چهارشنبه ۶ ارديبهشت ۱۳۸۵
شعرخواني
003951.jpg
اميد مهدي نژاد
راه رسيدن به تو
فاضل نظري اگرچه تمايل چنداني به هنجارشكني هاي مرسوم ندارد و عضوي از قبيله «غزل نو» به شمار نمي آيد، اما توانسته است نام خود را به عنوان شاعري قوي در جامعه شعري ايران ثبت كند.
وسعت دانسته هاي نظري از مفاهيم و موضوعات ادبي، عرفاني و ديني (با توجه به نوع تحصيلاتش) اين جسارت را به او داده است كه از زوايايي تازه و نامعمول موضوعاتي از اين دست نظر كند، هرچند در بيان باز به همان شيوه هاي شناخته شده روي مي آورد. بدين ترتيب مي توان جسارت در نگاه و محافظه كاري(در عين ظرافت) در بيان به اضافه دقت در مضمون  يابي را سه مشخصه اصلي شعر نظري برشمرد. اين هيأت تأليفي به گونه اي است كه حتي در آنجا كه نظري مضامين حزن انگيز را دستمايه شاعري اش مي كند، حاصل كار او نه شعري سوزناك، كه بيشتر شعري مليح و ظريف باشد.
درختي قطع مي شود. سرنوشت غم انگيز درخت قطع شده تكه تكه شدن و سوختن در دهان اجاق هاست. اين مضمون في نفسه مضموني تأثر برانگيز است و به راحتي مي تواند به بيتي محزون تبديل شود، اما وقتي به زبان فاضل نظري مي آيد، واكنش طبيعي مخاطب، نه اشك و آه، كه لبخندي تلخ است، كه حتي اين ظرفيت را دارد كه به تأمل و تعمقي- هرچند كوتاه- بينجامد:
همين كه نعش درختي به باغ مي افتد
بهانه باز به دست اجاق مي افتد
محور عمودي در غزل هاي نظري كمرنگ و گاه مفقود است؛ اين نكته به اضافه بسامد بالاي مضمون سازي هاي دقيق، تأثيرپذيري نظري را از شاعران مكتب هند آشكار مي كند. در نتيجه در شعر او به خلاف غزلسرايان مدرن اثري از پيرنگ داستاني ديده نمي شود و در نتيجه جابه جا كردن ابيات معمولاً خللي در فهم شعر او ايجاد نمي كند.
غزل «خاك كوير» از غزل هاي خوب و جاندار نظري است كه با بهره گيري از رديف و قافيه اي بديع و مطنطن، در هر بيت كشف تاز ه اي را به نمايش مي گذارد؛ غزلي رنگارنگ با مضاميني قوي و لحن و زباني يكدست:
در راه رسيدن به تو گيرم كه بميرم
من ساخته از خاك كويرم كه بميرم
يك قطره آبم كه در انديشه دريا
افتادم و بايد بپذيرم كه بميرم
يا چشم بپوش از من و از خويش برانم
يا تنگ در آغوش بگيرم كه بميرم
از زندگي بي تو گريزانم و بيزار
آنقدر كه بگذار بميرم كه بميرم.
*
اين كوزه ترك خورد، چه جاي نگراني  ست؟
من ساخته از خاك كويرم كه بميرم
فاضل نظري
بر قله هاي سبز جهان
حتي اگر زنانه سرايي و آبستن شدن و زايمان كردن در شعر را براي شاعران مرد عيب بدانيم، مردانه سرايي براي شاعران زن عيب محسوب نمي شود.(لااقل اين قلم آن را عيب نمي داند؛اينجا در ادامه سنت ادب فارسي، مرد و مردانگي را بايد چيزي فراتر از جنسيت و تذكير دانست، چيزي هم شأن انسان و انسانيت.)
اگرچه زنانه سرايي و مردانه سرايي واژه هايي تقريباً مبهم و تعريف ناشده اند، اما به قياس آنچه درباره زنانه سرايي گفتيم، كنش و حركت، لحن حماسي و مطنطن و في المثل به كارگيري تصاوير و نمادهاي خشن و درشتناك را از نمودهاي مردانه سرايي برشمرد.
با اين تفصيل غزل «دختران سحرپوش» محبوبه ابراهيمي غزلي مردانه است. اين غزل شايد از بداعت هاي صوري چنداني برخوردار نباشد؛ مثلاً (به قول منتقدان پرفشنال) زبان آوري تازه اي نداشته باشد و به لحاظ خيال  نيز داراي اوج ويژه اي نباشد، و از نمادهاي كهنه اي نيز استفاده كرده باشد، اما چيزي در پس كلمات و تصاوير آن وجود دارد كه در بسياري از اشعاري كه آن امتيازات پيشين را به وفور دارند يافت نمي شود. چيزي كه من آن را يك «روح بشكوه تسليم ناپذير» مي نامم. به خصوص اگر توجه داشته باشيم كه شاعر اين شعر يك زن مهاجر افغاني است، اگر اين روح را در بطن و زمينه غربت و مظلوميتي كه مهاجران افغاني در ايران دارند معنا كنيم، ارجمندي اين اميد و حماسه را بهتر درمي يابيم. اميد و حماسه اي كه هنوز مظلومانه روايت مي شود:
بر قله هاي سبز جهان خيمه مي زنيم
تا چشم روزگار نبيند ذليل مان
*
اي شب چراغ راه به دستت دليل مان!
مهتاب كن، كه گمشده در كوه ايل مان
ما سنگ مي شويم، ولي سبز مي شود
از پشت سال هاي حقارت فسيل مان
انكار كن سكوت تبر را كه بشكند
آنك غرور بتكده ها را خليل مان
بر قله هاي سبز جهان خيمه مي زنيم
تا چشم روزگار نبيند ذليل مان
*
برگشته اند تشنه، ولي كوزه روي دوش
از چشمه دختران سحرپوش ايل مان.
محبوبه ابراهيمي
تنگ غروب
زنانه سرايي، كه امروز در ميان شاعران زن- و حتي مرد- پديده اي شايع و رايج است، پديده اي است كه با شعرهاي فروغ فرخزاد و سيمين بهبهاني وارد شعر رسمي فارسي شد و واكنش هاي زيادي نيز در جامعه شعري ايران برانگيخت.
شايد بتوان عاطفه غليظ و غالب، لحن و زبان ساده و بي پيرايه، سكون و انفعال و گاه جنسيت فروشي را از مشخصه هاي اصلي زنانه سرايي برشمرد.
اما آنچه كه در شعر «مريم آريان» ديده مي شود نه زنانه سرايي، كه دخترانه سرايي است. به اين ترتيب كه شاعر نه از موضع يك زن، كه از نظر گاه يك دختر- كودك يا نوجوان- به تماشاي خود و جهان مي نشيند و يافته هايش را گزارش مي كند. طبيعتاً در اين مقام خبري از جنسيت فروشي نيست، اما در عوض عاطفه پررنگ تر مي شود و يك منطق  بدوي كودكانه روايت شاعر را پشتيباني مي كند، كه در نهاد چيزي جز يك تغافل و تجاهل عامدانه نيست.
اينجا شاعر ظاهراً دختربچه اي بي خبر از همه جاست كه سختي ها و تلخكامي هاي زندگي را مي بيند و به ناچار مي پذيرد. اما توان هضم و تحليل آنها را ندارد، و همين بي خبري در عين آسيب پذيري است كه مخاطب را تحت يك تأثير عاطفي شگفت قرار مي دهد.
غزل «تنگ غروب» يك شعر دخترانه كامل است. با نظر به يك پديده تلخ اجتماعي (فقر و نتايج و توابع دردناك آن) از نگاه يك دختر نوجوان كه مستقيماً با آن پديده درگير است.
تنگ غروب از سنگ بابا نان درآورد
آن را براي بچه هاي لاغر آورد
مادر براي بار پنجم درد كرد و
رفت و دوباره باز هم يك دختر آورد
گفتند: «دختر نان خور است» و با خودش گفت:
«اي كاش مي شد يك شكم نان آور آورد.»
*
تنگ  غروب از سنگ بابا نان درآورد
آن را براي بچه هاي لاغر آورد
تنگ غروب آمد پدر با سنگ در زد
يك چند تا مهمان براي مادر آورد:
مردي غريبه، با زناني چادري كه
مهمان ما بودند را پشت درآورد
مردي غريبه چاي خورد و مهربان شد
هي رفت و آمد، هديه اي آخر سر آورد
من بچه بودم، وقت بازي كردنم بود
جاي عروسك پس چرا انگشتر آورد
دست مرا محكم گرفت و با خودش برد
ديدم كه بابا كم... نه، از كم كمتر آورد
*
تنگ غروب از سنگ بابا نان درآورد
آن را براي بچه هاي لاغر آورد
مادر براي بار آخر درد كرد و
رفت و نيامد؛ باز اما دختر آورد
مريم آريان

آن سوي مه
شاعري در قلمرو فرهنگ ايراني
003954.jpg
م. آشنا
حيات اجتماعي و فرهنگي آنان كه در قلمرو تمدن ايراني زندگي مي كنند، چنان با شعر درآميخته است كه به نوعي، شعر هر دوره را مي توان تاريخ فرهنگ، تفكر و انديشه اجتماعي آن دانست. همان گونه كه شعر فرخي سيستاني نشان دهنده وجوه مختلف زندگي در عصر شاعر است، كلام آسماني فردوسي و سعدي و حافظ نيز فرهنگ عصر آنان را بازمي تاباند.
اين ويژگي در عصر ما نيز مصداق دارد و نمود عيني آن را مي توان در فرهنگ و حيات اجتماعي نواحي گوناگون قلمرو تمدن ايراني جست وجو كرد. در روزگار ما خليل الله خليلي، اقبال لاهوري، مؤمن قناعت، ملك الشعراي بهار، اخوان ثالث و... هريك به نوعي جوهر تفكر و نحوه نگرش خود به حيات فرهنگي و اجتماعي شان را به زبان شعر بيان كرده اند.
در بخش عمده جهان ايراني، شعر در ادوار مختلف، ابزار هويت فرهنگي و اجتماعي بوده و در بازتعريف زندگي نقشي اساسي بر عهده داشته و يكي از حلقه هاي اصلي تعريف هويت ملي و فرهنگي به شمار مي آمده است. در تاجيكستان- پاره جدا افتاده فرهنگ مشترك ايراني- ساليان دراز، شعر، كانون گرم و تپنده حيات فرهنگي بوده و رسالتي كه بر دوش اين نوع از آفرينش ادبي قرار داشته است با هيچ يك از گونه هاي ادبي ديگر قابل مقايسه نيست. در اين حوزه شعر آهنگ زندگي بوده و هست و حضور شعر و تفكر شاعرانه را در تمامي زوايا و خباياي زندگي مردم مي توان ديد. اساساً شاعرانه زيستن يكي از ويژگي هاي زندگي شرقي است.
با اين توصيف به ميان شاعران تاجيكي مي رويم و يكي از آنها را براي شما معرفي مي كنيم. رحمت نذري، شاعر تاجيكستاني، به سال ۱۹۵۱ م درختلان متولد شد. در ۱۹۷۳ رشته روزنامه نگاري را در دانشگاه دولتي تاجيكستان به پايان برد و در نشريه هاي «معارف» ، «مدنيت» و «ادبيات و صنعت» و نيز كانون نويسندگان تاجيكستان به كار پرداخت. نخستين شعرهايش را در ۱۲ سالگي سرود. وي در جشنواره هاي هشتم، نهم و دهم شاعران جوان شوروي شركت داشت. او شماري از آثار سليمانف، رسول حمزتف، ناظم حكمت و ديگران را به فارسي تاجيكي برگردانده است.وي در ۱۹۷۹ به عضويت اتحاديه نويسندگان شوروي درآمد. اشعار او در روزنامه هاي معتبر تاجيكستان و نيز نشريات «سيمرغ» ، «آينده» ، «كيهان فرهنگي» و «شعر» منتشر شده است.
نذري در شعر پيرو صابر است و ستايش آيين هاي كهن تاجيكان و ديگر اقوام ايراني درون مايه سروده هاي اوست. از آثارش مي توان به برگ سبز (۱۹۷۷)، گل سنگ (۱۹۷۹)، ستاره روز (۱۹۸۲)، لاله آتش (۱۹۸۴)، سرنوشت (۱۹۸۷) و محراب (۱۹۹۱) اشاره كرد.
با هم چند شعر از اين شاعر تاجيكي را مي خوانيم:
«سوز دل»
اي سوز دل، به سينه خود مي فشارمت
اي اشك، از دو ديده خود مي گسارمت
اي آب و خاك پاك ديار غريب من
عمري سپاس نان و نمك مي گزارمت
اي سرنوشت تيره تاريخ زرنوشت
سرنامه اي به نام خدا مي نگارمت
در پاره خريطه زرد قلم زده
اي كشور الم زده، سر مي فرارمت!
در سرزمين سوخته بي پناه خود
اي سايه خدا، به خدا مي سپارمت!
اي واپسين دم، از غم سنگين ميهنم
در روبه روي آينه چون مي برآرمت؟
گر بشكني چو ساعت ريگي ام(۱)، اي زمان
من باز زير ريگ روان مي شمارت...
اميد شعله پاشم باش، اي عشق
تب و تاب و تلاشم باش، اي عشق
به زير گنبد گردون گردان
اگر باشم نباشم، باش، اي عشق
اگر جان تو اي گل، تب نگيرد
اگر سوگند دل بر لب نگيرد
اگر بي ياد من خُسبي، خدايا
حناي بسته ات امشب نگيرد
جهان را خوشنما بينيد، اي كاش
به سر بال هما بينيد، اي كاش
اگرچه روز نيك از روزگاران
نديدم من، شما بينيد، اي كاش
آه، اكنون...
آه، اكنون بندگي دل مي زند در سينه ها
مهر اكنون مهرباني مي كند با كينه ها
روشنايي سوي تاريكي خوشامد مي زند
سوي آيين ها دورويي مي كنند آيينه ها
راست و چپ مي گرايد سوي يكديگر، ولي
جنگ اندازند با هم كفش ها را زينه ها
چرم سوي چرب مي ليسد لب خشكيده اش
خودنمايي مي كند در چشم سوزن پينه ها
پرده روي سياهي و سفيدي مي درد
مي پرد سرخي شرم گونه سبزينه ها
آه، اكنون در ميان كور بزم خنده سار
آدمي مي رقصد از كفكوبي بوزينه ها!
۱- ساعت ريگي: ساعت ماسه اي

ادبيات
اقتصاد
اجتماعي
انديشه
فرهنگ
ورزش
|  ادبيات  |  اقتصاد  |   اجتماعي  |  انديشه  |  فرهنگ   |  ورزش  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |