سيد اكبر ميرجعفري
مير جعفري متولد 1348 است. كتاب حرفي از جنس زمان در حوزه ادبيات معاصر و مجموعه شعري درسري گزيده ادبيات معاصرنيستان از آثار اوست. ميرجعفري كارشناس دفتر تأليف كتاب درسي است و بر روي شعر پايداري و آييني تمركز به سزايي داشته است . او يادگاري هاي زيادي از جنگ با جان شيفته اش دارد.
سفر اول
اين غزل در بازگشت از نخستين سفرم به عتبات عاليه سروده شده است .
و نخل ها كه سحر سر به آسمان دادند
صلات ظهر كه شد، ايستاده جان دادند
صلات ظهر درختان اقامه مي بستند
كه روح و راحت خود را به باغبان دادند
چه نخل ها كه به انگشت هاي نامعلوم
جهان گم شده اي را به ما نشان دادند
كنار نعش افق ناله هاي نيزاران
غروب بود و چه حالي به كاروان دادند
مسافران غريبي كه دير مي رفتند
به كاروان نرسيدند تشنه جان دادند
همين مشاهد مظلوم در ديار غريب
به سرزمين شما هفت آسمان دادند
(به سرزمين شما آه سرزميني كه
غريب و دوست بدان زخم و استخوان دادند
غريبه ها كه فقط شكل ميزبان بودند
به زائران رطب، خنجر و سنان دادند
براي هر كه مسافر براي هر كه رسيد
سگان كوفه دويدند، دم تكان دادند
وقيح بود ولي عابران نامربوط
به جاي چشم، شما را دو تكه نان دادند)
همين مشاهد مظلوم در ديار غريب
به سرزمين شما هفت آسمان دادند
به تشنگان مجاور فرات نوشاندند
به خستگان سفر توشه و توان دادند
به احترام شكفتن، جوانه روياندن
به نخل هاي كهن فرصتي جوان دادند
اگر چه تشنه در آغوش آسمان رفتند
به سرزمين عطش، صبح و سايبان دادند
به رغم آنچه به حلق بريده اي نرسيد
چه جامها كه به مردان اين جهان دادند
شبيه رود اگر آبروي اين خاكند
شبيه چشمه به هرخطه اي روان دادند
خداي من چه بهار شگفت انگيزي
به بوستان غزل خيز عاشقان دادند
چقدر بوي تو پيچيد و باد مي آيد
چقدر بوي تو ر ا ياس و ارغوان دادند
زبان خامه ندارد سر بيان فراق
زبان خام مرا جرأت بيان دادند
شيرين شدم دهان به دهانم گذاشتي
زبان حال علي اكبر خطاب به پدر بزرگوارش
با ظلمت سپيده دمانم گذاشتي
چشمي گشودم و نگرانم گذاشتي
شيرين تر از سلام و عسل از لبان تو
نقلي چكيد و زير زبانم گذاشتي
از چشمه سار تشنه تر از من شبيه راز
رودي دميد و در جريانم گذاشتي
ديدم بهشت گم شده اي را از آسمان
برداشتي به جاي جهانم گذاشتي
من مي روم چنان كه به حسرت نمي روم
اي پير تا هميشه جوانم گذاشتي
هر روز با سپيده دم آغاز مي شوم
خون توام كه در سيلانم گذاشتي
نبض مرا بگير، ببين تند مي زند
انگار بوسه بر شريانم گذاشتي
مي خواستم كه از تو بگويم، نشد، ولي
شيرين شدم دهان به دهانم گذاشتي
من ايستاده ام به تماشاي زيستن
تا آفتاب از حركات تو مي وزد
از سمت سيب، عطر صفات تو مي وزد
دل مي دهيم پنجره را باز مي كنيم
باران گرفته يا كلمات تو مي وزد!
دل مي شويم محض تپيدن به پاي تو
بر خاك كوچه اي كه حيات تو مي وزد
اينك چقدر بوي شهادت، چقدر صلح!
اينك چقدر از نفحات تو مي وزد
امشب بهار مي دمد از خون روشنت
فردا بهشت از بركات تو مي وزد
من ايستاده ام به تماشاي زيستن
جايي كه موج موج فرات تو مي وزد
با هر اذان به ياد همان ظهر چاك چاك
گيسوي خونچكان صلات تو مي وزد
كشتي نشستگان تو را بيم موج نيست
آنجا كه بادبان نجات تو مي وزد
سيد شهاب الدين موسوي
سيد شهاب الدين موسوي، متولد 1350 از شاعران يزد است. سيد شهاب الدين، پس از پايان جنگ، تمام قريحه خود را معطوف به شعر آييني، به مفهوم اخص كلمه كرد. او به همراه دوست پيش كسوتش رضا پهلوان نصير - كه اين يكي را بايد در مقامي مستقل و مفصل باز شناساند - در به وجود آوردن جرياني روشنگر در هيأت هاي مذهبي استان يزد نقشي بسزا داشته اند، تمام شعرهايي كه امروز از موسوي در اين صفحه خواهيم خواند، در واقع نوحه هايي است كه او براي اجرا در سينه زني ها و زنجيرشكني ها ! سروده است.
چون صاعقه حق حق زد و چون زلزله پيچيد
اي عاشق شوريده ي اين دشت بلاخيز
عشق آمد و عشق آمد از اين عشق مپرهيز
نور آمد و نور آمد و شور آمد و با شور
از خانه برون آمده آن شاهد مستور
يار آمد و ديار عيار آمد و عيار
از پرده برون تاخته آن گوهر منظور
اين حيدر كرارست يا احمد مختار
اين جام تجلي زده اين نور علي نور
دادند و نهادند ز سر چشمه ي خورشيد
در سينه ي او جوششي از باده ي توحيد
جوشيد و خروشيد و بنوشيد از آن جام
رقصان شد و چرخان شد و طوفان شد و غريد
ساغر زد و تسخر زد و پرپر زد از اين دام
چون صاعقه حق حق زد و چون زلزله پيچيد
هفت آينه حيرت شد و هفتاد و دو خورشيد
هفتاد و دو خون جوش زد و عشق پسنديد
هفتاد و دو خون موج زد از جوش تمنا
هفتاد و دو آيينه سحر غرق تماشا
هفتاد و دو بيخود شده هفتاد و دو لبريز
هفتاد و دو شط حنجره در شعشعه يكريز
اي عاشق شوريده ي اين دشت بلاخيز
عشق آمد و عشق آمد از اين عشق بپرهيز
ذرات جهان جمله به جوشند و خروشند
چون چشم به هم نامده گوشند و به هوشند
اعصار و قرون خسته زنجير كه بشتاب
تاريخ برآورده سر از گور كه درياب
دريا به خروش آمد از اين شور شررخيز
طوفان و جنون جامه دريدند كه برخيز
برخيز و ببين آن چه به انسان ز جفا رفت
برخيز كه اين قافله هم راه خطا رفت
رنگ از گل و نور از دل و صدق از همه جا رفت
پرواز به خون خفت، پرستو به عزا رفت
برخيز و ببين آنچه كه ديديم و كشيديم
با نام حسين آينه ي جور يزيديم
برخيز و ببين داعيه داران خلافت
ز آغاز چه گفتند و چه كردند به غايت
اي آينه گردان جهان آينه گردان
ما سلسله بر جان و تويي سلسله جنبان
از تيره ي اين ابر چنان صاعقه باز آي
اي خورده مي وحدت از اين تفرقه باز آي
بنگر شتر كينه ي صفين و جمل را
آن پينه ي پيشاني ياران دغل را
وز چمبر اين بغض فرو خورده فراز آي
سودي ندهد موعظه زين شقشقه باز آي
اين موج خروشان را زنجير ز پا بشكن
دو غزل به هم پيوسته
اي تشنه ترين دريا سيراب ترين عطشان
سر مست سماعي سرخ در دايره ي ميدان
دف مي شودت خورشيد كف مي زند اقيانوس
موجي ز دلت دريا شوري زدمت طوفان
برخيز و هياهو كن هي هي زن و هوهو كن
تشنه ست دليري ها بر حادثه اي عريان
تنگ است نفس تنگ است اين حجم قفس تنگ است
اي روح رها از تن بشكن در اين زندان
ايمان خوارج بين اين سكه ي رايج بين
بر مسخ علي كوشد اسلام ابوسفيان
يك عمر تو را خوانديم در سوگ تو گل كرديم
ما از تو چه مي دانيم اي وسعت بي پايان
(2)
اي خون خدا بشكن بشكن به خدا بشكن
در حنجره ي تاريخ نيرنگ صدا بشكن
بت هاي پليدي را اين تخت يزيدي را
اي وارث ابراهيم با نام خدا بشكن
رنگي كه فراگير است زور و زر و تزوير است
اي آينه ي توحيد، تثليث ريا بشكن
با صاعقه ي خشمت با گردش يك چشمت
قيلوله ديوان را اي بانگ رها بشكن
رخصت بده طوفان را آزادي انسان را
اين موج خروشان را زنجير ز پا بشكن
بزن آن ضربه كه آشفته كند خواب جهان را
ديگ ديوانه ي خون جوش زد اينك هيجان را
رقص تيغ است هماواز جنون كن شريان را
بزن آن ضربه كه آشفته كند خواب جهان را
بزن آن زخمه كه ديگر كند آهنگ زمان را
تپش نبض زمين آمده در ذوق به پايت
عطش حادثه كف مي زند از شوق برايت
باز كن بعض فرو خورده ي مردان خطر را
كه شبيخون زده آيينه ي آيين بشر را
ناله سر كن كه بريدند گلو مرغ سحر را
كعب الاحبار زده جار احاديث و خبر را
شارحان را بهل اين فرقه ي شيطان زدگان را
چه به عدل علوي سفره ي سفيان زدگان را
چه كند خالي ميدان هله هيهاي تو بايد
يله بر عزم يلان زخم تمنّاي تو بايد
نفس صاعقه بند آمده غوغاي تو بايد
فصل سرخ گل ني شد تپش ناي تو بايد
تو بخوان گر تو نخواني دگر از عشق كه خواند
تو بمان گر تو نماني دگر از عشق چه ماند
قاسم رفيعا
متولد 1350 در طرقبه مشهد است. كارشناس رشته تاريخ و معلم است و نيز كارشناس مراكز فرهنگي-تفريحي شهرداري مشهد. يك مجموعه شعر محلي در دست چاپ دارد.
از سمت درختان
تقديم به علمدار نينوا
رد شد شبحي بي خبر از سمت درختان
باقي است سكوت خطر از سمت درختان
مثل نفس روشن يك پنجره جاري است
آرامش ما بيشتر از سمت درختان
سرشار بهار است دل بيشه روشن
با يك نفس مختصر از سمت درختان
هرچند كوير آمده تا اين طرف كوه
سبزاست زمين با گذر از سمت درختان
فرياد زديم: آي گل خفته ببين رود
جاري شده بار دگر از سمت درختان
گفتيم در اين بيشه يخ بسته نداريم
اميد بهاري مگر از سمت درختان
ناگاه ميان عطش و حسرت و لبخند
برخاست صداي تبر از سمت درختان
ببر اگر ببر واقعي باشد
گفتم آري به دارمان بزنيد
چاره جز ريسمان نخواهد كرد
مطمئن باش اين زمين با ما
آنچه كرد آسمان، نخواهد كرد
مرد بيرون از بدن باشد
مرگ بر آدمي كه تن باشد
مرد اگر لايق شدن باشد
تكيه حتي به جان نخواهد كرد
قصه مانند شمس و مولاناست
شمس رفته حكايتش برجاست
اينكه بيهوده مولوي هرگز
سجده بر استخوان نخواهد كرد
گر بماند دل فقط يك برگ
پيش سرشاخه هاي خشك درخت
هيبت پرشكوه و لختش را
هيچ بادي خزان نخواهد كرد
ما گرسنه قلم به دستان تا
همصدا با شكم شويم اما
اين قلم توتم اساطيري
صحبت از درد نان نخواهد كرد
ما حسين شكنجه و درديم
كينه ديديم و طاقت آورديم
ما اگر چه سكوت غم كرديم
تيغ مختارمان نخواهد كرد
يونسيم و غنوده بر دريا
پشت اين غربت نمك تنها
بين اين كوسه ها خدا ما را
بيش از اين امتحان نخواهد كرد
بين مردان قريه معروف است:
ببر اگر ببر واقعي باشد
پشت سرسخت صخره هاي سرد
تا ابد آشيان نخواهد كرد