چهارشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۸۵
ادبيات
Front Page

تأملي در سه دفتر شعر مقاومت
فلسطين! تو شهيدي هستي با چشم هاي باز مشكي
002193.jpg
002178.jpg
002181.jpg
002175.jpg
در سال هاي اخير، موج جديدي از گرايش  شاعران ايراني به سرودن  در ستايش از مقاومت فلسطين آغاز شده است. موجي كه در سال هاي دهه پنجاه تا نيمه دهه شصت در شعر فارسي به راه افتاده بود و گرايش هاي مختلف فكري در آن جريان حضور داشتند. آنچه امروز مي خوانيد، نقد و نظري است بر سه كتاب شعري كه در اين سالها به طور كامل با اين محور معنايي سروده شده اند و به نوعي بي سابقه هستند، يعني مجموعه اشعار يك شاعر فارسي زبان كه تماماً به موضوع فلسطين اختصاص دارد: كتاب «مثل آتش كه از دل سنگ» از حسين اسرافيلي، «چشم هاي زيتوني» از مجتبي مهدوي سعيدي و «اين پسرهاي كتاني» از محمدرمضاني فرخاني.
جهان اسب چموشي است كه سواران خود را به زمين خواهد كوفت
حسين اسرافيلي، شاعري كه در دهه شصت با لحن حماسي غزل هايش شهرت يافت و غزل معروف او با مطلع معروفترش:
مِي برم منزل به منزل چوب  دار خويش را
تا كجا پايان برم آغاز كار خويش را
هنوز در ذهن شعردوستان هست، شاعري كه اكنون به تعبيري، پيش كسوتي براي نسل جوان شاعران به حساب مي آيد، اما با افسوس بسيار كتاب شعر او درباره فلسطين با عنوان «مثل آتش كه در دل سنگ»، كتابي است ضعيف. اين كه مي گويم ضعيف، نه تنها نسبت به توقعي كه از او مي رود، بلكه نسبت به هنجارهاي ميانگين يك دفتر شعر خوب هم اين دفتر، دفتر قابل دفاعي نيست.نقطه قوت و محل درخشش اسرافيلي، صميميت عاطفي درآميخته با لحن حماسي شعرهايش بود و نه فرم متمايز و زبان آوري خاصي كه به خصوص در اين روزگار از شعر انتظار مي رود. آن لحن و آن صميميت، در وزن و قافيه كلاسيك، به شكل يك جهش متبلور مي شد و غزل ها و چهارپاره هاي دفتري مثل «تولد در ميدان»، علي رغم اين كه از نظر نوآوري هاي زباني به نسبت شاعران چهارپاره سراي همان دوره مثل يوسفعلي ميرشكاك يا غزل سرا مثل قيصر امين پور، عقب تر بود، اما گيرايي و دلنشيني خاصي داشت. در همين دفتر مورد بحث، يك چهار پاره در آخر كتاب هست كه به استثناء دو شعر كوتاه سپيد با عنوان هاي «پرده آخر» و «تبرها و تبردارها»، از تمام شعرهاي سپيد كتاب «بهنجارتر» است. مسأله خيلي ساده است، در شعر سپيد، در غياب وزن و قافيه(حتي از نوع نيمايي آن) «فرم» و «ساختار» شعر جايگاه تعيين كننده اي دارد. متأسفانه در اين دفتر هيچ وسواس و حتي هيچ دقتي براي خلق يك شعر سپيد با فرمي و ساختاري كه متمايز از ساختار «نثر شاعرانه» باشد، نمي بينيم. يك علت ديگر هم در بروز اين گسست شاعرانه در اين دفتر، انتخاب نادرست مضمون پردازي خاص شعرهاي اعتراض توسط شاعري مثل حسين اسرافيلي است. اين نوع از مضمون پردازي كه در ظاهر به شعر ريختي پاشان مي دهد سابقه  زيادي دارد و نوعي «هجو مدرن» به شمار مي آيد. نمونه هاي بارز آن در آثار طاهره صفارزاده، سلمان هراتي، عليرضا قزوه (در «مولا ويلا نداشت») و حتي اگر به عقب تر برويم در كارهاي دو دفتر آخر «فروغ فرخزاد» رد آن را پيدا مي كنيم. زبان شعر در اين نوع از شعرها، بسيار نزديك به زبان محاوره  است و در عين حال بازيگوشي هاي زباني در آن به وفور يافت مي شود. بديهي است كه در اين گونه از شعر، «طنز تلخ» و «ظرافت هاي زباني» و از همه مهم تر «تنوع دستمايه ها» عوامل بازدارنده اي براي شعر از سقوط در ورطه شعار هستند. شاعر در اين گونه از شعرها مرتب بايد ريل عوض كند و دستمايه اي جديد براي «هجو» در پيش روي خواننده قرار دهد و الا شعر به سرعت به يك بيانيه خشمگين تبديل مي شود. به نظر مي رسد كه شاعري به نام حسين اسرافيلي كه در غزل ها و چهارپاره هاي دفتر موفق «تولد در ميدان»، «عاطفه اي صريح» و لحني «درشتناك  و حماسي» از خود نشان داده است، نتواند در چنين ژانري كه مستلزم پرهيز از صراحت و نيز ظرافت هاي طنازانه  زباني است، موفق عمل كند. در عمل هم همين شده است. اتفاقاً موفق ترين شعر اين دفتر شعري است در قالب مرثيه براي شهيد دكتر فتحي شقاقي، شعري كه از اعتراض فاصله گرفته و به همان صميميت و لحن عاطفي معهود اسرافيلي نزديك شده است.
آيا تو مي وزي كه باد بي سانسور روزنامه ام را ورق مي زند؟
كتاب «چشم هاي زيتون» اثر مجتبي مهدوي سعيدي تأثر آشكاري از شعر عرب و به خصوص شعر مقاومت فلسطين نشان مي دهد. آنجا كه مضمون حماسي، با خطاب هاي عاشقانه يا تصاوير بافت ليريك(غنايي) در هم مي آميزد و طنين مظلوميتي را ايجاد مي كند كه برخاسته از سرشت تلخ و سرنوشت سياهي است كه دست تقدير از يك سو و خنجر خيانت از سوي ديگر براي ملت فلسطين رقم زدند. در شعر دفاع مقدس در ايران چنين پديده اي كمتر بوده است و اين شايد ريشه در عوامل متعددي مثل پس زمينه هاي مذهبي اين نوع از شعر در ايران داشته باشد كه چندان ورود و تلفيق مضامين ليريك را در چنين بافتي برنمي تابد و نيز شايد به علت سرشت غالب و پيروز جنگ در ايران بوده باشد اما به موازات رشد نسلي از شاعران متعهد و مذهبي كه با ادبيات عرب آشنايي نزديك داشتند ، آرام آرام بافت غنايي در اشعاري كه از نظر بن  مايه حماسي هستند، خود را نشان مي دهد، مثلاً در آثار عبدالرضا رضايي نيا در دهه هفتاد يا مجموعه بسيار مهم «نامي كه گم شده است» از هادي سعيدي كياسري، مجتبي مهدوي سعيدي هم از اين نسل است. مجموعه از نگاه نگارنده يك مجموعه متوسط است. البته زمان گردآوري اين مجموعه بيش از ده سال پيش است و اكنون زبان شعر مهدوي سعيدي بسيار پخته تر از آن دوران است. كتاب شامل ۳۴ قطعه شعر آزاد و ۱۰ غزل است. غزل ها ضعيف است و نشان مي دهد كه شاعر لااقل تا زمان تدوين كتاب، به شكل حرفه اي به غزل نپرداخته است. اما در شعرهاي آزاد اين مجموعه، جرقه هايي مي بينيم كه از استعداد ذاتي شاعر حكايت دارند: رفتي/ و خون/ مفاهيم را دگرگون كرد/ و ديگر/ تأثر/ حتمي ترين پيامد هر مرگ نيست/ و من ديگر براي روزهاي رفته از دست غبطه نمي خورم/ و براي روزهاي بي تو/ به مسلسل پناه مي برم(ص ۶۹) «مي خواستند/ سرنوشتم را/ با تقدير تلخ چفيه ام/- كه هماره/ نقشي از زنجيرهاي به هم پيوسته است-/ پيوند دهند/ كوشيدند چشمانم را نيز/ با آن بپوشانم/ اما نگاهم/ هيچ گاه دست از تحقيرشان برنداشت»(ص ۵۲)از اين دست كشف هاي شاعرانه در اين كتاب كم نيست اما نوعي تفنن و مقاديري فاصله با حرفه اي گري در كار شاعر در اين دفتر ديده مي  شود كه علامتش آوردن تعداد قابل توجهي شعر ضعيف در كنار برخي از شعرهاي قوي است و نيز در خود شعرها برخي از بندهاي درخشان در كنار بندهاي كاملاً معمولي و حتي سست نشسته اند كه شاعر با توجه به دانش شعرش مي توانست تا حدود زيادي اين افت و خيزها را تشخيص دهد.
سرت چه پرچم خونيني بود وقتي در خيابان هاي شهر شوت مي شد
هزار كودك همسايه را به خاطر مي آورم/ كه گل ميخك بر سينه زدند/ و در آتش باران بمب و راكت/ پله هاي زيرزمين را گم كردند و لاجرم/ از نردبان ستاره ها به ملكوت آسمان رفتند.‎/هفت دقيقه بعد آن طرف تر/ طرحي از اندام ما بر ديوار بود/ كه طولي نمي كشيد/ در سايه موشك باران محو شود‎/ ما سه نفر بوديم/ نشسته بوديم/ كه صبور و فروتن/ موشك/ از در وارد قهوه خانه شد!‎/ مي دانيد!/ جاز نبود، مجاز هم نبود/ آن جا فقط انفجاري بود/ كه ما منفجرش شديم
اين پسرهاي كتاني، ص ۸ و ۹
آنچه در كتاب «اين پسرهاي كتاني» اتفاق افتاده است، يك خلاف آمد عادت است هم در آثار محمدرمضاني فرخاني، (پيش از و پس از اين دفتر ) هم در شعر مقاومت اين سرزمين. رمضاني هم در غزل و هم در شعر آزاد نشان داده است كه ابهام يك خصيصه اي سبكي اوست، ابهامي كه گاه - تعمداً - به نوعي پريشان گويي و معناگريزي - به سياق شعرهاي به اصطلاح پست مدرن دهه هفتاد - مي انجامد اما برخلاف ساير اقران دهه هفتادي اين پريشان گويي هاي او سرشار از دستاوردهاي متهورانه و در عين حال سالم زباني است. اما در اين دفتر اين ابهام به حداقل رسيده است. علاوه بر اين شعرهاي رمضاني هم در غزل و هم در شعر آزاد، به شدت گريزان از ساختار متمركز است اما در اين دفتر به سبب نمادپردازي و نيز وارد كردن يك روايت منثور در اثناي اين شعر بلند، مجموعاً با انسجامي روبرو هستيم. «اين پسرهاي كتاني» يك شعر بلند ۷۱ صفحه اي است. شعر، به موازات يك روايت منثور(كه البته به زعم نگارنده جوهره شعر دارد و اين بحثي جدا مي طلبد كه روايت شاعرانه با روايت منثور چه تفاوتي دارد؟) شكل مي گيرد روايت بريده بريده نقل شود و در اثناي اين تقطيع ها شعر ظاهر مي شود و به عبارتي شعر بر پيكره اين درخت روايت سوار مي شود. روايت جوان آكاردئون نوازي است با موهاي خرمايي و چشم هايي آبي كه از ابتداي صبح در كنار تير چراغ برق، خيره در آسمان ايستاده است و...» او در اين روايت كشته مي شود. اين طوري: «دو مرد از دو اتومبيل پياده شدند. آمدند، به مقابل هم رسيدند. با هم دست دادند، حرفي نزدند دست ها را به سمت كمر بردند و قاب هاي چرمي را لمس كردند. كلت هايشان را بيرون آوردند. آنها را با هم عوض كردند و به آرامي و با اطمينان كامل - يكي از آنها آدامس مي جويد - پشت به يكديگر شروع كردند به دور شدن از هم. ما قيافه شان را نمي ديديم ما فقط كفش ها شلوارها، دست ها ي- يعني دستكش ها- ي آنها را ديديم كه دقيقاً مثل ماشين هايشان سياه بود. همين حالا ساعت پنج شد و آنها در يك چرخش نود درجه اي بازگشتند و جمعاً ده گلوله به چشم هاي جوان شليك كردند. من همه گلوله ها را شمردم دقيقاً ده گلوله كه با فاصله هاي معني دار و پرتاكيدي يكي پس از ديگري شليك شدند.»
اما او نمي ميرد يعني فعلاً نمي ميرد. اين گونه:
«آكاردئون را مقابل پاهايش روي سنگفرش خيابان گذاشت همان طور كه كمرش را راست مي كرد با خودش فكر كرد صداي گلوله ها را پيش از اين هم شنيده است؛ دوهزار سال پيش بر كوه جلجتا» بدين ترتيب با اين اشاره ها نمادپردازي اي از اين جوان در ذهن شكل مي گيرد و او با مسيح - به قول كازانتزاكيس- با زمصلوب، همسان مي شود: «السلام عليك يا روح الله يا فلسطين/ اي ساكن شقيقه متحرك/ اي پرنده خوش بال/ در اين شب خنك/ در تجمع خنياگران مدايح زيبا/ عشق/ يعني همين دلواپسي مزمن نام تو/ يعني همين شكنجه تردي كه/ تو در من آفريده اي/ اي زادگاه روح خداوند» (ص ۶۱)در اين بين طنزي كه از اجزاي لاينفك پست مدرنيسم است و به هجو مي گرايد در اثناي روايت - شعر ديده مي شود: «با خودش فكر كرد: اگر من بيست و سه سال پيش/ به دنيا نيامده بودم/ الان بيست و سه سال نبودم/ الان كشته نمي شدم/ يادش آمد كه پسرك/ در حالي كه گربه سفيدي را در آغوش مي فشرد/ از او پرسيده بود: «چرا كشته مي شوي؟»/ و يكي از مردها گفته بود: «براي اين كه بيست و سه سال پيش به دنيا آمده!» ص ۲۸ و ۲۹
ژرفاي فاجعه اي كه انسان ها در آن قرباني بي گناهي خويشند به همين سادگي و با طنز در بند پيش توصيف مي شود بدون اين كه در آن از تصاوير پرشكوه و حماسي استفاده شود (چيزي كه معمولاً در اين نوع از شعرها معمول است) يا اين بند: «به سرعت كشته مي شوي: خوشت نمي آيد/ به سرعت كشته مي شوي: باورت نمي شود/ به سرعت كشته مي شوي: خنده ات مي گيرد/ به همان راحتي كه خنده ات مي گيرد/ ديگران مسافر گريه اند/ تو كشته مي شوي/ و تنها با كشته شدنت مي تواني ثابت كني كه كشته شده اي» (ص۴۱)
اين بي گناهي متصل به اسطوره  يحياي تعميد دهنده مي شود پيامبر جواني كه سرش را به بي گناهي بريدند و پيامبري كه مظهر «گريه» در قصص انبياست و خود همواره گريان بوده است: از باران و مينياتور/ دوباره، نه هزار باره سر مي رسي/ و نرماي حضور از صافي خون، گذشته ات را/ كتاني هاي سپيدت ادامه مي دهند/ مي دوي و گلوله مي خوري/ مي افتي و لگد مي خوري/ لگد مي خوري و از هوش مي روي/ از هوش مي روي و بي خود كه مي شوي/ باري، اثبات اين شدگي/ در گشودن آن پرده، سر مي رسد - چقدر ملكوت خداوند نزديك است!/ حالا كشته مي شوي و چقدر راحتي يحيي! (ص ۱۸)
در بندي از شعر نقيضه پردازي از دو شعر معروف قيصر امين پور، «مي خواستم شعري براي جنگ بگويم» و «راه ناتمام» در كنار اقتباسي خفيف از طرح بياني برخي از آيات قرآن مثل «بسم الله الرحمن الرحيم، اذا وقعت الواقعه» ديده مي شود.  دو تكنيكي كه باز از تكنيك هاي معمول پست مدرنيسم است: نقيضه پردازي و بازخواني سنت:بسم الله الرحمن الرحيم/ وقتي كه باريده است/ وقتي كه مي بارد/ چرا ننويسم: خون/ خواستم نامه اي به سمت ماه، به يك شهيد/ و شعري براي انتفاضه بنويسم/ اما حتي نبودنت را / به كوچه هاي عزيزمان راه ندادند/ و تنها به اشاره اي پا در هوا بسنده شد:/ « راستش چيزي از او به جاي نمانده است/ جز صلح ناتمام!»/ گفتم: نه! نه!/ به اين نور/ به اين نور تن بسپاريد. ص ۱۹
كتاب «اين پسرهاي كتاني» يك شاهكار نيست، اما نمونه سالم و شسته رفته اي از اجراي پيشنهادهاي پست مدرنيسم در شعر فارسي است و البته تنها نمونه هم نيست. منتها قدرت شاعر در خلق سطرهاي بديع شاعرانه، از اكثريت قريب به اتفاق شاعران دهه هفتاد بالاتر و اشتباه هاي زباني در آن كمتر است.

گزارش سفر ارمنستان -۹
002133.jpg

پيشينه: همايش جهاني اسطوره ها و حماسه ارمني، بهانه اي بود كه استاد دكتر كزازي را به دعوت رايزن فرهنگي ايران راهي ديار ارمنستان كند. اين سفر در روز يكم تير ماه آغاز شد. ادامه اين سفرنامه را كه به خامه شيواي جناب آقاي دكتر كزازي ريخته شده با هم پي مي گيريم.
آنان دريافتند
من روي به سوي اين زن كه در سويي ديگر از ميز نشسته بود، كردم و به فرانسوي گفتم: «اين آقا مي پرسد كه ترجمان به كجا رفته است. بگوييد به خانه سفير فلان كشور رفته است.» سخن شوخ مرا آنان كه دريافتند، خنديدند و آنان كه در نيافتند، هاژ و واژ، نگريستند. آن گاه كه طاطاوس باز آمد، داستان خانه سفير را برايش بازگفتند و به آواز بلند، خنده سردادند. من تا آن هنگام خاموش مانده بودم و جز آن جمله را به فرانسوي نگفته بودم. به طاطاوس گفتم: «بگو كه مي خواهم سخني شوخ و شادمانه بگويم.» سپس، برخاستم و گفتم: «شايد ارمنستان تنها كشوري است در جهان كه در آن شكم بزرگ و برآمده براي مردان زيبا و پسنديده است و من شنيده ام كه اگر خواستگار از شكمي چنين برخوردار نباشد، در مردانگي وي در گمان مي افتند و دختر بدو نمي دهند. من بسيار خشنودم كه با شكمي كمابيش برآمده به ارمنستان آمده ام.» اين سخن من خروش خنده  را در بزمگاه طنين انداز گردانيد و از آن پس، چندي زمينه گفت و گوي ياران بزم شكم برآمده و چند و چون هاي آن بود. به راستي، در هيچ كشوري به اندازه ارمنستان به مردان شكم برآمده باز نمي توانيم خورد. دو ويژگي فراگير و بنيادين مردان ارمني را از ديگران جدا مي  دارد و باز مي شناساند: يكي برآمدگي شكم است كه گاه نمونه هايي پديده اي و كم مانند را از آن در اين كشور مي توان ديد؛ دو ديگر موهاي بسيار كوتاه و كمابيش تراشيده.
بزم به فرجام خويش مي رسيد كه دوشيزه اي جوان و خوش اندام كه او را نيز در زافكادزر و در شمار شنوندگان سخنراني ها ديده بودم، به سوي من آمد و به فرانسوي شيوا كه به گويش پاريسي  ادا مي شد، به من گفت: «مي  توانم با شما گفت وگو كنم.» گفتم: «مايه شادماني من خواهد بود.» چندي با هم سخن گفتيم و او دوشيزه ارمني بود كه در فرانسه زاده و باليده بود و زبان فرانسوي را خوشتر و آسانتر از زبان مادري اش سخن مي گفت. من همواره از فرانسوي گفتاري خويش دلاسوده و بي گمان نيستم. زيرا بيشتر با فرانسوي ادبي و نوشتاري سروكار داشته ام و مگر گه گاه اين زبان را در گفت وگوي به كار نگرفته ام. اما دوشيزه فرانسوي ارمني تبار به من گفت كه اين زبان را به خوبي سخن مي گويم و از من پرسيد كه آن را چگونه و در كجا آموخته ام. در پاسخ گفتمش كه اين زبان را از ساليان دبستان و در مدرسه «آليانس» آموخته ام. او از آن پس، به طاطاوس گفته بود كه من زبان فرانسوي را درست و ادبي سخن مي گويم. من شادمان بودم كه همزباني يافته ام و بيش نياز ندارم كه براي دريافتن و دانستن، چشم به دهان طاطاوس بدوزم كه واژگان به درنگ و دشواري از آن بدر مي آمد.
فردا مي بايست به بوم تالين مي رفتيم و به شهر آشتراك، براي ديدن آيين و رسم و راهي كهن، من به بستر رفتم و خفتم. طاطاوس، با آن كه هنوز بيمار بود، به گفته خودش به «عيش و نوش» رفت و به دوستان و همدرساني كه در زافكادزر يافته بود، پيوست و ديرهنگام بازگشت، پگاهان از خواب برخاستم و از سراچه بيرون رفتم. هيچ كس در زيست مهمانسرا ديده نمي شد. تنها كارگري سنگپوش كه آن را نم  مي زد و مي روفت و مي رخشانيد. از مهمانسرا بدر آمدم و در هواي پگاهي كه از خنكي به سردي گراييده بود، به گامزني رفتم، چشم انداز تپه سبز و خموشي و تنهايي مرا در انديشه فرو برد و فراياد شاهكار نظامي آمدم و خطر گري خسرو كه به ديدن نگاره شيرين،  زيباروي ارمن، دل بدو باخته بود و بي باك و خطرگر، روي به ارمنستان آورده بود در جست وجوي دلدار ناديده خويش. دستاوردي اين انديشه ها چارانه اي بود كه كمابيش ناگهاني در ذهن من برجوشيد.
ادامه دارد

|  ادبيات  |   اقتصاد  |    اجتماعي  |   سياست  |   شهرآرا  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |