امام خميني (ره) و نوانديشي ديني - بخش آخر
در متن سنت
دكتر همايون همتي
|
|
|
|
امام (ره ) معتقد است كه هرچه سالم است، خطرناك نيست و بايد آموخت. جمع بين سنت و مدرنيسم و عناصر مطلوب تمدن جديد و دين داري مبتني بر شهود و عقلانيت البته كار دشواري است و درس بزرگ امام خميني (ره)نيز همين بود
در بخش پيشين نويسنده در باب مفاهيم به كار رفته در مقاله توضيحاتي داد؛ مفاهيمي مانند: نوانديشي، نوگرايي، نوسازي، مدرنيته و مدرنيسم. نويسنده آن گاه با اشاره به مفهوم مدرنيسم، به پيش فرض هاي پنج گانه آن اشاره كرد. از اين ميان، به چهار محور عقل گرايي، تأكيد بر علوم تجربي، سكولاريزم اشاره شد. در ادامه به دو مفهوم سنت ستيزي و انكار يقين پرداخته مي شود. سپس در ذيل مفهوم «سنت گرايي» به برخي گرايش هاي نوانديشانه امام خميني(ره) در حوزه دين اشاره مي شود.
۴.سنت ستيزي
نكته ديگر اين كه مدافعان تفكر مدرنيته و پست مدرن ،برخلاف تفكر هرمنوتيكي ،به شدت «سنت ستيز» هستند. در تفكر هرمنوتيك ادعا بر اين است كه از سنت نمي توان گريخت. اگر كتاب هاي گادامر را ديده باشيد مثلاً «هرمنوتيك فلسفي» (philosophical hermeneutics) يا كتاب «حقيقت و روش»(Truth and method) ، به طور حتم مي دانيد كه او مثل ديگر هرمنوتيك دان ها معتقد است ما در سنت زندگي مي كنيم، در سنت تنفس مي كنيم و از سنت گريزي نداريم؛ سنت به معناي مجموعه ارزش ها و بينش هايي كه از گذشته تاكنون تاريخمندانه استمرار يافته و ازلي و جاويد و كلي است و ساخت وبافت اصلي هستي ما و انديشه ما را تشكيل مي دهد.ردّ «حقايق ثابت»، ردّ فلسفه سنتي (traditional philosophy)، انسان شناسي و عرفان سنتي ، ردّ امور و ارزش هاي اخلاقي، الاهيات عقلاني (natural theology) يا الاهيات طبيعي، حتي ردّ تمايز روح و بدن از نظر انسان شناسان، در تفكر مدرنيته و پست مدرن جايي ندارد.
۵.انكاريقين
رد، يقين و بديهيات نيز از اصول تفكر مدرن و پست مدرن است، ما چيزي به نام يقينيات و بديهيات نداريم. حتي ما به «اذهان ديگر» (Other minds)نيزراهي نداريم؛برخلاف پديده شناسان كه معتقدهستنديك «بيناذهنيت» (Inter subjectivity) و يك «تجربه ميان ذهني پايه و مشترك» در ميان انسان ها هست. آنها اعتقاد دارند كه چيز مشتركي در ذهن ما انسان ها نيست كه، به قول لايب نيتس، نوعي «هماهنگي پيشين بنياد» (pre-established harmony) باشد. ما انسان ها يكديگر را تا حدود زيادي مي فهميم و مي توانيم با همديگر ارتباط برقرار كنيم. اما در تفكر پست مدرنيسم و مدرنيته با قبول نسبي گرايي معرفتي (Relativism) و فردگرايي افراطي، جايي براي تفاهم باز نيست؛ بنابراين در پست مدرنيسم و مدرنيته تأكيد بر تكثرگرايي و پلوراليسم در همه چيز است. گويي هيچ وجه اشتراك و مشابهتي دركار نيست و چون چنين است ما انسان ها با هم تفاهم نداريم و نمي توانيم همديگر را بفهميم. به تعبير هايدگر وقتي با هم صحبت مي كنيم مثل اين است كه از پشت شيشه اي ضخيم فقط جنبيدن لب ها را مي بينيم و نمي توانيم بفهميم چه مي گوييم. مسئله «قياس ناپذيري فرهنگ ها» (Incommensurability)، كه پست مدرن ها مي گويند، همين است.
سنت گرايي
اين مكتب با كساني مثل رنه گنون، فريتيوف شووان، تيتوس بوركهارت، كوماراسوآمي، راداكريشنان وويوه كاناندا آغاز شد وبا كساني مثل هانري كُربَن، هيوستون اسميت و ماركوپاليس ادامه يافت. حتي كساني مثل مايستر اكهارت، ايمانوئل سوييدنبرگ، ابن عربي،
ابن فارض، افلوطين را نيز جزء سنت گرايان شمرده اند.تاريخ مكتب سنت گرايي از اواسط قرن نوزدهم است. اما خود سنت گرايان معتقدند كه سابقه اي به ديرينگي عمر بشر دارد و حتي در ميان اقوام ابتدايي (primitive peoples) وجود داشته است. در اعتقاد به توتم (Totem) و فتيش (Fetish) و پرستش شئ مقدس و تلاش براي رسيدن به آن نيز سنت گرايي در شكل خام (Naive) وجود داشته ولي بعدها تكامل پيدا كرده است.
سنت گرايان معتقدندكه در طول دوره تكامل بشر،همواره يك خط تفكرمعنوي تابه امروز وجود داشته است كه در زبان لاتين آن را «حكمت خالده» يا حكمت جاودان (Sophia prennis) مي نامند و امروز از آن به «فلسفه جاويدان» تعبير مي كنند. اين تعبير را اكثر سنت گرايان معاصر، مثل هانري كربن و فريتيوف شووان، به كار مي برند؛ «جاودانْ خرد» يا حكمت ابدي و ازلي و در بين ما مسلمانان «الحكمه العرشيه» نيز به همين معنا است. بزرگاني در ميان هندوان بودند كه اين ها را به زبان انگليسي (sage) مي گويند؛ يعني حكيم نه فيلسوف رسمي خردگرا و مدافع فلسفه استدلالي. اين فرزانگان وارسته، واجد نوعي حكمت شهودي و قلبي و معنوي هستند كه آميزه اي از شهود و تعقل است.
امام خميني و نوانديشي ديني
اكنون سؤال اين است كه موضع امام (ره) در اين ميانه چيست؟ آنچه مي توان گفت اين است كه از كتاب «كشف الاسرار»گرفته تا نامه اي كه به عروس محترمشان نوشته اند تا وصيت نامه الاهي- سياسي شان پيداست كه امام به شدت يك متفكر سنت گرا و معنوي انديش است، اما سنت گرايي امام از نوع تحجر، جمود و قشري گري نيست؛ بازگشت به عقب، كهنه پرستي يا گذشته پرستي نيست. ايشان جمود بر سنت ندارند و همان طور كه سنت باورند، نوانديش هم هستند و معتقدند در همين قرن بيستم نيز مي توان مسلمان زيست، مي توان عارفانه زيست، مي توان با معنويت زيست و خود ايشان در زندگيشان به وضوح اين را نشان دادند.
امام با يادگيري زبان هاي خارجي مخالف نبودند، با مظاهر تمدن مخالف نبودند، با يادگيري فلسفه ها مخالف نبودند. در منشور معروفشان به حوزه ها و به روحانيت هشدار دادند كه مبادا با نوانديشي مخالفت كنيد و به نام دفاع از سنت، به نفي تمدن بپردازيد. ازسوي ديگربه طلّاب هشدار دادند كه مبادا با مجذوب شدن به نوگرايي و نوانديشي، سنت را فراموش كنيد و به روحانيان تأكيد كردند كه فقه جواهري را حفظ كنيد و خودشان نيز در عرصه فقاهت و اجتهاد نوآوري ها كردند و فتواهايي داشتند كه پاره اي از هم كسوتانشان بر نتافتند و ماجرا را همه مي دانيد. ايشان در فقه، اصول، عرفان و فلسفه نظريه هاي جديدي مطرح كردند. پس امام سنت گرايي نوانديش است و نوگرايي سنت باور است؛ بنابراين دوگونه نوگرايي مي توان داشت: يك نوگرايي سنت باورانه و يك نوانديشي سنت ستيزانه.
امروز جرياني در جامعه ما ،حتي در برخي عالمان ديني ما پديد آمده كه به شكلي خام وبدون سنجش كافي، اولا ً گمان مي كنند كه نوانديشي يعني پيشرفت هاي صنعتي و تكنولوژيك. ثانياً مي پندارند بايد يكسره از سنت دست شست و آن را به كنار نهاد و هيچ عنصر به درد بخور و ارزشمندي در سنت نيست. به خصوص بعضي روشنفكران تجددگراي افراطي ما چنين فكر مي كنند. اين تفكر از نظر فرهنگي و اجتماعي تهديدآميز و خطرناك و افراطي است. از ديگر سو ما با يك جريان فرهنگي مواجه هستيم، چه در حوزه ها و چه در دانشگاه ها، كه با مظاهر نو، با انديشه هاي نو چنان مقابله مي كنند كه گويي ديگر اقوام جهان اصلاً فرهنگي، ديني، سابقه و ريشه تاريخي اي نداشته اند. در دين هاي ديگر هم عرفان، الاهيات و فلسفه بوده است.
جريان افراطي تجددگرابه اندازه تحجرو قشري گري آسيب زا و خطرناك است. امام و جغرافياي انديشه او اين است كه در آستانه دو جريان افراط و تفريط، تجددزدگي و قشري گري قرار دارد و به اصطلاح عارفان ما «جالس بين الحدّين» و «جامع نشأتين» است؛ يعني امام هم ريشه در سنت دارد و از ارزش هاي سنتي معقول دفاع مي كند،و هم ازديگر سوبا دستاوردهاي فرهنگ و تمدن جديد مخالف نيست. برعكس، ايشان معتقد است كه هرچه سالم است، خطرناك نيست و بايد آموخت. جمع بين سنت و مدرنيسم و عناصر مطلوب تمدن جديد و دينداري مبتني بر شهود و عقلانيت البته كار دشواري است و درس بزرگ امام خميني (ره)نيز همين بود.
نكته ديگر اين كه حضرت امام، متفكري نوآور و مبتكر بود، نه تنها در فقه و اصول و ارائه فتواهاي جديد و انقلابي، بلكه در فلسفه و عرفان و بحث هاي كاملاً فني و تخصصي و پيچيده اين علوم نيز ابتكار داشت و مقلّد محض نبود. امام حتي در عرفان ،كه ظاهراً ديگر آنجا به گمان بسياري كسان تنها عرصه رياضت كشي و سير قلبي و باطني است و جايي براي معرفت شناسي و
تعقل ورزي و استدلال وبحث وفحص باز نيست،نيزنظر دارد و اهل نوآوري و ابتكار است. او بر ابن عربي، عارف بزرگ و مسلمان قرن هفتم، ايرادهايي دارد و مي كوشد تا نگرش او را تصحيح و تكميل كند. مي دانيد كه حضرت امام (ره) اصول عرفان ابن عربي را پذيرفته است، ولي از آن جا كه انديشمند و عالمي نقاد است، بر افكار بسياري از بزرگان و استادانش، مثل ميرزا جواد ملكي تبريزي، آيت الله شاه آبادي و پيشينيان هم چون صدرالدين قونوي، قيصري، فنّاري و قاضي سعيد قمي نيز نقدهايي دارد. در كتاب «مصباح الهدايه الي الخلافه و الولايه» و نيز در كتاب «شرح دعاي سحر»، «چهل حديث» يا «اربعين» و ديگر آثارشان مثل «سرّ الصلوه» مناقشه هاي دقيق و عالمانه اي برديدگاه هاي اين بزرگان دارند. در اين جا من فقط يكي از ابتكاراتشان را در حوزه عرفان نظري نقل مي كنم.
حضرت امام، در انتقادي كه قاضي سعيد قميّ به ابن عربي دارد( مي دانيد او شاگرد ملامحسن فيض كاشاني داماد ملّاصدرا است كه خودش يكي از متخصصان بزرگ فلسفه صدرايي است)، در بحث «رابطه حقّ و خلق» در عرفان بحثي را مطرح
مي كند. اساس عرفان نظري و مكتب ابن عربي به كيفيت «رابطه حق و خلق» و چگونگي وصول به حق و لقاء الله و رفتن از كثرت به وحدت مبتني است. در عرفان اسلامي بحثي است در مورد اين كه آيا جهان و همه موجودات، كه در واقع ظهور و تجلي خداوندند، موجوداتي جدا و مباين با او و مستقل از خداوند هستند يا چيزي بيگانه با خدا نيستند و غيري در ميانه نيست و هرچه هست جلوه خود اوست. قاضي سعيد قمّي در اين زمينه، به نقل از ابن عربي، سخني دارد كه عين عبارتش را در اين جا نقل مي كنم: «قال صاحب الفتوتحات: إعلم انَّ العالم غيب و لم يظهر قطُّ و خالق الخلق هو الظّاهر ما غاب قط و النّاسُ في هذِه المسئلهِ عَلي عَكسِ الصوّاب»؛ يعني حق تعالي همواره در ظهور و تجلّي بوده است، لحظه اي غيبت نكرده و پنهان نبوده است، ولي ما كوران ره نديده او را پنهان مي دانيم و ديدگان خفّاش سان ما، كه به ظلمت خو گرفته اند، از ديدن آن نور عالمتاب محروم هستند. اما جهان، مخلوقات و غير خدا، كه در اصطلاح عرفاني «ماسوي الله» ناميده شده است، همواره نهفته بوده و اصلاً ظهوري نداشته است.
ابن عربي سپس مي گويد: «وَ الناسُ في هذه المسئلهِ علي عكسِ الصوّاب»؛ يعني عامه مردم درباره اين موضوع برخلاف صواب مي انديشند؛ يعني عالم و غيرخدا را ظاهر و آشكار مي بينند و خدا را غايب ومختفي مي دانند. قاضي سعيد قمي مي گويد كه ابن عربي اسير شرك است؛ زيرا ظاهر وباطن فقط خداست و هم اوست كه در عالم ظهور و تجلي كرده است. حضرت امام خميني در حاشيه اين سخن مي گويد: خود اين عارف نيز از حقيقت عرفان به دور افتاده و نمي داند غيرخدا چيزي نيست كه خدا در ضمن آن تجلي كند و اول و آخر و ظاهر و باطن و غير و ماسوي در حقيقت همان خود اوست. امام مي گويد: اين عارف هنوز وحدتْ بين نشده و كثرت ها را مي بيند و به حقيقت معرفت راه نبرده است؛ او هنوز دو چيز را مي بيند: خدا و غيرخدا، و بنابراين خدابين نشده و غير را مي بيند، در حالي كه در اين عالم به واقع غيري نيست!
اين تعبير لطيف از «وحدت وجود» عرفاني همان نكته اي است كه امام حسين(ع) در «دعاي عرفه» فرمود: خدايا تو خود را در هر شيئي به من نشان دادي تا بر هرچه بنگرم تو را ببينم: «تَعَرَّفتَ اِليَّ في كُلِّ شيئ حتّي لا اَجهَلكَ في شيئٍ فَوَجدتُكَ ظاهراً في كُلِّ شيئ».
|