان دشمناش نيز به امين شهرت داشت. آن ها در مكه حتي بعد از پيامبري آن حضرت، همچنان نفيس ترين دارايي هاي خود را نزد او امانت مي گذاشتند و نمي ترسيدند كه او آن ها را پس ندهد. انس مي گويد : ده سال خدمتش را كردم. نه هرگز دشنامم داد، نه كتكم زد، نه مرا از خود راند، نه به رويم اخم كرد. گاه كه در كاري كه دستور داده بود سستي مي كردم، سرزنشم نمي كرد و اگر كسي ديگر مرا سرزنش مي كرد مي فرمود : رهايش كنيد، اگر مي توانست انجام مي داد. در شادماني و خشم جز حق نمي گفت. حق را اعمال مي كرد، هرچند به ضرر خود يا دوستانش بود. خجول بود و هر چه از او مي خواستند مي داد. مي فرمود : شرم آرايه اسلام است. از دوشيزگان پرده نشين شرمگين تر بود و چون از چيزي خوشش نمي آمد، از رخساره اش مي فهميدند. مي فرمود: كسي كه از مردم شرم نكند، از خداوند بزرگ هم شرم نخواهد كرد. چنان شرم داشت كه به چهره كسي خيره نمي شد. اگر ناگزير به انتقاد از كسي بود، آن را به صراحت نمي گفت و مقصود خويش را با كنايه بيان مي داشت.
اغلب ساكت بود و بي ضرورت لب به سخن نمي گشود. اما خاموشي اش متكبرانه نبود. مي فرمود : از مسلمان بودن كسي در شگفت نشويد تا ژرفاي عقلش را دريابيد. آن حضرت جز براي خداوند خشمگين نمي شد. اما چنان شجاع بود كه در نبردها كسي شجاع به شمار مي آمد كه در كنار او باشد. راستگو ترين مردمان بود. چون از چيزي خوشش مي آمد، چهره اش بسان قرص ماه روشن مي شد. چون شاد مي شد، پلك هاي خود را بر هم مي نهاد. گاهي نيز به محاسن خويش دست مي كشيد.
ابن مسعود مي گويد: روزي آن حضرت به سجده رفته بود. قريشيان پوسته نازك جنين شتري را بر پشت او افكندند. پيامبر همچنان در سجده بود. سرانجام فاطمه(س) آمد و آن را از پشت پيامبر برداشت. حضرت پس از آن فرمود: خداوندگارا، قوم مرا هدايت كن. آنان نمي فهمند. امام علي(ع) فروتني او را چنين توصيف مي كند : محبوبم محمد پاي شتر خود را مي بست، خود به حيوانات علف مي داد، با دستش گوسفند را مي دوشيد و به لباس و كفش خود وصله مي زد. يارانش جلوي پايش برنمي خاستند، زيرا مي دانستند اين كار را دوست ندارد.
از مردم مي خواست در چهارچوب دين از زندگي لذت ببرند و به آنان مي گفت : آرزوي مرگ نكنيد. به مردي فرمود: تازيا نه ات را نيكو و زيبا بساز. زيرا پروردگار زيباست و زيبايي را دوست دارد. مي فرمود: خداوند آواي خوش را دوست دارد. آفت زيبايي را خودخواهي مي دانست. بازي هاي روا و حلال ديگران را مي ديد و مانع نمي شد. خود نيز به باغستان دوستانش مي رفت. به يارانش مي فرمود: تفريح و بازي كنيد، من دوست ندارم كه در دين شما خشونتي ديده شود. شيوه هميشگي او دوري از افراط و تفريط بود. مي فرمود: به اندازه توانايي خود عبادت كنيد. به نظم اهميت مي داد. اشيايي كه داشت هريك نام داشتند. يكي از يارانش مي گويد: صف هاي نماز ما را منظم مي كرد؛ چنان كه تيرهاي كشيده و صاف را رديف مي كنند.
معاد انديش بود و مي فرمود : بهشت از بند كفشتان به شما نزديك تر است. اگر مشغول نماز بود و كسي كنارش مي نشست، نمازش را سريع به پايان مي برد و رو به آن شخص مي كرد و مي پرسيد : كاري داري؟ و چون خواسته آن فرد را برمي آورد، دوباره به نماز خواندن مشغول مي شد. تمام زندگي اش عطر خوش توحيد بود...