سه شنبه ۱۷ بهمن ۱۳۸۵
فعاليت هاو مبارزات فرهنگي پيش از انقلاب پرويز خرسند نويسنده و روزنامه نگار
خاطرات يك انقلابي سالخورده
009870.jpg
عكس: محمد توكلي
محمدرضا اسدزاده
پرويز خرسند ؛ كسي كه طنين صدايش با قلم زيباي او، نخستين صدايي بود كه از راديو- پس از اشغال راديو و تلويزيون- به دست انقلابيون پخش شد. نويسنده اي كه سردبيري اولين هفته نامه انقلاب اسلامي- سروش- را بر عهده داشت و سرمقاله  معروفش، انقلابي هاي زمان را به شوق مي آورد.
ما در خلال خيال پريشانش از زندگي روزمره، به سال هاي گذشته برگشتيم. به آنجا كه حق پيروز است ، به برزيگران دشت خون ، به مرثيه اي كه نا سروده ماند ، به پيغام زخم ، به هابيل و قابيل و به همه آثارش و خاطرات و مبارزاتي كه از اين همه هنوز در يادش مانده است.
خاطره مسجد فيل ، سخنراني فرودگاه مشهد ، تكثير حديث امام حسين(ع) در روزي كه شاه به مشهد آمده بود ، خاطرات دانشگاه زندان، فرار، حسينيه ارشاد و سخنراني ظهر عاشورا، همه و همه چه بسيار گفتني هايي است كه او در سينه دارد.

* در فضاي مبارزاتي پيش از انقلاب به عنوان يك عنصر انقلابي، چه احساسي بيشتر در شما غلبه داشت و بيشتر سعي مي كرديد چه كارهايي انجام بدهيد؟
- كارم خواندن و نوشتن شده بود. البته فعاليت هاي عملي هم داشتيم. وقتي به مشهد برگشتم، امير و پرويز پويان  و آقاي احمدزاده كه بعد از انقلاب، اولين استاندار خراسان شد، گروهي با نام جبهه اسلامي   تشكيل داده بودند و من در اين جبهه فعال شدم. اولين كار ما در جلسات، خواندن كتاب تنبيه الامه و تنزيه المله مرحوم آيت الله نائيني بود كه طالقاني  بزرگ- اين مرد به راستي انقلابي و مسلمان- تصحيحش كرده بود وحاشيه و توضيح نوشته بود. كتاب را براي هم شرح مي داديم. فعاليت هاي انقلابي ما در جبهه اسلامي  شكل گرفتند و اتفاقاً يك پشتوانه مالي هم براي خودمان درست كرده بوديم. احمدزاده برنامه ريزي كرد كه هر كس دير سر جلسه حاضر شود، بايد پنج ريال بپردازد. اين بود كه اولاً جلسات منظم بود و از همين طريق پول هايي جمع مي شد. قرار بود بعداً تكليف چگونگي خرج كردن پول ها مشخص شود.
اين خودش داستاني دارد كه پاي مرا به ساواك و زندان كشاند.
* چه طور؟ لطفاً ماجرا را تعريف كنيد؟
- يادم مي آيد در جلسه اي حديث مي خوانديم و من ترجمه مي كردم. يك بار حديثي از امام علي(ع) و حديثي از امام حسين(ع) نقل شد. جمله اي از امام علي(ع) بود كه يك جامعه اصلاح نمي شود مگر با اصلاح زمامداران آن و زمامداران، اصلاح نمي شوند مگر با استقامت و حركت مستقيم مردم همچنين جمله اي ديگر از حضرت امام حسين(ع) بود كه اگر كسي سلطان ستمگري ببيند و سكوت كند، خودش ستمگر است. بعد كه تفسير احاديث تمام شد، به اين فكر رسيديم كه اين ترجمه ها را روي كاغذي بنويسيم و در تيراژ بالا چاپ كنيم تا بين مردم توزيع شود. همين جا تصميم گرفتيم پول هاي جمع شده در جلسات جبهه اسلامي را خرج انتشار اين برگه ها بكنيم. اتفاق جالبي افتاد. چون بدون هيچ گونه هماهنگي قبلي، برگه  هاي چاپ شده حديث اول، زماني توزيع شد كه حكومت، موضوع انقلاب سفيد و اصلاح جامعه را مطرح كرده بود و برگه دوم يعني حديث امام حسين(ع)، روزي پخش شد كه شاه به مشهد آمده بود. شايد باور نكنيد كه اين كار بدون هيچ گونه هماهنگي و برنامه ريزي و غير عمدي بود. اما ساواك رد من و بچه هاي فعال در جبهه اسلامي را گرفت و بازداشت شديم. به همين دليل، دو ماه زندان بودم. هر چه مي گفتيم غيرعمدي بوده، باور نمي كردند. اتفاقاً چون ترجمه ساده و رواني از احاديث كرده بودم، مأموران باور نمي كردند كار من باشد. هر روز مرا كتك مي زدند تا اقرار كنم اين ترجمه ها و طرح اين كار، از طرف مهندس بازرگان يا آيت الله طالقاني بوده است. هرچه مي گفتم اين كار خود من بوده، آنها مي گفتند نه اين كار از توي نيم وجبي برنمي آيد.
*بعد از اين دو ماه چه مي كرديد؟ باز هم ساواك به دنبال شما بود؟ ماجراي سخنراني شما در فرودگاه مشهد در حضور آيت الله مرعشي چه بود و كي اتفاق افتاد؟
- اين اتفاق بعد از ماجراهاي سال 42 بود. آيت الله مرعشي از قم به مشهد مي آمد. من سال پنجم دبيرستان بودم كه براي خيرمقدم گفتن به ايشان انتخاب شدم. جمعيت در فرودگاه موج مي زد. يك استقبال بي سابقه بود. وقتي پشت ميكروفون رفتم و بسم الله گفتم، ديدم مأموران ساواكي كه مرا در زندان مي زدند هم در جمعيت ايستاده    اند. ناگهان با همان ذهن پرشور نوجواني ام تصميم گرفتم به تلافي آن كتك هايي كه خورده بودم و فرصت مناسبي كه به دست آمده، چيزي بگويم. از روي كاغذ، خيرمقدم گفتم. بعد كاغذ را كنار گذاشتم و شروع به سخنراني كردم. ناگهان همه جمعيت فرودگاه متوجه من شد. رو به آيت الله مرعشي كردم و گفتم:   آقا شما تاكنون چند بار به مشهد آمده ايد. اما هيچ وقت اين گونه از شما استقبال نشده است. گفتم اين استقبال مردم به خاطر شخص شما نيست. مردم به استقبال كسي آمده اند كه منافع مردم و جامعه را دنبال مي كند. بعد فرياد زدم: آقا!  مردم درد دارند و مي خواهند دردهايشان برطرف شود و... همين شد كه ولوله ها از جمعيت بلند شد و مأموران به دنبالم افتادند. من هم لابه لاي جمعيت گم شدم و بچه ها مرا با موتور فراري دادند. بعد به منزل آيت الله ميلاني رفتم و آنجا پنهان شدم. از آن به بعد ساواك دائماً  به دنبال من بود تا اينكه وارد دانشگاه شدم و فعاليت هاي دانشجويي ام آغاز شد.
* در دانشگاه فردوسي مشهد چه نوع فعاليت هايي مي كرديد و چه نگاهي به مبارزات انقلابي عليه رژيم شاه داشتيد؟ فضاي دانشگاه چقدر امكان كار سياسي به شما مي داد؟
- اولين كاري كه در دانشگاه كرديم، راه اندازي انجمن كتاب بود. اين انجمن پاتوق ما شده بود. من هم كتابدار دانشگاه شده بودم و با ارتباطي كه با بچه هاي مرفه داشتم، از آنها مي خواستم كه وقتي به تهران مي روند، براي ما كتاب بياورند. آنها كتاب هاي اسلامي را با تخفيف مي خريدند و به دانشگاه مي آوردند. چون در دانشگاه عموماً كتاب هاي اسلامي خوب وجود نداشت. تمام كتاب هاي اسلامي خوب موجود، به تعداد انگشت هاي دست هم نمي رسيدند.
از جمله كارهاي ديگر ما، نوشتن اعلاميه و نصب روي بردها و برگزاري سخنراني ها در انجمن كتاب بود كه دكتر شريعتي را براي سخنراني دعوت مي كرديم. فضاي بسيار سختي بود. در كنار لامذهب ها و بهايي  ها و چپ ها و ماركسيست ها و از طرفي ديگر مرتجع هاي مذهبي، مي خواستيم حرف اسلام را بزنيم. شما نمي دانيد كه چه كتك ها مي خورديم و چه ناسزاهايي مي شنيديم. من افتخارم اين است كه سالها نويسنده مذهبي بوده ام و در فضاهايي كه اصلاً  همه ضد اسلام بودند، ما براي اسلام فرياد زديم اما... بگذريم.
* در دوران دانشگاه شما به مدت يك سال محكوم به زندان و در همان دوران بازداشت شديد، دليل اين بازداشت چه بود و چطور شد كه به زنداني طولاني محكوم شديد؟
- ماجرا از اين قرار بود كه يك روز من با چند نفر از دوستان دانشگاهي با يك فولكس براي تفريح به باغي رفته بوديم. من يكي از بچه ها را كه دوستش داشتم با اصرار با خودم بردم. او چون خانواده اش از عوامل حكومت بود، نمي خواست با ما بيايد. اما با اصرار من آمد. يكي از بچه ها شعر طنزي همراه داشت كه محتواي آن شاه و خاندان او را در قالب شعر به مضحكه مي گرفت. طبق معمول بچه ها خواستند تا شعر را بلند، بلند بخوانم و من هم خواندم. فرداي آن روز دوستي كه با اصرار من آمده بود را بازداشت كردند. او به خاطر شرايطي كه داشت همه ما را لو داد.من دانشگاه بودم كه ديدم نامه اي آمده و خواسته اند تا خودم را معرفي كنم. فهميدم محكوم به زندان شده ام. چند روزي از زمان مشخص شده، گذشته بود و هنوز، خودم را معرفي نكرده بودم. دكتر شريعتي مرا در حياط دانشكده ديد و گفت: چرا خودت را معرفي نمي كني؟ ممكن است بيشتر آزارت بدهند. گفتم: من منتظرم بيايند وسط حياط دانشگاه مرا بگيرند تا همه بفهمند كه وقتي از نظام پليسي صحبت مي كنيم، چگونه نظامي است. دكتر شريعتي خيلي از اين حرف خوشش آمد و تحسينم كرد. بعد از آن هم بازداشتم كردند و با توجه به فعاليت هاي سياسي گذشته، به يك سال زندان محكوم شدم.
* حتماً  از سالهاي زندان، خاطرات زيادي داريد. شما سالهاي 46 و 47 در حالي در زندان بوديد كه خيلي از چهره هاي معروف انقلابي در اين دوره، در زندان به سر مي بردند. دقيقاً  در همين زمان دكتر شريعتي نيز بازداشت شد و روانه زندان مي شود. آيا او را در زندان مي ديديد و اگر ارتباط خاص يا خاطراتي از آن دوره به ياد داريد، بفرماييد.
- از هر روز زندان، خاطراتي به ياد ماندني دارم. زندان ما را بيشتر مي ساخت و فكر مبارزه را در ما بيشتر زنده مي كرد. كتك خوردن داشت، سر تا پا خون شدن داشت، شكنجه داشت، اما مبارزه و بيداري بود. ماجراي من و دكتر علي شريعتي در زندان در تهران، يك قصه شنيدني است. من تا مدت هاي زيادي نمي دانستم شريعتي هم در همان زندان است. اول در بند چهار بودم. سلولي بود كنار مستراح كه عذاب آور و وحشتناك بود. مرا هم پيش كسي به نام رسولي بردند كه بازجوي زندان بود. داخل اتاق بازجويي ديدم كتاب هايي روي ميز ريخته بودند. كتاب هاي شريعتي ، طالقاني و بازرگان و حتي كتاب من هم بود. رسولي رئيس بند براي ترساندن من گفت: اگر پيغمبر بند شش نبود، همه را تيرباران مي كرديم. دستور داد مرا هم به بند شش بردند. قبلاً از پيغمبر بند شش شنيده بودم و خيلي مشتاق بودم او را بشناسم.
رسولي چند تا سيگار به من داد و مرا با سرباز به بند فرستاد. وارد سلول كه شدم، يكي جلو آمد و سلام و احوال پرسي كرديم و به من پتو داد. همه خواب بودند. تا نشستم و گفتم از بند چهار آمده ام، به من گفت: تو خرسند هستي؟ دست و پاهايم را وارسي كرد و مي خواست ببيند آيا ناخن هاي دست و پايم را كشيده اند؟ پرسيدم پيغمبر بند شش كه مي گويند، كيست؟ گفت دكتر علي شريعتي است. او در سلول شش بود. ما در سلول هشت بوديم. خيلي از دوستان ديگر، همه اين سلولها در بند شش بود. فردا نقشه اي كشيديم تا من بتوانم دكتر شريعتي را نزديك سلولش ملاقات كنم. آزادباش كه دادند، ما بيرون سلول ها بوديم. كنار سلول شريعتي يك بخاري بود. من به بهانه ريختن چاي كنار بخاري رفتم و همين موقع بود كه يك نفر بلند صدا كرد، خرسند بيا و شريعتي  از داخل سلول صداي او را شنيد و متوجه من شد. پشت در آمد و با هم احوال پرسي كرديم. بعدها وقتي در سلولها باز مي شد و همه كنار هم بوديم، روزهاي به يادماندني اي مي شد. مثلاً شريعتي با هزار ترفند، سربازهاي نگهبان را كه اكثراً هم بيسواد بودند، راضي مي كرد تا بتوانيم گرد هم جمع شويم و حرف بزنيم.
مقاله هابيل و قابيل يكي از تأثيرگذارترين مقالاتي بود كه در آن دوره نوشته ام. صبح عاشورا بود. ظهر در حسينيه ارشاد برنامه داشتيم. از صبح نشستم و مقاله اي با نام شهيد همه اعصار نوشتم كه بعدها هم به صورت كتاب همه جا دست به دست مي شد. همين مقاله بعداً به هابيل و قابيل مشهور شد. ظهر عاشورا آن را در حسينيه ارشاد خواندم. آن روز فضاي حسينيه ديدني بود. از همان روز، اين نوشته در زبان ها افتاد. شريعتي خيلي مرا تحسين كرد. حتي بعدها خيلي ها به اشتباه فكر كردند كه اين مقاله را شريعتي نوشته است. در اوج مبارزات انقلاب بود كه با برادرم- كه كشته شد- تصميم گرفتيم مقاله را دوباره بخوانم و او، در استوديو آن را ضبط كند. برادرم براي اين مقاله موسيقي اي ساخت و من يك روز به صورت پنهاني وارد استوديوي راديو شدم و متن را خواندم و او ضبط كرد. خلاصه در راديوي سلطنتي رژيم شاه به صورت پنهاني يك نوار انقلابي ضبط كرديم. اين كار، چيزي شبيه به يك معجزه بود. اين نوار بعدها در شمارگان سه ميليون تكثير شد. دو ميليون در ايران و يك ميليون در بين دانشجويان خارج از كشور توزيع شد. وقتي نوار به دست ساواك افتاد، باز روز از نو و روزگار از نو بود. ساواك در تعقيب من افتاد و بعد هم من و هم برادرم بازداشت شديم.
اين نوار و اين نوشته يكي از معروف ترين كارهاي فرهنگي دوران مبارزه ما شد. هابيل و قابيل فريادي شد كه در هر كانون انقلابي به گوش مي رسيد.شايد ندانيد كه حتي وقتي راديو دست انقلابيون افتاد، اولين صدايي كه بعد از اعلام صداي راديو انقلاب اسلامي پخش شد، همين نوار بود. خيلي ها اشتباهاً فكر كردند كه نوشته و صداي شريعتي پخش شد ولي اين طور نبود.
...و اما روز دوازدهم بهمن در راديو بودم. ثانيه شماري مي كردم و يادم هست دائماً مشغول نوشتن متن ادبي براي ورود امام بودم. شب قبلش تا صبح دوازدهم بهمن بيدار بودم. روز بيست و دوم بهمن هم وقتي راديو و تلويزيون به طور كامل دست انقلابيون افتاد و امام، قطب زاده را براي مسئوليت آن انتخاب كردند، اولين متن هايي كه براي امام در راديو و تلويزيون خوانده شد، متن هايي بود كه من نوشته بودم. بعد آقاي خامنه اي مرا خواستند و گفتند: تو برو پيش قطب زاده؛ چون او تجربه كافي ندارد و در راه اندازي راديو و تلويزيون كمك ما باش . خامنه اي تأكيد كرد كه مبادا فكر كني كه او رئيس توست و همچنين طوري هم برخورد نكن كه تو رئيس او هستي. كمك كن تا يك تلويزيون انقلابي شكل بگيرد. من هم رفتم تا اين كه مدير توليد شبكه 2 شدم و بعد مديرعامل انتشارات سروش شدم و اولين مجله انقلابي ايران را به نام سروش منتشر كردم كه تأثيرگذارترين و پرتيراژترين مجله انقلابي شد. آن روزها شبانه روز براي انقلاب كار مي كرديم. از آن روزها چه خاطرات گفتني و نگفتني دارم. اينها همه خاطرات فراموش شده روزگار گذشته انقلابي هاي سالخورده اي مثل من است.

سياست
اقتصاد
اجتماعي
انديشه
شهرآرا
هنر
|  اقتصاد  |   اجتماعي  |  انديشه  |  سياست  |  شهرآرا  |  هنر  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |