دوشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۸۳ - سال دوازدهم - شماره - ۳۳۹۵
گفت وگو با دكتر محمد رحيم جواهري
مردي كه در غبار گم شد
ديدم خورشيد خيلي بزرگ شد ... يك درخشش بزرگ ... نور همه جا را گرفت و ناگهان تاريك شد... بيهوش شده بودم... چشمم را كه بازكردم، نور اذيتم مي كرد
به سيم هاي خاردار رسيدم... نقطه صفر مرزي...همينطور كه داشتم زير سيم ها را مي كندم، از پشت سر صداي سگ شنيدم 
مادرم آمد...هنوز نمي دانست چه كسي آمده... من در يك اطاق ديگر بودم ...... يك صداهايي شنيدم... آمدم بيرون
اميد پارسا نژاد
008832.jpg

خانه دكتر جواهري در يوسف آباد است. بعدازظهر يك روز پنج شنبه با او قرار دارم. از آن روزهايي است كه تهران را دوباره «كشف» مي كني و به خودت مي گويي اين شهر چقدر مي تواند زيبا باشد... توي مسير، جايي عوضي مي پيچم و به خيابان فرعي سرازيري مي افتم كه دو طرفش درختان بلندي دارد. شيشه هاي ماشين را پايين داده ام و در شيب خيابان خلوت به پايين مي روم... هوا ابري است و همه چيز آن قدر قشنگ است كه دلم نمي خواهد به مقصد برسم...
دكتر محمد رحيم جواهري و خانواده اش، آدم هاي بسيار گرمي هستند.
در خانه آنها خيلي زود احساس راحتي مي كنم. هنوز چند دقيقه اي از رسيدن من نگذشته است كه همسر برادر آقاي جواهري هم مي آيد. در ميان احوال پرسي آنها متوجه مي شوم كه پسر و عروس آقاي جواهري، پس از سال ها زندگي مشترك، امروز دوباره ازدواج كرده اند. شيريني و شربت عروسي مي خوريم و گفت  و گويمان را آغاز مي كنيم. گفت و گو با مردي كه روزي در غبار گم شد، اما ۳۵ سال بعد...
اجازه بدهيد نظم تاريخي ماجراي زندگي شما را به هم بريزيم و از وقتي شروع كنيم كه شما به ايران بازگشتيد. چه شد كه به فكر برگشتن افتاديد و آيا در طول سال هايي كه در غربت بوديد ميان شما و خانواده ارتباطي وجود داشت؟
اول كه ارتباطي نبود. بعد از فروپاشي شوروي ارتباط شروع شد... من به مادرم نامه نوشتم...
آدرس ايشان را داشتيد؟
نه...! يك گروه از ايراني ها آمده بودند تاجيكستان من با آنها آشنا شدم و ماجراي زندگي ام را برايشان تعريف كردم... گفتم۳۰ سال است كه من مادرم را نديده ام و خانواده ام را گم كرده ام... آنها گفتند ما آنها را پيدا مي كنيم... من باور نكردم، ولي آدرس پستي ام را به آنها دادم... مدتي گذشت كه ناگهان نامه اي دريافت كردم، از برادرم كريم و از مادرم... من اصلا باورم نمي شد... بعد از ۳۰ سال بي خبري... آنها پيش خودشان خيال كرده بودند من حتما مرده ام كه اين همه سال خبري از من نيست... و من از آن دنيا يك دفعه پيدايم شده بود (مي خندد) ... عمري گذشته بود حدس مي زدم كه مرا به كلي فراموش كرده باشند... بيش از ۳۰سال پشت «پرده آهنين» بودم... اجازه نمي دادند كه ما نامه بنويسيم ... و حالا نامه مادر و برادرم در دستم بود...
آن نامه ها را هنوز داريد؟
بله... مادرم نوشته بود:« نامه مي نويسم، ولي نمي توانم بنويسيم، چون هر كلمه اي كه مي نويسم، سيلاب اشك چشم هايم را پر مي كند... ما تو را گم كرده بوديم ولي هميشه در قلب ما بودي... چه معجزه اي بود كه يكدفعه تو پيدا شدي... چرا تو نامه نمي نوشتي؟...» براي آنها مايه تعجب بود واقعا! مي پرسيدند كه چرا من در اين همه سال هيچ از خودم نشانه اي بروز نمي دادم... چيزي كه مي خواهم به شما بگويم اين است كه ما آنجا خيلي محدود بوديم. حتي وقتي مي خواستيم از يك شهر به شهر ديگري برويم، گويي مي خواهيم به كشور ديگري برويم، بايد اجازه مي گرفتيم... نامه كه اصلا اجازه نمي دادند بنويسيم، البته كسي جلوگيري نمي كرد، ولي مي دانستيم كه اگر بنويسيم حتما تحت فشار قرار مي گيريم... مي گفتند نامه بنويسيد، ولي اگر جرات داريد بنويسيد!(مي خندد) مشكل من، علاوه بر اينها اين بود كه آدرسي نداشتم، نمي دانستم به كجا نامه بفرستم.
آقاي جواهري! اصلا چه شد كه به آنجا رفتيد؟
پدر من عضو حزب توده ايران بود. حدود سال ۱۳۲۹ از ايران رفت. او رفته بود فرانسه، ولي من هميشه در ذهنم بود كه او به روسيه رفته است، چون حزب توده با شوروي خيلي نزديك بود. من هفت سالم بود كه پدرم رفت. پدرم در زندان قصر زنداني بود، وقتي دوران محكوميتش تمام شد بيرون آمد و از كشور خارج شد... مي دانستم كه رفته است فرانسه ولي پيش خودم فكرمي كردم كه او سرانجام به شوروي خواهد رفت... ۱۷سالم كه شد تصميم گرفتم در پي او بروم.. .اينجا بايد بگويم كه تصور درستي نسبت به شوروي نداشتم. خيال مي كردم راحت مي شود رفت آنجا و بعد بازگشت. چنين خيالاتي داشتم.
به مادرتان گفتيد كه مي خواهيد برويد؟
نه جرات نكردم بگويم ... اصلا به هيچ كس جرات نكردم بگويم. واقعا كارم، كار درستي نبود.
در تهران زندگي مي كرديد؟
بله، تهران بودم ... بلند شدم و رفتم به طرف مرز شوروي - خيال مي كردم خانه خاله است-! زمستان بود، يك كت و شلوار پوشيده بودم و آنجا خيلي سرد بود. ديدم دارم يخ مي زنم...
پول همراهتان بود؟
يك مقداري پول همراهم بود... خوب يادم است كه رفتم جوراب پشمي خريدم و خودم را به جلفا رساندم. وقتي رسيدم به جلفا، آنجا پلي بود و ديدم نه، مثل اينكه ماموران مرزي هستند، ولي چون من بچه بودم به من توجه نمي كردند. راه افتادم و قدري كه از آنجا دور شدم رودخانه ارس را ديدم. وقتي به ارس نگاه مي كنيد، خيال مي كنيد چيزي نيست، مثل يك جوي بزرگ به نظر مي رسد كه به راحتي مي توان از آن رد شد... زدم به آب ... در سرماي زمستان ... ديدم كه آب مرا با خودش مي برد... وسط رود كه رسيدم از زور سرما پشيمان شدم و مي خواستم برگردم و به ايران بيايم.... اما جريان آب، يا دست تقدير - نمي دانم-  مرا به آن طرف برد... به نيزارهاي آن سوي ارس افتادم .... خودم را چهار دست و پا به سر حد رساندم... هيچ كس هم نمي آمد مرا بگيرد...! نه از طرف ايران و نه از طرف شوروي...! به سيم هاي خاردار رسيدم... نقطه صفر مرزي... با خودم گفتم خب! زير سيم ها را مي كنم و خودم را به آن طرف مي رسانم... هيچ كس نبود... همينطور كه داشتم زير سيم ها را مي كندم، از پشت سر صداي سگ شنيدم... تصورم اين بود كه ايراني ها هستند و آمده اند مرا بگيرند... من از سگي كه داشتند ترسيدم و شروع كردم در امتداد سيم هاي خاردار فرار كردن... ناگهان داخل گودالي افتادم... مي ترسيدم كه سگ به من برسد... برگشتم كه نگاه كنم و ببينم سگ كجاست كه صداي گلوله شنيدم... هيچ دردي احساس نكردم، فقط ديدم خورشيد خيلي بزرگ شد ... يك درخشش بزرگ ... نور همه جا را گرفت و ناگهان تاريك شد... بيهوش شده بودم... چشمم را كه بازكردم، نور اذيتم مي كرد... بعد از اينكه كم كم عادت كردم و به زحمت چشمم باز شد، عكس استالين را روبه روي خودم ديدم...
به قول سينمايي ها: فيداوت ... فيداين ... استالين!
بله! نگاه كردم و ديدم يك سرباز روس كنارم نشسته و كتاب مي خواند. فهميدم كه در روسيه هستم... آنجا منطقه اي بود كه به آن اردوباد مي گفتند... يك شهر مرزي بود.... فردا يك مترجم آمد... در آن زمان هر كس از سرحد مي گذشت، او را جاسوس فرض مي كردند، مگر اينكه خلافش ثابت شود... با همين نگاه با من رفتار كردند... مرا به زندان انفرادي در باكو فرستادند ... بارها از من بازجويي شد ... باور كنيد بيش از۵۰ بار از من پرسيدند كه با چه ماشيني از تهران به تبريز رفته ام و شماره آن ماشين چه بود...
چه مدت زندان بوديد؟
من زياد نبودم ... دوره اي كه من رفتم، دوره خروشچف بود و اندكي نرمتر شده بودند، ولي كساني كه پيش ازمن رفته بودند، خيلي اذيت شدند.
يك چشمتان نابينا شده بود؟
008835.jpg
مادر «لوبه» بيش از نود سال دارد . مي گويند ديگر نه درست ميبيند و نه درست مي شنود، اما حافظه اش خوب است... عصر رفت در ايوان كوچك نشست و به فكر فرو رفت ... او را به غربت آورده اند.

بله 
ولي ظاهرا...
آهان! گلوله به خود چشمم نخورده بود. از كنار بيني وارد شده بود از پشت چشم گذشته بود و از كنار آن بيرون آمده بود... در واقع خود كره چشم سالم ماند ولي اعصاب آن از پشت قطع شد... گلوله عصب اپتيكوس را بريده بود... حتي اول ظاهرش كاملا خوب بود، تا سال ها بعد، تا ۳۵ سالگي من كاملا طبيعي به نظر مي رسيد، بعدا به تدريج كدر شد.
خب! آنجا چطور به زندگي بازگشتيد؟
من يك دوره در زندان انفرادي بودم... بعد مرا به بند عمومي بردند - كه به آن باراك مي گويند...- بعد دوباره مرا به انفرادي بردند... يك روز داشتم از گنجشك ها نقاشي مي كردم... پنجره اي نزديك سقف بود كه گنجشك ها آنجا مي آمدند و فقط گنجشك ها با زنداني ها خيلي مانوس بودند... داشتم از آنها نقاشي مي كشيدم... ديدم نگهبان آمد و با خنده به روسي چيزهايي گفت... مرا نزد مترجم برد... مترجم گفت: شما آزاد هستيد (مثل گنجشك)، مي توانيد به ايران برگرديد، مي توانيد همين جا بمانيد... گفتم: مي خواهم به ايران برگردم... وقتي بيرون آمدم، ديدم يك اتومبيل پاودا منتظرم است... گفتند بايد اول به «سومگائيت» بروي، مدتي آنجا در تبعيد خواهي بود... «سومگائيت» شهري است در ۳۰ كيلومتري باكو... در آنجا با ايراني هايي كه در زمان فرقه (پيشه وري) يا قبل از آمده بودند آشنا شدم... برايم تعريف كردند كه چه از دست داده بودند... جوان هايي بودند كه به آنجا آمده بودند و همه چيزشان نابود شده بود... فقط عشقي كه به ايران داشتند آنها را زنده نگه داشته بود... اردوگاه كار اجباري را گذرانده بودند... در عمق سيبري بودند... هزاران نفرشان كشته شده بود... چند نفري مانده بودند كه من آنها را آنجا ديدم.
آنهايي كه در ماجراي فرقه دموكرات آذربايجان و پيشه وري رفتند، چرا آنجا اذيت مي شدند؟ قاعدتا مي بايست مورد استقبال قرار بگيرند.
ببينيد، زمان استالين بود... او همان برخوردي كه با ملت خودش كرد، با خارجي هاهم كرد، بلكه هم بدتر... او ميليون ها نفر را به اردوگاه هاي كار اجباري فرستاد... خارجي ها، به ويژه آنهايي كه تمايل داشتند به كشورشان برگردند، مورد قهر قرار مي گرفتند... سياست اينطور بود، هيچ كس نمي دانست آن طرف چه مي گذرد... نمي خواستند كسي برگردد و از درون شوروي خبر ببرد... فرقه اي ها و حتي توده اي ها هم كه آمده بودند، وقتي اين وضع را ديدند مي خواستند يك جوري فرار كنند و بروند... جوان هاي ما فوق العاده ساده بودند، خيلي از آنها جوان هاي بسيار خوبي بودند كه با آرزويي به آنجا رفته بودند و با واقعيت برخورد كردند... ولي ديگر اجازه نمي دادند كه به ايران برگردند... به خاطر كوچك ترين مساله اي آنها را تبعيد مي كردند... تصورش را بكن، از مازندران، از ميان نعمت بلند شده بود و رفته بود شوروي، آن وقت تبعيدش مي كردند به اردوگاه هاي ماگادان در سيبري كه ۴۰ درجه زير صفر بود و در طول شبانه روز فقط ۳۰۰ گرم به او نان مي دادند...
با اين ايراني ها در سومگائيت آشنا شديد؟
بله.
و آنها از پدرتان خبري نداشتند؟
پدرم به فرانسه و از آنجا به پراگ رفته بود. خبر گرفتاري مرا به او داده بودند و او به ديدن من به باكو آمد...
بعد از چند سال يكديگر را مي ديديد؟
بعد از حدود ۱۰ سال او را ديدم...
و از اينكه شما اين همه رنج و اين همه ماجرا را به خاطر او گذرانده بوديد، چه واكنشي نشان داد؟
خيلي اعتراض كرد! خوب به ياد دارم كه من و پدرم را به كميته مركزي حزب كمونيست آذربايجان در باكو فرا خواندند. از ما معذرت خواستند و گفتند در آن شرايطي كه من فرار كرده بودم، ماموران به هر كسي شليك مي كردند... خلاصه مدتي با پدرم در باكو بودم و بعد به مسكو رفتيم... پزشكان شوروي پيشنهاد كردند كه من در مسكو بمانم تا چشمم را معالجه كنند. پدرم به پراگ برگشت و من در مسكو ماندم. مدتي بعد من هم سفري به پراگ رفتم. وقتي به روسيه برگشتم، براي ادامه معالجه به اوكراين رفتم - چشم پزشكي در اوكراين خيلي پيشرفته بود- در همين رفت و آمدها به من گفتند در تاجيكستان به تو بورسيه مي دهيم تا تحصيل كني... گفتم من دبيرستان را تمام نكرده ام... گفتند اشكال ندارد، مي تواني شبانه بخواني... رفتم تاجيكستان...
تاجيكستان با بقيه جاهايي كه رفته بوديد... باكو، سومگائيت، مسكو و كي يف چقدر فرق مي كرد؟
من تاجيكستان را نمي شناختم، آذربايجان را هم نمي شناختم... اصلا هيچ جا را نمي شناختم... در دوران بازجويي هم، جواب هاي من آنقدر سطحي بود كه حيرت مي كردند... مي خواستند بدانند كه مثلا من جاسوس هستم يا نه ولي جواب هايي كه مي دادم به حدي ابتدايي بود كه آنها فقط به هم نگاه مي كردند و مي خنديدند.. خلاصه به من گفتند در تاجيكستان يك مليتي هست كه ايراني هستند، از مليت هاي ايراني اند. من هم خيلي مشتاق شدم. به تاجيكستان رفتم و ديدم محيط خيلي دوستانه تر است خيلي به ايراني ها علاقه داشتند و مرا از خودشان مي دانستند همانجا در دوشنبه ماندم كه به تازگي به «استالين آباد» تغيير نام داده بود...
وتحصيلتان را شروع كرديد...
بله. دوره متوسطه را شبانه خواندم و بعد در دانشگاه دولتي تاجيكستان درس خواندم. بعد از فارغ التحصيلي در رشته پزشكي، مدتي در يكي از روستاها كار كردم و دوباره به دوشنبه بازگشتم. در پلي كلينيكي آنجا كار مي كردم. مدتي هم براي گذراندن دوره تكميلي به «لنين گراد» رفتم.
و در تمام اين مدت هيچ تماس با ايران نداشتيد؟
ببينيد، ما روي سفارت ايران نمي توانستيم حساب كنيم. از نظر آنهاتمام كساني كه به شوروي رفته بودند، عده اي توده اي و وطن فروش بودند. برخورد سفارت با ايراني هاي آنجا خيلي بد بود... مامرتب تقاضا مي كرديم كه به ما كمك كنند تا برگرديم.. اما واقعا چنين چيزي امكان پذير نمي شد...
و كي ازدواج كرديد؟
درسال۱۹۶۶ . ازدواج كرديم. «لوبه» هم در دوشنبه در دانشكده كشاورزي مشغول تحصيل شد بعد از فارغ التحصيلي  همانجا كار گرفت و زندگي مان را شروع كرديم.
دوشنبه چطور شهري است؟ شنيده ام شهري است با ساختمان هاي كوتاه و...
شهر سرسبز و خرمي است. خيابان هايش به خوبي درخت كاري شده است.
دو خيابان اصلي به نام «لنين » و «عيني» دارد. كل جمعيت دوشنبه حدود ۳۰۰ هزارنفر است.
شهر جذابي است؟ روح دارد؟
شهرهاي آنجا همه روح داشت. درست است كه استبداد مطلق بود، ولي جوان ها خيلي مي توانستند شاد باشند. انواع تئاترها وجود داشت امكانات ورزشي بسيار فراوان بود و موسيقي جريان داشت.
و شما در هنگامي كه ورق برگشت و پس از آن هم آنجا بوديد. شوروي فرو پاشيد. شما دو سمت اين تحول را چطور مقايسه مي كنيد؟
براي جامعه شوك بود. جامعه براي چنين تحولي اصلا آماده نبود. در ساختار كمونيستي شما هيچ كاري نبايد مي كرديد... فكر هم نبايد مي كرديد... يكدفعه ورق برگشت... نمي توانستند خودشان را تطبيق دهند وشما ديديد كه همه افتادند به جان هم... جنگ داخلي شروع شد.
شما در طول جنگ آنجا بوديد؟
من فقط شروعش رابودم. ولي همسر و پسرم آنجا بودند. من به ايران آمده بودم.
خب! مثل اينكه وقتش رسيد به جايي برگرديم كه مصاحبه راشروع كرديم. شيرين ترين قسمت ماجرا؛ شما به ايران برگشتيد! تعريف كنيد.
با قطار مسكو- تهران آمدم. آمدم ايستگاه راه آهن تهران حالا من ايستگاه راه آهن هستم... تلفن مادر رادارم، تلفن دايي را هم دارم.. .
هنوز مادر نمي داند كه شما داريد برمي گرديد.
نه! هيچ كس نمي داند. من هيچ مدركي نداشتم و اصلا نمي توانستم ثابت كنم كه ايراني هستم كنسولگري ايران در باكو يك ويزاي موقت به من داده است ... خلاصه تلفن دايي را گرفتم... پوراندخت خانم، همسر دايي ام گوشي را برداشت... گفتم من رحيم هستم... گفت از روسيه زنگ مي زني؟ ... گفتم نه! ايستگاه راه آهن تهران هستم... گفت: چي مي گي...! ديگر نتوانست حرف بزند.. گوشي را دايي  ام گرفت... نشاني خودم را دادم و آنها به ايستگاه آمدند... آمدند آنجا... نتوانستند مرا بغل كنند، چون من ديگر آن رحيم نبودم... برخوردمان عجيب بود... باور نمي كردند كه من همان رحيم هستم... از يك دنيايي آمده بودم به يك دنياي ديگر... رفتيم خانه دايي ام... آنها رفتند مادر را بياورند ... مادرم آمد و هنوز نمي دانست چه كسي آمده... من در يك اطاق ديگري بودم ... نمي دانم پوراندخت خانم چه به او گفته بود... يك صداهايي شنيدم... سي و پنج سال بود مادرم را نديده بودم.. آمدم بيرون.... مادرم را ديدم... خوب يادم هست... مكثي كردم... قدري به هم نگاه كرديم... ولي نمي دانم چرا ما براي هم مثل - دايي ام- غريبه نبوديم... يكدفعه افتادم روي پاي مادرم... مادرم شروع كرد سرم را ماچ كند... ديدم سرم خيس شد...
و خدا رحمتش كند...

خوشگل بود بابا!
008838.jpg
خانم ليوبوف! كي و چطور با آقاي جواهري آشنا شديد؟
در صف سينما! يك فيلم آمريكايي نشان مي دادند و من در صف ايستاده بودم. مي خواستم بليت بگيرم كه ايشان جلوي من آمد و بليت گرفت و اينطوري آشنا شديم...
مگر فيلم آمريكايي هم آنجا نشان مي دادند؟
(آقاي جواهري): خيلي به ندرت مي آوردند و خيلي هم شلوغ مي شد... فيلم هاي آمريكايي را حسابي سانسور مي كردند... اين فيلم هم از آن فيلم هايي بود كه تصوير بدي از آمريكا مي داد و حسابي توي ذوق همه مي زد... خلاصه با «لوبه» خانم آنجا آشنا شديم... با هم صحبت كرديم و من فهميدم كه ايشان هم در دوشنبه غريب هستند.
خانم «لوبه»! شما اهل كجا بوديد كه در دوشنبه غريب بوديد؟
من از روسيه آمده بودم، جايي نزديك مسكو. من در مرخصي بودم و به ديدن يك دوست به دوشنبه رفته بودم و آنجا مهمان بودم كه گرفتار شدم (همه به قهقهه مي خندند)
همان جا تاجيكي ياد گرفتيد؟
نه خير! من تاجيكي حرف نمي زنم، فارسي حرف مي زنم.
فارسي را همان جا شروع كرديد به ياد گرفتن؟
نه! من ده سالي است كه در ايران هستم، اينجا فارسي ياد گرفتم. وقتي به ايران آمدم فقط يكي دو كلمه فارسي حرف مي زدم.
ماجراهايي كه براي آقاي جواهري اتفاق افتاده بود و سرنوشت عجيب و غريب ايشان، جزو جذابيت هاي ايشان براي شما به حساب مي آمد؟
(خنده جمع) من دلم براي ايشان خيلي سوخت... البته خيلي خوشگل بود... اينطوري نبود بابا! (انفجار خنده)

ثبت با سند
008841.jpg
«سوتلانا موراتوا» (عروس آقاي جواهري) و« پاتريس» (پسر آقاي جواهري) در تاجيكستان ازدواج كرده اند. دخترشان «كارينا» مهدكودك مي رود و پدر بزرگش مي گويد كه خيلي خوب و سريع دارد فارسي ياد مي گيرد. سوتلانا و پاتريس براي اينكه در ايران زندگي كنند و مدارك و اسنادشان را بگيرند، بايد ازدواجشان اينجا هم ثبت مي شد. از قضا ثبت اين ازدواج، درست روزي اتفاق افتاده بود كه براي مصاحبه، به اتفاق دوستم علي الله سليمي به منزلشان رفته بوديم (من از طريق آقاي سليمي با اين خانواده آشنا شدم). خلاصه شيريني عروسي هم خورديم و خيلي خيلي خوش گذشت. چند كلمه اي هم با ترجمه آقاي جواهري با سوتلانا گپ زدم:
خانم سوتلانا! شما كي به ايران آمديد؟
حدود ۵ ماه است.
پيش از آن چه تصوري از ايران داشتيد؟
هيچ تصوري نداشتم، اما خيلي برايم جالب بود. فقط از تلويزيون چيزهايي ديده بوديم.
در تاجيكستان كه بوديد، چه مي كرديد؟
از دوران كودكستان، در رشته ژيمناستيك فعاليت مي كردم. در دبستان و دبيرستان هم ادامه دادم و بعد ورزشكار حرفه اي اين رشته شدم. در المپيادهاي داخلي روسيه شركت كردم و مدال گرفتم. در شهرهاي مختلف... بعد هم مربي ژيمناستيك شدم...
و اينجا چه برنامه اي براي آينده داريد؟
قرار است به عنوان مربي ژيمناستيك بانوان مشغول كار شوم. متاسفانه ژيمناستيك در اينجا خيلي سطح پاييني دارد و دلم مي خواهد به توسعه آن در ايران كمك كنم. حالا كه ازدواج ما ثبت شد، مي توانم شناسنامه ايراني بگيرم و كارم را ادامه بدهم.
براي اين كار فارسي هم بايد ياد بگيريد. شانس آورده ايد كه در تاجيكستان گوشتان با كلمات فارسي آشنا شده است. من وقتي شما روسي حرف مي زنيد، نمي توانم باور كنم كه اين صداها بتواند معني هم داشته باشد، ولي گوش شما به كلمات فارسي آشناست.
بله! خيلي از كلمات تاجيكي به فارسي شبيه است. البته ما آنجا روسي حرف مي زديم و تاجيكي بلد نبوديم، اما به هر حال گاهي كلمات به گوش آشناست. در عوض خط فارسي خيلي مشكل است. من هم نمي توانم باور كنم كه اين شكل ها بتواند معني داشته باشد! امروز در محضر اين را نوشته بودند، از رويش كشيدم كه بعد بپرسم يعني چه. (كاغذي را نشانم مي دهد كه با خط كج و كوله روي ان «كشيده» است: ثبت با سند برابر است!)

يك شهروند
ايرانشهر
تهرانشهر
حوادث
خبرسازان
در شهر
درمانگاه
|  ايرانشهر  |  تهرانشهر  |  حوادث  |  خبرسازان   |  در شهر  |  درمانگاه  |  يك شهروند  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |