چهارشنبه ۶ ارديبهشت ۱۳۸۵
امر به معروف و نهي از منكر در جامعه اسلامي
سفر به مقصد نيكي
003900.jpg
آن چه درتعاليم ديني «امت واحده اسلامي» ناميده مي شود، داراي ويژگي هايي است كه تحقق آنها جامعه مطلوب راازديدگاه اسلامي سامان مي دهد. بخشي ازاين تعاليم اگرچه درمباحث فرعي دين (فقه)بيان شده است، اما درواقع رويكردي فراترازمباحث صرفاشرعي دارند. امربه معروف ونهي ازمنكرازجمله اين مباحث است كه اگرچه بابي به همين نام درفقه براي آن بازشده است، اما ازآن جا كه اجراي آن به حفظ بخشي ازكيان جامعه اسلامي ياري مي رساند، به حوزه هاي عملي دين نيز مربوط مي شود. استاددكترسيدجعفرشهيدي دراين مقاله اهميت وضرورت اين فريضه اسلامي رايادآوري مي كنند.
استاد دكتر سيدجعفر شهيدي
امر به معروف و نهي از منكر، چنانكه همه مي دانيم، دو فرع ديني است. در تعريف معروف گفته اند: «هركاري است كه علاوه بر حسن(يعني روا بودن انجام آن) وصف زيادتي را نيز دارا باشد» كه بدين ترتيب شامل واجب و مستحب هر دو خواهد بود و منكر «هر كار زشتي است كه كننده بداند آن كار زشت است يا او را متوجه زشتي آن گردانند» ؛ كه بدين ترتيب، حرام و مكروه را در برخواهد گرفت. در قرآن كريم اهميت امر به معروف و ترغيب مسلمانان به اجراي آن و نيز ممانعت از منكر در ۹ آيه در سوره هاي آل عمران، اعراف، توبه، حج و لقمان آمده است.
از آيه ۱۵۷سوره اعراف كه پس از تذكر نشانه هاي پيغمبر اكرم(ص) در تورات و انجيل، بلافاصله امر به معروف و نهي از منكر را دستور كار او اعلام مي كند، اهميت اين دو فرع در دين اسلام بلكه در حوزه بشري معلوم خواهد شد.
در سنت نيز همين اهميت را براي امر به معروف و نهي از منكر مي بينيم. از رسول اكرم(ص) روايت شده است: «به معروف امر كنيد و از منكر باز داريد پيش از آنكه دعا كنيد و پذيرفته نشود» (سنن ابن ماجه، حديث۴۰۰۴).
و در روايت ديگري است كه: «مردم به خوبي زندگي مي كنند، چندان كه به معروف امر و از منكر نهي نمايند و در كار نيك همكاري داشته باشند و اگر نكردند، بركت ها از آنان گرفته مي شود و بعضي بر بعض ديگر دست اندازي مي كنند. آنگاه نه در زمين ياوري خواهند داشت نه در آسمان» (جواهرالكلام، باب امر به معروف و نهي از منكر).
محمدبن جرير طبري در تاريخ، از فقيه ابن ابي ليلي روايتي آورده است و مضمون آ ن روايت در زمره سخنان كوتاه اميرالمومنين علي(ع) ديده مي شود. عبدالرحمن بن ابي ليلي از كساني است كه با پسر اشعث براي جنگ با حجاج بن يوسف بيرون شد. وي ضمن سخناني كه براي برانگيختن مردم به جهاد مي گفت، چنين گفته است: «روزي كه با شاميان ديدار كرديم شنيدم، علي(ع) مي فرمود: اي مومنان، آنكه ببيند ستمي مي رانند، يا مردم را به منكر مي خوانند و او به دل خود نپسندد، سالم مانده و گناه نورزيده و آنكه به زبان انكار منكر كرد، مزد يافت و از آنكه به دل انكار كرد برتر است و آنكه با شمشير به انكار برخاست تا كلام خدا بلند و گفتار ستمكاران پست گردد، او كسي است كه راه رستگاري را يافت و بر آن ايستاد و نور يقين در دلش تافت» .
اجراي امر به معروف و نهي از منكر سبب مي شود تا اگر فردي از راه راست بيرون رفت، او را باز گردانند و يا اگر خواست از راه برون شود، وي را به حال خود نگذارند.
اهميت امر به معروف و نهي از منكر در اسلام تا بدانجاست كه قرآن اجراي اين دو فرع را نشانه اجتماع بهتر يا اجتماع صلح خوانده است: «كنتم خيرامه اخرجت للناس تأمرون بالمعروف و تنهون عن المنكر و تومنون بالله» (آل عمران۱۱۰،).
مرحوم علامه طباطبايي در تفسير اين آيه مي نويسند: «ذكر ايمان به خدا پس از امر به معروف و نهي از منكر از قبيل ذكر كل بعد از جزء يا ذكر اصل پس از فرع است» (الميزان، ج،۳ ص۳۷۶).
در سوره حج بر پا داشتن نماز و پرداخت زكات و امر به معروف و نهي از منكر جزو  وظيفه كساني آمده است كه به ياري خدا برمي خيزند و خدا آنان را ياري مي كند تا در زمين مستقر شوند و حكومت اسلامي را برپا دارند و شرط دوام چنين حكومتي، اجراي امر به معروف و نهي از منكر است(حج/۴۱).
از مفاد آن آيه كريمه و اين حديث و ده ها حديث ديگر در اين باره آمده است، در مي يابيم كه امر به معروف و نهي از منكر پشتوانه اجراي احكام و مايه قوام اجتماع صالح است و شايد به خاطر همين اهميت باشد كه فقها، رضوان الله عليهم، مبحث امر به معروف و نهي از منكر را در كتاب هاي فقهي پس از كتاب جهاد قرار داده اند تا معلوم شود چنان كه جهاد حافظ مرزهاي دين و موجب گسترش اسلام در ديگر سرزمين هاست، امر به معروف و نهي از منكر ضامن اجراي احكام در حوزه مسلماني است و نتيجه آن حفظ امت از لغزش ها و نگاهداري حوزه مسلماني در سلامت كامل است.
اما امر به معروف واجب عيني است يا كفائي و بر فرض دوم چه كسي يا كساني بايد آن را اجرا كنند، بحث هايي است كه برعهده فقهاست و جاي آن رساله هاي عملي يا كتاب هاي مبسوط فقهي است.
آنچه در اين بحث مطرح مي شود اثر اجتماعي اين دو فرع است و نيز زيان يا زيان هايي كه به دنبال اجرا نشدن آن، دامنگير اجتماع مسلمانان خواهد شد. چنان كه گفتيم امر به معروف و نهي از منكر ضامن اجراي سعادت مردم و باقي ماندن اجتماع صالح است. مي دانيم هر اجتماعي هنگامي سالم و صالح خواهد بود كه مقررات و احكامي كه براي نظم آن اجتماع وضع شده نسبت به عموم و در همه شرايط اجرا گردد. اگر در اجراي چنين احكام در موردي خاص تعللي رود، شايد به نظر بعضي چندان مهم ننمايد و بگويند از اين تقصير جزئي چه زيان كلي دامنگير اجتماع خواهد شد؟ اما بايد دانست اگر جزئي بي عدالتي در اجتماعي پديد گرديد و فوري آن را برطرف نكردند، بي عدالتي هاي بزرگتري را يكي پس از ديگري در پي خواهد داشت. آنگاه زماني مي رسد كه براي جبران ضايعه بسيار دير شده است.
براي اينكه موضوع روشن تر شود، به اجتماع عصر رسول خدا(ص) نظري مي افكنيم؛ اجتماعي كه پس از تأسيس حكومت اسلامي به موجب احكام الهي در مدينه منوره پديد گرديد و تا پايان زندگي رسول(ص) و سالياني چند پس از رحلت او پايدار ماند. آن اجتماع چرا سالم و موفق ماند، چرا با آن عُِِدت و عده اندك به چنان فتح هاي بزرگ رسيد؟ آيا جز آن بود كه فرمانروا و فرمانبردار خود را مقابل قانون خدا مساوي مي دانستند و آيا جز براي آن بود كه براي اجراي حكم خدا از سرزنش سرزنش كنندگان نمي ترسيدند و اجراي حق را حتي درباره خود حرمت مي نهادند؟
رسول خدا صلوات الله عليه كه داراي نفس قدسي است، در پايان زندگاني و در روزهاي آخرين عمر از ياران خويش خواست تا اگر حقي بر او دارند، بگيرند.
003906.jpg
مولاي متقيان، علي بن  ابي طالب(ع) كه به اعتقاد ما شيعيان داراي مرتبه عصمت است، بارها از ياران خود مي خواست كه خيرخواهي خويش را از او دريغ ندارند و حق او را با اين خيرخواهي بگذارند. او در يكي از خطبه هايش مي فرمايد: «فلا تكفوا عن مقاله بحق او مشوره بعدل فاني لست في نفسي بفوق ان اخطي ولا آمن ذلك من فعلي الا ان يكفي الله من نفسي ما هو املك به مني» (خطبه۲۱۶).
اما مقدمات تعطيل اين دو فرع از آغاز دهه چهارم هجرت پديد گرديد و از سال ۴۱ هجري به بعد حكومت ها كوشيدند تا دهان امركنندگان به معروف و نهي كنندگان از منكر را ببندند و اگر خاموش نشدند، آنان را بكشند. شهادت حجربن عدي و چند تن از دوستان اميرالمومنين(ع) نمونه اي از اين تجاوزهاست. با اين همه در آن اجتماع پرخفقان، باز هم كساني پيدا مي شوند كه برابر حاكمان مي ايستادند يا حداقل حاكمان را اندرز مي دادند.
از دوره راشدين، رسم آن بود كه واعظان و خطيبان سخن خود را با جمله «اتق الله» آغاز مي كردند. نخستين كسي كه مردم را از اين كار بازداشت، عبدالملك، پسر مروان بود كه گفت: هر كس به من «اتق الله» بگويد، گردن او را خواهم زد.
چنان كه آشنايان به تاريخ تمدن اسلام مي دانند، تشريفات درباري و فاصله ميان حاكم و مردم كه از عصر معاويه آغاز شده بود، در دوره مروانيان به كمال رسيد.
تعطيل تدريجي امر به معروف و نهي از منكر در حوزه اسلامي اصل مساوات اجتماعي را كه در كتاب و سنت رسم شده است به هم زد. قرآن كريم مي گويد: «ما شما را از مرد و زن و از طايفه ها و قبيله ها آفريديم تا با يكديگر آشنا شويد و گرامي ترين شما نزد خدا پرهيزكارترين شماست» (حجرات/۱۳).
اما هنوز سده نخستين هجرت پيغمبر به پايان نرسيده بود كه نژادها از يكديگر جدا شدند و برخي را بر برخي ديگر امتياز پديد آمد.
تتبع در تاريخ تمدن اسلامي نشان مي دهد، هرگاه كساني برابر حاكمان جور مي ايستاده اند و آنان را به تقوا امر و از منكر نهي مي  كرده اند و آن حاكمان يا از روي رضا و يا از بيم شورش مردمان اندرز آنان را مي پذيرفته اند. آن اجتماع لااقل در برهه اي از تاريخ به سعادت مي زيسته است، اما در سراسر دوره زمامداراني كه به نام اسلام بر مردم حكومت مي كردند، شمار اينان اندك است. كساني كه به اجراي اين وظيفه ديني برمي خاسته اند، فقيهان و واعظاني بوده اند كه در راه خدا بيم مال و جاه و جان نداشته اند.
در آغاز دوره عباسي، در حكومت منصور، در خلافت مأمون، معتصم، متوكل و در تاريخ حكومت حاكمان ايران، مصر، آفريقا، گاه گاه بعض اين مجاهدان راه خدا ديده مي شوند و اينان عموماً از كساني بوده اند كه راهبري يا راهنمايي مسلمانان را به عهده داشته اند؛ فقيهان يا واعظان و مذكران و به تعبير ساده تر علمايي كه حفظ شريعت بر عهده ايشان بوده است يا واعظاني كه در راه ارشاد بندگان تنها خدا را در نظر داشته اند و به مال و جاه دنيا ننگريسته اند و بيم جان بر خود راه نمي داده اند.
چنان كه گفتيم، شمار اينان در هر دوره از حكومت پادشاهان خودكامه اندك بوده است، اما اگر بخواهيم نام آنان را استقصا كنيم، در حوصله اين مقاله كوتاه نمي گنجد.
به حادثه هاي سده اي كه تازه از آن گذشته ايم بنگريد؛ قيام هايي كه در سامرا، نجف، مشهد و قم برابر امتياز تنباكو و ديگر امتيازهاي خارجي رخ داد. مشروطيت و كوشش در حفظ حدود شرعي آن،  كشف حجاب و فرنگي مآب شدن مردم و ديگر بدعت ها و كاري كه علماي اسلامي به نام امر به معروف يا نهي از منكر انجام دادند. قيام امام خميني در سال ۱۳۴۲ را همه به ياد داريم. او هنگامي كه تشخيص داد، منكر يا منكراتي در حوزه ايران اسلامي آغاز شده است، بر جان خود نترسيد و به پاخاست. دستگيري، زنداني شدن و تبعيد را بر خود هموار كرد. نوشت و گفت و نهراسيد و سرانجام چنان كه ديديم، حكومت اسلامي را در ايران تأسيس فرمود.
بقا و صلاح و سلامت اين اجتماع كه با خون هزاران شهيد به وجود آمده، در گرو پايبند بودن مردم مسلمان به اصول و فروع دين آن اجتماع است و پايبند بودن آنان در گرو اجراي امر به معروف و نهي از منكر است.

بررسي تطبيقي انديشه هاي اقبال لاهوري
از خودي تا بي خودي
003903.jpg
محمد بقايي (ماكان)
اقبال لاهوري هم درس خوانده بودوزمان رامي شناخت وهم دردمنددردهاي زمانه خودبود. به همين دليل مي توانيم اورا نمونه يك «مصلح بيدار» بناميم. اصلاح گري اواگرچه محيط زيست اوراهم پيش چشم داشت، ولي به دليل بيان مفاهيم گسترده تري چون «خودي» وهويت انسان مسلمان، آراي اوسرتاسرشرق اسلامي راهم دربرمي گيرد. نخستين روز ارديبهشت ماه برابربودباشصت وهفتمين سالگرداقبال لاهوري. اين مقاله يادكردي است ازاوبه اين مناسبت.
نخستين روز ارديبهشت ماه برابر بود با شصت و هفتمين سالمرگ علامه دكتر محمد اقبال لاهوري، فيلسوف و شاعر بزرگ جهان اسلام.
برخي از منتقدان آثار اقبال سعي نموده اند تا او را كه در فلسفه هاي هندي، اسلامي و غربي مطالعات ژرف انجام داده، صرفاً متأثر از فلسفه غرب، بخصوص تحت تأثير متفكران برجسته اي نظير هگل، نوكانتي ها، نيچه، فيخته، برگسن و ديگران بدانند. اينان فقط توانسته اند اين نظر را القاء نمايند كه علامه اقبال در ارتباط با فلاسفه مذكور كاري جز انتحال انجام نداده؛ حال آن كه چنين تصوري به شدت نامنصفانه است. يكي از اين موارد براي مثال انسان آرماني اقبال است كه او ويژگيهايش را تحت عنوان «مرد مؤمن» مطرح مي نمايد كه معمولاً او را با «ابرمرد» نيچه قياس مي كنند و چون مشابهت هايي در «سوپرمن» نيچه و «مرد مؤمن» اقبال مي يابند، حكم مي كنند بر اين كه اقبال در ترسيم چهره انسان آرماني خود به نيچه نظر داشته است، حال آن كه او به گفته خودش بيست سال پس از مطرح كردن «مرد مؤمن» شروع به خواندن نيچه كرد. اين گروه از منتقدان در طريق سطحي نگري تا بدانجا پيش رفته اند كه آراء اقبال را تقليدي از انديشه شش فيلسوف غربي مي دانند كه اينان عبارتنداز: فيخته، شوپنهاور، نيچه، ويليام جيمز، برگسن و مك تاگارت.
اكنون بايد ديد كه اين منتقدان تا چه ميزان درست مي گويند. اقبال متفكري است كه از ميراث فرهنگي اسلام، دانش جديد و فلسفه هاي شرق و غرب اطلاع دقيق دارد. جاي انكار نيست كه مي توان ميان انديشه وي با ديگر فيلسوفان مشابهتي يافت ولي اين مشابهت كم و بيش ناپايدار است و مبين همانندي انديشه شان نيست. او در مورد گسترش و تكامل انديشه بشري ديدگاهي نقادانه و مستقل دارد و در هر فيلسوفي كه مرواريد حكمت بيابد، گرچه بي درنگ از آن تمجيد مي كند. ولي براي پذيرفتنش خود را كاملاً متعهد مي بيند و تا آن را با معيارهاي قابل قبول خود محك نزند در سراچه ذهن و قلبش جاي نمي دهد. معيار او از مفاهيم قرآني، عقايد اسلامي، انديشه هاي اصيل متفكران و عارفان برجسته دنياي اسلام، بخصوص مولانا جلال الدين رومي شكل گرفته كه او را «مرشد روشن ضمير» مي خواند و مثنوي اش را «قرآن پهلوي» .
بنابراين به سادگي مي توان دريافت كه ديدگاه هاي اقبال به لحاظ كيفي متفاوت از فيلسوفان غربي است. معمولاً فلسفه او را كه مبتني بر «خودي» است برگرفته از آراء فيخته مي دانند كه هيچ چيز را بجز «من» حقيقت نمي دانست و عقيده داشت كه همه چيز «نمود» است و آنچه «بود» است و حقيقت به شمار مي آيد «من» است. ولي وقتي فيخته سخن از «من» مي گويد مقصودش من محض است كه از چيزي مشتق نشده و در پيش از مرحله عينيت است. او توضيح نمي دهد كه من فردي چيست. اقبال هم از «من» سخن مي گويد ولي توضيح مي دهد كه من «براساس ارگانيسم مادي بسط مي يابد و اين يعني اجتماع من هاي فرعي كه من ژرفتر به اين وسيله مدام بر وجودم عمل مي كند و اين امكان را برايم فراهم مي آورد تا وحدتي اصولي و روشمند براساس تجربه بنياد كنم» (بازسازي انديشه ديني، ترجمه م.ب. ماكان. انتشارات فردوس، ص ۱۸۶). اين، يعني وحدت ناشي از حالت هاي ذهني. به عقيده وي «هر حياتي منفرد است و چيزي به نام حيات كلي وجود ندارد» حال آن كه فيخته چنين نمي انديشد.
پرداختن به يكايك وجوه افتراق نظرات اقبال با فيلسوفان غربي، فرصت بسيار مي خواهد، ولي ذكر تفاوتهاي بنيادي آراء وي با ديگر فيلسوفان غربي مبين تفاوت هاي اصولي ديدگاه او با آنان است. فيلسوف ديگري كه برخي اقبال را به دليل پاره اي مشابهت هاي جزيي متأثر از وي مي دانند شوپنهاور است. اين فيلسوف بدبين عالم را يكسره در «اراده» خلاصه مي كند و معتقد است كه عالم و آدم، يعني كائنات، تجلي و مظهر اراده هستند. او اين اراده را كاملاً فراگير و جهانشمول مي داند كه در صورت هاي عقلي متجلي شده و در اشياء منفرد عينيت مي يابد. بنابراين يك انسان جلوه اي است يا رونوشتي است از مفهوم كلي انسان به صورت يك «نوع» . ولي اقبال انسان را روگرفتي از مفهوم كلي يا مثال ابدي نمي داند. او من بشري را «امر» خدا مي داند. ديگر اين كه اراده مورد نظر شوپنهاور بي هدف، كور و عاري از اختيار است؛ حال آن كه خودي اقبال غايتمند است. به بيان ديگر او غايت را هسته مركزي حيات مي شمارد. اقبال به دليل آن كه فلسفه و تاريخ تفكر شرق و غرب را به دقت بركاويده، طبيعتاً با صاحبان انديشه هاي بزرگ انس و الفت يافته ولي اين بدان معنا نيست كه همه عمر را دوش به دوش آنان ره سپرده باشد. به ضرس قاطع مي توان گفت كه او مدتي را با هر يك از انديشمندان شانه به شانه در كوچه باغ هاي تفكر گام زده ولي بعد رهايشان كرده و نهايتاً آنچه را كه برداشت نموده در چرخشت خمخانه ذهن خود به هم آميخته و عصاره اي خاص خود پديد آورده است. يكي از اين متفكران نيچه است. اساس فلسفه نيچه ميل به قدرت است. به عقيده وي در همه مخلوقات، در هر نوع تفكري و حتي در هر اثر هنري هدف اصلي كسب قدرت بيشتر است. از همين روست كه مي گويد: «هر موجود زنده در پي آن است تا قدرتش را برتر از همه به نمايش بگذارد- زندگي اصلاً ميل به قدرت است.» اقبال هم البته از قدرت صحبت مي كند، حتي يكي از جنبه هاي مفهوم عشق از نظر وي «قدرت داشتن» است، ولي او به خلاف نيچه قدرت صرف را امري هوسناك مي داند. به عقيده وي قدرت آميزه اي است از زيبايي، ظرافت، مهرباني و قداست. اين چنين قدرتي مبين تركيب دو مفهوم اسلامي «جلال» و «جمال» است. ابرمرد او كسي نيست كه فقط داراي قدرت باشد، بلكه «مرد مؤمن» - چنان كه در بيتي به اردو مي گويد- از چهار عنصر پديد مي آيد كه عبارتنداز: «قهاري و غفاري و قدوسي و جبروت» .
اقبال را به اعتباري مي توان از پايه  ريزان انديشه پراگماتيسم در شرق دانست. بسياري از عقايد وي درخصوص عمل گرايي با نظرات چارلز پيرس و ويليام جيمز قابل تطبيق است. او چندان شيفته عمل است كه گناه با تعقل ناشي از اختيار و عمل را به زهد و اطاعت عاري از تعقل و اراده ترجيح مي دهد. او نيز همانند جيمز و پيرس انسان را خود مختار مي خواهد و معتقد به عدم جبريت است. منتها با اين تفاوت كه آن دو آزادي و اختيار بشري را غير قابل قبول مي دانند، ولي اقبال نه جبرگرايي تام و تمام را تأييد مي كند و نه عدم جبريت را. او براي انسان در محدوده اي كه فعاليت دارد آزادي و اختيار قايل است كه راهي است ميان آن دو قطب. از همين رو در گلشن راز جديد مي گويد: «كه ايمان در ميان جبر و قدر است» .
003909.jpg
يكي ديگر از فلاسفه اي كه افكار اقبال را ملهم از وي دانسته اند، برگسن است. اين فيلسوف فرانسوي فقط خيزش حياتي را واقعيت مي داند كه به عقيده وي همان استمرار يا زمان مستمر است. از اين رو «خود» نمي تواند به محل پيشينش بازگردد چون همه چيز در استمرار است. به بيان روشن تر برگسن استمرار را مقدم بر «خود» مي داند، چنان كه فيخته «خود» را مقدم بر عينيت مي دانست. به عقيده برگسن خودي ذاتاً هدف نهايي نيست، حال آن كه اقبال خودي را مقدم بر زمان مي شمارد، او همچنين زمان را اصلاً بدون وجود «من» قابل فهم نمي داند. يعني تا مني نباشد، زمان نيست. در گلشن راز جديد مي گويد: «اگر ماييم گردان جام ساقي است» . فقط «من» است كه مي تواند فعاليتش را در زمان درك كند. از اين روست كه در اسرار خودي مي گويد:
پيكر هستي ز آثار خودي است
هرچه مي بيني ز اسرار خودي است
اقبال از سال ۱۹۰۵ تا ۱۹۰۸ در اروپا به تحصيل اشتغال داشته و همزمان فلسفه و حقوق مي خوانده. در فلسفه استادي داشته به نام مك تاگارت كه از فيلسوفان هگلي در شاخه ايده آليسم شخصي بوده. يعني اعتقاد به وجودي مطلق داشته كه آن را مجموعه اي از افراد يا خودي ها مي دانسته. به بيان ديگر خداي ديني يا من مطلق را كه برتر از من هاي فردي باشد قبول نداشته است. حال آن كه اقبال به من مطلق (=خدا) باور دارد و آن را واقعيت و حقيقت غايي مي داند كه يك «خود» داراي شخصيت است و قدير و عليم و نامتناهي. اين «خود برتر» ارتباط معيني با اجتماع خودها دارد، ولي خودش متشكل از مجموع اين خودها نيست. يعني خدا در عين كامن بودن، متعالي نيز هست. بنابراين اقبال براساس عقيده مذكور يك پنن ته ئيست است، يعني در عين حال كه خدا را در بشر كامن مي داند معتقد است كه در حوزه قياس و گمان و عقل و فهم نمي گنجد.
البته چنان كه ذكر شد ترديدي نيست كه مشابهت هايي نيز در افكار اقبال با فيلسوفان ياد شده وجود دارد كه آنها را نمي توان دليلي بر تقليد و پيروي او از آنان گرفت، بلكه صرفاً مشابهاتي هستند كه در آراء بسياري از فيلسوفان و شاعران و نويسندگان يافت مي شود. هر بررسي تطبيقي كه به طور صحيح انجام بگيرد، بر دو اصل استوار است، يكي يافتن تأثيرات مستقيم از سوي تأثيرگذار بر تأثير پذير. نظير تأثيري كه براي مثال آگوستين از افلاطون پذيرفت، آكويناس از ارسطو پذيرفت و اسپينوزا از دكارت. اصل دوم ارائه مشابهت هاي غالباً اتفاقي بين دو ذهن است كه در اين مورد مثال هاي بسيار در زمينه ادبيات، فلسفه دين وجود دارد. از جمله در زمينه فلسفه مي توان اشاره كرد به مشابهت تام و تمامي كه در مضمون يك حديث با ما حصل فلسفه فيخته وجود دارد. گويي همه آنچه را كه فيخته خواسته است در دستگاه فلسفي خود مطرح سازد، در چند كلمه اين حديث جمع آمده. به نظر اين حكيم آلماني من نامتناهي براي آن كه بتواند فهم شود و نسبت به خود آگاهي پديد آورد لازم است تا محدود و معين شود و يك «غيرمن» يا مني محدود از خود بيافريند كه بتواند او را فهم كند تا او شناخته شود، زيرا نامتناهي قابل فهم و شناخت نيست و زماني قابل شناخت مي شود كه محدود و معين شود.
همين انديشه به بياني ساده در حديثي قدسي آ مده است. صائن الدين اصفهاني (متوفا ۸۳۵ ه) كه مي توان او را حلقه اتصال ميان سهروردي و ملاصدرا دانست، در رساله ضوء اللمعات خود نقل مي كند كه: داوود نبي از خداوند (= من نامتناهي) پرسيد كه عالم و آدم (= من متناهي) را براي چه آفريدي؟ گفت گنجي پنهان بودم، خواستم شناخته شوم، پس كائنات را آفريدم. «به اين حديث بايد اضافه كرد «گنجي از آن دست كه تملك خاك را و دياران را بدين سان دلپذير كرده است!» يا همه مباحث كشدار هرمنوتيك و اين كه پديد آورنده متن در متن دخيل نيست، در اين بيت سعدي كه به صورت مثل درآمده قابل تلخيص است كه: مرد بايد كه گيرد اندر گوش/ ور نوشته است پند بر ديوار. ولي برخي از ما شرقيان چنان گرفتار عقده خود كم بيني هستيم كه هرگز نمي انديشيم آسمان خراش دانش غربي بر پايه معرفت شرق بنا شده، زيرا به خويشتن خويش باور نداريم و هميشه مرغ همسايه را غاز مي پنداريم؛ تصور نادرستي كه اقبال براي زدودن آن از ذهن شرق، فلسفه «خودي» را پي افكند تا به انسان شرقي از خود بيگانه، نااميد، به كنج يأس خزيده كه فقط چشم اميد به الطاف آسماني دارد و در انتظار اين كه دستي از غيب برون آيد و كاري بكند، اطمينان دهد كه تا خود دستي برنياورد به اهدافش نخواهد رسيد، تا از فرهنگ غني خويش بهره نگيرد راه به جايي نخواهد برد، او ترديدي نداشت كه اگر شرقي به خودي خويش رو كند، به دليل تجربه تاريخي، باز هم خواهد درخشيد.
روح شرق اندر تنش بايد دميد
تا بگردد قفل معنا را كليد
عشق را ما دلبري آموختيم
شيوه آدمگري آموختيم
هم هنر، هم دين، ز خاك خاور است
رشك گردون، خاك پاك خاور است
وانموديم آنچه بود اندر حجاب
آفتاب از ما و ما از آفتاب
هر صدف را گوهر از نيسان ماست
شوكت هر بحر از توفان ماست
روح خود در سوز بلبل ديده ايم
خون آدم در رگ گل ديده ايم
فكر ما جوياي اسرار وجود
زد نخستين زخمه بر تار وجود
داشتيم اندر ميان سينه داغ
بر سر راهي نهاديم اين چراغ
اي امين دولت تهذيب و دين
آن يد بيضا بر آر از آستين
خيز و از كار امم بگشا گره
نشئه افرنگ را از سر بنه
نقشي از جمعيت خاور فكن
واستان خود را ز دست اهرمن

پيامبرنامه - ۳
درباره كتاب «پيامبر امي» نوشته استاد شهيد مطهري
رسول بينش
003912.jpg
تقريباً تمام آثار استاد شهيد مطهري در پي ضرورتي اجتماعي _ اعتقادي فراهم آمده است. تمام متفكران مصلح، مردان زمانه خودند و در لحظه مي  زيند، به همين دليل شايد بسياري از آثار مكتوب آنان، نشان اقتضائات زمانه را بر پيشاني دارند و به قولي داراي تاريخ مصرفند. آثار استاد مطهري اما به رغم گذشت سالياني بر آن، هنوز خواندني  اند و درمورد برخي از آنان حتي تك  نگاري بهتري _ كه به كار خوانندگان غير متخصص بيايد _ نگاشته نشده است.
ماجراي امي بودن يا نبودن پيامبر اسلام (ص) بي  ترديد يكي از اين موارد است. اين كتاب كه تاريخ نگارش آن به بيش از سي سال پيش بازمي  گردد، با استمداد از تاريخ، حديث و قرآن، تصويري از شخصيت دروني پيامبر اسلام (ص) ارائه مي  دهد كه براساس آن ايشان «درس ناخوانده و مكتب ناديده بوده است، نزد هيچ معلمي نياموخته و با هيچ نوشته و دفتر و كتابي آشنا نبوده است» . اما چرا اين مفهوم تا اين مايه اهميت يافته است؟ ظاهرا به دو دليل: يكي اين كه برخورداري پيامبر اسلام (ص) از سواد معمول در شبه جزيره مي  توانست به اين وهم مشركان مكه دامن بزند كه وحي الهي (قرآن) نه آسماني بلكه ساخته دست پيامبري باسواد است كه توانسته است به مدد توانايي خواندن و نوشتن _ كه مردمان آن روزگار معمولا از آن بي  نصيب بودند _ از پيش خود چيزي به اسم قرآن بياورد! دليل ديگر اهميت امي بودن پيامبر (ص) در اين است كه ثابت مي  كند آگاهي پيامبرانه نه از جنس علم و دانش اكتسابي بلكه نوعي از دريافت و شعور رباني است كه مردمان عادي _ به حكم پيامبر نبودن _ از آن بي  بهره  اند.
شهيد مطهري در آغاز سخن در ذيل عنوان «اعترافات ديگران» به راي چهار تن از خاورشناسان اشاره مي  كند كه «كوچك  ترين نشانه  اي بر سابقه خواندن و نوشتن رسول اكرم نيافته، اعتراف كرده  اند كه او مردي درس ناخوانده بوده است و از ميان ملتي درس ناخوانده برخاست» . كارليل، ويل دورانت، ورژيل گيورگيو در كتاب «محمد، پيامبري كه از نو بايد شناخت» و گوستاو لوبون در «تمدن اسلام و عرب» اين چهار تن  اند. شهيد مطهري يادآوري مي  كند كه غرض از نقل سخنان اينان اين نيست كه به سخن آنان استشهاد كنيم، بلكه مقصود اين است كه «اگر كوچك  ترين نشانه  اي در اين زمينه وجود مي  داشت از نظر مورخان كنجكاو و منتقد غير مسلمان پنهان نمي  ماند» .
استاد مطهري براي اثبات ادعاي خود، تاريخ زندگي پيامبر اسلام (ص) را به دو دوره قبل و بعد از رسالت تقسيم مي  كند. در دوره رسالت نيز، موضوع از دو جهت مورد توجه قرار مي  گيرد؛ خواندن و نوشتن. نتيجه  گيري استاد مطهري اين است كه در نهايت به دليل عدم وحدت و تطابق روايات شيعه، «از مجموع قرائن و دلايل استفاده مي  شود كه در دوره رسالت نه خوانده  اند و نه نوشته  اند» . براي بررسي دوران قبل از رسالت، بحثي تاريخي پيش كشيده مي  شود در باب «پيدايش خط در حجاز» . شهيد مطهري با نقل  هاي متعدد از بلاذري اثبات مي  كند كه باسودان شبه  جزيره معدود و انگشت  شمار بودند. لهذا نامشان در تاريخ ثبت شد و اگر رسول خدا در زمره آنان مي  بود قطعا به اين صنعت شناخته مي  شد و نامش در زمره آنان برده مي  شد...» . اما در دوره رسالت، نقل  هاي اهل حديث متعدد است. در اين باره شهيد مطهري به قول مجلسي در بحار و قول سيد مرتضي به مناسبت «حديث دوات و قلم» اشاره مي  كند و نتيجه مي  گيرد كه «استناد به حديث دوات و قلم، استناد صحيحي نيست». استاد مطهري در ذيل بحث «دبيران پيغمبر» استدلال ديگري را مطرح مي  كند مبني بر اين كه پيامبر (ص) دبيران و كاتباني داشته است كه قرآن را به خط خود مي  نوشته  اند و «در صورتي كه كاتبان وحي هركدام به خط خود قرآني نوشته  اند، آيا ممكن است رسول اكرم خط بنويسد و آنگاه به خط خود قرآني، يا سوره  اي از قرآن و لااقل آيه  اي از قرآن ننويسد؟» .
دليل تاريخي ديگر استاد مطهري بر امي بودن پيامبر (ص) در دوران رسالت، ماجراي حديبيه است كه «صورت پيمان صلح را پيغمبر اكرم (ص) املا مي  كرد و علي (ع) مي  نوشت» ، علاوه بر اين كه نقل مخالفان امي بودن در جريان حديبيه يكنواخت نيست.
استاد مطهري در بخش بعد به نقد عقيده  اي مي  پردازد كه براساس آن، اعتقاد به امي بودن پيامبر اسلام (ص): ۱. به دليل اشتباهي است كه مفسران در تفسير كلمه «امي» كرده  اند ۲. در قرآن آيات ديگري هست كه به صراحت مي  فهماند رسول خدا هم مي  خوانده و هم مي  نوشته است ۳. برخي از احاديث معتبر و نقل  هاي تاريخي به صراحت، خواندن و نوشتن رسول خدا را ثبت كرده است. استاد مطهري با استفاده  هاي تفسيري و قرآني و طرح مثال  هاي نقضي سه اشكال فوق را پاسخ مي  دهد. براي نمونه استاد چهار معنا براي كلمه «امي» ذكر مي  كند تا اثبات كند مفسران اين واژه را فقط داراي يك معنا نمي  دانسته  اند تا در تفسير آن به اشتباه بيفتند.
استاد مطهري در بخش ديگر به نقد آرايي مي  پردازد كه تلاش مي  كنند با استنادهاي قرآني اثبات كنند كه رسول اكرم (ص) مي  خوانده و مي  نوشته است. اصل سخن استاد در اين بخش اين است كه علم لزوما علم اكتسابي نيست تا محتاج دستيابي به آن از راه خواندن و نوشتن باشد: «آيا پيغمبر بايد از دانش افراد بشر استفاده كند؟ اگر اين چنين است پس نبوغ و ابتكار كجا رفت؟ اشراق و الهام كجا رفت؟» نقد ايده امي نبودن پيامبر اسلام (ص) براساس استنادات تاريخي و حديثي از بخش  هاي ديگر كتاب است.
سخن پاياني استاد اين است كه«پيامبر جز مكتب تعليم الهي مكتبي نديده و جز از حق دانشي نياموخته است. او گلي است كه جز دست باغبان ازل، دست ديگري در پرورشش دخالت نداشته است».

انديشه
ادبيات
اقتصاد
اجتماعي
فرهنگ
ورزش
|  ادبيات  |  اقتصاد  |   اجتماعي  |  انديشه  |  فرهنگ   |  ورزش  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |