يكشنبه ۲۷ ارديبهشت ۱۳۸۳ - سال دوازدهم - شماره - ۳۳۸۰
مادر ، دختر، نوه، نتيجه،نبيره
۵نسل در آپارتمان ۵۰ متري
از همه جا و همه كس گفتيم و شنيديم. حتي از سياست، سياستي كه فقط يك نام براي بي بي دارد. «شهيد رجايي را دوست دارم. حقوقم را مي دهد»
007179.jpg
007185.jpg
يكي از نتيجه هايش از تلويزيون و برنامه هاي آن مي پرسد بي بي آرام مي گويد : نمي دانم . فقط از آن آقايي كه شكم گنده دارد و هر شب آواز مي خواند.خوشم مي آيد .بامشاد را مي گويد
آنها پنج نفرند . فرزند ، مادر ، مادر بزرگ ،مادر مادر بزرگ و مادر مادر مادربزرگ ،توي يك آپارتمان ۵۰ متري در نارمك كنار همديگر زندگي مي كنند .آرزوي همه آنها زنده ماندن بي بي و ديدن فرزند محمدرضا است.
همه بلند شدند و تنها يك نفر روي تشك كوچكي نشسته بود. با چادري آبي و سفيد. نياكي مي گويد: «موقع عكس گرفتن حواستان باشد كه او متوجه نشود. سنتي است و....»
آنها پنج نفرند . فرزند ، مادر ، مادر بزرگ ،مادر مادر بزرگ و مادر مادر مادربزرگ،توي يك آپارتمان ۵۰ متري در نارمك.ا ولي كه روي تشك كوچك نشسته، همان بي بي روستاي شيدآباد است. تاريخ زنده و گوياي روستاي كوچكي در گلپايگان اصفهان. با موهايي حنايي كه از زير روسري، كمي پيداست. صورت چروكيده و البته دهاني بدون دندان. از همه جا و همه كس گفتيم و شنيديم. حتي از سياست. سياستي كه فقط يك نام براي بي بي دارد. «شهيد رجايي را دوست دارم. حقوقم را مي دهد.»
دستش را مشت كرده و روي سينه اش مي زند و تكرار مي كند: «رجايي خوب است.»
توي يكي از روزهاي سال ۱۲۹۱ هجري شمسي در روستا ي زيبا و با طراوت شيدآباد به دنيا آمد. روستايي كه به قول خودش، چنارها با شاخه هايشان طاق نصرت مي سازند براي عابران بي تكلف. روستاي «شيدآباد» گلپايگان از توابع استان اصفهان كه بعدها به خاطر وجود نام چند شهيد، نامش را به شهيدآباد تغيير داد.
خانه اي بزرگ و دلباز، آدرسش سر راست است. نرسيده به كاج. شايد هم پشت هيچستان. اما توفيري به حال او كه تمام عمرش را با تك تك خشت هاي گلي اين خانه گذرانده، نمي كند. پنجره اتاقش رو به باغ باز مي شود و از اين پنجره به ازدحام كوچه خوشبخت مي نگرد. براي راست و ريس كردن كارهايش از ايام شباب تا حالا از كسي كمك نگرفته، بي بي روستاي شيدآباد.
بي بي صدايش مي زنند، اما نامش صديقه شمس علي است.
هنوز توي عوالم كودكي است كه مي گويند بايد شوهر كند. نمي داند اصلا شوهر كردن يعني چه. نه ياراي مقاومت دارد و نه اصلا مي داند مقاومت كردن درچه اسلوبي است. خنزر پنزرهايش را توي يك صندوقچه (كنج همان اتاق دلباز خانه قديمي) مي كند و آماده مي شود براي رفتن به خانه بخت. هيچ كس به او تبريك نمي گويد. تك و توك اهالي ده براي بدرقه اش مي آيند كه اگر نمي آمدند، شايد برايش بهتر بود، تنهايي و ناشناس ماندن.
بي بي با عروسك هايش به خانه بخت مي رود نه جهيزيه دارد و نه به رسم گلپايگاني ها پشت قباله اش، خانه مي اندازند. بعدها، زمين كوچكي مي گيرد كه امروز پسرش روي آن كار مي كند. جشن هم نمي گيرند. مگر نه اينكه بي بي ته تغاري خانه بود و بايد عزيز باشد؟ مگر نه اينكه...
-شوهر برايم پيدا كردند اما خودم نمي خواستم.
بي بي دندان ندارد، اما اين جمله را مي گويد، با مشقت. تنها چيزي كه از شوهرش مي داند اين است: «ريش هايش تا روي شكمش بود و محاسنش جملگي سفيد بودند.»
بي بي در دوازده سيزده سالگي ازدواج مي كند. شوهرش محمدحسين شاه حيدري است، تا حالا هفت بار ازدواج كرده است. فقط به بهانه داشتن بچه، اما مي گويند بچه دار نمي شود و اجاقش كور است، انگار. او به دنبال زن هشتم است كه صديقه نوجوان را به او پيشنهاد مي دهند. مي پذيرد. مراسم عقد تمام مي شود. حالا صديقه دوازده ساله در كنار شوهر ۶۰ و اندي ساله اش زندگي مي كند. تنها دلخوشي اش، عروسك هاست، اما شوهر فقط از او بچه مي خواهد.۹ ماه بعد، صديقه حامله اولين كودك اش را به دنيا مي آورد. نامش را مي گذارند، شهربانو و چند سال بعد كودك دوم را به محمدحسين -همسرش - هديه مي دهد.كودك دوم را قدرت ناميدند.
زندگي يكنواخت و كسل كننده صديقه با آمدن دو فرزند، رنگ و بويي مي گيرد، اما انگار قرار نيست طعم سعادت را بچشد. محمدحسين اما به خاطر كهولت سن، فوت مي كند، صديقه غمگين است اما حداقل مي داند ديگر از كتك زدن بچه ها خبري نيست.
-هربار كه بچه هايم را اذيت مي كرد، با او دعوا مي كردم.
بي بي اما با گريه اين خاطرات را بازسازي مي كند. دوران سختي را پشت سر گذاشته و حالا در جمع فرزندان، نوه ها، نتيجه ها و نبيره ها تاريخ زندگي اش را تورق مي كند.
شهره مادر محمدرضا نياكي - نبيره بي بي - مي گويد:« فقط خداكند تا بيست سالگي، بي بي باشد و من محمدرضا را زن بدهم. بعد هم او بچه دار مي شود و براي اولين بار،  نديده اش را مي بيند»
يكي از نتيجه هايش از تلويزيون  و برنامه هاي آن مي پرسد بي بي آرام مي گويد:« نمي دانم. فقط از آن آقايي كه شكم گنده دارد و هر شب آواز مي خواند، خوشم مي آيد.»بامشاد را مي گويد.

ديگر هرگز ازدواج نمي كند. تصميم مي گيرد از امروز به بعد، بچه هايش را بزرگ كند،به تنهايي. حالا هجده ساله است و كار و باري بلد نيست. چيزي هم توي چنته ندارد، پس مي ماند فقط راه نان پزي. از راه پختن نان گذران عمر مي كند. بچه ها كم كم روي خرابه هاي زندگي صديقه جوان، ريشه مي دوانند و بزرگ مي شوند، بي آنكه بدانند چه ستمي بر مادرشان رفته است.
بي بي ۹۲ ساله توي همان خانه زندگي اش را آغاز مي كند. عروسك ها را كنار مي گذارد. صديقه ياد اين گفته مي افتد: «آذر خوب است، آذر عروسك هم دوست دارد، تا شب جمعه آينده مشقتان اين باشد كه پدر دندان دارد، اما نان ندارد بخورد.»
بي بي هيچ وقت روستايش را به قصد مهاجرت ترك نمي كند. تمام اين ۹۲ سال را در همان خانه متروك سپري كرده است. خانه اي كه حتي امروز بچه ها و نتيجه هايش از سپري كردن شب در آن هراسان هستند.
بي بي يكبار ديگر ذهنش را به ياري مي طلبد: «خانه بزرگي دارم اما مال من نيست. نمي دانم صاحبش كيست ولي من توي اين خانه چه خاطراتي كه ندارم» تو گويي خانه اش شبيه همان هزار توي آن نويسنده شهير است - بورخس -كه كوچك ترين زواياي آن را ترسيم مي كند.
صديقه جوان، آن روزها فرزندانش را كنار خودش مي خوابانده، از ترس شغال و گرگ كه مبادا بيايند توي حياط. حالا هم كه از آن سالها فاصله گرفته، شب ها صداي مالش پوزه شغال و گرگ را به در حياط مي شنود. اما حاضر نيست روي قانون چمن پا بگذارد و بگويد كه شب، چيز بدي است.
همان طور كه خاطراتش را تعريف مي كند، نوه اش، شهلا، پشتش را ماسا ژ مي دهد. چارقدش را صاف مي كند و دست بي بي را مي گيرد. دست بي بي نمي لرزد. حتي ذره اي. در شنوايي اش هم خللي وارد نشده. تمام اطرافيانش را به اسم مي شناسد و اين براي دوستدارانش،  بهترين نويد است. بي بي دوباره به آن فضا برمي گردد.
او دست نماز گرفته تا راز و نياز كند. مار اما از سقف به پائين آويزان شده است. بي بي نه مي ترسد، نه فرياد مي كشد. فرش را كنار مي زند. همان اجاق قديمي را روشن مي كند و با دود، مار را فراري مي دهد.
حالا بي بي خسته شده و او را ناي حرف زدن نيست. شهربانو، دخترش، تورق خاطرات را از سر مي گيرد. خودش مادر ۴ تا بچه است. ۳ دختر و يك پسر. شهلا، پروين، حميدرضا و مريم. بر خلاف خانم هايي كه عادت دارند پنهان كنند، سن و سالشان را، شهربانو مي گويد: «متولد ۱۳۱۵ هستم. زاده همان روستا» توي همان روستا به دنيا مي آيد و اما دست تقدير به تهران مي كشدش. چطور؟
روسريش را درست مي كند. مي گويد: «پسرعموي شوهرم، معلم بود. وقتي صحبت شده بود كه آنها - خانواده شوهرم- دنبال دختر، مي گردند، پسرعموي شوهرم مرا پيشنهاد مي كند و اين طوري ازدواج كرديم. اما...»
«اما»ي آخرش به اندازه يك كتاب، بار معنايي داشت. دل خوشي از شوهرش نداشت، انگار. شوهري كه حالا تنها از او قاب عكسي مانده، رنگ پريده. توي چارچوب گچي ديوار. علي زاهدي - نتيجه بي بي - قاب عكس را نشان مي دهد با انگشت.
اين پدربزرگم بوده. حالا عكس فاسدشده و رنگ  و رويي ندارد. خيلي مادربزرگم را اذيت كرد!
شهربانو، رشته كلام را دوباره از دست علي (پسرش)، مي گيرد و خودش زبان به توضيح باز مي كند: «چندسال باهم زندگي كرديم. هردو نوزده ساله بوديم و شوهرم كارمند بانك رهني - بانك مسكن فعلي - بود. درآمدش خوب بود. اما بعد از مدتي فهميدم كه زن دوم گرفته. هيچ وقت او را به خاطر اين كار، نبخشيدم.»
حرف هاي شهربانو، تمام نشده كه بي بي با دستمال، اشكهايش را پاك مي كند. توي گوش شهلا (نوه اش) مي گويد كه بچه هايم را با سختي بزرگ كردم و آنها هم با سختي شما را تربيت كردند.
شهربانو مي گويد:  «حالا كه گذشته است. گريه نكن» و شهلا به مادرش - شهربانو - مي گويد: «چه حوصله اي داري كه عكسش را، سالها، نگه داشته اي»! شهربانو مي توانست حرف ديگري بزند، غير متعارف. اما گفت: «اين يك يادگاري است. حرمت دارد.»
مريم - دختر كوچك شهربانو و نوه كوچك تر بي بي - تنها مونس و همدم شهربانوست. خود شهربانو هم موكد اين موضوع است. «چون مريم از بقيه كوچك تر است، او را خيلي دوست دارم.» اين را شهربانو مي گويد. مريم، با نگاه به شهربانو، با همان حس دخترانه نسبت به مادرش مي گويد: «وقتي پدرم فوت كرد، ارث به دو همسرش رسيد. خواهرها و برادرم سهمشان را نگرفتند و براي شهربانو خانه خريديم. همين آپارتمان كوچك»
بي بي كه انگار در تمام طول گفت وگو حرف ها را شنيده، مي گويد:  «من هنوز مواظب شهربانو هستم. ديشب سرفه مي كرد. بالاي سرش بودم.» سن و سال براي بي بي، عددي بيش نيست. هنوز هم نگران شهربانوي باوفايش است.
صداي اذان، حرف هاي بي بي را قطع مي كند. بلند مي شود تا دست نماز بگيرد. خودش مي رود و دوست ندارد كسي به او كمك كند. شهلا حرف هايي مي زند، از جنسي ديگر. مي گويد:« دو سه سال پيش،بي بي سكته كرد، سكته مغزي. ما به دستور دكتر، او را برديم به همان روستا باور نمي كنيد، خوب شد. صحيح و سالم بعد آورديمش تهران و برديمش دو جلسه فيزيوتراپي. باورش براي خودمان هم سخت بود اما دكتر مي گفت چون در تمام عمرش از ماست و شير استفاده كرده اين قدر سالم است. حالا هم خودش راه مي رود و فقط در حمام رفتن به او كمك مي كنيم. سال قبل هم چشمانش را عمل كرديم و برايش لنز طبي گذاشتيم».
بي بي برگشته و در جمع ما نشسته است. يكي از نتيجه هايش از تلويزيون  و برنامه هاي آن مي پرسد بي بي آرام مي گويد:« نمي دانم. فقط از آن آقايي كه شكم گنده دارد و هر شب آواز مي خواند، خوشم مي آيد.» و اشاره او به كسي نيست جز رضا شفيعي جم يا همان بامشاد نقطه چين. بعد درباره آرزوهايش مي گويد:« دوست دارم بروم زيارت امام رضا. بعد دوباره بروم توي صحرا، گل پونه بچينم. شهلا اما به نظر مي رسد از ديگر نوه ها، شوخ تر است درباره غذاي بي بي مي گويد:« غذاي سرخ كردني نمي خورد. فقط برنج بدون نمك با ماست اگر آب گوشت داشته باشيم هم مي خورد.» و بي بي از غذاي مورد علاقه اش مي گويد:« دلمه برگ هم دوست دارم.» شهلا در ميان خنده اهالي خانه مي گويد:« قربان مادربزرگم بروم كه روي مد، هوس مي كند.»
چند سال قبل كه بي بي به اتفاق دامادها و دخترهايش مي رود كنار دريا، گريه مي كند چون با خودش فكر كرده، چرا اينجا،  وفور آب است و روستاي شيدآباد، آب ندارد. جنس بي بي انگار از جنس خانه به دوشاني است كه غم سيلاب ندارند. چون تا به حال چندين بار سيل، خانه اش را نيمه ويران كرده و باز او آن را ساخته، از نو.
توي ده، زيارتگاهي وجود دارد كه تنها ماواي بي بي شده است . آنجا هنوز هم براي بچه هايش نذر مي كند.
مريم (دختر كوچك شهربانو) مي گويد:« وقتي خواستم موهاي بي بي را كوتاه كنم، گفت نه.چون مي ترسد اهالي ده برايش حرف در بياورند. در آستانه صدسالگي؟! و اين را بي بي مي گويد. حرف هاي بي بي و اطرافيان تمام شده است تنها مانده پراكنده گويي هايي درباب زندگي بي بي و بعضا اين حرف ها بوي طنز و شوخي هم مي دهند.
- بي بي، فيلم هندي را تا آخر نگاه مي كند. الان اگر بگوييم برايت شوهر پيدا شده،  ناراحت مي شود. چون اين كار را خوب نمي داند.
دوباره شهربانو به مريم اشاره مي كند، كولر را خاموش كن. بي بي، پاهايش درد مي گيرد:« بي بي، قبل از آنكه براي خواندن نماز برود، دوباره گريه مي كند و اين بار كسي نمي داند چرا!»
خاتون روستاي شيدآباد، باز هم ظرف چند روز آينده مي رود به همان زادگاه اصليش. با تهران ميانه اي ندارد و توي شهر دود و آهن، سينه اش ناراحت است.شهره مادر محمدرضا نياكي - نبيره بي بي - مي گويد:« فقط خداكند تا بيست سالگي، بي بي باشد و من محمدرضا را زن بدهم. بعد هم او بچه دار مي شود و براي اولين بار،  نديده اش را مي بيند.»
و نديده را تا حالا هيچ كس نديده است.

خوش به حال محمدرضا
007182.jpg
اكبر هاشمي
كنار هم خوابيده بوديم و ماه را نگاه مي كرديم. من و آبجي. مادربزرگ سرش را از زير لحاف گل گلي اش بيرون كرد و گفت: خيلي ماه رو نگاه نكنيد. كار هر شبمان بود، توي تابستان زير درخت انار، شكل هاي مختلفي را توي ماه پيدا مي كرديم. ماه شده بود باغ وحش ما توي آسمان. مادربزرگ مي گفت: اگه زياد نگاهش كنيد، شمارو با خودش مي بره.ترسيديم و رفتيم زير لحاف گل گلي. همه جا تاريك شد.
مادربزرگ مرد. ديگه ماه رو نگاه نكرديم. آخه مادربزرگ رو با خودش برده بود. ۲۵ سال گذشته و حالا هر وقت كه ماه توي قاب پنجره آپارتمانم قرار مي گيرد، زل مي زنم بهش تا شايد مادربزرگ رو ببينم. مادربزرگ را مي بينم كه از آن بالا لبخند مي زند و مي گويد ماه رو زياد نگاه نكني ها، اما... نگاهش مي كنم. مادربزرگ همه خاطرات خوش دوران كودكي ما بود. آخرها سنگين شده بود. فشارخون داشت، مي رفتيم و قلقلكش مي داديم. نمي توانست بلند شود. التماس مي كرد. مي خنديد، آنقدر كه سياه مي شد. مامان مي آمد و نجاتش مي داد. دوستش داشتيم. وقتي بود، شب چله بود. وقتي بود، كرسي بود و قصه. وقتي بود، نخودچي بود. وقتي بود، پشتش قايم مي شديم تا مامان نزنه. وقتي بود،... مادربزرگ كه رفت، همه چيز هم رفت. با اون و ما بزرگ شديم و مانديم در حسرت دوران خوش كودكي. اما حالا توي شهرمون، توي يك خونه ۵۰ متري نه در رويا در واقعيت، محمدرضا كوچولو كه ۶ سالشه، با مامانش شهره و مادربزرگ شهلا و مامان مادربزرگش شهربانو و صديقه مامان مامان مادربزرگش كه ۹۲ سال داره در كنارهم زندگي مي كنند و هنوز هم بي بي صديقه اش آرزو دارد برود صحرا گل پونه بچيند. بي بي صديقه حتي نمي گذارد موهايش را كوتاه كنند. مي ترسد اهالي ده برايش حرف در بياورند. آن هم در آستانه ۱۰۰ سالگي. خوش به حال محمدرضا.

ايرانشهر
تهرانشهر
حوادث
خبرسازان
در شهر
سفر و طبيعت
يك شهروند
|  ايرانشهر  |  تهرانشهر  |  حوادث  |  خبرسازان   |  در شهر  |  سفر و طبيعت  |  يك شهروند  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |