ملاحظاتي فلسفي در باره رنگ
شبيه حس درد
|
|
ترجمه: الهام منبع جود
فلسفه براي يافتن ماهيت رنگ، تلاش هاي فراواني را انجام داده است. نقشي كه رنگ درتجارب بصري و هنر به عنوان استعاره اي براي بيان احساسات در زندگي ما ايفا مي كند، آن را به موضوعي روشن براي تفكرات فلسفي مبدل كرده است. آيا رنگ بايد به عنوان يك بخش عيني از واقعيت در نظر گرفته شود يا خاصيتي است از مواد كه شبيه شكل يا اندازه است؟يا اينكه رنگ بيشتر به درد شباهت دارد كه فقط از طريق تجربه مي توان به آن دست يافت. در نتيجه بايد به آن به عنوان موضوعي ذهني نگريست؟
شايد هم رنگ چيزي است شبيه به زمان كه تا وقتي به آن مي انديشيم واقعي به نظر مي رسد، اما سرانجام آن را به عنوان يك خطاي حسي به كناري مي گذاريم؟ اگر رنگ مشابه حس درد است و آن را فقط از طريق تجربه حسي مي توان دريافت، ماهيت تجربه رنگ چيست؟ به عنوان مثال تجربه رنگ قرمز با رنگ آبي چه تفاوتي دارد؟ و سرانجام اگر رنگ صرفا يك خطاي حسي است، چگونه ما آن را با اين گستره وسيع مورد استفاده قرار مي دهيم و چگونه است كه يك حس غير واقعي اين قدر براي ما واقعي و پراهميت جلوه مي كند؟ اين سوالات نمونه پرسش هايي هستند كه درباره رنگ مطرح شده است؛ مواردي كه تلاش ما پاسخ دادن به آنهاست.
رنگ و متافيزيك
سوالات فلسفي مطرح شده درباره رنگ فقط منشأ علمي ندارند. براي شروع در نظر بگيريد كه ما چه محتوايي را براي بيان رنگ اشيا به كار مي بريم. آيا رنگ يك ماده و يك خاصيت اساسي، يك حالت و يا تركيبي از ويژگي هاي ابتدايي آن است؟ اجازه دهيد قدري تأمل كرده و درباره خود رنگ پرسش هايي مطرح كنيم. در نگاه اول، خود رنگ چيست؟ اين كيفيت (رنگ) كه مي تواند خصوصيت يك جسم، ويژگي يك احساس و مانند آن باشد چه اهميتي دارد؟ هم چنين مي توان اين سوال را مطرح كرد: كيفيت يعني چه؟ رنگ يك جسم با ويژگي هاي صوتي آن چه تفاوتي دارد؟ اگر ما توجه خود را فقط برروي يك رنگ متمركز كنيم، مسئله مشكل تر خواهد شد. اين پرسشها را در نظر بگيريد: اساس رنگ قرمز چيست؟ قرمز و آبي چه تفاوتي دارند؟ ما چگونه مي توانيم قدمي در راه پاسخ دادن به اين سوالات برداريم؟ در اين جا تلاش هاي انجام شده در اين زمينه را بيان مي كنيم.
شكاكيت گرايي در رنگ
در هنگام مواجهه با سوالاتي مانند اساس رنگ قرمز چيست؟ بايد با اشاره به يك جسم قرمز رنگ يا به كمك استعاره به آن پاسخ داد. استعارات نيز تا اندازه اي حس رنگ قرمز را منتقل مي كند، امادرباره ماهيت آن چيز زيادي به دست نمي دهد.آيا روش بهتري وجود دارد كه بتوان ماهيت رنگ هاي منحصر به فرد را توضيح داد؟ آيا مي توان كليت رنگها را با جملات نغز ارضا كننده فلسفي بيان كرد؟
در نگاه اول، مسئله اين است كه ما به خصوصي و ذهني تلقي كردن رنگ قرمزي كه ادراك مي كنيم تمايل داريم. استفاده از رنگ قرمز، آبي و زرد ما را از طريق تجربه حسي به يك نقاشي جذب مي كند كه البته چنين تجربه اي توصيف پذير نيست. از آن جا كه بيان چگونگي درد مشكل ـ ونه غيرممكن ـ به حساب مي آيد، ممكن است بيان چگونگي تفاوت رنگ آبي و قرمز نيز تقريبا دشوار به نظر برسد. بنابراين بهتر است كه شكاكيت گرايي در رنگ تاييدي بر ديدگاه توصيف ناپذيري رنگ در نظر گرفته شده و به بيان محاسن آن بپردازيم.
همان طور كه گفتيم يك دليل براي اثبات توصيف ناپذيري رنگ ناشي از اين باور است كه ماهيت رنگ فقط از طريق تجربه شخصي عيان مي شود. اگر عامه مردم از زبان ـ به ويژه زبان رنگ ـ براي بازگويي اتفاقات و يادگيري استفاده كنند، مي توان صفت فراگير را براي توصيف آن به كار برد. اما چگونه مي توان ماهيت ذهني و ظاهرا خصوصي رنگ را با كليت متقابل و عمومي زبان وفق داد؟ از نظر شكاكيت گرايي چنين ارتباطي امكان پذير نيست. در نتيجه، برداشت ما ازرنگ در منحصر به فرد بودن و توصيف ناپذيري مشابه درد است. شگفت انگيزتر اين كه حتي اگر افراد رنگي را ـ مثلاً رنگ قرمز ـ يكسان تجربه كنند يا اگر يك ويژگي كه من آن را بانام قرمز درك مي كنم شما بانام سبز ادراك كنيد، هر دوي ما كلمه قرمز را براي ناميدن آن به كار خواهيم برد. اين گونه شكاكيت گرايي در رنگ عبارت طيف وارونه را براي ما تداعي مي سازد. حال چگونه مي توانيم خود را از اين تفكر اشتباه رها سازيم؟ يك راه اين است كه دوباره به نقطه شروع بازگرديم؛ بويژه به اين نكته كه ديگر براي توصيف رنگ قرمز، نمونه اي براي اشاره كردن يا استفاده از استعاره وجود ندارد. برخي افراد نيز براي بيان ماهيت متافيزيكي رنگ از روش يافتن ويژگي هاي باطني هر رنگ منفرد به عنوان حاصل ارتباط آنها با رنگ هاي ديگر ، استفاده كرده اند. اين روابط به نام ارتباطات دروني شناخته شده اند كه بحث را در همين زمينه ادامه مي دهيم.
رنگ و ارتباطات دروني
در ابتدا بايد ارتباطات دروني را از مواردي كه به ارتباطات خارجي مشهورهستند تميزداد. روابطي كه هيچ نقشي در شكل گيري آنچه كه هستند ندارند، ارتباطات خارجي ناميده مي شوند. به عنوان مثال، يك ليوان آب به طور خارجي به ميز وابسته است. ارتباط بالاي چيز ديگري بودن خارجي است. چون بخشي از ماهيت ميز يا ليوان به اين ارتباط وابسته نيست. اگر ارتباط ليوان و ميز قطع شود، تغييري در ماهيت آنها ايجاد نخواهد شد. چون اين دو جسم به يكديگر از نظر ماهيتي و هويتي وابسته نيستند، اين ارتباط خارجي است.
در مقابل، ارتباطات داخلي قرار گرفته اند كه در ماهيت و طبيعت مواد مرتبط نقش دارند. بدون اين ارتباط مشخص، جوهر وجودي آنها چيزي به جز آن چه كه اكنون هست خواهد بود. اين جمله به اين معناست كه ماهيت رنگ هاي منفرد به رنگ هاي ديگر ـ و حتي به انواع ديگري از همان رنگـ وابسته است. براي مثال، نارنجي به قرمز و به طريق منحصر به فردي به زرد مرتبط است. بنابراين، اين ارتباط ـ وهمچنين تاثيرات ديگري كه رنگ نارنجي از ساير رنگ ها مي پذيرد ـ باعث مي شود كه نارنجي رنگي باشد كه واقعاً هست. هيچ رنگ ديگري اين ارتباطات ويژه را ندارد؛ بنابراين هيچ كدام نمي توانند نارنجي باشند. همچنين اگر رنگ نارنجي اين روابط را با رنگ هاي ديگر نداشته باشد، ديگر نارنجي نخواهد بود. مثال ديگر ارقام هستند: اگر عدد ديگري به جز عددي كه ميا ن 6 و 8 قرار دارد مد نظر ما باشد، مسلما آن عدد 7 نخواهد بود. پس اگر بخواهيم راجع به يك رنگ خاص صحبت كنيم، بايد مجموعه روابط آن با ديگر رنگ ها را نيز درنظر بگيريم. ماهيت اين ارتباطات ميان رنگي چيست؟ به طور انتزاعي اين روابط فقط رنگ ها را در بر مي گيرند و برروي آنها تاثير مي گذارند.
به عنوان مثال رنگ نارنجي ما بين زرد و قرمز قرار گرفته است، درحالي كه رنگ سبز مابين آبي و زرد است و... چنين ارتباطاتي وجود يك رنگ را ممكن مي سازد. ما مي توانيم با استفاده از اين روابط پيچيده، ساختار منطقي موجود در ميان ساير رنگ هاي مجموعه را بيابيم. طرحهاي متعددي تا به امروز پيشنهاد شده اند كه با استفاده از آنها مي توان ساختار رنگ هاي مختلف را برروي يك مخروط دو بعدي رسم كرد. امروزه مي توان تفاوت هاي رنگ هاي گوناگون را از طريق بررسي طرح هاي مارپيچ آن مورد بحث قرار داد. رنگ بر روي يك مخروط به شكل يك پلكان مارپيچ طراحي شده و هر گام، با يك حركت بر روي پلكان مشخص مي شود.
پذيرش ارتباطات دروني، با باور هاي مردم عادي كمي متناقض است. هر رنگ خاص به دليل خاص بودنش از جايگاه خاصي در نمودار رنگ ها برخوردار است. به عبارت ديگر، چون هر رنگ در نمودار رنگ ها جايگاه ويژه اي دارد، يك رنگ خاص و مستقل در نظر گرفته مي شود. پس رنگ ها به دليل اين ارتباطات، خاصيت ذاتي مخصوص به خود را دارا هستند كه با اين جمله كه منشأ ارتباطات بين رنگ ها ويژگي هاي ذاتي آنهاست كاملا در تناقض است. ولي چه چيزي مي تواند از گفتن اين كه قرمز به دليل دارا بودن ويژگي هاي باطني خاص خود قرمز است ساده تر باشد؟ آيا ما اين نكته مهم را فراموش نكرده ايم؟ آيا ما از طبيعت باطني رنگ و بنابراين مهم ترين ويژگي آن چشم نپوشيده ايم؟ پاسخ اين است كه نقش ارتباطات دروني به عنوان منشأ روابط آن با ساير رنگ ها براي ايجاد يك رنگ خاص ثابت شده است. اما اين اصل روابط بين رنگ ها را چه از نظر مفهومي و چه از نظر وجودي مقدم بر ويژگي هاي ذاتي آن قرارنمي دهد. مقصود ما اين است كه يك رنگ به خاطر آنچه كه هست از ارتباطات ويژه اي برخوردار است. وابستگي اين روابط به يكديگر بسيار زياد است و ارتباط و وابستگي نيز در يك جهت حركت مي كنند. در نتيجه، ما مي توانيم ادعا كنيم كه به ماهيت ذاتي رنگ توجه كافي مبذول داشته ايم.
با اين حساب ، سرانجام پاسخي براي سوالات شكاكيت گرايي در رنگ يافتيم. در حقيقت، ما چيز هاي زيادي براي گفتن درباره رنگ داريم. اگرچه براي توصيف يك رنگ نيازمند استفاده از رنگ هاي ديگر هستيم، اما براي انجام دادن اين مهم پا را فراتر از اشاره كردن به يك شيءيا بهره گيري از استعاره گذاشته ايم. ما مي توانيم چيستي يك رنگ را از طريق اشاره به روابط آن با رنگ هاي ديگر، ارتباطات موجود در خود رنگ، ويژگي هاي خود رنگ كه اين ارتباطات را ممكن مي سازند و روابطي كه منشأ برخي خاصيت ها هستند، بيان كنيم. اگرحتي اين دلايل هم شك شما را برطرف نمي كند، بايد در امكان اقناع چنين شكي ترديد كرد.
آيا تجربه رنگ يك امر فراگير است؟
آخرين بحثي كه در اين مقاله به آن پرداخته مي شود عموميت تجربه رنگ هاست. ما با اين نظريه كه همه ما رنگ ها را يكسان درك مي كنيم؛ يعني امكان تجربه طيف وارونه، مواجه شده ايم. نظريه بعدي، ابهام در ارتباط موجود بين ادراك و زبان حاصل مي شود. يك طرح مهم در پشت پرده اين نظريه، پيدايش و گسترش اين ديدگاه است كه تجربيات مفهومي ما تحت تأثير زبان واقع مي شوند. اين ديدگاه مبحث مهمي در فلسفه مدرن (IIWW) تلقي مي شود و توصيف آن در اين مقال نمي گنجد. ما مي توانيم افراد را با اين نظريه كه بحث برانگيز هم نيست، روبه رو كنيم: آشنايي ما با يك مفهوم، آنچه مي بينيم را تحت تاثير قرار مي دهد. ساده ترين مثا ل اين است: چيزي كه يك فيزيكدان با استفاده از وسايل پيشرفته در آزمايشگاه مي بيند، با آن چه كه يك فرد عادي درهمان شرايط مشاهده مي كند كاملاً متفاوت است. در اين صورت، مفاهيم مختلف نقش مهمي را درآن چه كه ما مي بينيم ايفا مي كنند.
اريك.م.رو بنستين
www.lep.utm.edu
متن كامل را در همشهري آنلاين بخوانيد.
www.hamshahrionline.ir
|