يكشنبه ۲۶ آذر ۱۳۸۵
ادبيات
Front Page

بازخواني شاهكار بزرگ ميخائيل بولگاكف ؛ مرشد و مارگرتا
سه گانه عشق، فلسفه و سياست
007956.jpg
مهرك زيادلو
رمان مرشد و مارگريتا را مي توان از آثار شگفت انگيز ادبيات جهان خواند. كتاب با دو خط زماني متفاوت، دو زبان متفاوت و سه داستان به ظاهر متفاوت طوري شكل گرفته كه انسان به راحتي مي تواند كفش هاي كتاني اش را بپوشد و كوله پشتي اش را روي دوش بيندازد و بدون راهنما از دوره حكومت استالين به زمان عيسي مسيح (ع)، از مسكو به اورشليم، از بيداري به رويا، از رئال به سوررئال و حتي رئاليسم جادويي سفر كند. شرح آمدن شيطان به مسكو، سرنوشت پنجمين امپراتور اورشليم و تصليب مسيح و در نهايت داستان عشق مردي كه خود را مرشد نام نهاده و زني به اسم مارگريتا، اجزاي سه گانه رمان هستند. ميخائيل بولگاكف دوازده سال آخر عمر خود را به طرح عوامل ارتباط دهنده ميان بخش هاي داستانش اختصاص داد و طوري آنها را به موازات هم كشيد كه امروز من و شما در پايان 440 صفحه كتاب به وحدتي غيرقابل انكار مي رسيم. در آغاز وقتي از خلال گفت وگوي سردبير يك مجله وزين ادبي با شاعري جوان زير سايه درختان زيزفون به داستان وارد مي شويم، در جامعه صنعتي و مدرن مسكوي آن روزها انتظار روبه رو شدن با هر كسي را داريم جز شيطان. آن هم نه شيطاني كه گوته در فاوست تصوير كرده، شيطان بولگاكف كت و شلوار گران قيمت به تن دارد و صورتش را اصلاح كرده. ادعا مي كند يك پروفسور متخصص جادوي سياه است و از رنگ هاي سياه و سبز چشم  هايش و ابروهاي بالا و پايين، داد مي زند كه يك خارجي است. براي ريشخندكردن جامعه سكولار و بوروكرات شوروي سابق بدون كمترين ترديد سراغ سردبير مجله ادبي و سردسته مافياي نويسندگان مي رود آن هم درست وقتي كه سردبير و شاعر مشغول بحث داغي درباره مسيح هستند.
خارجي از كنار نيمكت آنها گذشت و از گوشه چشم نگاهي انداخت و ايستاد و سپس ناگهان بر نيمكتي نشست كه يكي دو قدم آن طرف تر قرار داشت.
ايوان نيكولاييچ شاعر در شعر بلند ضدمذهبي خود كه به دستور سردبير سروده بود، تصوير كاملاً زنده اي را از مسيح نمايش مي داد. همه حرف بر سر اين بود كه به عقيده سردبير اصولاً شخصي به نام مسيح، چه خوب و چه بد، وجود خارجي نداشته و تمام داستان هاي مربوط به او ساختگي محض اند؛ اسطوره صرف. همين جاست كه پروفسور ولند، استاد جادوي سياه، خودش را وارد بحث مي كند و روشنفكران دين زده را به چالش درباره مسيح مي كشاند.
مرا مي بخشيد، اگر اشتباه نكنم شما مي گفتيد كه مسيح هرگز وجود نداشته. درست شنيدم؟!
سردبير محترمانه جواب داد: دقيقاً همين را گفتيم. در كشورما الحاد چيز عجيبي نيست.
غريبه كه چشم هايش برق مي زد ادامه داد: به نظر شما چه كسي حاكم بر سرنوشت انسان است و به جهان نظم مي دهد؟
شاعر وسط پريد و گفت: انسان خودش بر سرنوشت خودش حاكم است.
گرفتاري اينجاست كه انسان فاني است و گاه اين فنا كاملاً غيرمنتظره گريبانش را مي گيرد. حتي نمي تواند بگويد كه امشب به چه كاري مشغول خواهد بود.
سردبير گفت: ولي من كم و بيش مي دانم امشب چه كار خواهم كرد.
شيطان در حالي كه لبخند پرمعنايي مي زد، ادعا كرد: مطلقاً چنين نيست و با پيشگويي حادثه مرگ سردبير، شاعر گيج و سردبير هراسان را به سمت خود كشاند و به نجوا گفت: مي دانيد مسيح به واقع وجود داشت.
سپس آهسته به روايت داستان پونيتيوس پيلاطس حاكم يهودا در سال 29 ميلادي پرداخت.
قهرماني به نام مرشد
آنچه ابليس آن بعدازظهر گرم بهاري تعريف كرد، روايت نويي بود از داستان تصليب عيسي (ع). در واقع فصلي از كتاب چاپ نشده نويسنده گمنامي به نام مرشد كه قرباني دسته بندي هاي ادبي محافل شوروي شده و روشنفكران سرسپرده به او مجال رشد و شكوفايي نداده اند. پروفسور ولند با زيرپا گذاشتن زمان و مكان و آنچه خارق  عادت و خلاف عقل است، چيزهايي گفت كه به كل با انجيل ها تناقض داشت. وقتي پيش بيني  اش درباره مرگ تكان دهنده سردبير در همان شب جلوي چشمان ايوان شاعر به وقوع پيوست، حاكميت انسان بر سرنوشت خويش و همه شعارهاي روشنفكرانه به شوخي مضحكي تبديل شدند كه شاعر بيچاره را روانه تيمارستان كرد و نويسنده با ظرافت زمينه ورود مرشد به داستان را فراهم آورد.
از اواخر دهه۲۰ با اوج گيري ديكتاتوري استالين، ميخائيل بولگاكف درست مانند قهرمان كتابش، مغضوب قدرتمندان و منتقدان رسمي قرار گرفت. نقدهاي متعددي در تكذيبش نوشتند و از كار بركنارش كردند. عقايد بورژوايي اش افشا شد و جانش به خطر افتاد. بولگاكف بالاخره خسته شد و در نتيجه همه فشارهاي رواني و اجتماعي آن دوره در لحظه اي از افسردگي مانند مرشد ،نسخه اول رمانش را با دست خود سوزاند. با نگاهي به آنچه بولگاكف پشت سرگذاشت مي توان شرح حال مرشد را توصيف احوال نويسنده اش دانست و رمان مرشد و مارگريتا از اين جهت زندگينامه خود بولگاكف به حساب مي آيد.
تنها راه رهايي
در فاصله ظهور شيطان در مسكو و ورود مرشد به داستان، صفحات كتاب به شرح خرابكاري هاي پروفسور ولند و گروه شيطاني اش مي پردازد. بهيموت- گربه سخنگو- كه ملاط فلسفي كتاب در بسياري موارد از سخنان او مايه گرفته، عزازيل كه در سنت يهودي از سردستگان فرشتگاني است كه انسان را فريفتند، كروويف- فاگت كه اين يكي نامش سمبل آتشي است كه در انتظار مشركان است و ساحره اي به نام هلا با ترفند و جادو هرجا كه لازم مي افتاد با اعمال زور و رعب و وحشت در فضايي پر از تخيل و پر از طنز، روشنفكران آن زمان شوروي و شوراهاي نويسندگي فرمايشي روسيه را به باد استهزاء و انتقاد مي گرفتند. فصل تئاتر واريته مسكو با نمايش جادوي سياه پروفسور ولند تصوير حيرت انگيز سبك مغزي و انديشه سطحي زنان و مردان طبقات مهم و سرشناس شوروي سابق را نشان مي دهد. انسان به شكل تفاله اي پرمدعا نمايش داده مي شود و براي اولين بار نه تنها از شيطان بيزار نمي شويم، بلكه او را دوست مي داريم. بايد از اين دنياي عاري از معنويت و دين زده خلاص شد. مرشد بولگاكف كه در دنياي صنعتي روسيه تجسمي از مسيح است راه رهايي را تنها در گرو ايمان و عشقي پرسوز و واقعي مي داند، چيزي كه نهاد خود نويسنده به شدت به آن معتقد است؛ عشق و ايمان اما نه با واسطه و نه به شكل كليشه.
خواننده! همراه من بيا. چه كسي گفته است عشق واقعي و حقيقي و ابدي وجود ندارد؟ زبان دروغگو بريده باد!
مارگريتا
تراژدي معروف فاوست كه ساختار اصلي رمان مرشد و مارگريتا شباهت فراواني به آن دارد، به لحاظ موضوع دايره المعارفي از روحيات و افكار بشر است. در قسمت اول نمايش دكتر فاوست در زمين عاشق دختر ساده اي به نام مارگارت مي شود و بعد به او خيانت مي كند و مسئول سقوط و مرگ او مي گردد. مفيستو (شيطان) فكر مي كند مي تواند با وعده نجات مارگارت، روح او را تسخير كند ولي صفاي عشق زن به فاوست و امتناع او از نجات يافتن سبب رستگاري اش مي شود. مارگريتاي داستان بولگاكف هم بايد امتحان پس بدهد. يك جمله پرحرارت به معناي بنده شيطان شدن كافي است تا پروفسور ولند او را بيازمايد. مارگريتا در مجلس رقص ابليس، نقش ملكه را به عهده مي گيرد و شجاعانه شكنجه ديدار تمام خائنان، دوك ها، سلاطين، جنايتكاران و اغواگران مدعو شيطان را تحمل مي كند. فضاي وحشتناك مجلس شيطان ذره اي او را نمي ترساند و در پايان مأموريت عجيب خود تنها از ابليس خواهش مي كند بنده گناهكاري را كه بيش از سايرين محكوم به عذاب است، عفو كند. به اين ترتيب قدرتي كه همواره خواهان شر است، اعتراف مي كند: همه چيز شما نشان مي دهد كه آدم فوق العاده خوبي هستيد. اهريمن با نيروي خود مرشد را از تيمارستان به نزد مارگريتا بازمي گرداند و نسخه سوخته رمان نيز صحيح و سالم در برابر مارگريتا گشوده مي شود تا او كه مثل متي بيشتر در سوداي حفظ نوشته هاي مرشدش است و در عشق مرشد، رمان را جست وجو مي كند، از لابه لاي صفحات كتاب مرشد، ما را به قصر پيلاطس، حاكم يهودا ببرد.
حواريون
كتاب مرشد و مارگريتا همواره نظر نمايشنامه نويسان و فيلمسازان زيادي را به خود جلب كرده و دستمايه بسياري از آثار دراماتيك بوده است؛ از آن جمله است نمايشنامه ژان كلود ون با عنوان شيطان به مسكو مي آيد يا اپرايي كه قرار است اندرو لويد وبر ، آهنگساز و نمايشنامه نويس برجسته انگليسي بر اساس داستان مرشد و مارگريتا روي صحنه بياورد. در ايران نيز فيلم گاهي به آسمان نگاه كن ، ساخته كمال تبريزي اقتباسي است از اثر عظيم بولگاكف. مرشد و مارگريتا با پاداش مسيح به عاشق و معشوق تمام مي شود. آن دو در فضاي سورئال از زمين دل مي كنند و دست در دست يكديگر به جهان ابدي مي روند.

نگاه
كسي روي اسب داستان نمي نويسد

كامران محمدي
نسل پنجم يا به اعتقاد بعضي، ادامه چهارم، يعني گروهي از نويسندگان كه تقريبا صد سال پس از طالبوف و آخوندزاده به دنيا آمده اند و بيشترشان بين 25 تا 35 سال دارند، در هفت آسمان خدا يك ستاره ندارند.
نسل پنجم خانه ندارد
بيشتر آنهايي كه سعي مي كنند با چاپ تك داستان كوچكي در نشريات ادبي هم كه شده، به حياتشان ادامه دهند، تمام انرژي خود را صرف دورخيز براي تهيه خانه مي كنند. خانه يعني امنيت در فضايي كه ناامني حرفه اي، جايي فراتر از دغدغه معاش، يعني ذهن خلاق نويسنده را نشانه رفته است. براي يك نسل پنجمي كه كارش اسباب كشي از يك نشريه به نشريه ديگر است و سنش به سرعت بالا مي رود و تعداد كتاب هايش همچنان در عدد يك، پا سفت كرده است، خانه يعني جايي كه مي تواند براي هميشه به آن تكيه كند تا براي هميشه با خيال راحت بنويسد.
بسياري از نسل پنجمي ها بيشتر وقت خود را به نان درآوردن از كنار كار مطبوعاتي براي زنده نگه داشتن نسل هاي گذشته مشغولند. آنها آنچنان درگير حل مسائل دشوار خرج و دخلند و آنچنان چهارنعل مي روند كه اسبشان از نفس افتاده است. اما چشم انداز چهارديواري كوچكي كه به كمك بانك مسكن و قسط هاي پايان ناپذير آن به چنگ مي آيد، اسب را همچنان مي تازاند و البته كه روي اسب، كسي داستان نمي نويسد.
نسل پنجم خانه ندارد
نسل پنجمي را كسي به رسميت نمي شناسد، همان طور كه اينجا، ادبيات را كسي جدي نمي گيرد. نسل پنجمي هاي ديگر به ويژه در تئاتر، موسيقي و سينما، خانه  اي دارند كه شايد گاهي دستي به سرشان مي كشد و دست كم وجودش قوت قلبي است، اما نسل پنجم ادبيات همچنان بايد در گيرودار باندبازي هاي نسل هاي قبلي، پشت در بماند تا خلاصه اين بازي كي تمام مي شود؛ بازي انجمن ها و كانون هاي محفلي و رفاقتي يا ارزشي و آزادي خواهانه؛ انجمن ها و كانون هايي كه اگر بخواهند هم نمي توانند باري از دوش كسي بردارند.
نسل پنجمي در هيچ كدام اينها جايي ندارد و هنوز ننوشته، مركب تمام كرده و قبلي ها، خانه هايشان را ساخته اند و اسب هايشان را بسته اند.
نسل پنجم سايه ندارد
نسل پنجمي ها سايه اي ندارند. براي آنها كافه نادري، ديگر جز كافه اي كه به عنوان يك بناي تاريخي- فرهنگي در فهرست ميراث فرهنگي كشور قرار گرفته است، مفهوم ديگري ندارد. چه كسي مي تواند با شكم گرسنه، قهوه سفارش بدهد و درباره رمان آخر فوئنتس بحث كند؟حالا، هنوز هم اين قديمي ها هستند كه به كافي شاپ مي روند و درباره مرگ مولف حرف مي زنند؛ مرگي كه انگار زودتر از زمان انتظار فرارسيده است.

سايه روشن
هيچ كس ما را دوست ندارد

سزاوار رهنما
هيچ كس ما را دوست ندارد. مردم توجهي به كارمان ندارند و مسئولان ترجيح مي دهند به آسياب آن هايي كه كار و زندگي شان را رها مي كنند و سنگ ديگران را به سينه مي زنند، آب نريزند.
مردم
ما هزار نفريم. خودمان مي نويسيم، خودمان تقديم مي كنيم و خودمان نقد. آن ها كه تيراژ كتاب هاي شان بيش از سه هزار است، جزو ما نيستند. آن ها از ابتدا قضيه را جدي نگرفته اند و به كسي كه دندان ندارد، نان تعارف نمي كنند. ما آن ها را جدي نمي گيريم و آن ها، مثل مردم، ما را دوست ندارند.
مسئله
شما كسي را كه تخم مرغ دانه اي 10 تومان توليد مي كند بيش تر دوست داريد يا نويسنده اي را كه درباره گراني تخم مرغ مي نويسد؟
مردم دو دسته اند؛آن هايي كه خانه دارند و آن هايي كه ندارند. آن هايي كه دارند، عموما به كنكور، مهاجرت به غرب، مدل هاي جديد رسيور، سايت هاي خوب اينترنتي، بازي هاي كامپيوتري جديد، پارتي هاي جور واجورو ماشين هاي جديد توليد ايران فكر مي كنند. آن هايي هم كه ندارند، فقط به خانه دار شدن.
در دسته اول هنوز هستند مرداني كه موي شان را از پشت مي بندند، رشته مجسمه سازي مي خوانند و پنج شنبه ها، به مجلس گفت وگوي آزاد هنري، در خانه دوست نقاششان در نياوران مي روند. اين ها عاشق پائولو كوئيلو هستند كه عرفان شرق را با ادبيات غرب مخلوط كرده است و بيشتر كتاب هايي مي خرند كه عطف زيبا و ضخيم دارند.
در دسته دوم هم البته هنوز عده اي پيدا مي شوند كه به جاي هندوانه و بستني، شب با كتاب به خانه مي روند و بچه هايشان مجبورند وانمود كنند ادبيات را بيشتر از بستني عروسكي و كتاني استوك دار دوست دارند.
بررسي آماري
مجموع اين دو عده، مي شود دو هزار نفر از قريب هفتاد ميليون جمعيت ايران. اين دو هزار نفر ما را مي شناسند و در محفل هاي دوستانه شان به اين كه نويسندگان را مي شناسند، مي بالند.
البته اين تمام ماجرا نيست. ما هزار نفر با دو هزار نفري كه علاقه مندانمان را تشكيل مي دهند، مي شويم كل تيراژ يك كتاب موفق در حوزه ادبيات داستاني.
مسئولان
مسئولان آن قدر بيكار نيستند براي سه هزار نفر كه به رابطه بديهي نان و دندان اعتنايي ندارند، خودشان را به زحمت بيندازند. من حق را به آن ها مي دهم و به مردمي كه دوستم ندارند.

|  ادبيات  |   اقتصاد  |    اجتماعي  |   انديشه  |   سياست  |   شهرآرا  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |