پنجشنبه ۱۵ تير ۱۳۸۵
سياست
Front Page

حسابگري، عشق و سياست
دكتر محمدجواد لاريجاني
001056.jpg
001059.jpg
۱- سياستمداري فن حسابگري است: چرتكه نفع و ضرر براي منافع ملي انداختن و گزينه بهتر را كشف كردن. اين درس مهم ارسطو است و «علم سياست» پايه ريزي شده توسط او، بر محور حسابگري دور مي زند، لذا «سياستمدار» ارسطو انساني است كه در شديدترين وضعيت ها، خونسردي خود را حفظ كرده و آرام آرام دغدغه بيشترين نفع و كمترين ضرر را دنبال مي نمايد. البته مبناي حسابگري «ارسطو» با حسابگران مدرنيته غربي تفاوت دارد. «ارسطو» الهي است و سعادت حقيقي را جست وجو مي نمايد و «بنتام» سكولار است و بيشترين «لذت» و كمترين «زحمت» را مي جويد.
۲- از سوي ديگر «سياست» ميدان انحصاري عمل و فعاليت سياستمداران نيست، بلكه روشنفكران هم بايد در اين حوزه فعال باشند. اين هم درسي است كه ميراث سقراط، حكيم بزرگ ديگر يوناني است!
چيزي كه هرگز در ذهن سقراط محلي ندارد حسابگري است؛ او در گرماي سوزان «عشق» به حقيقت مي سوزد و از اين دلدادگي براي خود و ديگران عوائدي را هديه مي آورد.
عشق به حقيقت با روش نقادي (ديالك تيك) سقراطي بر افشاي حقه هاي سياستمداران و دروغ هاي آنان و روشن كردن عمق جهالت مدعيان فهم مصلحت عامه دور مي زند و دقيقاً به خاطر اين امر است كه سقراط در يكي از تنظيم هاي بي نظير دموكراسي كه در دوران پريكلس شكوفا شده بود و هنوز هم تا امروز نمونه ديگري نيافته است، به جرم انكار خدايان، اغواي جوانان و مخالفت با دموكراسي به نحوي كاملاً دموكراتيك و باز محاكمه و محكوم به مرگ مي گردد!
سقراط خدايان را انكار مي كرد و براساس آن ادعاي جايگاه ويژه سياستمداران را در «ارتباط فوق العاده» مورد ترديد قرار مي داد؛ سقراط روي جوانان سرمايه گذاري مي كرد، زيرا مي ديد آنها براي پذيرش حقيقت آماده ترند و اين امر در نظر سياستمداران هم عصر وي «اغوا» به حساب مي آمد و بالاخره، سقراط منكر اصالت ذاتي دموكراسي بود، در حالي كه ارزش عملي آن را قبول داشت و اين مبنا وي را مورد عتاب «دموكرات ها» قرار مي داد.
۳- البته من، علاوه بر نقش برجسته دو حكيم مشهور يوناني، سقراط و ارسطو، از آنان به عنوان چهره هاي نمونه استفاده كرده ام، زيرا توجه به سنت حسابگري _ كه همانا عقل سياسي را سامان مي دهد- نه با ارسطو آغاز شده است و نه به او ختم شده و به همين نحو عشق به حقيقت هم نه با سقراط آغاز گشته و نه به او ختم شده است. مهم اين است كه توجه كنيم: در تجمع سياسي _ كه همان نظم مدينه است- هم سياستمدار مي خواهم و هم روشنفكر سياسي! يكي دغدغه حسابگري دارد و ديگري دغدغه حقيقت؛ يكي نگران آسيب به منافع ملي است و ديگري مي خواهد پرده ها را كنار بزند و مردم را نسبت به حقايق روشن و آگاه نمايد و يا حداقل «نادرست» را برملا سازد.
يكي مشتري عقل عملي است و آن ديگري سينه چاك عشق به حقيقت است. يكي به دنبال ساختن مجموعه اي از اقدامات هادي به غرض است و ديگري دنبال فروپاشي ساختارهاي خوش نما اما با درون فاسد!
۴- عقل سياسي در معرض آفت هايي است، همان طوري كه روشنفكري نيز عوارض خود را دارد. آنچه بيش از همه حسابگري را تهديد مي كند يكي غرور قدرت و ديگري وحشت از قدرت است! سياستمداراني كه گرفتار غرور قدرتمندي مي شوند، توان ارزيابي و حسابگري را از دست مي دهند و احساس مي كنند با مقداري هزينه بيشتر از «قدرت» مي توانند مقاصد خود را به دست آورند. اين سرآغاز زنجيره اي از خطاهاي مهم است كه مي تواند فاجعه ها به دنبال داشته باشد. از آنجا كه سياستمدار مغرور احساس فراواني در منابع قدرت خود مي كند، در استفاده از آنها دست و دل باز است و اين امر كار را به جايي مي رساند كه براي اقدامات كوچك از صرف هزينه هاي سنگين ابايي نداشته باشد. نمونه جالب و عبرت آموز در زمان ما رفتار حكومت آمريكاست؛ پس از فروپاشي امپراتوري شوروي جمع قابل توجهي از سياستمداران آمريكايي به اين تلقي مغرورانه كه جهان آماده فتح شدن توسط دولت آمريكا و متحدان اروپايي اوست و رهبران اين كشور صريحاً اعلام كردند كه فرصت تاريخي و بي نظيري براي دولت و ملت آمريكا پيش آمده است تا رهبري جهان را به دست بگيرند.
اين تلقي آلوده و گرفتار غرور قدرتمندي بسياري از رفتارهاي آمريكا را در نقاط مختلف دنيا توجيه مي كند، به ويژه كشيده شدن به «آخر خط» يعني درگيري نظامي را!
امروز آمريكا در افغانستان، عراق و خاورميانه گرفتار است و اين نقاط دقيقاً نقاطي هستند كه آمريكا سخاوتمندانه از توان نظامي خود استفاده كرده و مي كند و بي رحمانه مقاصد خود را دنبال مي كند.
۵- يكي از علايم و نشانه هاي عقل سياسي اين است كه بين مقاصد و نحوه رسيدن به آنها تناسب وجود داشته باشد سياستمداران كشوري كه از به كارگيري توان نظامي خود حتي براي مقاصد كوچك ابايي ندارند و يا در هر مناقشه اي فوراً «دست به چاقو» مي شوند و طرف مقابل خود را مي ترسانند، گرفتار غرور قدرت شده اند و دقيقاً از همين نقطه هم آسيب ديده و شكست مي خورند.
به نظر من در مناقشه فعلي كه بين ايران از يك سو و آمريكا و غرب از سوي ديگر در جريان است و يكي از مناقشات پرسروصداي جهان شده است، ايران توانسته از اين «فريب خوردگي ناشي از غرور قدرت آمريكا» استفاده اي ممتاز بكند و عملاً به صورت پيروز مناقشه مطرح باشد. دليل اين ادعا چندان پيچيده نيست: انتظار آمريكا ترسيدن ايران از ارجاع پرونده هسته اي به شوراي امنيت بود. متاسفانه برخي از مسئولان درگير مذاكرات هسته اي صريحاً يا تلويحاً رفتن پرونده به شوراي امنيت را خط قرمز ايران اعلا كرده بودند. با اين تلقي، دولت آمريكا انواع سناريوهاي «قدرتمندانه» را براي تحقير و تسليم ايران به معرض نمايش گذاشت: تحريم اقتصادي، حمله نظامي و سرنگوني حكومت؛ از سوي ديگر تمام فعاليت هاي ايران در زمينه انرژي هسته اي در پايان دوره جناب خاتمي متوقف شده بود و لذا دول غربي با بي اعتنايي وقت كشي مي كردند، در حالي كه هر روز كه مي گذشت براي ايران زيانبار بود. استراتژي دولت جناب آقاي احمدي نژاد دو ويژگي مهم داشت: ويژگي اول اين كه به سرعت تمام چرخ هاي فعاليت هسته اي را يكي پس از ديگري به راه انداخت و اكنون اين قطار با سرعت و توان طبيعي خود در حركت است و ديگر امكان ندارد كه نداشتن توان غني سازي به عنوان «واقعيت موجود» تثبيت شود؛ بلكه هر روز كه مي گذرد وسعت حوزه «واقعيت هاي موجود» براي ايران، امتياز به حساب مي آيد.
ويژگي دوم در عبور از لايه هاي مياني و صوري استراتژي غرب و رسيدن به نقطه حقيقي بود. به عبارت ديگر: جمهوري اسلامي با شجاعت و «نترسيدن» از تهديدهاي قدرت مآبانه، مناقشه را به نقطه اي رسانده است كه اگر آمريكا و غرب بخواهند ايران را از برخورداري از تكنولوژي هسته اي محروم نمايند بايد هزينه يك جنگ تمام عيار را در كشوري با وسعت و قدرت ايران بپردازند؛ اين «هزينه» واقعي تحميل _ آن هم با درجه توفيق احتمالي- به ايران خواهد بود.
البته من معتقد هستم گزينه هاي مقابل آمريكا از اين هم بدتر است: آمريكا اگر تعرض نظامي به ايران را آغاز كند، فعاليت هسته اي ايران تمام نمي شود، بلكه از صورت فعلي كه محدود به مقررات NPT و تحت نظارت آژانس بين المللي انرژي است، خارج و به فعاليتي كاملاً مخفي تبديل خواهد شد.
مسلماً اين وضعيت براي آمريكا هرگز خوشايند نيست و بسيار نامناسب تر از وضعيت فعلي است. لذا مي توان گفت در مناقشه كنوني، آمريكا و غرب بايد با طرف پيروز خود تعامل داشته باشند و لاغير! علت اساسي مقهور شدن آمريكا و غرب در اين مرحله از شطرنج سياسي عمدتاً همان «فريب خوردگي ناشي از غرور قدرتمندي» است.
۶- عقل سياسي را غير از اغواي قدرت، آفت ديگري نيز تهديد مي كند كه همانا «ترس از قدرت» است. ترس غير از محاسبه عاقلانه توان رقيب است؛ ترس يك هيات فكري است. يك نوع «چيره شدن شرايط تلقي» از وضعيت وجود است كه امكان تحرك و پيشروي را مي گيرد و فرد را زمين گير مي نمايد.
همان طور كه تلويحاً اشاره شد، يكي از علل اساسي پيروزي جمهوري اسلامي در مناقشه جاري، شجاعت منطقي و رهايي از چنگال رعب سياسي بود كه خود عوامل مهم اعتقادي و تجربي دارد.
همانطور كه «ترس» غير از ارزيابي واقع بينانه از توان رقيب و دشمن است؛ «نترسيدن» هم با بي احتياطي و بي انعطافي تفاوت دارد، يعني سياستمداراني كه با شجاعت به يك پيروزي دست مي يابند نبايد خود گرفتار فريب قدرت وضعيت جديد شوند، بلكه بايد با تمام توان شكر اين نعمت را به جا آورده و از آن حفاظت كنند. اين «وضعيت ذهني» عقل سياسي طرف پيروز را به سوي محاسبه گري دقيق تر،
طراحي تحرك هاي پيچيده تر و انعطاف هاي حساب شده تري سوق مي دهد، عقل حسابگر نبايد فراموش كند كه حريف شكست خورده و ناكام تلاش مي نمايد تا صحنه را عوض كند و لذا فعال تر به ميدان مي آيد. بنابراين به نظر من در شرايط غرورآفرين فعلي هرگز نبايد در «غرور» ناشي از توفيق گرفتار شويم كه در اين راه گردنه هاي ديگر باقي  است.
۷- در دنياي سقراط، سياست مانند ساير امور همه بر محور «عشق به حقيقت» دور مي زدند: حال اگر «امر» مورد نظر فهم واقعيت «پديده اي» خارجي باشد، عشق به حقيقت دنبال بهترين فهم است و اگر آن «امر» پيگيري و كشف وظيفه باشد، «عشق به حقيقت» در يافتن درست وظيفه و عمل بدان متجلي مي گردد.
سقراط فردي كاملاً سياسي بود و جان خود را هم در اين راه فدا كرد، اما وي هرگز سياستمدار نبود و مدعي آن هم نبود. براي سقراط، سياست، بخشي از فلسفه بود و فلسفه تمام حيات فكري او را مي پوشاند. در حيات سياسي، سقراط براي خود دو اولويت مطرح كرده بود:
اول؛ پرده برداري از واقع نماها و نشان دادن ماهيت حقيقي آنها.
دوم؛ پرده برداري از ندانستن ها در حالي كه افراد از آن آگاه نيستند.
جهل اولي بر مدعي روشن است، اما به فريب و دروغ آن را پنهان مي نمايد و جهل دومي، مركب است.
چرا اين دو محور اهميت دارند:
اهميت محور اول، به خاطر ماهيت «قدرت» است؛ قدرت به سرعت فاسد مي شود و قدرتمند به دروغ و فريب آلوده مي گردد. لذا سقراط براي «فيلسوف» (بخوانيد روشنفكر) اين وظيفه مهم را قائل بود كه بايد نقاب دروغ و عوام فريبي را از چهره سياستمداران با شجاعت كنار بزند تا مردم بيشتر امكان ديدن واقعيت ها را پيدا كنند.
اما در محور مردم، گذشته از سياستمداران، مردم هم موضوع بحث هستند. در زندگي مدني، هيچ كس از گزند يا خطر انحراف مصون نمي باشد! پس بايد همواره «راه هاي نادرست» را شناسايي كرد.
ملاحظه مي نماييد كه فكر سقراط، ساختن و كشف را در ضمن از بنياد سرنگون كردن و اوراق نمودن و نقد ذاتي كردن، دنبال مي نمايد!
۸- قبلاً اشاره كرديم درميان دغدغه هاي مختلف سقراطي، دو مورد داراي اهميت ويژه است: فريب مردم(عوام فريبي) و جهل مركب.
سياستمداران چه براي دستيابي به قدرت و چه براي حفظ آن به اقبال عامه نياز دارند و اين امر منحصر به نظام هاي دموكراتيك نيست. اما اقبال مردم خود پديده اي پيچيده و مهم است و داراي مكانيزم و تعاملات علت- معلولي خاص مي باشد كه در بسياري از موارد چندان روشن هم نمي باشد. رايج ترين پديده در رفتار سياستمداران «فريب عامه» و جلب اقبال آنها با طرح مطالبي است كه واقعيت كاملاً دگرگونه اي دارد، ولي سياستمدار آنها را با رنگ  و لعابي خاص و فريبنده به مردم عرضه مي نمايد.
اين پديده- كه از قديمي ترين عوارض قدرت است- در دوران ما با استفاده از امكانات ارتباطي و سامان هاي انحصاري رسانه اي داراي ابعاد و توانمندي  خاصي شده است، به نحوي كه امروزه «مهندسي افكار عمومي» به عنوان رشته و فني پيچيده داراي ميدان فعاليت وسيعي شده است.
مورد دوم، جهل مركب سياستمداران است؛ هنگامي كه سياستمدار بر مركب قدرت سوار گشته و توجه و اقبال عمومي را مشاهده مي كند، آرام آرام احساس مي نمايد كه داراي ويژگي  خاصي است كه اين چنين مورد توجه قرار گرفته و اين ويژگي به تدريج در يك تلقي «خودمحور» ظهور مي نمايد: سياستمدار چنين مي پندارند كه داراي فهمي بالاتر و مستغني از كمك ديگران است و خود تحفه اي است كه يا «آسماني» نازل شده و يا به نحو «زميني» محصول يك موتاسيون خوش هنگام است. لذا در هر امري ساعت ها سخنراني مي كند، راه حل مي دهد و از نقد ديگران سخت آزرده مي شود و آن را صرفاً حمل بر دشمني و رقابت سياسي مي نمايد، زيرا احتمال هم نمي دهد كه آراء او و برنامه هاي او امكان نادرستي داشته باشند. اين پديده جهل مركبي است كه سقراط سخت نگران آن است.
اما مبارزه و مقابله با اين دو عارضه زندگي مدني نه وظيفه سياستمداران است و نه به طور طبيعي آنان صاحب چنين توانايي هستند. مطابق نسخه سقراط، اين وظيفه فيلسوف(در تلقي سقراطي) و يا روشنفكر(در تلقي مدرنيته) و يا علما و مصلحان(در تلقي ميراث اسلامي) است كه مي بايست سنت امر به معروف و نهي از منكر را زنده نگه دارند.
در مسلك سقراط، رقص سقراطي(Elenchus) و در مدرنيته، اصطلاح نقد(Critique) و در ادبيات اسلامي امر به معروف و نهي از منكر عناوين كليدي هستند كه هم ماهيت موضوع را مي رسانند و هم تلقي عامل و هم روش مورد نظر در معالجه مرض و برخورد با پديده را روشن مي كنند.
۹- مبارزه با عوام فريبي سياستمداران كار مشكل و پرهزينه اي براي فرد مبارز است: اولاً، ناقد بايد در فضا و شرايطي كه مساعد نيست و در حالي كه مردم اقبال به سوي فرد يا موضوعي خاص دارند، در خلاف جهت باد حركت كرده و سعي نمايد پرده هاي فريب را از روي سخن ها و رفتارها كنار زند تا مردم ماهيت موضوع را روشن و آشكار ببينند. طبيعي است اين امر هم داراي صعوبت محتوايي است و هم نقدكننده را در معرض فشارهاي سنگين سياسي افكار عمومي قرار مي دهد تا جايي كه ناقد بايد همه چيز را در معرض از دست دادن ببيند. آيا «ناقد» تا اين حد در نقد خود ايستادگي دارد؟ غالباً نه! و در مرحله اي سياستمداران به سوي آنان مي آيند و معامله صورت مي گيرد و ناقد خود بخشي از پروژه فريب مي شود! فقط آنان كه بر مركب «عشق» يعني عشق به حقيقت سوار هستند، آمادگي دارند كه همه چيز را در اين راه فدا كنند. خلاصه استدلال سقراط در لزوم «عشق» براي نقادي چنين است.
البته سقراط، صعوبت محتوايي را هم به نحو تفصيلي مورد كاوش قرار داده است. روش معروف او كه به رفض سقراطي يا ديالك تيك سقراطي معروف است بر محورهاي زير استوار مي باشد.
اول: روبه رو شدن با پديده و انتخاب نقطه آغاز؛ نقطه آغاز همواره معروف ترين «موضع» است و موضعي است كه سياستمداران با اقبال مردم آن را همراه كرده اند.
دوم: نقطه بعدي تلاش براي يافتن ناسازگاري روشن در اين موضع مي باشد و اين كار را با «بازجويي سقراطي» آنقدر با حوصله ادامه مي دهد تا مواضع معروف و مورد اقبال «اوراق» شده و روي زمين قرار گيرند.
سوم: نشانه و خصلت ديگر ديالك تيك سقراطي، تلاش در تشويق ديگران به اختراع نسخه هاي گوناگون جديد از اين مجموعه است. اما خود به عنوان ناقد، هرگز در روند اين «ساختن» مشاركتي نمي نمايد.
چهارم: وقتي نسخه هاي جديد مطرح شد و سياستمداران برخي را برگزيدند، دوباره چرخه كامل از نو شروع مي شود تا مبادا عوام فريبي در صورت جديدي ظاهر گردد.
اين داستان پا به پاي ادامه زندگي انسان در تجمعات مدني(بهم وابستگي سازمان يافته) ادامه خواهد داشت. يعني همواره نيازمند سياستمداراني براي اداره مملكت مي باشيم و در كنار آنان نقاداني مي خواهيم كه پاسدار حقيقت باشند و پرده از روي دام هاي فريبي كه براي عامه پهن مي شود بردارند.
۱۰- مبارزه و مقابله با مفسده جهل مركب در دشواري و عوارض كمتر از مبارزه با عوام فريبي نيست. همان طور كه اشاره كردم سياستمدار هنگامي كه احساس برخورداري از قدرت مي نمايد و ملاحظه مي كند كه اوامر او اطاعت مي شود و در عين حال اقبال عمومي را ملاحظه مي كند و مي بيند كه مردم براي او و سخنانش «هورا» مي كشند، به تدريج دچار «تنظيم فكري» خاصي مي شود كه از ويژگي هاي اعتماد غيرقابل خدشه به واردات ذهني خود است. البته غرض من از اين مقوله غير از اعتماد به نفس است كه از ضروريات مديريت مي باشد. در اعتماد به نفس، فرد در مقابله با مشكلات روحيه خود را از دست نمي دهد و نااميد نمي شود، بلكه با اتكاء به توجهات الهي و به كارگيري روش هاي عقلايي مانند مشورت و حسابگري، بهترين راه «كشف شده» - و نه صرفاً به ذهن مبادرت كرده _ را برمي گزيند و آن را ادامه مي دهد و همواره پذيراي نقدها و آماده اصلاح برنامه كار است. اما در جهل مركب، «اعتماد غيرقابل خدشه به واردات ذهني فرد» جاي اعتماد به نفس عقلايي را مي گيرد، به نحوي كه سياستمدار احساس مي كند به نحو «ويژه» اي صاحب برتري است.
اعتقاد به برخورداري از جايگاه ويژه، سياستمدار را به مشورت با ديگران بي اشتها مي نمايد و انتظار دارد كه همه آنچه را كه به ذهن او مبادرت كرده درست بيانگارد و در نتيجه هر گونه نقد را با تئوري توطئه عليه خود توجيه مي نمايد و عملاً با نقد كننده مقابل مي شود. پس زمينه كار نقاد سقراطي در اين بخش هم مي تواند با فشارهاي سياسي زيادي همراه شود.
«جهل مركب» سياستمداران مي تواند هزينه سنگيني را به يك ملت تحميل نمايد و فرصت هاي طلايي را بسوزاند. به خصوص اگر سياست هاي غلط چند سالي اعمال گردد در آن صورت نهادهاي دولتي و ساختارهاي اجتماعي متناسب با آن همانند نهال هاي كج پا مي گيرند و اصلاح آنها خود جراحي هاي فراواني را مي طلبد و روابط ناسالم ناشي از اين سياست هاي غلط مي تواند دهه ها دامن گير يك ملت باشد. نقادي در اين حوزه از يك سو بايد كاملاً متكي به سياست ها و نحوه عمل سياستمداران باشد و از سوي ديگر خود در اثر جوسازي سياسي از مسير اصلي منحرف نگردد.
۱۱- براساس آنچه تا كنون توضيح داده ايم براي عمل سياسي دو فضاي متمايز وجود دارد: فضايي كه در آن عقل سياسي با حسابگري حاكم است و عقلانيت آن را تشكيل مي دهد و ديگر فضاي نقادي (روشنگري) سياسي است كه عقلانيت حاكم بر آن نقش «عشق به حقيقت» است. اولي را ارسطويي ناميديم و دومي را سقراطي كه البته اسامي ذكر شده مي توانند ما را در فهم از ماهيت اين دو فضا ياري بدهند ولي نبايد باعث برداشت انحصاري باشند، به عبارت ديگر: عقلانيت هاي حسابگرانه و عاشقانه غيرارسطويي و سقراطي هم وجود دارند!
نكته مهم اين است كه هر دو فضاي سياسي ترسيم شده براي عمل، داراي شرافت يكساني هستند و انسان فعال سياسي مي تواند هر يك را به تناسب علاقه و تشخيص براي نشاط عملي خود برگزيند. دنياي سياستمداري براي نيت خدمت همانقدر شريف است كه فضاي روشنگري. البته خلط اين دو فضا در عمل كار درستي نيست. بعد از پيروزي انقلاب اسلامي فراوان ديده ايم كه مسئولان ما كه سابقه قيام و انقلاب را با خود حمل مي كنند علي رغم تصدي مناصب سياسي كه در فضاي سياستمداري است، مواضعي را بيان مي نمايند كه تناسب با دنياي روشنگري دارد يعني اگر «سقراط وار» عمل مي كردند اين نحوه رفتار متناسب بود اما وقتي متصدي مناصب سياسي هستند، اقتضاي اين امر توجيه پذيري براساس عقل حسابگرانه است. نمي گويم «روشنگري» كار بدي است اما مي گويم «تناسب» شرط درستي و معقول بودن كارها است. اگر در فضاي سياستمداري هستيم، اقتضاي اين فضا، عمل براساس عقلانيت حسابگرانه است و اگر غير آن كنيم عملي نامتناسب انجام داده ايم كه مي تواند زيان بار باشد و مسلماً عملي شايسته نيست.
به همين نحو اگر در فضاي روشنگري قدم مي زنيم بايد عاشقانه پرده هاي فريب عامه را به كناري زده و با جهل مركب سياستمداران مقابله كنيم. حال اگر در اين فضا، نقش سياستمدار مسئول منصب و متصدي را بازي كنيم، عملي نامناسب انجام داده ايم. به عبارت ديگر وقتي سياستمداري كه مسئوليت دارد در گفتار و رفتار خود به نحوي عمل مي كند كه مربوط به فضاي روشنگري است، اين نه تنها عمل صالح نيست بلكه به نوعي «بي مزگي انقلابي» است! و به همين نحو، روشنفكري كه به جاي شجاعت در نقد عمل و گفتار و سياست هاي حكومت و سياستمداران _ كه نه همه سياستمداران در حكومت هستند و برخي مي توانند در اوپوزسيون باشند- ژست مصلحت انديشانه بگيرد و مانند يك وزير يا وكيل صحبت كند، اين هم علامت پختگي او نيست!
در بهترين حالت اشتباه در «شأن» است و در واقع بينانه ترين توجيه «فرصت طلبي» است. سياستمداري، قدم زدن در فضاي عقل حسابگرانه است، لذا هر سخن و هر اقدام سياستمدار بايد با محاسبه نفع و ضرر از روي چرتكه منافع مالي باشد. سياستمدار نبايد از اين فضاي عقلاني خارج گردد. اما روشنفكر سياسي به عكس نبايد هرگز خود را محصور در اين فضا نمايد، بلكه بايد در فضاي نقادي و تحت سيطره عقلانيت عشق محور _ عشق به حقيقت- عمل نمايد. سخنان او بايد صريح و شالوده شكن و شجاعانه و بي پروا باشد و رفتارش در جهت دريدن پرده هاي فريب و يا شكستن حصارهاي جهل مركب باشد.
سياستمدار نبايد وسوسه شود و دل به دريا بزند و «كار دل» انجام دهد، بلكه دل سياستمدار بايد پر از اسرار باشد و فشار اين كتمان را تحمل نمايد. در حالي كه روشنفكر سياسي دلش سري ندارد بلكه نقش او برملا كردن اسرار است، اما جانش تحت فشارهاي سنگين تا پاي از دست دادن سر پيش مي رود.
۱۲- لازم است به نقش مهم مطبوعات (رسانه ها) و ارتباطات در خدمت هر دو فضاي عمل سياسي توجه نمائيم: آنچه نادرست است اين است كه مدعي شويم رسانه صرفاً مربوط به فضاي روشنگري و روشنفكري است و بدين ترتيب گويي جز «حق پرستي» منطق ديگري ندارد! اين تفكر اشتباهي واضح و مغالطه اي معروف است. «رسانه» هيچ تقدسي برتر از عمل سياسي در هر يك از دو فضاي سياسي عمل سياسي را ندارد و شايد عمدتاً متعلق به فضاي حسابگري باشد تا فضاي روشنگري، زيرا رسانه تا حدي بسيار زياد ابزار سياستمداران است تا بلندگوي روشنگران. اما از اين مغالطه كه بگذريم رسانه براي روشنگري سياسي وسيله اي بي مثيل است! و دقيقاً به اين خاطر است كه سياستمداران نقش آن را خطرناك دانسته و غالباً رسانه هاي خارج از خط را محدود مي نمايند!
نهايت كلام: اين رساله با غرض كمك و راهنمايي برادران و خواهران عزيزي نوشته شده است كه قصد ورود به حوزه سياست عملي را دارند. براي آنان دو فضاي مختلف عمل ترسيم نموده ام كه يكي را بر مركب عقل حسابگر و ديگري را بر براق عشق حقيقت طلب استوار نموده ام، اميدوارم كه مورد استفاده قرار گيرد. فراموش نكنيم كه عقل حسابگر ارسطويي و عشق سوزان سقراطي هر دو بايد متوجه مقصد اعلي و غايت قصوايي باشند كه معناي هستي است.

گفت وگو با دكتر محمدجواد اردشير لاريجاني، استاد فلسفه و منطق دان رياضي - بخش پاياني
رياضيات؛ روش بي نظير تفكر

دكتر محمدجواد اردشير لاريجاني- رياضي دان و مؤسس پژوهشگاه دانش هاي بنيادي- در دو بخش پيشين گفت وگوي خود كه در روزنامه همشهري به چاپ رسيد، درباره تاريخ منطق رياضي و فلسفه ذهن و نيز ماجراي تأسيس پژوهشگاه دانش هاي بنيادي توضيحاتي داد.
وي در مورد مباحث مهم فلسفه ذهن و به خصوص نظريه تحويل گرايي يادآور شد: بخشي از مغز ما كار محاسباتي انجام مي دهد، اما پاسخ به اين سؤال كه آيا همه ذهن و نقش ما به كمك اين مدل قابل بيان است يا نه، واقعاً موضوع غامضي است. موضع متواضعانه كه بيشترين گرايش را در دنيا دارد، اين است كه چون به هر حال دنياي مغز قابل دسترسي و پژوهش است، براي شروع بهتر است. اما اينكه آيا ذهن قابل تحويل به مغز است يا نه، مسأله غامضي است.
لاريجاني در بخش پاياني اين گفت وگو تأكيد مي كند: رياضيات بايد طوري آموزش داده شود كه دانش آموزان به اين نتيجه برسند كه رياضي يكي از راه هاي بي نظير فكركردن است و با آن اخت شوند. كنكور باعث شده كه استعدادهاي درجه يك مملكت نابود شود.
قسمت سوم و پاياني اين مصاحبه كه مربوط به آموزش رياضيات و همين طور چگونگي ورود اينترنت به ايران است، در سايت همشهري آنلاين قرار داده شده است. علاقه مندان مي توانند به آدرس www.hamshahrionline.ir / shownews.asp? nid=910 مراجعه كنند.

سايه روشن
استعاره فوتبال
مرتضي سيفي

جورج لَكاف George Lakoff زبان شناس و مارك جانسون Mark Johnson فيلسوف در سال ۱۹۸۰ به اتفاق هم كتابي منتشر كردند به نام «استعاره هايي كه با آنها زندگي مي كنيم Metaphors We Live By. اين كتاب چهارچوب و مبناي مطالعات بعدي درباره تاثير استعاره ها و طرحوارههاي مفهومي Image Schemas برشناخت انسان را بنيان نهاد و از اين جهت يكي از اولين و اصلي ترين نوشتارهاي «نظريه معاصر استعاره» محسوب مي شود. هرچند پيش از لكاف و جانسون، مايكل رِدي در مقاله اي به تفصيل از «استعاره مَجرا» و نقش آن در شكل دهي به انديشه انساني سخن گفته بود. گوهر كتاب جانسون و لكاف اين است كه استعاره ها نه تنها ابزارهايي زيبايي شناختي و ادبي اند، بلكه فراتر از آن، انسان استعاري مي انديشد و چنان كه از عنوان كتاب به روشني فهميده مي شود : انسان با استعاره ها زندگي مي كند.
زبان شناسان شناختي استعاره را فهم يك حوزه مفهومي بر حسب حوزه مفهومي ديگر تعريف مي كنند. حوزه مفهومي اي كه ما از آن عبارت استعاري را ترسيم مي كنيم، حوزه مبدا و حوزه مفهومي اي كه سعي داريم آن را بفهميم، حوزه مقصد نام دارد. مثلا در استعاره «عشق يك سفر است»، حوزه مفهومي سفر حوزه مبدا و حوزه مفهومي عشق حوزه مقصد است. معمولا چنين است كه ما از استعاره ها استفاده مي كنيم تا حوزه هاي مفهومي انتزاعي را بر حسب حوزه هاي مفهومي ملموس و محسوس بفهميم.
از نظر لكاف اساسا استعاره ها نقش مهم و گاهي اصلي را در فعاليتهاي ادراكي زندگي روزمره انسان ايفا مي كنند. براي فهم بهتر تئوري لكاف به اين مثال هاي توجه كنيد:
ما عموما بحث كردن را نوعي جنگ مي دانيم. ساده تر، با اعمال چارچوبِ مفهومي جنگ كردن در عمل «بحث كردن»، بحث كردن را بر اساس جنگ مي فهميم. توجه كنيد:
ادعاهاي شما غير قابل دفاعند
استحكامات دشمن غير قابل دفاع است
او به نقاط ضعف استدلالم حمله كرد
اسرائيل به فلسطيني ها حمله كرد
انتقادات او درست هدف گيري شده بود
راكت خوب هدف گيري شده بود
من استدلالش را در هم كوبيدم
مواضع دشمن در هم كوبيده شد
تا كنون د رهيچ مباحثه اي بر او پيروز نشده ام
در جنگ با عراق پيروز شديم
و با اين همه، مي دانيم كه مباحثه جنگ نيست كه در آن از درهم كوبيدن و حمله و تسليم شدن و پيروزي سخن بگوييم. ولي چاره اي نداريم مباحثه را بر اساس يك الگو بفهميم كه در اينجا همان الگوي جنگ است. البته اگر فرص كنيم در جامعه اي ديگر، مباحثه را با استعاره اي متفاوت مي فهمند، كليه تعاملات طرفين بحث و بخصوص تلقي آنان از همديگر، طور ديگري مي شد. لكاف در اينجا به يك جامعه مفروض اشاره مي كند كه در آن بحث كردن را با رقصيدن مي فهمند. در الگوي جانشين رقص(يا همان استعاره رقصيدن) ديگر نوعي تقابل حاكم نيست بلكه طرفين به جاي اينكه در مقابل هم باشند بيشتر با هم اند و نه تنها نمي خواهند همديگر را شكست دهند بلكه اگر هماهنگ تر، همسان تر و بكلي هارمونيك تر برقصند، نتيجه كلي كار بهتر و موفقيت آميز تر است. به همين سان با حاكم شدن نظام هاي استعاري متفاوت بر مفاهيم، رفتارهاي ناشي از آن نيز متفاوت مي شود.
به همين سان، فوتبال يك بازي است كه در آن دو تيم براي سرگرمي و تفريح بايد تلاش كنند بر ديگري پيروز شوند. دوباره تاكيد مي كنم كه فوتبال بازي است؛ جنگ نيست و هدف از آن هم صرفا تفريح است. تيم ها با هم برابرند و هيچ برتري ارزشي يا ذاتي اي نسبت به ديگري ندارند. و چون در بازي هستيم، در بازي حق و باطلي هم وجود ندارد. چنين نيست كه يك تيم حق باشد و ديگري باطل؛ يكي بر خطا و ديگري صواب. بازي، بازي است و نه هيچ چيز ديگر. البته اين بازي قواعدي هم دارد كه بايد رعايت شود و بردن و باختن در چارچوب اين قواعد است كه معنا مي يابد و الا هدف، در فوتبال حذف رقيب به هر قيمت نيست؛ بلكه فقط شكست او در چارچوب قواعد بازي است.
اگر بخواهيم كمي دقت معني شناختي هم به خرج بدهيم اينجا ديگر نبايد از شكست و پيروزي استفاده كنيم؛ بايد بُرد و باخت را به كار ببريم. چه اينكه در ابتدا و انتهاي هر ديدار - بُرده باشي يا باخته - بايد دست دوستي در دست حريف و گونه به گونه اش بگذاري به مهر؛ كه يعني هرچه بود بازي بود.... و والسلام! همين جاست كه تفاوت معناي برد و باخت با شكست و پيروزي آشكار تر مي شود. به همان سان كه جنگ ها را نمي بريم يا نمي بازيم ( بلكه در آن پيروز مي شويم يا شكست مي خوريم) به نحوي مشابه، در بازي كردن هم صرفا با برد و باخت مواجه ايم و نه چيزي فراتر از آن.
تقابل را مي توان بر اساس الگوها يا استعاره هاي متفاوتي فهميد. يكي اين است كه تقابل را نوعي بازي بدانيم و استعاره فوتبال را بر آن حاكم كنيم. ديگر آن است كه بر آن استعاره جنگ را حاكم كنيم و احتمالا الگوهاي ديگري را هم مي توان در نظر گرفت.
به نظر مي رسد، امروز تلاش مي شود در بسياري از تقابل هاي سياسي و فكري به جاي استفاده از استعاره هايي كه در آن مفاهيم حق و باطل و درست و نادرست حاكم است، از استعاره هاي پلوراليستي يا شبيهِ بازي، مثل آنچه در فوتبال ديديم، استفاده شود. ادبيات تقابل هاي سياسي بين كشورها به مرور زمان، مفاهيم بيشتري از الگوهاي فوتبال را به عاريت مي گيرد. حكومت استعاره فوتبال بر سياست متضمن چه پيش انگاره هاي نظري است؟
اگر فرض كنيم سياست همان بازي فوتبال باشد، شبكه هاي مفاهيم سياسي چنين تغيير خواهند كرد: صحنه سياست، زمينِ بازي است كه تيم هاي متعددي در آن بازي مي كنند كه هريك بايد تلاش كند در چارچوب قواعد بازي بر ديگر رقبا پيشي بگيرد. و بُردن رقيب تنها در«زمين» بازي و تحت قواعد آن ارزشمند شمرده مي شود و توسل به ابزارهاي بيرون زمين ضد ارزش است- مثلا تروريزم يكي از اين متوسل شدن هاي به ابزارهاي بيروني است.
و از همين رو، كسي در سياست ديگر ادعا نمي كند كه ما برحقيم و شما باطل. بازي، بازي است و حق وباطل بَردار نيست. هر كسي بنا به اقتضاي سليقه، شرايط اجتماعي، جغرافيا، يا مليت طرفدار يك تيم- بخوانيد حزب يا كشور- است و از آن حمايت مي كند. استعاره فوتبال، استعاره اي پلوراليستي و غيرايدئولوژيك است و با حاكميت آن بر صحنه سياست، از سياست هم ايدئولوژي زدايي مي شود. نگاه كنيد به رؤساي كشورهايي كه با هم جنگيده اند ولي در صحنه ديپلماتيك مثل مصافحه هاي پيش از بازي، گل مي گويند و گل مي خندند. به بسياري از تقابل هاي كشورهاي دنيا نگاه كنيد.به هر حال، تا اينجا ديگر شايد به نحو موجهي بتوان گفت استعاره فوتبال، استعاره اي موهم ارزشهاي ليبرالي-پلوراليستي است. اين قدرت استعاره هاست. استعاره ها وقتي حاكم شوند، راه گريزي از پيامدهاي مفهومي شان نداريم. چرا، مي توانيم به كار نبريمشان، ولي اگر استفاده كرديم آرام آرام مثل اختاپوسي در تمام شبكه هاي مفاهيم دست مي برند و معاني واژه ها و روابط معاني را قلب مي كنند. گسترش يك مفهوم هميشه ملازم تقلاي نظري فيلسوفان و روشنفكران نيست؛ گاهي يك جمله در يك روزنامه، مثل:«اروپا توپ را به زمين آمريكا انداخت» مي تواند حاوي هزار نكته و تئوري باشد.

|  اقتصاد  |    اجتماعي  |   انديشه  |   سياست  |   سينما  |   شهرآرا  |
|  ورزش  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |