مترجم :موسي بيدج
محمدالماغوط، شاعر سوري (۲۰۰۶-۱۹۳۴) درگذشت. صاحب نظران معتقدند كه شعر سپيد الماغوط بهترين نمونه اين قالب شعري از زمان پيدايش شعر نو تا به امروز بوده است. زبان نثر او نيز داراي سبكي خاص و بي مانند است. طنز سياه الماغوط زبانزد خاص و عام در جهان عرب است و قدر مسلم درگذشت او ضايعه اي جبران ناپذير براي ادبيات و هنر معاصر عرب و جهان است.
اين شاعر و نويسنده برجسته شش كتاب شعر، هفت نمايشنامه طنز، چهار سريال تلويزيوني، دو فيلمنامه، دو كتاب مجموعه مقالات و يك رمان پديد آورده كه جمعاً بيست و دو اثر را تشكيل مي دهد.
كتاب هاي شعر او از اين قرارند:
۱- غم در مهتاب ۲- اتاقي با ميليون ها ديوار ۳- شادي حرفه من نيست ۴- جلاد گلها ۵- شرق عدن، غرب خدا ۶- بدوي سرخ پوست
آخرين گفت وگوي الماغوط كه ترجمه آن را مي خوانيد، سه هفته پيش از سفر آخرت او در دبي و به هنگام دريافت جايزه سلطان العويس، به وسيله عبده وازن شاعر و منتقد لبناني انجام گرفته است. الماغوط مدت ها بود كه خانه نشين شده بود و براي جابه جايي از ويلچر كمك مي گرفت و چند قدم راه را با مشقت به كمك عصا برمي داشت. طبق نوشته مطبوعات عربي او به هنگام فوت بر اثر ايست قلبي، در خانه اش به روي صندلي نشسته سيگاري روشن در دست و گوشي تلفن را در دست ديگر داشته است و اين در حالي بوده كه از ضبط صوت كنار او سوره يوسف به گوش مي رسيده است. ناگفته نماند كه صاحب اين قلم در سال ۱۳۷۳ مجموعه شعر او را با عنوان «شادي حرفه من نيست» ترجمه و منتشر كرده و در سال بعد با او در دمشق ديدار داشته است. اينك آخرين گفت وگو را به همراه نمونه شعري از الماغوط تقديم مي كنيم.
* هنوز هم از گفت وگوي مطبوعاتي بيزاري؟
- از سين جيم شدن بيزارم. مرا به ياد بازجوهاي امنيتي مي اندازد و به ياد درس و مدرسه. من از بچگي از مدرسه بيزار بودم و خيلي زود از شرش راحت شدم.
* جايزه «العويس» را برده اي. چه احساسي داري؟
- احساس شادي. مثل پسربچه اي كه يك توپ به دست آورده.
* با صد و بيست هزار دلار جايزه اش چه مي كني؟
- دارو مي خرم.
* چيزهاي ديگر چه طور؟ چيزي نيست كه خوشحالت كند؟
- نه، جز سيگار و شايد انتظار و البته چند نفري از دوستان، چيز ديگري خوشحالم نمي كند حتي اگر جايزه نوبل باشد. تازه به نظر من همين جايزه العويس پايه و اساس و هدفش از نوبل درست تر است.
* مي گويند در نمايشنامه «برپا، برجا» كه اين اواخر در دمشق به روي صحنه رفت به بيروت بد و بيراه گفته اي؟
- من بيروت را مي پرستم چه طور مي توانم به آن بد و بيراه بگويم. حتماً زماني كه در بيمارستان بستري بودم، چيزي به آن اضافه كرده اند نمايش را روي صحنه نديده ام.
* هميشه از شاعري سوري به نام سليمان عواد حرف مي زني و مي گويي تنها كسي است كه روي تو اثر گذاشته، اين شاعر ناشناس كيست؟
- يك شاعر سوري بود كه زبان فرانسه مي دانست. با هم دوست بوديم و من به او و شعرهايش علاقه مند بودم. اما به طور جدي تلاش نكرد. در فقر و فلاكت از دنيا رفت.
* وقتي براي اولين بار در پنجشنبه هاي مجله شعر شركت كردي و آدونيس بعضي شعرهايت را خواند، عده اي از حاضران تو را به رمبوي فرانسوي تشبيه كردند. چه احساسي داشتي؟
- هيچ احساسي. رمبو را نمي شناختم و شعري از او نخوانده بودم. از اين حرف ها زياد زده اند. يادم است يك شاعر و منتقد استراليايي كه شعرهايم را به انگليسي خوانده بود، نوشته بود: اگر بخواهيم چهار پنج شاعر بزرگ جهاني انتخاب كنيم يكي شان بايد الماغوط باشد. يك شاعر استراليايي ديگر به نام جان عصفور كه عرب تبار است معتقد است كه من زيباترين تعريف را از شعر ارايه كرده ام و منظورش شعري است كه در آن مي گويم:
از تو به ستوه آمده ام اي شعر/ اي تعفن جاويد...
* وقتي مي بيني كه شعرهايت به زبان هاي ديگر ترجمه شده چه احساسي پيدا مي كني؟
- برايم اهميت ندارد، تازه من جز عربي زبان ديگري بلد نيستم.
* اما شاعرها هميشه تكاپو مي كنند كه از طريق ترجمه شهرت جهاني پيدا كنند.
- شهرت جهاني براي من مهم نيست. براي كسي مثل آدونيس مهم است. هر سلاخي هم مي تواند شهرت جهاني پيدا كند. كافي است كه سرزنش را به شيوه اي خاص ببرد، آن وقت جهاني مي شود.
* رابطه تو با آدونيس به كجا كشيد؟
- آخر سر آشتي كرديم. وقتي در بيمارستان بودم با من تماس گرفت. به من گفت: شعر بنوش و به ما شعر بنوشان. البته شروع اختلاف با آدونيس تقصير من بود. همه مي دانند كه رياض الريس (روزنامه نگار لبناني) آدونيس را دوست ندارد. آن زمان كه روزنامه المنار را در مي آورد، يك بار با من مصاحبه اي كرد و من كه هشيار نبودم به آدونيس بد و بيراه گفتم.
* درباره همسرش خالده سعيد كه خواهر زن توست چه نظري داري؟
- برايش احترام قائلم. يك بار به من گفت: دشمنان زيادي داري، به تو حسودي شان مي شود و مي خواهند اذيتت كنند. بعد هم گفت: تو بزرگترين شاعر عرب در همه ادواري.
* چه چيزي از دلخوري ات كم مي كند؟
- عشق، احساس آزادي، لطف مردم، وقتي با لباس معمولي پياده راه مي افتم، مردم نگاه هاي مهرآميز به من مي اندازند. با مهرباني به حرف هاي من گوش مي دهند و حتي غذا خوردنم راهم با تحسين نگاه مي كنند. شايد باورتان نشود، يك روز يك نفر در خيابان به من رسيد و گفت دستي را كه با آن مي نويسي نشانم بده، بعد گرفت آن را بوسيد. يك بار طلال حيدر (شاعر مشهور لبناني) جلوي من زانو زد و به تعريف از من پرداخت. خواهرزاده زنم «رامه» دختر اسعد فضه (بازيگر مشهور سوري كه او را در نقش عزالدين قسام ديده ايم) يك بار ديوان آدونيس را پرت كرد و گفت: الماغوط خداي شعر است. يوسف الخال هم مي گفت: الماغوط مانند يكي از خدايان يونان باستان از آسمان فرود آمده است.
* انگار از مدح و تحسين بدت نمي آيد؟
- من نه تاب مدح، نه تاب توهين رادارم.
* از كودكي ات در روستاي زادگاهت «سلميه» چه به ياد داري؟
- تا نوجواني آنجا بودم. در رؤياهايم با دختر عمو يا دختر دايي ام ازدواج مي كردم و بچه دار شدم. اما سرنوشت برايم خواب ديگري ديده بود.
* از شكل و شمايل پدر و مادرت چه به ياد داري؟
- مادرم شيرزني بود. او ما را بزرگ كرد. هميشه زانو درد داشت. در جواني زانويش آسيب ديده بود و نمي توانست آن را تا كند. پدرم آدم بسيار ساده اي بود. مردي بي آزار كه كشاورزي مي كرد و هميشه بدهكار بود و بدهكار هم از دنيا رفت. غذاي ما هميشه سيب زميني بود كه آن را از سر زمين مي آورديم.
چهره زيباي مادرم دائماً جلوي چشمم است. هم مهرباني و هم سختگيري هايش را به ياد دارم. يك بار اواخر عمر براي ديدن من به دمشق آمد. هشتاد سال داشت و هنوز از رنگ و لعاب قديم در او اثر بود. وقتي كه در زندان بودم مادرم با اتوبوس از ده مي آمد كه در پشت ميله ها با من ملاقات كند.
* از درس و مدرسه بيزار بودي، درباره تحصيلت بگو.
- سرنوشت بازي ها دارد. من روستازاده در هنرستان كشاورزي «غوطه» ثبت نام كردم.
* واقعاً در رشته كشاورزي درس مي خواندي؟
- كم خواندم. يادم است كه دبيري فلسطيني داشتيم كه خيلي سختگير بود. يك بار بدون آن كه از من سؤال كند نمره نوزده به من داد و همكلاسي هايم از حسادت ديوانه شدند. او هميشه ساكت بود و من سكوتش را دوست داشتم. شايد هم از او ياد گرفته ام كه ساكت باشم.
* پس تحصيلت را ادامه ندادي؟
- پياده از مدرسه فرار كردم و ديگر هيچ وقت درس نخواندم.
* ماجراي زندان اولت چه بود؟
- سال ۱۹۵۵ به خاطر طرفداري از حزب قومي به زندان افتادم.
* حزبي بودي؟
- نه من از حزب بدم مي آيد. تك رو هستم، تنهايي را دوست دارم.
* پس ماجرا چه بود؟
- جوانكي فقير بودم و دلم مي خواست با كساني رفت و آمد داشته باشم. آن موقع در روستاي ما سلميه همه اش حرف حزب و تحزب بود. دو تا حزب فعال بودند. يكي حزب بعث ديگري حزب قومي. من حزب قومي را انتخاب كردم كه نزديك خانه مان بود و در دفترش «والور» داشت و گرم بود. مرامنامه حزب را نخوانده بودم و در جلسات شان هم خميازه مي كشيدم و چرت مي زدم. يادم است وقتي كه از رؤياهاي حزب حرف مي زدند من در رؤياي بالش و متكايي بودم كه سرم را روي آن بگذارم. همين كه كمي گرم مي شدم، در مي رفتم. يك بار به من مأموريت دادند كه براي حزب كمك هاي مردمي جمع كنم. وقتي پول هايي كه جمع كردم، اندازه پول يك شلوار شد، آن را برداشتم و زدم به چاك.
* پس به حزب پايبند نبودي؟
- هيچ وقت. اما به خاطرش به زندان افتادم. البته حرف من اين طور تعبير نشود كه من حس ضديت با ظلم و فقر و استبداد ندارم. نه، از سياست و حزب خوشم نمي آيد. با اين حال اعتراف مي كنم كه «انطوان سعاده» (رهبر حزب) را دوست داشتم و برايم قابل احترام بود. اعدام كردنش هم ضربه روحي بزرگي به من زد.
* چيزي درباره اش نوشتي؟
- از دار زدنش خيلي ناراحت شدم، اما چيزي ننوشتم و اعتراف مي كنم كه من اصلاً كتاب هايش را نخوانده ام. من با عمل اعدام مخالفم. حتي ترور تروتسكي هم خيلي براي من دردناك بود.
* مثل بعضي از مبارزان عرب به تروتسكي تمايل داشتي؟
- من تروتسكي را دوست داشتم. اما از كمونيسم خوشم نمي آيد.
* برگرديم به زندان. چند بار زنداني شدي؟
- دو بار. بار اول در ۱۹۵۵ نه ماه و بار دوم در سال ۱۹۶۱ سه ماه و هر ماه براي من چند سال بود.
* زندان نگاهت را به زندگي عوض كرد؟
- خيلي. اوايل فكر مي كردم زندان براي دزدها و آدم كش هاست. وقتي به زندان افتادم چيزي در من فروپاشيد. تمام نوشته هاي من براي رهاشدن از آن تجربه تلخ و ناگوار است. مبالغه نمي كنم اگر بگويم كه اميد من به زندگي در زندان لطمه خورد و همين طور هم احساس شادي در من از بين رفت. آن جا سنگدلي و هراس حاكم بود. تحمل آن همه ظلم و توهين را نداشتم. هيچ وقت سنگيني پوتين مأمور شكنجه را فراموش نمي كنم. او عرق مي ريخت و شكنجه مان مي داد. بدتر از همه اين كه هنوز هم درك درستي از اتهامم ندارم. من جواني روستايي و بچه كشاورزي ساده بودم و از دنيا هيچ چيز نمي دانستم. بر خوردنم با اعضاي اين حزب براي تفريح بود و اصلاً سياسي نبودم.
يكي از جلسات مجله «شعر»؛مجله اي كه آدونيس سردبير آن بود. به ترتيب از راست:محمد الماغوط (جلو)، يوسف الخال، آدونيس، انسي الحاج.
* در زندان چه يادگرفتي؟
- خيلي چيزها. به ما درس شلاق و باتون و پوتين نظامي مي دادند. آنجا بود كه تيرگي زندگي برايم آشكار شد. آنجا چيزي در من شكست كه تا امروز نتوانسته ام بازسازي اش كنم. احساس امنيت را از دست دادم و از آن به بعد هميشه نگران بوده ام.
* جايي گفته بودي كه با آدونيس در زندان آشنا شده اي.
- درست است. در دو سلول روبه روي هم زنداني بوديم.
* اما آدونيس توانسته است از تجربه تلخ زندان عبور كند.
- او نوع ديگري است. نمي دانم چه كار كرده كه توانسته است، فراموش كند.
* در زندان چيزي مي نوشتي؟
- يادداشت هايي كرده بودم كه وقت آزاد شدنم توي لباس زيرم پنهان كردم.
* گويا شعر بلند «قتل» را هم در زندان گفته اي.
- نمي دانستم كه شعر است. به همان شكل كه نوشته بودم چاپ شد، بعد مورد استقبال قرار گرفت و گفتند شعر سپيد است.
* امروز اين شعر را چطور مي خواني؟
- با درد.
* مگر همين شعر باعث شهرتت نشد؟
- چرا، زندان مرا شاعر كرد و باعث شد كه زندگي و زن و آزادي و آسمان ... را بفهمم.
* پيش از زندان، شعر گفته بودي؟
- مشق هايي كرده بودم. اما ورود من به دنياي شعر با همين منظومه بود.
* پشت ميله ها، وقتت چطور مي گذشت؟
- با سيگاركشيدن، با ترس و نگراني. هميشه در رؤيا فرو مي رفتم. كتاب مي خواندم، خيلي كتاب مي خواندم.
* كتاب ها را چطور به دست مي آوردي؟
- دوست عزيزم زكريا تامر (قصه نويس سوري) به ملاقاتم مي آمد و برايم كتاب مي آورد.
* حالا كه زندان «المزه» تعطيل شده، فكر كردي كه سري به آن جا بزني؟
- نه، تحمل ندارم.
* درباره زندانيان انديشه چه نظري داري؟
- دل من با همه شان است. با زنداني كردن سياستمداران و صاحبان فكر با هر مشربي مخالفم. دور از انصاف است كه در دنيا يك زنداني سياسي هم وجود داشته باشد.
* هميشه از باورهاي ثابتي حرف مي زني. اين باورها با گذشت زمان تغيير نكرده اند؟
- باورها هيچ وقت عوض نمي شوند. ثابت هاي من: آزادي، شرافت، شهامت و لقمه نان همراه با احترام هستند. من واقع بينم و دوست ندارم مسائل را پيچيده و فلسفي كنم. من شاعر تصويرم نه شاعر انديشه. تصويرهاي من خيلي واضح و ملموسند.
* دگرگون كردن جهان، ذهن بسياري از شاعران را به خود مشغول كرده است. تو را چه؟
- به من ربطي ندارد. من نمي خواهم جهان را عوض كنم. براي من كلمه از همه چيز مهمتر است. من به انقلاب همراه با گلوله و خونريزي معتقد نيستم. من شاعرم و از خون بدم مي آيد.
* ميان شعر و مقاله ات مرزي نيست؟
- درست است؛ در نوشته هاي من مرزي وجود ندارد. من فقط مي نويسم. گاهي اين نوشته ها شعر مي شود و گاهي هم مقاله! براي من همه چيز موادي براي نوشتن محسوب مي شود؛ حتي آب دهان! اما تو بايد بداني چطور و روي چه كسي آب دهان بيندازي! هر كلمه اي مي تواند شاعرانه باشد فقط بايد در جايگاه خودش قرار بگيرد.
* نوشته هايت سرشار از طنز است.
- طنز يك نوع روان كاري است. من شوخ طبعي را دوست دارم و از تلخي بدم مي آيد.
* تنها يك رمان داري با عنوان «تاب» . در اين رمان «فهد تنبل» و «غيمه» خودت و همسرت سنيه صالح نيستيد؟
- من اين رمان را آن طور كه چاپ شد، ننوشته ام. رياض الريس كه مجله «الناقه» را راه انداخته بود آمد سراغ من و مطلب خواست. متني را كه در زمان زندان نوشته بودم و پيش مادرم پنهان كرده بودم به او دادم. بيست و پنج سال از زمان نوشتنش مي گذشت. متن من خيلي تلگرافي بود. آنها تلگراف ها را بازنويسي كردند. عنوان رمان و نام شخصيت زن را هم خودشان انتخاب كردند.
* چرا خودت بازنويسي نكردي؟
- نوشتن رمان حوصله مي خواهد و به منطق خاصي نياز دارد كه من ندارم.
* آثار كامل همسرت سنيه صالح به زودي منتشر مي شود. چه احساسي داري؟
- خيلي خوشحالم. سنيه شاعر بزرگي بود. بايد پيش از اينها به فكر چاپ آثارش مي افتادند. خيلي در حقش كوتاهي كرده اند.
* فكر نمي كني كه نام الماغوط به شعر او ستم كرده؟
- چرا، نام من او را تحت الشعاع قرار داده است. اما من هميشه گفته ام او شاعر بزرگي است و بايد حقش ادا شود. مجموعه شعر «گلهاي مذكر» يك قله است. تمام شعرهاي اين دفتر را در بستر مرگ سرود.
* رابطه شما به عنوان دو شاعر چطور بود؟
- من شعرهايم را پيش از چاپ براي او مي خواندم. اما سنيه شعرش را قبل از چاپ به من نشان نمي داد. آدونيس وقتي مي خواست نظر سنيه را بشنود از ترس مي مرد. سنيه دقت نظر شاعرانه عجيبي داشت.
* سنيه صالح به عنوان يك زن هم مظلوم واقع شد، اين طور نيست؟
- درست است. او نسيمي گذرا بود.
* اگر يك بار ديگر با هم زندگي كنيد، زندگي جديدتان چطور خواهد بود؟
- به همان شكل قبل. نه من تغيير مي كنم نه او. من بعد از سنيه ازدواج نكردم و اين جا يك راز را با تو در ميان مي گذارم؛ سنيه و خواهرش خالده سعيد از دست نامادري خيلي رنج كشيده بودند. بعد از فوت مادر، پدرشان دوباره ازدواج كرد. من چنين كاري نكردم مبادا دخترهايم به همان سرنوشت دچار شوند. وقتي سنيه در حال احتضار بود دست روي زانوي من زد و گفت: تو نجيب ترين مرد تاريخي.
* چطور با او آشنا شدي؟
- در بيروت و در خانه آدونيس. آن موقع مجله شعر از من چند شعر چاپ كرده بود. سنيه از شعرهاي من تعريف كرد و بعد علاقه اي به هم پيدا كرديم و بعد هم ازدواج.
* از اين كه تحصيلت را ادامه ندادي پشيمان نيستي؟
- پشيمانم از اين كه خواندن و نوشتن ياد گرفته ام. كاش در ده مي ماندم و گوسفند مي چراندم.