محمدرضا شالبافان
حضور پيامبر اكرم و جنبه هاي مختلف رسالت جاوداني ايشان در ادبيات ديروز و امروز چنان پررنگ است كه نياز به شاهد مثال ندارد. فضاي ذهن شاعران گذشته چنان بود كه معمولاً با تمام بضاعت زباني، هنري و خلاقه خود به مدح رسول نور مي پرداختند اما ماجرا در شعر معاصر به گونه اي ديگر رقم خورد.
در غزل معاصر و به ويژه پس از پيروزي انقلاب اسلامي تلاش شاعران متعهد بيشتر به سمت عرض ارادت به آستان سالار شهيدان حضرت ابا عبدا... الحسين و حضرت ولي عصر متمايل شد؛ چرا كه فضاي ذهني «روزهاي جنگ تحميلي» و پس از آن اين تمايل را اجتناب ناپذير مي كرد. كم كم عرض ارادت شاعران در قالب شعر به آستان پيامبر كمرنگ شد تا اين كه پيام نوروزي رهبر معظم انقلاب بسياري از جمله جماعت اهل قلم را به خود آورد.
به بهانه نامگذاري سال به نام پيامبر اعظم اين روزها بازار جشنواره هاي شعر كه به دامان پاك رسول دست آويزي كرده اند گرم شده است. محوري كه خلأ آن تا سال هاي گذشته و در ميان جشنواره هاي رنگارنگ به چشم مي خورد. «آيات آسماني، ابيات آسماني» يكي از آن جشنواره ها بود كه در خانه شهرياران جوان شهرداري تهران برگزار شد. با هم برخي از شعرهاي برگزيدگان و نيز مهمانان جشنواره را مي خوانيم:
غزل فريب
سيدضياءالدين شفيعي
بر درخت پيرباغ سايه تبر شدند
برگها كه ريختند زاغ ها خبر شدند
رعد، گرگ تشنه اي شد كه نعره مي كشيد
ابرهاي بي پناه باز خون جگر شدند
چشمه پيش چشم ايل قطره قطره دود شد
خيمه هاي داغدار باز شعله ور شدند
آسمان سبز مرد هيچ اختري نماند
كاروانيان گيج نااميدتر شدند
فصل حج رسيده بود كاروان بلد نداشت
جرأت خطر نماند حاجيان حجر شدند
زائران هبل هبل در طواف كعبه اند
يك تبر به دوش نيست تيغ ها سپر شدند
چشم باز مي كنيم عصر جاهليت است
گورها عمودي اند دختران پسر شدند
بگذار شكل ماه باشد عشق اگر خورشيد
محمدجواد آسمان
باور نخواهي كرد در اين ظهر تابستان
در جمعه اي از جمعه هاي خلوت تهران
نازت مرا در شهر راه انداخته باشد
مثل نسيمي، جوي آبي، خيس و سرگردان
شايد به جاي شعر بايد نامه بنويسم
شايد از اين معقول تر باشد ولي چندان...
شايد، ولي بايد نوشت و گفت و خالي كرد
اين بهت را كه گريه خواهد شد به هر عنوان
يك روز پيدا كردمت روزي كه گم بودم
رفتي ولي نه ، مانده بودي در رگم پنهان
شايد به چشمت گرگ باران ديده اي باشم
باران فراوان ديده ام اما نه اين باران
چشمي مرا عاشق نكرد و عاشقي كردم
عاشق شدن سخت است اما عاشقي آسان
هرجا كه زخمي بود زخمي از دلم جوشيد
در پاسخ لبخند خنديدند اين و آن
اين عشق شايد نيست شايد نيست اما چيست؟
باشد تو اسمش را به هرچه هست برگردان
بگذار شكل ماه باشد عشق اگر خورشيد
بگذار شكل مه بگيرد ابر اگر باران
بي جاست از تو انتظار عاشقي حتي
تو عشق بي آغازي و من عشق بي پايان
يك لانه به ابعاد دو ديوانه
حامد حسين خاني
مي خواهم از اين آينه ها خانه بسازم
يك خانه براي تو جداگانه بسازم
يك خانه صحرايي بي سقف پر از گل
با دورنماي پر پروانه بسازم
من در بزنم باز كني از تو بپرسم
آماده اي از خواب تو افسانه بسازم؟
شايد به سرم زد، سر ظهري، دم عصري
در گوشه آن مزرعه ميخانه بسازم
وقتي كه تو گنجشك مني، من بپرم باز
يك لانه به ابعاد دو ديوانه بسازم
مي ترسم از آن روز خرابم كني و من
از خانه آباد تو ويرانه بسازم
دوبيتي هايي در يك مضمون
سهيل محمودي
همين كنج آشيانم بود از اول
سكوتش همزبانم بود از اول
قفس، اين حجم كوچك، سقف كوتاه
تمام آسمانم بود از اول
*
قفس فرسوده بودم تا كه بودم
به خويش آلوده بودم تا كه بودم
من و روياي آزادي، نه هرگز
همين جا بوده بودم تا كه بودم
*
سرم زير تگرگي لحظه لحظه
به زير پام برگي لحظه لحظه
زمين يعني جهاني پيله پيله
قفس يعني كه مرگي لحظه لحظه
*
دو پلك پنجره يك عمر بسته است
سكوتي تلخ بر جانم نشسته است
قفس با آسمان فرقي ندارد
صدايم خسته و بالم شكسته است
*
من و رنج و جهاني ميله ميله
اسيرو آشياني ميله ميله
نگاهم خط خطي، چيزي نديدم
به غير از آسماني ميله ميله
*
با كي بايد غمو ابراز كردن
به پيشش سفره دل باز كردن
پر و بالم شده خونين و مالين
چه سخته تو قفس پرواز كردن
*
دلم در حسرت فرياد بوده
اسير پنجه ي صياد بوده
براي اين پرنده دل بسوزون
كه عمري با قفس همزاد بوده
*
نه خواهش نه هوس را مي شناسم
نه كارون نه ارس را مي شناسم
پرنده بودم و تا ياد دارم
قفس تنها قفس را مي شناسم
*
سكوت آواز را از خاطرم برد
خموشي ساز را از خاطرم برد
فراموشي مرا از ياد ياران
قفس پرواز را از خاطرم برد
*
جهان را زخمي و دلخسته مي خواست
جهان را موج ناپيوسته مي خواست
پرنده آسمان را فاش مي كرد
قفس اين راز را سربسته مي خواست
*
پرنده آشيان را برده از ياد
پرنده بي كران را برده از ياد
زمين چيزي به غير از يك قفس نيست
پرنده آسمان را برده از ياد
تو كيستي كه دلت خانقاه خورشيد است؟
عليرضا بديع
سرزباني و آرايه در بدن داري
تو قابليت ضرب المثل شدن داري
براي من كه به لطف خدا تو را دارم
لطيفه اي شده تركيب «خويشتن داري»
سئوال كرده تو را هفت قرن مولانا
و عقل و عشق در اين باره گفته اند: «آري»!
تو كيستي كه دلت خانقاه خورشيد است؟
و از تلألو مهتاب پيرهن داري
به غير ماه و خورشيد، سرشماري كن
كه چند عاشق سرگشته مثل من داري...؟!
مرا به خويش بخوان! تا كه جاودانه شوم
كه مهر معتبر عشق بر دهن داري
تمام سهم من از نوبهار آغوشت
گلي ست شكل تبسم كه ظاهراً داري
من آهوانه پناه آورم به دامانت
خوشا به حال اسيري كه در كمند آري!
از آب كوثر پر كرده استكانت را
به نام آن كه بنا كرد ملك جانت را
و آفريد به شش روز و شب جهانت را
به نام آن كه نشست و ستاره دوزي كرد
به صبر و حوصله دامان آسمانت را
خوشا هر آن كه به خود نامي از شما دارد
چگونه پاس بداريم اين امانت را
به روي سردري خانقاه هاي بهشت
نوشته اند به زر، نام جاودانت را
خوشا به حال شمايي كه دست حضرت حق
از آب كوثر پر كرده استكانت را
خدا ملائكه را امر كرده هر شب و روز
كه از بهشت بيارند آب و نانت را
مدام رحمت هفت آسمان بدان شيري
كه باز كرد به گفتار خوش زبانت را
هميشه سايه شهبال بر سرت بادا
كه سرپناه شدي مردم زمانت را
سه رباعي
بيژن ارژن
هرچند كه آخرين پيمبر بودي
از هرچه كه آمده است برتر بودي
حرف اول كلام آخر اي يار
اول بودي اگرچه آخر بودي
*
ني مي خواند دف زن ها همراهند
پر مي سوزد فرشتگان آگاهند
انگشتان سوخته باران هم
روي نت لا، الاه الا اللهند
*
باران يك ريز قاب چو بي، پاييز
از برگ چنار حوض كوچك لبريز
آنقدر به روزنامه ها فكر نكن
آيينه كنار ميز لبخند تو نيز...