پنجشنبه ۳۱ فروردين ۱۳۸۵ - - ۳۹۶۴
يك شهروند
Front Page

گفت و گو با دكتر محمد ضيمران، استاد فلسفه دانشگاه هنر
ترجمه فلسفه به اسطوره
004965.jpg
عكس ها: محمدرضا شاهرخي نژاد
آيدين جهانبخش- سعيد بابايي
* آقاي دكتر! مي خواهيم از ابتدا يك سير تاريخي را شروع كنيم.
- تاريخ ايران يا تاريخ خودم
* تاريخ زندگيتان، اينكه تولدتان كجا بود، پدر و مادرتان و....
- مي دانيد من مخالف بيوگرافي گفتن هستم. البته از من بيوگرافي چاپ شده است و پشت اين كتاب هم موجود است (كتابي به دستمان مي دهد) ولي مي دانيد فوكو اعتقاد دارد وقتي شما در قلمرو زندگي يك انساني كه كار تحقيقي مي كند و نويسنده است وارد مي شويد، در حقيقت از كل انديشه او فرار مي كنيد. من دوست دارم راجع به موضوعات مختلف صحبت كنيم، .ولي دلم نمي خواهد راجع به مسائل فردي خودم هي وارد details (جزئيات) شوم. البته اين كار خوبي است براي عده اي؛ ولي براي من زياد جالب نيست.
* اما توجه داشته باشيد يك تاثير نسلي وجود دارد اينكه بايد افكار و زندگي انديشمندان را به ديگران معرفي كرد...
- آن يك داستان ديگر است. اينكه مثلا من روي فرزندم چه تأثيري دارم، اينها يك چيزهاي پرسونال است. ولي چيزي به شما بگويم كه به اين قالب كار كردن yellow journalism (يلو ژورناليسم) مي گويند. من دلم نمي خواهد در يلو ژورناليسم مطرح شوم.
* البته كار ما يلو ژورناليسم نيست. وقتي ما روي محقق و استاد و مؤلفي دست مي گذاريم قصد نداريم شخصيت او را زرد كنيم تا صفحه مان پر شود. بلكه ما مي خواهيم طبقه اي كه روزنامه مان را مي خواند با فلان شخص و انديشه هاي او آشنا كنيم...
- وقتي از من در مورد من بپرسيد، هي از خودم تعريف مي كنم. خوب كه چي؟ من به طور كلي از خودم راضي ام. و اگر دوباره يك بار ديگر زندگي كنم همين كارها را انجام خواهم داد و از تجربيات شخصي زندگي ام هم راضي ام. البته اگر دوباره زندگي كنم ممكن است در بعضي جزئيات آن تغيير دهم. ولي براي ديگري اين موضوع ممكن است فرق كند. من خود شخصاً مي خواهم بيشتر از اينكه به مسائل شخص خودم بپردازم به كار فكري خودم بپردازم و بيشتر ايده را پرورش دهم البته راجع به زندگي من آنقدر كه چاپ شده، چيز پنهان وجود ندارد. ولي صحبت كردن درباره خودم از زبان خودم نمي دانم چه فايده اي خواهد داشت؟
اگر سؤالات موردي و راجع به چيزهاي مختلف باشد بهتر است. دوست دارم زندگي نامه انديشه و به طور كلي روش انديشه را با هم بررسي كنيم. در اين صورت بهتر مي توانم راجع به موفقيت هايم بگويم ولي اين كار با دغدغه من جور نيست.
* البته سعي مي كنيم، سؤالات ريز باشد ولي ممكن است به زندگي تان هم مربوط باشد.
- البته ممكن است در مورد نظراتم بگويم. ببينيد من الان درسي ارائه مي دهم به عنوان نقد بيوگرافيكي كه آنجا دارم با بيوگرافي مبارزه مي كنم. حال اگر من از خودم بگويم، عليه چيزهايي كه عقيده دارم و تدريس مي كنم برخاسته ام. زيرا مطبوعات ما چيزي كه از مسئله نقد فهميده اند اين است كه فرد را هدف بگيرند و اين براي من خيلي مهم است و با آن خيلي مخالفم. نقد بيوگرافي كار ساده ايست؛ اما نقد انديشه، كاري است كه جرات مي خواهد.
* مي توانيم وارد حوزه تاثيراتي شويم كه شما در زندگي و به لحاظ فكري پذيرفته ايد. اگر راغب باشيد در اين باره صحبت كنيم.
- اين را بايد يكي ديگر بگويد. دوباره برمي گردد به اينكه من چه تاثيري روي زندگي ديگري داشته ام.
* و يا ديگران چه تاثيري روي زندگي شما داشته اند كه البته آگاهانه بوده است. شما در اصفهان متولد شديد. در آن جا هم يك سري نهضت هاي فكري بوده است و يا اينكه اصلاً چه شد كه از رشته حقوق و وكالت كه تحصيلات شما در آن حوزه بود خارج شده و به فلسفه روي آورديد؟
من از رشته حقوق خارج نشده ام همين الان هم شما در دفتر حقوقي و وكالت من هستيد. سعي كرده ام اين رشته را غنا ببخشم و با فلسفه آنرا همداستان كنم. ولي اگر گفت وگو زياد جنبه شخصي پيدا كند دوباره عليه مسئله مرگ مؤلف پيش مي رويم. من مي خواهم وارد ايده و انديشه شويم. چهارچوب هاي تحليلي را باز كنيم. اگر بخواهيم در حوزه هاي فردي وارد شويم كه در ايران همه ماها استاد آنيم كه راجع به مسائل فردي صحبت كنيم، نمي توان...
* چرا ما در ايران اينگونه ايم؟ دوست داريم در حوزه زندگي اشخاص وارد شويم؟
- البته كنجكاوي مهم است. از طرف ديگر دنبال كسي مي رويم كه خيلي بزرگ باشد و بزنيم آن را درب و داغانش كنيم- البته من مصداق اين معنا نيستم- من اعتقاد دارم كه ما بايد از بت ها فرار كنيم. چرا؟ چون ما ذهن حماسي داريم. ما هنوز از ذهن حماسي به ذهن تجربي و عرفي نرسيده ايم ما همواره حماسي فكر مي كنيم؛ به همين جهت هم دنبال چهره هاي معروف مي گرديم.
* اين ما همان ملت ايران است؟
- اكثر مان در اين منطقه از آسيا اينگونه ايم.
* تجربه تاريخي مان ما را اينگونه كرده است؟
- بينش ما هنوز حماسي است. يعني ما هنوز در حماسه هاي فردوسي و رستم و اشكبوس زندگي مي كنيم. ما در تاريخ معاصرمان رستم هاي زيادي داشته ايم. البته بعد از مدتي اين رستم ها سرنگون شدند و چيزي از آنها باقي نمانده. مسئله مهم و نهايي اين است كه ما به دنياي مدرن وارد نشديم. به اين دليل هم هست كه وقتي راجع به هر موضوعي اعم از جامعه و مديريت جامعه فكر مي كنيم، هميشه دنبال آدم حماسي و قهرمان مي گرديم. آدم معمولي را قبول نداريم. به همين دليل هم هست كه مي گويم وقتي راجع به زندگي شخصي ام صحبت كنم دوباره به اين موضوع تبديل مي شود.
* آقاي دكتر دوره مدرنيته مدتهاست كه در ايران شروع شده است...
- مي دانم. لباس هاي ما مدرن است، برق و موبايل ما هم مدرن است. ولي ذهنيت هاي ما در برزخ سنت و مدرنيته در نوسان است. از اين رو بحث اسكيزوفرني فرهنگي دكتر شايگان واجد اهميت است.
درست است كه ماها خيلي مدرن هستيم و بعضي از افراد در ايران آوانگاردترين آثار هنري را مي آفرينند. ولي آنها كه نماينده مردم ايران نيستند. حرفهايي كه ما در كلاسهاي دانشگاه هنر مي زنيم اگر ضبط شود و براي افرادي كه در حاشيه جامعه قرار دارند پخش شود آنها واقعاً متنفر مي شوند. به دليل اينكه آنها اصلاً در آن ساحت نيستند. متوجه هستيد؟ مثالي بزنم. در يكي از كلاسهايم من تولد مسيح جوتو از نقاشان معروف قرن 13 و 14 ميلادي ايتاليا را نشان دادم. بعد هم تابلوي گوگن را در اين مورد نشان دادم. همه با جوتو ارتباط برقرار كردند در حالي كه نتوانستند با گوگن ارتباط برقرار كنند.
004959.jpg
* اگر ما نگاه كاركردي داشته باشيم، احتمالاً  كاركردي وجود دارد كه وارد مدرنيته نمي شويم؛ سنت و ...
- خيلي چيزهاست. يكي سنت است. هنوز ما نگاه نقادانه به سنت نداشته ايم و حق نداريم در حوزه هاي ديگر شركت كنيم. موضوع ديگر اين است كه چيزي كه در وجود ما رشد نكرده و يا احتمالاً به آن توجهي نداشتيم شعور زمانمند است. يعني اينكه موضوعات را از لحاظ زماني مد نظر قرار نمي دهيم. همه چيز سرمدي است. تمام آن بت ها سرمدي اند. اين يك نكته است. ما نتوانستيم كه امور و پديده ها را در مرز و گستره زمان مطالعه كنيم. اين مشكل ماست و اين هم به خاطر نگاه اسطوره اي است. چون ما همه چيز را اسطوره اي مي بينيم. همانطور كه قهرمان را دوست داريم. اسطوره راجع به قهرمان هم براي ما تشفي بخش حالات دروني ماست. ما آدم خطاپذير را نمي پذيريم. ما دنبال چيزي مي گرديم كه حدوداً مينوي و قديس گونه باشد. بنابراين در جاهاي مختلف دنبال آن مي گرديم.
* باز گرديم به شهر شما اصفهان. سفرهاي ما به اين ديار خاطره انگيز بوده است. مي خواهم بدانم زندگي شما در اصفهان چگونه بود؟
- من در شهر خود زندگي معمولي داشتم. در كودكي دغدغه هاي زيادي داشتم. بيشتر به رشته هاي فني تر علاقه مند بودم. در دبستان تا اوايل دبيرستان علاقه داشتم كه فعاليت هايي كه با ساختن عجين بود انجام دهم. مثلاً دوست داشتم دستگاه سينما بسازم، كارهاي فني انجام دهم. بيشتر به كارهاي الكترونيك و برق علاقه داشتم. ولي با توجه به وضعيت حاكم در خانواده، آنها من را به سمت خواندن و نوشتن و كتاب و اين مسائل سوق دادند.
* و آن جرقه هاي ذهني كه باعث شد به فلسفه علاقه مند شويد...
- آنها در مراحل بعدي است. من شخصاً به ادبيات خيلي علاقه مند شدم، يعني در حدود 13 و 14 سالگي. بعد چون كه مي خواستم به زبان اصلي منابع را بخوانم، به دنبال ياد گرفتن زبان انگليسي رفتم.
* محيط اصفهان يك محيط تاريخي و هنري است. كسي كه به آنجا سفر مي كند نمي تواند از آن محيط تأثير نگيرد چه برسد به كسي كه سالهاي سال در آنجا زندگي مي كند و با آن اشياء در ارتباط است، بنابراين او نمي تواند از آنها تاثير نگيرد...
- من خودم به كارهاي هنري خيلي زياد علاقه داشتم. علت اينكه الان هم در حوزه هنر كار مي كنم به خاطر همان گرايش است. شايد زمينه اش هم در آن شهر ريخته شد.
به دليل آنكه به نقاشي خيلي علاقه داشتم. به طور كلي به كارهاي دستي هم خيلي راغب بودم...
* اصفهان مي تواند يكي از پايگاههاي سنت ما باشد. چگونه مي شود يك نفر كه در دل سنت بزرگ مي شود مي آيد و به مدرنيته مي پيوندد؟
- دقيقاً به همان دليلي كه هر كسي درگير سنت باشد به هر حال وقتي دغدغه هاي گسترده تر پيدا مي كند اوضاعش تغيير مي كند. من كه فقط در اصفهان نبودم. 18 سال عمرم را در اصفهان بودم از آن به بعد به تهران آمدم و 18 سال هم آمريكا بودم. وقتي اين عوامل كنار هم قرار گيرند به هر حال نمي توان بي قيد وشرط سنت را صددرصد قبول كرد. به هيچ وجه در واقع من برمي گردم و با ابزار جديد مي خواهم سنت را كالبدشكافي كنم در واقع آناتومي سنت براي من خيلي مهم است. در كارهايم معلوم است كه وقتي دنبال كساني مي روم و آنها را معرفي مي كنم، نشان مي دهد كه من چگونه آدمي ام و چه فكري دارم.
به واقع شما وقتي راجع به كسي تحقيق مي كنيد، نمودار گرايشات خودتان هم هست. درست است كه ممكن است از آن بگذريد ولي در عين حال در آن مقطع دغدغه اصلي شماست.
*وقتي وارد تهران مي شويد و در اين فضا قرار مي گيريد، سنت و مدرنيته در شما چه تأثيري مي گذارد. به هنگامي كه وارد يك فضاي مدرن يعني دانشگاه شديد...
- دانشكده حقوق در آن دوره نهادي كاملاً مدرن بود كه حقوق مدرن در آن تدريس مي شد. بالطبع، من هم تحت تأثير آن جو قرار گرفتم، ولي چيزي كه خيلي مهم بود، اين است كه حقوق براي من به تنهايي ارضا كننده نبود كه بتوانم تمام زندگي ام را وقف آن كنم. به همين دليل علاقه من همواره در دو حوزه شديد بود.
البته حقوق هم برايم جالب بود. ولي چيزي كه من به دنبال آن بودم و سعي داشتم كه در آن اشتغال ذهني پيدا كنم، حوزه فلسفه و جامعه شناسي بود. من سال ها هم در مؤسسات خارجي زبان انگليسي درس مي دادم.
در دانشگاهي كه امروز اسم آن شهيد بهشتي است، من 5سالي در آنجا زبان و متون حقوقي تدريس  كردم. بعداً هم رئيس گروه زبان بودم. مي دانيد كسي هم كه به حوزه زبان انگليسي وارد مي شود، محتواي اين حوزه زياد سنتي نيست.
* از زماني كه حقوق مي خوانديد تا زماني كه به حوزه فلسفه وارد شديد بگوييد. چه شد كه وارد فلسفه شديد؟
- من هميشه در زمينه فلسفه مطالعه مي كردم. من در دوره دبيرستان دو استاد داشتم كه در علاقه مندي من به فلسفه خيلي تأثير گذار بودند؛ يكي استاد آهني بود كه آدم معروفي هم بود و ديگري گلستانه كه استاد فلسفه دانشگاه اصفهان بود، در دبيرستان معلم فلسفه ام بود.
بنابراين همچنان كه من در دانشكده حقوق دانشجو بودم، كتاب هاي فلسفي مي خواندم و مشتاق بودم كه اگر فرصتي براي مطالعاتم پيش بيايد كه به غرب بروم، اين رشته را بخوانم. به همين دليل هم اين رشته را ادامه دادم.
* از ادامه تحصيلاتتان در آمريكا بگوييد. شما در اصفهان متولد و 18 سال آنجا ساكن بوديد سپس به تهران آمديد. درست است كه در دانشگاه تحصيل كرديد ولي باز هم فضاي تهران سنتي بود، ولي وقتي به آمريكا و فضاي كاملاً مدرن آنجا وارد شديد كه حتي گفتمان آن هم در فضاي مدرن بود، چه اتفاقي افتاد؟
- يادتان باشد من از بچگي به سينما خيلي علاقه داشتم. مي توانم بگويم همه فيلم ها و يا 99 درصد فيلم هايي كه اكران مي شدند را از سن 10سالگي به بعد مي ديدم. الان هم مي بينم. بنابراين آن جو، جوي متفاوت است. دنياي سينما در ذهن انساني كه جوان است، يك سلسله سوداها و چارچوب هايي پديد مي آورد. بنابراين بنده خيلي از آن ساخت جدا نبودم. يادتان باشد فضاهاي سينمايي، فضاهايي روايي و تصويري راجع به تجربه زيستي يك جامعه است. بنابراين آن هم كانالي است كه سنت را به مدرنيته وصل مي كند. به همين دليل اگر چنين چارچوب هايي در زندگي شما باشد، افق ديدتان فرق مي كند. من كسي بودم كه در سن 16 سالگي همه آثار ادگار آلن پو را به انگليسي خوانده بودم. هر بار كه سر كلاس مي رفتم يكي از داستان هاي كوتاهش را ترجمه مي كردم و به عنوان انشاء سر كلاس مي خواندم. بنابراين جو فكري  ام درست است كه در سنت شكل گرفته بود. وليكن يك سير و گرايش شديداً مدرن هم  در آن بود.
* بنابراين وقتي به آمريكا رهسپار شديد، شوكي به شما وارد نشد؟
- نه اصلاً. من كه فرض كنيد در 17سالگي كساني چون بودلر و آ ناتول فرانس، چهره هاي سمبل و نمادهاي خلاقيتم بودند، بنابراين زياد شوكي بر من وارد نشد.
004962.jpg
* از نحوه آموزش شما سؤالي دارم. شما آموزش دانشگاه تهران را تجربه كرديد (آموزش سنتي) و آموزش آنها (غرب) را هم تجربه كرديد. فكر مي كنيد چه تفاوتي بين اين دو نوع آموزش هست؟
- تفاوت بين اين دو آنقدر عميق است كه نمي توانم آن را اينجا تبيين كنم. من وقتي كه در ايران بودم و بنا بود كه زبان تدريس كنم، سلسله آموزش هايي مي ديدم. مي دانيد كه وقتي شما به عنوان استاد زبان انتخاب مي شويد، (در مؤسسات خارجي) نمي گذارند همين طوري سر كلاس برويد. بايد حداقل يك دوره 6 ماهه كه در هر روز 8 ساعت است در حالت آموزش ديدن هستيد، بگذرانيد. اين مقدمه يك نوع آموزشي بود كه بعداً خيلي مؤثر افتاد. ولي بعدها كه من به آمريكا رفتم، يك دنياي ديگري بود. اصلاً قابل مقايسه با تحصيلات اينجا نيست. ارتباط ما با استادمان در ايران مثل ارتباط ارباب و رعيت است. ولي در آنجا نه، آنجا وقتي من مي خواستم آپارتمان اجاره كنم استادي داشتم كه مي گفت بيا در خانه من؛ جا دارم!؟ يا مثلاً مي گويد بيا از كتابخانه من استفاده كن. ما اينجا نمي دانيم استادمان منزلش كجاست. به خصوص استادان دانشكده حقوق در آن دوره اغلب چهره هاي خيلي برجسته بودند. فلاني وزير يا رئيس بانك مركزي بود، استاد ما بود. در دوره تحصيلات من 3 وزير استاد من بودند. بنابراين وقتي كه مي خواستند بيايند دانشكده مي ديديد 4 تا بنز آمد، يكي در باز مي كرد، ديگري تعظيم مي كرد تا آنها به كلاس يا اتاقشان بيايند. اين رابطه استاد شاگردي زمان ما بود. مقصودم اين است كه رابطه استاد شاگردي آن رابطه اي نبود كه تنگاتنگ و رو در رو باشد. مثلاً تصور كنيد كه استاد ما تابستان در سوئيس ورقه ها را تصحيح مي كرد و به دانشيارش مي  داد تا او بيايد نمره ها را اعلام كند، هر استاد يك دانشيار داشت كه او مي آمد اشكالات ما را رفع مي كرد. ما حق نداشتيم از استاد سؤال كنيم.
* آقاي دكتر، خاطره كه حوزه ممنوعه نيست. هر فرد براي خود خاطرات و لحظات تلخ و شيريني دارد. در اين مورد مي توانيد برايمان صحبت كنيد؟
- دوست دارم راجع به آمريكا بيشتر صحبت كنم. شايد خوب باشد كه هنوز در مورد تفاوت سبك آموزش در آمريكا و ايران صحبت كنم تا بعد به موضوعات ديگر برسيم. آموزش اينجا، آموزش سنتي بوده و هست و هنوز هم همان طور مانده است. رابطه بين استاد و دانشجو رابطه اي نيست كه در واقع تجربه را گسترش دهد. استاد چهره اي است كه سلسله مطالبي را جزوه مي كند و در اختيار دانشجو قرار مي دهد و دانشجو بايد آنها را حفظ كند. در آمريكا اصلاً چنين جوي نيست. استاد سر كلاس از شما مي خواهد كه شما يك محقق بار بياييد. از شما مي خواهد كه در كلاس صحبت كنيد. كلاس هاي آنجا 4 و 6 نفر است. حتي كلاس هاي دوره ليسانس هم 10 تا 15 نفر است. پس رابطه 15 نفر با استاد خيلي تنگاتنگ است. ولي اينجا زمان دانشجويي ام كلاس هايمان۲۲۰ نفره بود و حتي جاهايمان هم معلوم شده بود و نوشته بودند كه مثلاً نفر 16 كنكور، اينجا مي نشيند تا آخر. الان شايد تغيير كرده باشد. ولي واقعيت اين است كه آنها سيستم خاص خود را دارند. ما اگر در امتحاناتمان در دانشكده حقوق عين عبارت استاد را نمي نوشتيم نمره نمي  داد. بايد گزاره هايي كه او در جزوه اش ارائه داده بود به همان صورت و بدون تصرفي بازگو مي كرديم و اين رابطه تنگاتنگ فاعل و مفعول و عالم و معلوم را نشان مي دهد كه يك نفر عالم است و بقيه دريافت كننده اند.
* تجربه هاي اصلي زندگي شما كجا شكل گرفته است و چه چيزهايي را در ذهنتان متبادر مي كند؟
- تجربه اصلي من در زندگي همان جا بود (آمريكا) كه هم درس مي خواندم و هم كار مي كردم در دوره دانشجويي.
دوره اي هم در دانشگاه كار مي كردم و سپس دستيار استاد شدم، خيلي جالب بود. به اين دليل كه تنها خاطره خوب من اين است كه همه هزينه دانشگاهي من را دانشگاه محل تحصيلم در آمريكا داد البته به اضافه بورسي كه داده بود. در واقع از لحاظ مالي در شرايط خيلي خوبي بودم كه مي توانستم هر كتابي بخواهم بخرم و زندگي مرفهي داشتم. به عقيده من دوره جالبي بود. بعد از دانشجويي هم نزديك به 7 سال در آمريكا تدريس كردم. بنابراين تحصيل و تدريس من در آمريكا تجربه جالبي بود. به اين معنا كه شما را براي همه عمر به عنوان دانشجو، محقق و آدمي كه بايد جويا باشد عادت مي  دهد و بنابراين مال و شهرت جنبه ثانوي پيدا مي كند.
شما نبايد كاري كنيد كه شهرتمند باشيد و محبوبيت پيدا كنيد. چه بسا بعضي كارها و حرفهايتان ممكن است شهرت و محبوبيت شما را از بين ببرد. بنابراين وقتي شما به قول سقراط دنبال حق باشيد محدوديت هايي هم برايتان ايجاد مي شود. نمي توانيد خيلي كارها را انجام دهيد. چيزي كه آنجا فراگرفتم اين بود كه به من نوعي استغناي طبعي داد تا به هر كاري تن ندهم.
* به ايران بازگرديم. در كشور ما رابطه عالم و يادگيرنده، حال مقصر كيست. آيا من دانشجويي ام كه وارد دانشگاه مي شوم و يا استاد و يا...
- نه. يك مجموعه است. يك فرهنگ است. مقصر يك فرد نيست. بعضي ها مي روند دنبال رفع مشكل در قضايا. البته مشكلات هم معلول است. مثلا اين سلسله مراتب يك معلول اند. از چي؟ از پارامترهاي درون جامعه. يعني هم اينجا در بافت فرهنگي، شبكه هاي زيرين فرهنگ را به وجود مي آورند و آنها تا دگرگون نشوند وضعيت همين گونه خواهد بود. اين طور نيست كه شما فكر كنيد اگر مثلاً رئيس دانشگاه را تغيير داديد اين سيستم كامل مي شود. نه. من به دانشجويان خودم در كلاس اجازه مي دهم هر حرفي بزنند. خودشان مي گويند ما دچار اختناق مي شويم چون شما زياد از ما سؤال مي كنيد پس ما دلمان مي خواهد در فضا و عالم خودمان باشيم، شما اجازه دهيد در روياهاي خودمان غرق شويم خواب شيرين ما را برهم نزنيد!!!...
*پس به نوعي جهان نو هاكسلي اتفاق مي افتد...
- بله. دانشجو به من مي گويد كه ما هم اكنون مي فهميم آزادي يعني چه. چون من سر كلاسهايم مي گويم كه صحبت كنيد و نظراتتان را بگوييد و آنها راجع به هر موضوعي بحث مي كنند. ولي گاهي استادان به دانشجو مي گويند حرف نزن، فقط گوش كن. من آخر كلاس اجازه مي دهم 5 دقيقه سؤالات خودت را مطرح كني كه چه ابهاماتي داري. حق اظهارنظر نداري. اين عمل از ديدگاه بعضي دانشجوها برتر و امتياز بيشتري دارد. چرا؟ زيرا كار دانشجو راحت مي شود. يك چيزي به او تحويل مي شود و او هم تحويل مي گيرد. ولي براي كسي كه پرسش گري به عنوان اساس كار او باشد؛ اين وضعيت او را دچار ناراحتي مي كند (نوعي آشفتگي)، نوعي گرفتاري پديد مي آورد. يعني گاهي نوعي سرگشتگي ناشي از آزادي پديد مي آيد. از اين روست كه ما گاهي اوقات موافق آزادي نيستيم، برخلاف اينكه شايد صحبت آن را هم بكنيم، ولي باور آن را نداريم. كما اينكه جو خانواده ما نشان مي دهد كه ما آدم هاي آزادي طلبي نيستيم و در مقاطع حساس زندگي مان (تولد، ازدواج و مرگ) همواره دنبال چيزهاي آزاد نيستيم. بنابراين وقتي از ما درباره ازدواج برادرمان نظر مي خواهند شايد واپس گراترين نظر را بدهيم ولي وقتي راجع به آدم غريبه صحبت كنيم به روشنفكر درجه يك تبديل مي شويم.
* ضيمران كه با تفكرات قديمي اش به آمريكا مي رود، تحصيل مي كند، درس مي خواند، حال چرا تصميم مي گيرد به ايران بازگردد؟
- اتفاقاً اين سؤال را هزاران بار از من پرسيده اند و واقعاً نمي توانم جواب جمع و جوري به آن بدهم. بعضي ها مي گويند من برگشته ام كه به جامعه ام كمك كنم وخدمت كنم. اين جملات جنبه شعاري دارند. من اين حرف ها را دوست ندارم. اين گونه شعارهاخيلي سياسي و ديپلماتيك است. علت اساسي برگشتن من به ايران اين بود كه وقتي براي بار اول به ايران سفر كردم قصد داشتم ديداري با اقوام، خانواده و دوستان داشته باشم. در اين مدت به من كاري حقوقي پيشنهاد شد كه كار خيلي خوبي هم بود. از اين رو مرخصي چهار ماهه اي گرفتم. آمدم و چهار ماه كار كردم. ثمره اش هم خيلي مثبت بود. بنابراين دوباره كار ديگري به من ارجاع شد من اين بار شش ماه ماندم.
پس از آن يك سال مرخصي بدون حقوق  گرفتم. وقتي اين يك سال در ايران بودم درگير كارها شدم. از طرفي ديدم اينجا جامعه خودم است، مرزهايي كه خودم دنبالش هستم را بيشتر مي بينم و البته هزار دليل ديگر.
البته دوري از خانواده هم بود. من فرزند  ارشد خانواده بودم. وضع روحي مادر من هم به علت دوري از فرزند ارشد خيلي به هم ريخته بود. وقتي من برگشتم و همه دوستان شرايط مادرم را گفتند، خوب اثر مي گذارد، ديگر... ولي شرايطي هم كه اينجا به من پيشنهاد شد شرايط بدي نبود و با آنجا (آمريكا) قابل مقايسه بود. بعد. اينجا مملكت من است. وطن در ذهن آدم فضاي خاصي ايجاد مي كند و اين فضا داراي كششي است وصف ناپذير.اينجا بزرگ شدم. هر چه فكر كنم آنجا زندگي خوبي داشتم در عين حال و در تحليل نهايي من و امثال من آدم هاي جهان سوم در آمريكا شهروند درجه دوم محسوب مي شويم؛ هر چقدر كه از نظر موقعيت اجتماعي و دانشگاهي در سطح بالايي باشيم. به هر حال شما يك ايراني هستيد و اين شناسنامه را نمي توانيد كاري كنيد. خيلي از ايرانيهاي ساكن آنجا حتي اسم و فاميلشان را عوض كردند ولي آن هم كارساز نبود.
خوب اسم و فاميلت را عوض كني. از تو نمي پرسند كه از اول زندگي كجا بودي؟ يا بايد دروغ بگويي كه نمي تواني...
البته در مناطق خاصي در آمريكا ايراني ها در اجتماع كوچك و بومي خود زندگي مي كنند و جز موارد خاص اصلا با آمريكايي ها كاري ندارند. حضور آنها در آن سرزمين جغرافيايي است. براي همين هم زبان را خوب ياد نمي گيرند، اما در شرق - جايي كه من بودم، اينگونه نبود. من تنها ايراني در آن منطقه بودم.
ادامه در صفحه ديدار هفته بعد

مولفي كه مرده به دنيا آمده است
اوايل يك روز سرد زمستاني، خياباني شلوغ و پر ازدحام در مركز شهر به قصد ديدار و گفت وگو با يك معلم فلسفه به دفتر وكالتش مي رويم. گرچه قرار مصاحبه دوبار لغو شد ولي اينبار قطعي است. ديدارمان ساعتي به طول مي انجامد. از همه چيز مي گوييم و او پاسخ مي دهد.
ضيمران را شايد بتوان از نسلي دانست كه هنوز هم در مسير آموختن قرار دارد. او در زندگي اش همه گونه به پيش رفته. هم به سينما و فيلم علاقه داشته و البته از دور دستي هم بر آتش داشته و هم در دوران دبيرستان آرزويش ساختن آپارات سينما بوده، به ادبيات هم سري زده ولي در نهايت تحصيلات آكادميك اش را با رشته حقوق آغاز و پس از اخذ پروانه وكالت سر از فلسفه و معرفت شناسي درآورده است. به راستي چگونه مي توان در 16سالگي ادگار آلن پو را به انگليسي خواند و ضيمران نشد؟ واژه اي كه زندگي ضيمران با آن گره خورد چيزي نيست جز سنت و مدرنيته.
چه اينكه اين دو را در عالم واقع تجربه كرد و هم در عالم نظر. او در سال 1326 در اصفهان متولد شد. 18سال را در شهري كه مي توان آن را از مراكز سنت ناميد سپري كرد. سال 51 براي تحصيل حقوق به تهران  آمد. تا سال 59 در دانشگاه شهيد بهشتي كنوني مدير گروه زبان انگليسي و متون حقوقي بود و به تدريس هم پرداخت. معلوم نيست بنا به وضع و سنت آن زمان و پس از وقوع انقلاب فرهنگي و تعطيلي دانشگاه ها بود و يا به دلايلي ديگر كه رهسپار آمريكا شد تا در سال 1985 در دانشگاه ماساچوست و در رشته معرفت شناسي و فلسفه آموزش از PHD خود دفاع كند. 8سال هم به تدريس فلسفه هنر در آمريكا اشتغال داشت تا سرانجام در سال 1374 به ايران بازگشت و تاكنون هم مشغول تحقيق، تدريس و به قول خودش معلمي است. اينكه چرا به ايران بازگشت برايش هزار دليل مي آورد و هزارمين آن اين است كه: اينجا جامعه خودم است و اينكه با همه جايگاه والاي اجتماعي اش در آ مريكا باز هم شهروند درجه 2 بوديم، كساني مانند او،چشمشان به آينده ايران زمين است. او برخلاف بسياري كه جامعه ايران را ايستا مي دانند، معتقد است ايران در حال دگرديسي است و نتايج آن سالها بعد رخ مي نمايد.
ضيمران براي نظم ارزشي قائل است تا آنجا كه نمي توان ديد حتي يكي از سخنراني هايش را بدون مطالعه قبلي و يا نوشته شده بر روي كاغذ انجام داده باشد. ولي هم او از همه چيز كانت خوشش مي آيد الا نظم او. گويي نظم ساعت وار كانت آزارش مي دهد.
در مصاحبه اي گفت: كانت آنقدر منظم بود كه مردمان شهرش ساعتشان را با او تنظيم مي كردند. از اين رو ضيمران كه براي هر سخنراني، حتي سخنراني در جمع منتقدان تئاتر براي ده دقيقه نوشته اي در دست دارد، نظم كانت او را آزار مي دهد. زيرا معتقد است او يك شورشي نبود! بلكه دستگاه فلسفي اش را به طور بسيار دقيق پايه ريزي كرد. در هر صورت روبه رويش نشستيم و او گفت از اينكه ميانه خوبي با پست مدرنيسم ندارد، طلسم فلسفه در ايران را اسطوره اي شدن آن مي داند، معتقد است يا بايد زيست روشنفكرانه داشت يا زيست متعارف.

|  شهر تماشا  |   گزارش  |   جهانشهر  |   دخل و خرج  |   نمايشگاه  |   سلامت  |
|  شهر آرا  |   يك شهروند  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |