چهارشنبه ۳۰ فروردين ۱۳۸۵ - - ۳۹۶۳
بيست شاهكار قلابي
004878.jpg
ترجمه : بزرگمهر كياني
در همه اين سال ها فيلم هاي زيادي بوده اند كه به خودمان گفته ايم بيش از حد جدي گرفته شده اند؛ منتقدان پريمير بيست فيلم مهم اين جريان را برگزيده اند
تاكنون برايتان اتفاق افتاده كه در يك جمع نشسته باشيد و شخصي شروع به تعريف و تمجيد از فيلمي كند و شما پيش خودتان بگوييد: ديگه اين طوري ها هم نيست. اين فيلم آن قدرها هم تعريفي نداره البته بايد اذعان كرد كه هميشه ديدگاه هاي اشخاص با هم متفاوت است. ممكن است فيلمي از نظر شما بسيار قابل تعريف و انتظارات شما را برآورده كرده باشد اما از نظر ديگري فيلم ديگري اين خصوصيات را داشته باشد. مدتي پيش در دفتر نشريه (پريمير) با همكاران سر همين موضوع گفت وگو و بحث جالبي پيش آمد كه تصميم گرفتيم از ميان هزاران هزار فيلمي كه به تماشايش نشسته ايم 20 فيلمي كه منتقدين و مخاطبان خاص به آنها نمره 20 داده بودند برگزينيم و سعي كرديم تا حد امكان ضعف هاي اين فيلم ها را براي شما برشمريم.
۲۰۰۱: اوديسه فضايي (1968)
براي بار اول كه فيلم را مي بينيد هيجان زده مي شويد. اما همين طور كه به پايان فيلم نزديك مي شويم بهت و شگفتي ما را در بر مي گيرد كه تنها يك سفر فوري اديسه فضايي را در زمره فيلم هاي كلاسيك جاي داده است. آن هم از نوع خوب! به نظر مي رسد اين فيلم با آن موسيقي خشك والس در صحنه هايي كه كاراكترها مانند موشك كارها و اعمالشان را انجام مي دهند، اصلاً شايستگي يك فيلم مطرح را ندارد. صحنه هاي دردناكي در فيلم به چشم مي خوردند كه با كمي دقت مي توان فهميد سردستي و سرهم بندي شده اند. اما بازي ها ... بازي ها فاقد حس و وجود خارجي هستند و سرزندگي در آنها به چشم نمي خورد. صحنه اي كه ميمون هاي انسان نما، استخوان ران يك انسان را پيدا كرده اند، به ياد بياوريد. آيا آن استخوان ها شباهتي به استخوان واقعي دارد؟ اگرچه طراحي صحنه اوديسه فضايي بي نظير است، اما از بيان داستان خود، به طور كلي عاجز است.
جادوگر شهر از(1939)
جذابيت بازي جودي گارلند انكارناپذير است. همچنين داستان طراحي صحنه و لوكيشن اصلي؛ اما بسياري از لحظات فيلم بي حساب و كتاب ساخته شده است. كارگرداني در برخي موارد نسنجيده از كار درآمده است و نور صحنه در بسياري جاها زياد است. براي مثال صحنه اي كه ببري به شكلي خرس وار وارد صحنه مي شود آيا زياد درخشان نيست؟ همچنين خود چهره اين جانور بسيار عروسكي از كار درآمده. شايد بگوييد تكنولوژي آن زمان ... اما كينگ كونگ هم در همان دوران ساخته شده است. صداي جودي گارلند به جثه اش نمي خورد. او صداي بمي دارد در حالي كه دخترش نحيف است. آيا نمي شود سنجيده تر كار كرد؟
يك آمريكايي در پاريس(1951)
چه طور ممكن است فيلمي به همان اندازه كه خوب است بد باشد؟
يك آمريكايي در پاريس مانند منوي متنوع يك رستوران داراي اين ضرورت است. آواز، شماري از رقصندگان، صحنه هاي رنگارنگ و لوكس و زيباترين شهر دنيا به عنوان لوكيشن اصلي اما تمام اين المان ها فيلم را تا حد يك اثر موزيكال غلو شده غيرقابل توجيه تنزل مي دهد. هيچ يك از اين مشخصه ها باعث نشده يك آمريكايي... فيلمي محسوب شود كه آن را خالي از ضعف هاي متعدد بدانيم.
شيكاگو(2002)
حتماً سكانس هايي وجود داشته كه داوران را متقاعد كرده به شيكاگو 6 جايزه اهدا كنند و حتماً آن سكانس ها صداي اكو شده جاز، داستان كسل كننده و رقصنده هايي كه از اين طرف مي پريده اند بوده است. يك جشن فريبكارانه كه مخاطب خود را احمق مي پندارد در تمام فيلم شاهد سم كوبيدن هاي رنه زلوگر و ريچارد گير هستيم كه ريچارد گير علاوه بر اين، خوانندگي هم مي كند.
Clerks ((1994
Clerks ساخته كوين اسميت همان طور كه طنز را به خوبي در خود جاي داده به همان نسبت كسل كننده نيز هست. اين فيلم مي خواهد روزهاي بيهودگي افرادي را نشان دهد كه به دنبال منافع بيشتري هستند، اما در اين امر ناتوان است. بازي هاي ضعيف و داستان بي روح clerks براي آدم هاي تنبلي ساخته شده كه از كنار همه چيز با خونسردي مي گذرند. فيلمساز و عوامل سازنده اين فيلم گويي براي بچه ها فيلم ساخته اند، زيرا غيرواقعي بودن همه چيز براي آدم هاي تنبلي ساخته شده كه از كنار همه چيز با خونسردي مي گذرند. فيلمساز و عوامل سازنده اين فيلم گويي براي بچه ها فيلم ساخته اند. زيرا غيرواقعي بودن همه چيز در clerks به شكلي واضح عيان است.
زيباي آمريكايي(1999)
بازي كوين اسپيسي را در اين فيلم مي پسندم. فيلمبرداري كنرادهال و فيلمنامه بسيار محكم آلن بال بي نظير است. علاوه بر بازي هاي چشمگير و دچار تناقض كاراكترهاي اين فيلم (زن خشك و بي روح ويلي لومان از همه چيز ناراضي، لوليتاي سرخوش، مارين وحشت زده و دختري كه انزوا را برگزيده است) زيباي آمريكايي چيزي فراتر از مجموعه هاي كمدي تلويزيوني نيست. آنتوان چخوف مي گويد: اگر با خود تفنگي سر صحنه آورديد قبل از اين كه فيلم تمام شود شليكتان را بكنيد. زيباي آمريكايي شليك مي كند، اما از طرف چه كسي؟ يك جهت گيري غلط و مبالغه آميز صحنه هاي اصلي را به بيراهه برده و بر درام غيرضروري افزوده است.
دليجان آتش (1981)
دليجان آتش كه برنده اسكار بهترين فيلم در سال 1981 شده است اثري ناموزون و خام دستانه است كه هميشه مرا  آزار مي دهد. اولاً صداي فيلم بسيار بد است؛ مانند فيلم هايي كه در هنگ كنگ دوبله مي شود! سپس مسابقه اي است كه به تصوير كشيده مي شود و بعد به طرز عجيب غريبي همان مسابقه از زاويه اي ديگر نشان داده مي شود. در ميانه هاي فيلم ديالوگ هايي رد و بدل مي شود كه همان ديالوگ ها را مجدداً در يك فضاي ديگر با همان شكل مي شنويم. نكته اي هم درباره فيلمنامه قابل ذكر است و آن اين كه شخصيت هاي فيلم به خوبي پردازش نشده و تفكيك پذير نيستند و مشخص است در انتخاب آنها تعجيل صورت گرفته. تنها چيزي كه درباره دليجان آتش مرا به وجد مي آورد موسيقي مناسب و نجليس است كه بسيار صادقانه روي اثر نشسته است.
ايزي رايدر(1969)
چرا فيلم هايي كه به دفاع از نسل خود مي پردازند براي هميشه ماندگار نيستند؟ جنبه هاي فرهنگي كه در ايزي رايدر به آنها پرداخته شده قابل ستايش است اما براي تمام كساني كه در دهه 1960 وجود نداشته اند، اين فيلم يك خودخواهي محض درباره آزادي هاي فرهنگي است. ايزي رايدر آمريكاي محافظه كار و فاسد را به صلابه مي كشد. جك نيكلسون در ايزي رايد اجراي محكمي را به نمايش مي گذارد. شايد او تنها بازيگر فيلم است كه روي سيگار كشيدن خود كنترل دارد اما بازي او هم به خاطر بازي هاي مضحك دنيس هاپر و پيتر فوندا به فيلم تحميل شده است. صحنه اي را كه دنيس هاپر و پيتر فوندا پس از اين كه يك رژه خياباني را به هم مي زنند و دستگير مي شوند به خاطر آوريد. صحنه هايي كه مي خواهد ضدقهرمان را به ما بشناساند و در اين امر موفق نيست. داستان رفقاي بدفرجامي كه به دنبال آزادي ناشيانه عمل مي كنند و نمي دانند سر تفنگ خود را به سوي كدام هدف بچرخانند.
فانتزي(1940)
تمام كساني كه فانتزي را دوست دارند، همان اثر والت ديسني كه پيوند موزيكال و انيميشن است، از اين نكته غافلند كه تماشاي اين موزيكال، انيميشن مانند خوردن اسيد است. اين انيميشن فيلم شله قلمكار داراي يك روايت خشك و يك طنين عجيب و غريب است. رك و راست بايد بگوييم بعضي از صحنه هاي اين انيميشن، فيلم اكنون و پس از گذشت سال ها حقيرانه به نظر مي رسد. زماني كه فانتزي در 1960 به نمايش درآمد بسياري از اين اثر والت ديسني ستايش به عمل آوردند، اما كارهاي ديگر والت ديسني مهجور ماند، در صورتي كه آنها ارزش مطرح شدن بيشتر را داشتند. فانتزي در زمان خود نيز يك پديده به حساب نمي آمد چرا كه همان دوره انيميشن هاي زيبايي مثل سيندرلا ساخته شد كه به طرز بسيار عميقي همه چيز را مورد توجه قرار داده و از همان تكنولوژي كم پيشرفته آن زمان بهره كافي برده بود.
فارست گامپ(1994)
گامپ يك شوي تلويزيوني سرهم بندي شده است كه قهرمان كند ذهن خود را تا اوج مي برد و انتظار دارد مخاطب با او همذات پنداري كند. عجيب است كه اصلاً با اين فيلم نه همدردي كردم و نه حس همذات پنداري داشتم. اين فيلم براي من مثل شكلات براي بچه ها بود. عاشق زرق و برق فيلم شديم. اما آيا در عمق ماجرا چيزي جز يك نوستالژي حس كرديم؟
موفقيت فيلم مديون بازي تام هنكس در نقش فارست گامپ، يك معلول ذهني است كه بر اثر اراده آهنين خود تا مرز يك قهرمان پيش مي رود. فكر مي كنم نقش آفريني موفق تام هنكس در فيلادلفيا باعث شد داوران چشم بسته به اين فيلم نمره قبولي بدهند. اگر كسي جز او در اين فيلم بازي مي كرد آيا باز هم فارست گامپ امروز در اين جايگاه بيش از حد غلو شده قرار مي گرفت؟
004842.jpg
سرزمين روياها(1989)
راجر ابرت منتقد قديمي و سرشناس پس از تماشاي سرزمين روياها، چهار امتياز (بالاترين امتياز براي فيلم) به اين فيلم اهدا كرد. او نقاط ضعف فيلم را ناديده گرفت. تمام المان هاي سرزمين روياها در اين امر خلاصه مي شود كه بازي ري ليوتا و كوين كاستنر شيرين و با صداقتي كه در نگاه بچه هاست اجرا مي شود. اما همين كافي است؟ سرزمين روياها، سرزمين روياهاي بينندگان آن نبود. با بودجه اي كه براي فيلم صرف شد (بالغ بر 80 ميليون دلار) اين فيلم مي توانست اثري بهتر و ماندگارتر باشد. ديالوگ هاي فيلم بسيار با مكث و فاصله دار از هم بيان مي شوند. براي ساختن يك فيلم كلاسيك علاوه بر عشقي كه ميان دو طرف به وجود مي آيد، نيازمند احساس نيز هست تا واقعي جلوه كند.
برباد رفته (1939)
در اين شاهكار ويكتور فلمينگ شكي نيست. باور كنيد. اين اثر حماسي، تاريخي 4 ساعته كه هربار با ديدنش بيش از پيش لذت مي برم، از بازي هاي درخشان ويوين لي و كلارك گيبل بهره فراوان برده است، اما صحنه هاي آتش سوزي آتلانتا سربازان مجروح و... امروز ديگر كهنه به نظر مي رسد و روح خود را از دست داده است. توصيف نظام فئودالي و نژادپرستي از ديد يك طبقه اشرافي قرباني شده بسيار ناراحت كننده است. حتي اگر بخواهيم از كارگرداني و فيلمبرداري آن تمجيد كنيم، اين نكته را نمي شود كتمان كرد كه بربادرفته بيش از اين كه يك اثر كلاسيك باشد، يك كار بي محتواست كه فقط زرق و برق دارد.
ويل هانتينگ خوب(1997)
اين كه ويل سرايدار به اندازه يك نابغه رياضي داراي هوش و ذكاوت است شرايط او را به سمت كارهاي پست سوق داده نه تنها داستاني قابل تحسين نيست بلكه ديگر خنده دار مي نمايد. پس چرا بعضي ها ويل هانتينگ را آن قدر دوست دارند؟
حداقلش اين است كه سيندرلا براي دختران همان قدر دوست داشتني است كه ويل براي پسران. يك نكته ديگر اين است كه بن افلك و مت ديمون علاوه بر بازي در اين فيلم فيلمنامه را هم به نگارش درآورده اند و اين مسئله براي مخاطب جالب و قابل توجه است، وگرنه هيچ نكته قابل توجهي در داستان نمي يابيد كه بتوان درباره اش بحث نمود. همان طور كه خانم دابت فاير راربين ويليامز را به اوج رساند. من ديمون هم با ويل هانتينگ خوب داراي تشخيص حرفه اي شد.
ژول و جيم (1962)
ژول و جيم يكي از آثار موج نو است اما كساني كه اين فيلم را به عنوان يك اثر تحسين شده در بوق و كرنا كردند و هيجان زده شدند و براي عشق و آزادي بي مرزي كه در اين فيلم ديدند فرياد زنده باد سر دادند، به درستي قضاوت نكردند. سرانجام ژول و جيم در اين فيلم مشخص نيست و نمي توان فهميد آخر و عاقبت كارشان به كجا كشيده خواهد شد. فيلم نمي خواهد اشتباهات بشري را گوشزد كند، اما بسيار پيچيده است. نقطه دردناك پايان فيلم به نظر نمي رسد براي قهرمانان آن پاياني داشته باشد.
ماه زده(1987)
اولين نكته كه جلب توجه مي كند تقديم جايزه اسكار به شر است. او و المپيا دوكاكيس به عنوان نماد زناني فعال و شكست خورده در عشق هستند، اما مسئله اي كه اين رمان يا اين فيلم را براي مردان جذاب مي كند، متعصب بودنش نسبت به حقوق مردان است. كاراكتر نيكلاس كيج كه در اين فيلم بسيار ذليل است، عشق خود را به شر ابراز مي دارد. شر از اين ابراز علاقه يكه مي خورد حتي تام كروز و كتي هلمز هم دچار بهت و حيرت مي شوند! اين عشق هيچ گاه رنگ حقيقت به خود نمي گيرد و زماني كه علاقه اين دو به يك علاقه ايتاليايي آمريكايي بدل مي شود بسيار سخت است كه آن را جدي بگيريم.
رود ميستيك(2003)
كلينت ايستوود كارگردان بزرگي است، اما بزرگان هم مي توانند دچار اشتباه شوند. رود ميستيك در جهت يك اپيزود اضافه توليد از كپي هاي تلويزيوني گام برمي دارد. دليل اين نازل بودن چيست؟ ديو (تيم رابينز) كسي كه ايجاد مزاحمت براي يك كودك مي كند را مي كشد. همان شب دختر جيمي (شان پن) به قتل مي رسد. چرا بايد اين دو اتفاق همزمان بيافتد؟
رابطه شان (كوين بيكن) و همسرش كاملاً در رماني كه از اين فيلم ساخته شده به شرح و تفصيل بيان شده بود اما در فيلم اثري از اين رابطه نمي بينيم؛ در حالي كه به پيشبرد داستان بسيار كمك مي كند. رود ميستيك جريان ندارد.
رقص هيولاها (2001)
هر انساني دوست دارد در فيلم هم كه شده ببيند انسان هاي درمانده مستأصل چگونه با مشكلات خود كنار مي آيند اما اين درام ديگر بيش از حد تراژيك است.مشكلات پتي لتيشيا از اين قرار است: همسرش اعدام شده، پسرش كه دچار چاقي مفرط است در يك تصادف رانندگي كشته مي شود، پتي به جايي پناه مي برد كه پدر دائم الخمر نژادپرستش از آنها بي زار بوده و پسرش را متهم به خودكشي مي كنند. تا همين جا كافي است! ممكن است با دلايل موجه داستان قابل قبول شود، اما اين كه فقط مشكلات مطرح شود و هال بري خودش را به نمايش بگذارد كافي نيست. تا به عنوان بازيگر زن جايزه اسكار را به دست آورد.
نشويل(1975)
رابرت آلتمن در جايي گفته است: نشويل را براي علايق شخصي خود ساخته است. پس چرا آن قدر درباره اين فيلم بحث و گفت وگو مي شود؟ داستان چندگانه آلتمن خلق يك اثر هنري نيست. ديالوگ ها بيش از حد آسان و نرم است. لوكيشن بسيار نامرتب است و موسيقي آن گوشخراش، زيرا آلتمن اجازه داده هر كس هر كاري دلش مي خواهد انجام دهد و هر بازيگري ساز خود را بزند.آيا نشويل يك هجونامه است؟ يك اثر رئال يا به مخاطب خود باج مي دهد؟ شايد هم معجوني از هر سه اينهاست.
كفش هاي قرمز(1948)
اولين بار كه مارتين اسكورسيزي كفش هاي ماكيل پاول را ديد، از جسارت بصري آن خوشش آمد. (من با اين مسئله مشكلي ندارم اما كارگرداني و ملودرام آشكار آن را نمي پسندم.)
كفش هاي قرمز بيشتر يكنواخت است تا اين كه اثري باشد كه بيننده را محسور خود كند. اگرچه اين فيلم راه را براي فيلم هايي شبيه خودش مانند باند واگن (كه به مراتب در تركيب داستاني موسيقي حركات موزون و داستان موفق تر بود) هموار كرد. كفش هاي قرمز به ژانري كه ساخته شده تعلق ندارد.
يك ذهن زيبا(2001)
يك ذهن زيبا در زمان نمايش خود سر و صداي فراواني به پا كرد. داستان واقعي يك نابغه رياضي كه دچار اسكيزوفرني مي شود، اما با تلاش و جديتي كه از هر كس ساخته نيست، خود را تا جايي پيش مي برد كه جايزه نوبل را از آن خود مي سازد. قطعاً طرفداران و متعصبان زيادي را به خود جذب كرد؛ تا جايي كه اسكار بهترين كارگرداني را نصيب ران هاوارد ساخت. از فيلم يك ذهن زيبا چنان ستايشي به عمل آمد كه از آن به عنوان آبرويي در صنعت فيلمسازي نام برده مي شد. نكته بسيار حائز اهميتي كه در فيلم وجود دارد و ضعف فيلم محسوب مي شود اين كه در تصورات ناگوار جان نش قبل از غلبه بر بيماري اش به درستي به تصوير كشيده نشده و همچنين احساس او پس از پيروزي جايزه نوبل. در زندگي واقعي جان نش يك فرزند ناخواسته است. همچنين مستنداتي وجود دارد كه او دچار دوگانگي جنسي است و اين ها در فيلم نشان داده نمي شود. نكته مهمتر از آن تمهيداتي است كه فيلمساز به كار برده است و درباره بيماري اسكيزوفرني به شكل مضحكي از مخاطب خود سوءاستفاده كرده و آنها را دچار عوام فريبي مي سازد.

نگاه امروز
كم قدرتر از آنچه به نظر مي رسند
مسعود پويا
چگونه مي شود فرصت طلبانه فيلمي ساخت كه هم عوام را با آن فريفت و هم خواص را؟ چگونه مي شود با فيلمي آشكارا بد و ضعيف دل همه را بدست آورد؟
نويسندگان پريمير كوشيده اند با انتخاب 20 فيلم مطرح به اين سؤال پاسخ دهند. هر چند به نظر مي رسد در جاهايي از جاده انصاف خارج شده اند ولي نمي توان انكار كرد كه به هر حال در مورد برخي فيلم ها درست به هدف زده اند. مثل فيلم متظاهرانه، كند و ملال آور كوبريك كه واقعاً در سطح شاهكارهايي چون لوليتا ، غلاف تمام فلزي ، راههاي افتخار و بري ليندون نيست. 2001 اوديسه فضايي با مضمون پر طمطراق و فلسفه بافي هايش البته اثري عظيم است ولي واقعاً برخلاف شهرتي كه به عنوان يك شاهكار بدست آورده، اصلاً فيلم خوبي نيست.
با عرض معذرت از كساني كه اين فيلم كوبريك را دوست دارند، بايد بگويم كه يك سوم فيلم به راحتي قابل حذف است. اصلا اگر كوبريك تن به كوتاه كردن سكانس هاي طولاني فيلمش مي داد، با فيلمي بهتر يا لااقل قابل تحمل تر سر و كار مي داشتيم.
يا درباره فيلم شيكاگو كه اسكار گرفتنش گويا براي احياء ژانر فراموش شده موزيكال بود. يعني دلايل فرامتني باعث مطرح شدن فيلم شده است و گرنه شيكاگو در قياس با شاهكاري چون كاباره يا آواز در باران فيلمي است ناشيانه و به شدت سطحي. نويسندگان پريمير فارست گامپ را به يك شو تلويزيوني سر هم بندي شده تشبيه كرده اند ولي فيلم بيشتر شبيه شكلات خوش رنگ و لعابي است كه قرار است با شكوه و عظمت روياي آمريكايي به مذاق بيننده خوش بيايد. فارست گامپ از منطق فيلم هاي كارتون تبعيت مي كند و بيننده اش براي لذت بردن از آن بايد در هر نوع تجربه و تحليل و تامل را ببندد و با قهرمان كودن فيلم هم ذات پنداري كند.
فيلم هايي هستند كه روح زمانه شان را انعكاس مي دهند يا مي كوشند معترض و در حد امكان افشاگر باشند. فيلم هايي كه معمولا به خاطر مضمون انساني و شرافتمندانه شان مورد ستايش واقع مي شوند و تماشاگرانشان را حتي احساساتي مي كنند. تجربه نشان داده كه اعضاي آكادمي هم در مقابل چنين فيلم هايي نمي توانند مقاومت كنند. همان طور كه در سال 1981 نتوانستند و اسكار بهترين فيلم را به دليجان آتش دادند. يك درام ورزشي كاملاً معمولي و در سكانس هايي زير استاندارد، كه البته مضمون احساس برانگيزش اجازه نمي دهد كارگرداني به شدت بدش به چشم بيايد. هر چند سر و صداي فيلم خيلي زود خوابيد و حالا ديگر كمتر كسي آن را به ياد دارد. فيلم هايي هستند كه روزگاري به عنوان شاهكار مسلم مورد ستايش همگان قرار گرفته اند. هم جوايز اسكار را فتح كرده اند، هم ركورد فروش را شكسته اند و هم انبوهي نقد مثبت و ستايش آميز دريافت كرده اند. فيلم هايي كه فنا ناپذير به نظر مي رسيدند و واقعاً برخي از آنها توسط نسل هاي مختلف ديده شده و آنها را تحت تاثير قرار داده اند.
در مورد بردبادرفته اما به نظر مي رسد كه فيلم امروز به سختي بتواند مخاطب بالاي 18 سال را به تمامي به خود جذب كند. فيلم هنوز هم سكانس هاي درخشاني دارد. مثل آن عقب كشيدن دوربين از حضور اسكارت در ميدان جنگ تا رسيدن به يك نماي خيلي دور كه كادر را كشته شدگان و مجروحان جنگ پر كرده اند. يا بازي ويويان لي و كلارك گيبل كه هنوز هم بعد از نزديك به هفتاد سال ديدني است. اما فيلم در مجموع كهنه و دمده است. اگر فكر مي كنيد اين نوع قضاوت درباره فيلمي كه 7 دهه از ساختش مي گذرد بي انصافي است، كافي است آن را با فيلم هايي كه جان فورد در همان سال ها ساخته مقايسه كنيد؛ تا متوجه شويد چگونه شاهكارهاي استاد از گزند زمانه مصون مانده اند. درست برعكس بردبادرفته كه قطعاً ديگر مثل هفتاد سال پيش تاثيرگذار نيست.
ديويد بوردول در كتاب هنر سينما از فيلم جادوگر شهر از به عنوان شاهكاري كلاسيك ياد كرده است. فيلمي كه بوردول در كتاب كوشيده با تحليلي آكادميك شاهكار بودنش اثبات شود. با اين همه جادوگر شهر از هم از آن فيلم هايي است كه گذر زمان آنها را تبديل به آثاري كرده كه بيشتر مناسب گروه سني كودك است. فيلم لغزش هايي هم در كارگرداني دارد كه نويسندگان پريمير هم به آن اشاره كرده اند.
يك كارگردان معروف در جايي گفته است وقتي قصه اي تاثيرگذار را روايت مي كنيد، زياد مهم نيست دوربينتان را كجا مي گذاريد و از چه زاويه اي فيلم مي گيريد، مضمون تاثيرگذار كار خودش را مي كند. يك ذهن زيبا را مي توان مصداق بارز فيلمي دانست كه با چنين ديدگاهي ساخته شده است. فيلم بيشتر محسناتش را مديون فيلمنامه و مضمونش است. ران هاوارد يك كار كاملاً متوسط و معمولي ارائه داده كه البته مضمون تاثيرگذار باعث شد تا آكادمي اسكار بهترين كارگرداني را به او اهدا كند.
شايد در مورد زيباي آمريكايي ستايش ها قدري اغراق آميز بوده باشند، ولي گفتن اينكه فيلم چيزي فراتر از كمدي هاي تلويزيوني نيست؛ قدري غيرمنصفانه است. در ابتداي مطلب گفتم، نويسندگان پريمير در جاهايي از جاده انصاف خارج شده اند. زيباي آمريكايي با هر متر و معياري يك فيلم درخشان است. ايزي رايدر همچنان فيلم خوبي است و براي لذت بردن از آن نيازي نيست كه الزاما از نسل بر و بچه هاي دهه 1960 باشيم. ويل هانتينگ خوب اگر فيلم تاثيرگذاري است علتش اين نيست كه چون بن افلك و مت ديمون آن را به نگارش درآورده اند، پس مخاطب از اين نكته خوشش آمده و جذب فيلم شده است. چنين دلايلي براي رد فيلمي چون ويل هانتينگ خوب  كمي خاله زنكي و عوامانه به نظر مي رسد.
در مورد نشويل  و ژول وجيم گويا پيچيدگي فيلم ها باعث انكارشان شده است. قرار نيست هر فيلمي مثل آب نبات كشي راحت الحلقوم باشد و اگر قرار باشد هر فيلمي را به جرم پيچيدگي رد كنيم ديگر چه فرقي با مخاطب عام داريم؟
با اين همه نمي شود شجاعت نويسندگان پريمير را تحسين نكرد.آنها كوشيده اند تا مرعوب شهرت و اعتبار هيچ فيلمي نشوند.

اين مستندهاي متفاوت
امروزه چشم انداز فيلم هاي مستند به صورت چشمگيري عوض شده است و از چند سال گذشته آمريكايي ها به صورت واقعي همراه سينما شده اند
004836.jpg
اندرو هورتون
پخش فيلم هاي مستند مطرح جهان از جمله رژه پنگوئن ها در تعطيلات نوروز و چند فيلم مهم مستند همانند كسينجر در برنامه سينما يك در چند ماه اخير از تلويزيون و البته نمايش دو فيلم آخر مايكل مور در سينماهاي كشور نشان داد كه مستندهاي جذاب مي تواند مخاطب ايراني را هم به خود جذب كند. با اين حال، دغدغه نمايش گسترده فيلم هاي مستند و جذب مخاطب براي اين فيلم ها در سراسر جهان هم مطرح است. فيلم هايي كه در صورت عرضه درست مي توانند اكران موفقي داشته باشند.
* * 
امروزه چشم انداز فيلم هاي مستند به صورت چشمگيري عوض شده است و از چند سال گذشته آمريكايي ها به صورت واقعي همراه سينما شده اند. فيلم هاي مستندي كه بر اساس واقعيت هاي مشخص ساخته مي شوند، زماني جذابيت مي يابند كه بينندگان به جاي نشستن در مقابل تلويزيون و يا تماشاي نسخه DVD آن به سينما مي روند و با خريدن بليت و مقداري پاپ كورن به تماشاي فيلم مي پردازند.
ببينيد، سال قبل چه اتفاقي افتاد؛ يكي از فيلم هاي برجسته چند سال گذشته فيلم فارنهايت 11/9 از ساخته هاي مايكل مور بود. وي با يك حمله مستقيم به شخص رئيس جمهوري بوش از انتخابات مغشوش و گنگ رياست جمهوري آغاز كرد، تا بررسي بحران به وجود آمده از اثر حملات يازدهم سپتامبر سال 2001 پيش رفت و پس آيند سياست هاي مبارزه عليه تروريسم را مورد ارزيابي قرار داد.
فيلم مايكل مور شمار زيادي را برافروخته ساخت اما تحسين عده بيشتري را در سراسر جهان برانگيخت. چنانكه حاضران نخستين نمايش فيلم فارنهايت 11/9 در جشنواره بين المللي فيلم كن، براي استقبال از فيلم و كارگردان فيلم، در حدود 25 دقيقه به صورت متوالي برپا ايستادند و كف زدند. اين فيلم نه تنها به عنوان يكي از موفق ترين فيلم هاي مستند تاريخ سينماي آمريكا برگزيده شد بلكه در رديف ده فيلم پرفروش همان سال نيز قرار گرفت.
در عصري كه هاليوود همه ساله به صورت پيگير همه توانش را در توليد چند فيلم پرهزينه با مصرف چندين ميليون دلار وقف مي كند و توقع به دست آوردن منافعي تايتانيك گونه از آنها دارد، بسياري از اين دست فيلم ها با شكست هاي قطعي مواجه مي شوند كه سال گذشته فيلم هاي اسكندر ، تروا و كمدي هاي عبث و ترسناك كريسمس كه استوديوها را مشغول نگه داشتند، از اين دست بودند. در واقع انبوهي از مردماني كه به سينما مي روند خواهان آثار فرا واقع گرايانه اي هستند كه با يك بودجه كوچك اما با سوژه هاي بسيار جالب و آموزنده تهيه شده اند.
اين بدان معنا نيست كه هر طرح مستقلي مي تواند به پرده بزرگ راه يابد. همه ساله در ماه ژانويه هزاران فيلم به منظور كسب مجوز انتشار به جشنواره بين المللي فيلم ساندنس معرفي مي شوند، اما حدود 120 فيلم و يا چيزي بيشتر، جواز نمايش در جشنواره ها و انتشار را مي يابند. در چند سال گذشته مي توان به چند فيلم مستند مهم اشاره كرد كه به طور شگفت آوري توانستند بر پرده سينماهاي جهان راه يابند مانند فيلم گنده ام كن از ساخته هاي مورگان سپورلوك در سال 2004 كه گفته راجر ابرت كه نقدي در مورد اين فيلم نوشته است، نه تنها رستوران هاي زنجيره اي مك دونالد را مورد هدف قرار داده است، بلكه بر تمام رستوران هاي Fast Food آمريكا تاخته است.
يكي از كاركردهاي شگفت آور ديگر فيلم مهاجرت بالدار با كارگرداني ژاك پيرين است كه در سال 2003 تهيه شده است. در اين فيلم به يكي از موضوعات ساده طبيعت پرداخته شده است. پرندگان با آمدن فصل سرما به سوي جنوب به پرواز در مي آيند و همين موضوع توجه ما را به اين دگرگوني طبيعت جلب مي كند. يكي از آخرين فيلمها، فيلمي ست به نام معمار من از ساخته هاي ناتانيل كان. اين فيلم فرزندي را نشان مي دهد كه در جستجوي پدر گمشده و درگذشته  اش لويي كان است، وي در حالي به جستجوي پدر معمارش مي پردازد كه از خاموشي معمار معروف 20 سال گذشته است. هيچ فيلم دراماتيك حتي با بازيگري هنرپيشه هاي معروف نيز نمي تواند پيچيدگي عاطفي روابط پدر و فرزند را اين چنين به نمايش گذارد.
سال 2002 نيز ارمغان آور فيلم عالي با كارگرداني مارك ماسكويتز بود. در اين فيلم ماسكويتز در جستجوي نويسنده اي است كه سالهاي قبل از نوشته هايش لذت مي برده و وي در جريان اين جستجو درمي يابد كه از نويسنده مورد نظرش كتاب ديگري به نشر نرسيده است. اوديسه فردي وي را به سرتاسر آمريكا مي كشاند تا بالاخره وي داو موسمن را در شهر آيووا كه در آنجا به عنوان كارگر روزمزد مشغول كار است و نزد جهان كاملا فراموش شده است، مي يابد. اكنون تصور كنيد كه چه كسي مي تواند چنين احترامي به اهميت خواندن و خوانندگان قائل شود؟ باز هم تكرار مي كنم كه اين هيچ ربطي به فيلم هاي  هاليوود كه با بودجه هاي بالا تهيه مي شوند و در آن مردمان با تفنگ همه چيز را به هم مي ريزند، ندارد.
يكي ديگر از اين مستندها، سپيل بوند به كارگرداني جفري بليتز در سال 2003 است. كارگردان در اين فيلم به مسابقات قهرماني ملي املا نويسي آمريكا كه ساليانه در واشنگتن برگزار مي شود، پرداخته و گوشه هايي از زندگي برندگان محلي اين مسابقات را از ديد دوربين مي گذراند. اين فيلم مملو از صحنه هاي خوشي و اندوه است و ما را با گوشه هايي از زندگي اندوهبار شماري از مردمان آمريكا آشنا مي سازد. جفري بليتز به همه اكناف آمريكا سر مي زند و از خانواده هاي فقير مكزيكي در آمريكا گرفته تا خانواده هاي آمريكايي در شهرهاي تگزاس و كنزاس و حتي با خانواده هاي آسيايي نيز ديدار مي كند. البته كه كارهاي قبلي مايكل مور نيز در زمره كارهاي موفقي شمرده مي شود كه به سينماها راه يافته اند. وي از زمان ساخت فيلم راجر و من، پيشگام مستندسازي سينمايي است و اين فيلم نيز يكي از فيلم هايي بود كه در سال 1989 وسيعا به سينماهاي آمريكا و جهان راه يافت.
004839.jpg
در برخي جهات اين پيشرفت واپسين جامعه آمريكا را مي توان به تحريكي به خاطر جبران عقب ماندگي تعبير كرد كه همين موضوع اكنون در كشورهاي ديگر نيز مشاهده مي شود. بياييد به عنوان مثال كشور زلاندنو را بررسي كنيم. زماني كه از زلاندنو نام مي بريم فورا نام پيتر جكسون و تريلوژي ماندگارش ارباب حلقه ها در ذهن ما جان مي گيرد. اما كشور زلاندنو داراي سنن قوي و ملي سينما است كه نمايش فيلم هاي مستند سينمايي نيز شامل اين گستره مي شود. در نخستين ديدارم از استراليا و زلاندنو در سال 1996، من و همسرم ترغيب شديم تا فيلم مستندي از زندگي زنان زلاندنو را در دوران جنگ جهاني دوم زير نام قصه هاي جنگ به كارگرداني گيلين پريستون كه در سال 1995 ساخته شده بود، ببينيم. ما نه تنها افسون روايت هاي هفت زن كه پنج تن آنها سفيد بودند و دو تن ديگر از قبايل ماوري كه در جريان فيلم روايت هاي خود را نقل مي كردند شديم، بلكه از اينكه مي ديديم كه سينماي مركز شهر ويلينگتون مملو از تماشاچي است، شگفت زده بوديم. خانم پريستون موقعيت شغلي اش را به دو رشته مختلف سينمايي بخش كرده است؛ بخش نخست آن را وقف ساختن فيلم هاي مستند كرده و بخش ديگرش شامل توليد درام ها و فيلم هاي كميك مثل فيلم اخيرش با سام نيل در سال 2003 مي شود.
يكي از فيلم هاي دوست داشتني سال قبل فيلم مستندي بود از كشور بلغارستان. اين فيلم را ماه جولاي سال قبل در كشور كروواسي و در جريان جشنواره فيلم موتوفن ديدم. اين فيلم از ساخته هاي اديله پيوا زير نام اين سرود از آنِ كيست؟ است. پيوا در معرفي مختصر خود در جريان افتتاح فيلمش در مورد اينكه چگونه اهالي نواحي بالكان به فرهنگ خود چسبيده اند، اينگونه توضيح داد:
در يك رستوران زيبا و كوچك در استانبول، با دوستانم كه از ممالك مختلف نواحي بالكان بودند، مشغول صرف غذا بودم. يك يوناني، يك مقدونيايي، يك ترك، يك صرب و من كه يك بلغار هستم. در آن حال آهنگي را شنيديم كه قصه اش در همين فيلم نيز آمده است. به مجردي كه همه ما آهنگ را شنيديم، هر يك به لسان خودش آغاز به زمزمه همان آهنگ كرد. هر يك از ما ادعا داشت كه اين آهنگ متعلق به كشورش است. سپس ما خشمگينانه به بحث پرداختيم كه اين آهنگ از آن كيست؟
پيوا ما را به هر يك از اين كشورها مي برد و پس از ديدار از كشورهاي تركيه، يونان، آلباني، مقدونيه، بوسني و صربستان، برمي گرداند به زادگاه خودش تا از ملت خودش بشنود. ملتي كه او را به دار خواهد كشيد. اگر ادعا كند كه اين آهنگ از سرچشمه فرهنگ بلغارستان آب نمي خورد. ملتي كه در مورد اينگونه مسايل سخت جدي اند، در فيلم حرفي از سياست ها و اديان به ميان نمي آيد اما آنچه در فيلم مشاهده مي شود مردم هر يك از اين چند كشور است كه ترغيب شده اند با جديت اين آهنگ را از آنِ خويش بدانند. در واپسين لحظات فيلم موضوع اساسي به شكلي بي نهايت قدرتمندانه مطرح مي شود و از وراي آن ما درمي يابيم كه آهنگ مورد نظر يك نغمه كهن و باستاني است و به هيچ يك از كشورهاي مدعي، تعلق ندارد.
واژه ها نمي توانند آنچه را كه اين فيلم مستند بيان داشته است، بيان كنند، كه چگونه مردمان كشورهاي مختلف به صورت ناگهاني با هم در مي افتند. واضح است كه من به فيلم هاي هنري خواه كميك باشند و خواه درام علاقه وافري دارم اما به عقيده من اين يكي از علايم خاصي از زمان ماست كه در كنار توليدات تلويزيوني و فيلم هاي پرمصرف هاليوودي بايد جايي براي فيلم هاي مملو از احساس مستندسازان كه مي خواهند داشته هاي ذهني شان را براي تماشاچيان سينما در سرتاسر جهان عرضه كنند، موجود باشد.
* مدير بخش تحقيقات فيلم و ويديوي دانشگاه اوكلاهماي آمريكا و مولفِ هجده كتاب و فيلمنامه

شهر تماشا
گزارش
جهانشهر
دخل و خرج
زيبـاشـهر
نمايشگاه
سلامت
شهر آرا
|  شهر تماشا  |  گزارش  |  جهانشهر  |  دخل و خرج  |  زيبـاشـهر  |  نمايشگاه  |  سلامت  |  شهر آرا  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |