گفت وگو با اشرف السادات مساوات مادر شهيد و مؤلف
پروانه اي كه مهرداد را آورد
|
|
* خانم مساوات كتاب شما تحت عنوان كنار رود خيّن مجموعه يادداشتهاي شما از روزهاي جست وجو براي يافتن كوچكترين نشاني از فرزند مفقودالاثرتان، مهرداد و انتظار بازگشت اوست. در كتاب اشاره كرده ايد كه وقتي بعد از نه سال پيكر او را آوردند، خواستيد يادگاري هايي از او براي خود نگه داريد، ممكن است در اين باره صحبت كنيد.
- بله. آن يادگاري ها اينجاست- در جامعه زينبيه- نشانتان مي دهم: كارت جنگي او، سي تومان پول، پلاستيك وسط كيفش، دو قطعه عكس، كارت جدول، يك لنگه جوراب و تركشي كه به او اصابت كرده و كمي هم از تربتش كه براي كفن خودم گذاشته ام. روي اين كاغذ هم مشخصاتي است كه بعد از پيدا كردنش، از روي آن، او را آوردند. از طريق فتوكپي شناسنامه و شماره تلفني كه پشت آن نوشته شده بود، نشاني ما را پيدا كردند و به ما خبر دادند. اين وسايل هشت سال زير خاك بود و اگر فتوكپي داخل مشمع نبود قطعاً از بين رفته بود. به عنوان يك مادر دوست داشتم بدانم بچه ام كجاست، يعني اين را وظيفه خود مي دانستم و در همان گشتنها هم بالاخره موفق شدم. هر چند در كنار آن به چيزهاي زياد ديگري نيز رسيدم. مي خواهم بگويم وقتي انسان در مسير خدا قرار مي گيرد خستگي نمي شناسد. به قول شهيد رجايي، بسيجي ها خستگي را هم خسته كردند.
* موضوع آن عكسي كه قبل از شهادتش گرفته بود، چه بود، شما چطور متوجه شديد؟
- او به عكاسي محل مي رود و عكس مي اندازد، اما گويا شناسنامه اش در آنجا مي افتد و خودش متوجه نمي شود. آقاي فردوسي ناظم مدرسه پسر كوچكم- رضا- خانه اش رو به عكاسي بود. از جلو مغازه رد مي شود و شناسنامه مهرداد را كه پشت شيشه عكاسي بود، مي بيند. مرا به مدرسه دعوت كردند. رفتم، گفتند: شناسنامه اي به نام مهرداد سيستاني پشت شيشه آن عكاسي است، با شما نسبتي دارد؟
گفتم: بله. او پسرم است.
گفت: كجاست؟
گفتم: جبهه رفته.
گفت: پس شناسنامه اش را داخل عكاسي انداخته.
آن موقع مهرداد تازه سه روزي بود كه به منطقه رفته بود. رفتم عكاسي و شناسنامه اش را گرفتم. عكسش هم حاضر بود. آن را نيز گرفتم كه همان عكسي است كه ما براي مراسم از آن استفاده كرديم.
* اگر ممكن است قدري درباره عكسهاي كتاب، تصوير نامه ها و مكاتبات و اسم و طرح روي جلد كتاب صحبت كنيد.
- من شصت قطعه عكس به دفتر ادبيات دادم كه خودشان براي كتاب انتخاب كردند. نامه ها را هم دادم كه تصوير آنها در آخر كتاب آورده شده. براي طرح روي جلد روزي مرا خواستند، رفتم. روي صفحه كامپيوتر طرح پشت جلد كتاب را نشانم دادند و گفتند: از طراح كتابتان خواستيم طرحي براي روي جلد كتاب شما كه خاطرات يك مادر است، بكشد. اين طرح را روي صفحه كامپيوتر كشيده است، اين پروانه ها سمبلي از نوشته هاي شماست.
طرح را كه ديدم، حالم خيلي بد شد. طرح خود به خود به ذهن طراح آمده بود، بدون خواندن كتاب، اسمش را هم خودشان انتخاب كرده بودند.
سال 75 بالاخره از نزديك، رود خين را ديدم آب رودخانه خشك شده بود و آثار جنگ، كف رودخانه به چشم مي خورد؛ آثاري مثل كلاهخود، تركش، گلوله آرپي جي كه نيمي در آب و نيمي بيرون بود. ساعتي آن جا ايستادم، با خود نجوا كردم و بعد برگشتم.
از بچگي علاقه زيادي به خواندن كتاب و مطالعه داشتم. همه نوع كتابي هم خوانده ام؛ از رمانهاي انحرافي گرفته تا كتابهاي مذهبي، اخلاقي و تاريخي، اين مطالعه هنوز هم ادامه دارد. شبها بدون مطالعه خوابم نمي برد. براي همين هميشه كنار بسترم چند كتاب و مجله هست. البته نوشتن براي من كمي سخت است، اما سعي كرده ام مسائلي را كه فوق طبيعي بود و وجهه اي براي نوشتن داشت، يادداشت برداري كنم.
آن يادداشتها پراكنده بود، ولي من از ميان آنها آنچه مربوط به جنگ و مهرداد بود، جمع آوري كردم و در دفترچه اي آبي رنگ نوشتم و به دفتر ادبيات دادم كه بعدها به صورت كتاب درآمد. البته از حجم كار كم شد، در مقابل چيزي به آن اضافه نشد. تاريخ شروع يادداشتها از اول اسفند 60 بود تا پايان مراسم مهرداد، يعني سال 69، به خاطر حساسيتي كه نسبت به مسائل داشتم همه در ذهنم بود، خودم هم به طور متوالي يادداشت مي كردم، اما مواردي كه تاريخش دقيق نيست يكي به اين علت است كه قبلاً يادداشت نكرده بودم، ديگر آن كه گاهي چند روز متوالي اتفاقاتي مي افتاد و من مي خواستم همه را در يك زمان خاص بگنجانم. بنابراين نوشتم مثلاً اوايل يا اواخر ماه فلان.
* در بخش پاياني كتاب نوشته ايد: شنبه 21 مهر ماه 69 و در ادامه فقط سه نقطه گذاشته ايد. اين امر باعث شد كه فكر كنم شايد ديگر مطلبي براي گفتن نداشته ايد و همه چيز به پايان رسيده است. آيا اين تعبير درست است؟
- اين كار دفتر ادبيات بود كه سه نقطه گذاشته بود. ولي واقعآً تعبير خوبي كرديد، چون همين طور هم بود. همه چيز تمام شد و از آن تاريخ به بعد ديگر پروانه اي به خانه ما نيامد. فقط سال 73 كه به اتفاق دخترم به منطقه رفته بوديم، هنگام ظهر در مسجد جامع با دخترم ناهار مي خوردم كه ناگهان ديدم پروانه اي درشت روي كيف دخترم نشست. تا آمدم بگيرمش، داخل كيف رفت. من درش آوردم و روي دستم گرفتم. پروانه رفت زير چادرم، انگار نمي خواست از پيش ما برود. بعد از آمدن جنازه مهرداد فقط دوباره در مسجد جامع خرمشهر، پروانه ديدم.
* موضوع آمدن و رفتن پروانه چه بود، آيا وجودش آن قدر مشهود بود كه ديگران هم متوجه شوند يا فقط شما حضورش را حس مي كرديد و آيا غير از پروانه ها، باز هم با مواردي از اين دست برخورد داشته ايد؟
-بله. واقعاً حضورش مشهود بود. پروانه دو روز مانده به مراسم مهرداد، يعني دوم خرداد آمد و ششم يا هفتم خرداد رفت. يك هفته خانه ما بود. بعضي مسائل واقعاً از ديد عقل و شعور خارج است و بيرون از محدوده درك ماست. يادم هست سال اول كه براي مهرداد مراسم گرفتيم، آخر شب كه مهمانها رفتند و خانه خلوت شد، مادرم خيلي بي تابي مي كرد و مرا مقصر مي دانست كه سبب رفتن مهرداد به جبهه شده ام. با حالت قهر پشت به من سرجايش دراز كشيد. من هم مشغول مطالعه كتاب معاد آيت الله دستغيب شدم كه يك باره بوي عطر خوشي را حس كردم. بلند شدم ببينم از پنجره هاي دور و بر همسايه كدام باز است كه اين بوي عطر از آن جا مي آيد. بوي خيلي خوشي بود كه تا به حال به مشامم نخورده بود. دائم استنشاق مي كردم. مادرم را صدا زدم و گفتم: بوي عطر را حس مي كني؟
گفت: نه.
گفتم: رويت را اين طرف كن، ببين مي شنوي.
رويش را برگرداند و گفت: آره چقدر خوشبوست. من تا حالا نشنيدم و بعد عطسه كرد. بعد از آن هر چه بو كردم ديگر بويي نيامد. من چند بار اين بوي خوش را حس كردم. يك روز هم رفتم مدرسه مهرداد تا پرونده اش را بگيرم، باز آن عطر خوش سراغم آمد. يك شب هم مهدي مي خواست به منطقه برود. آخر شب كمي ناراحت بودم. در اتاق را باز كردم، در پاگرد پله، روي بخاري پيراهن مهدي را ديدم. يك دفعه حالم بد شد. دستپاچه شدم، ديدم نمي توانم تحمل كنم. خواستم در كوچه را باز كنم و بيرون بروم، اما ديدم نصف شب است و نرفتم. اين طور مواقع هميشه به قرآن پناه مي برم و آرام مي شوم. سراغ قرآن رفتم و چند آيه خواندم آرام آرام چشمهايم سنگين شد و خوابم برد و باز آن شب، آن عطر خوش را استشمام كردم. من خيلي از مادرهاي شهدا را مي شناسم كه فرزند شهيدشان را مي بينند. مثلاً مادر شهيد حسن نعمتي- كه در كتاب به او اشاره كرده ام- هم مي گويد گاهي بوي عطر خوشي را مي شنود.
* نكته ديگري كه در كتابتان به آن اشاره كرده ايد اين است كه تمام مراسم مهرداد روز سه شنبه اتفاق مي افتاد.
- بله. همانطور كه مي دانيد هر روز دعاي خاص خودش را دارد. اصولاً ايام هفته تأثيرگذارند. زمان ها و مكان ها و ايام همه روي سرنوشت انسانها تأثير مي گذارند. حتي خداوند روي بعضي روزها نظر خاص دارد، مثل روز جمعه. فكر مي كنم اين كه تمام مسائل مهرداد روز سه شنبه اتفاق مي افتاد، بي ربط نباشد. مهرداد سه شنبه به دنيا آمده، سه شنبه خبر شهيد شدنش را آوردند، روز مراسم او هم سه شنبه بود و ... البته روز دوشنبه نيز براي من سرنوشت ساز است.
|