سه شنبه ۳۱ خرداد ۱۳۸۴
به مناسبت ۲۱ ژوئن تولد ژان پل سارتر
نگاهي به هستي و نيستي
000141.jpg
نويسنده:جوليان يانگ -ترجمه :حميدرضا محبوبي
اشاره : مهم ترين كتاب كلاسيك ژان پل سارتر، كه در اين مقاله به بيان برخي آراي آن مي پردازيم، هستي و نيستي، است كه در سال ۱۹۴۳ و در پاريس تحت اشغال نازي ها منتشر شد. اگزيستانسياليسم سارتر، بيش از هر اثر ديگري در اين كتاب مجال ظهور و عرضه يافته است.
هستي و نيستي، اثري است با ساختمان فلسفي پيچيده اي كه آشكارا به تقليد از وجود و زمان هايدگر، نگاشته شده است. اين كتاب به مانند وجود و زمان هايدگر، در صدد عرضه «هستي شناسي» وجود انساني و تعريف ساختارهايي است كه سرشت و ماهيت انساني را برمي سازند.

سارتر، در تعبير وجود انساني، از اصطلاحي متفاوت با دازاين هايدگر بهره  مي برد، يعني اصطلاح هستي- براي- خود كه به نظر او، در مقابل هستي- در- خود قرار دارد(سارتر اين اصطلاحات را از هگل وام گرفته است، كه در كنار نيچه، هوسرل و البته هايدگر، بيشترين تأثير را در فلسفه او داشته اند). تقريباً معناي اين تقابل روشن است. تقابل مدنظر سارتر، تقابل و دوگانگي اي است ميان انسان و اشياء به معناي اعم آن، كه شامل حيوانات نيز مي شود. خودآگاهي، معيار و ملاك سارتر را براي اين تقابل و دوگانگي تشكيل مي دهد. بر اساس اين معيار، موجودي كه براي- خود است، بر خلاف دسته  ديگر، نزد خود حضور دارد و از اين رو موجودي است آگاه از خود. سارتر ميان دوگونه خودآگاهي تمايز مي نهد. خودآگاهي گاه صريح و بارز است، هنگامي كه خود من، موضوع آگاهي است و من افكار، احساسات و اعمالم را زير نظر گرفته ام و گاه خودآگاهي ضمني است، مثلاً هنگامي كه با توجه تمام، مشغول شمردن پول هاي درون كيفم هستم. در اين هنگام، تمام توجه من معطوف پول هايم است، اما اگر در همين حين فردي از من بپرسد مشغول چه كاري هستم، پاسخ خواهم داد: شمردن پول هايم. اين گفته بدين معناست كه من همزمان با آگاهي صريح از پول هايم، از خود و عمل شمردن نيز به نحو ضمني آگاه بوده ام.سارتر مدعي است كه هر آگاهي، خودآگاهي نيز هست. روشن است كه منظور او از اين گفته، اين نيست كه هر آگاهي، خودآگاهي صريح و بارز است. بلكه هر آگاهي دست كم با خودآگاهي ضمني همراه است. اين ادعا، ادعاي درستي به نظر مي رسد، گرچه دليل سارتر براي آن چندان استوار نيست. شوپنهاور سال ها پيش از سارتر، دليل استوارتري بر آن اقامه كرده بود.
شناخت من از موقعيت و كجايي چيزها در جهان به چه صورت است؟ مثلاً در مورد يك كوه؟ كوه كجا قرار دارد؟ پاسخ من اين خواهد بود: در پشت رودخانه. اما رودخانه كجاست؟ در قسمت شرقي جنگل؟ اما جنگل كجاست؟ جنگل در ۱۰ كيلومتري جنوب اينجاست، يعني در ۱۰ كيلومتري جنوب جايي كه من هستم. به عبارت ديگر، با اين مثال ساده مي توان دريافت كه موقعيت و جايابي هر مكان ، نهايتاً بدون ارجاع به من غيرممكن است. هر مكان را تنها مي توانم با برقرار كردن نسبتي ميان آن مكان و خودم جايابي كنم. همين مطلب در خصوص زمان هم مصداق مي يابد. هر زمان و يا دوره زماني، تنها با ارجاع به زمان حاضر، يعني زماني كه من در آن به سر مي برم، قابل فهم است.
به اين ترتيب بايد گفت حيوانات هم مي توانند از خودآگاهي (ضمني) برخوردار باشند، چرا كه يك سگ يا گربه، تصويري از محيط پيرامونش دارد و مثلاً مي داند ظرف غذايش كجا قرار گرفته است. اما سارتر، به مانند دكارت كه هر جانداري جز انسان را صرفاً يك ماشين مي داند، اعتقاد راسخي به دوگانگي ميان انسان و هر چيز ديگر، يعني دوگانگي بين براي- خود و در- خود، دارد.
در واقع بايد گفت معيار و ملاك سارتر در بيان اين دوگانگي و تقابل، تنها در ظاهر خودآگاهي است، ولي در حقيقت معيار اصلي سارتر، ويژگي ديگري است كه مختص انسان است و هيچ موجود ديگري از آن بهره ندارد- آزادي. موجودات در- خود، موجوداتي ثابت و تغييرناپذيرند، و به تعبير سارتر، «ذوات»  اند. اما موجودات براي- خود، قدرت آن را دارند كه مشخص سازند ذات شان چگونه بايد باشد و يا خواهان ايجاد تغيير در آن شوند. البته، آن گونه كه سارتر بيان داشته، برخورداري از چنين قدرتي براي تأمل بر ذات و هويت خويش و شايد تغيير آن مستلزم آن است كه فرد از خودآگاهي صريح و توان تأمل بر ذات خويش بهره مند باشد.
با اين مقدمات، اكنون مي توان مطرح ساخت كه هدف اصلي و بنيادي هستي و نيستي، چيست. به گفته سارتر، كتاب در صدد يافتن ساختار هستي شناسانه هستي انسان ها- يعني براي- خودها است. اما آنچه عملاً كتاب ارائه مي دهد، دو تبيين متفاوت و ناسازگار از آن ساختار است، به نحوي كه گويي ما با دو كتاب در درون يك جلد، يا با دو ساختمان در پس يك نما، روبروييم.
البته سارتر با استفاده از مهارت هاي ادبي فراوان و انعطاف پذيري اصطلاحات واحدي كه در هر دو تبيين نقشي محوري دارند، به نحوي كوشيده تا ميان اين دو تبيين نوعي پيوند برقرار سازد، گرچه علي رغم اين كوشش هم نمي توان از تمايز نهادن ميان اين دو تبيين خودداري كرد. سارتر در بخش هاي نخست و چهارم كتاب، به تبيين اول پرداخته و در بخش هاي دوم و سوم، تبيين دوم را بسط داده است. در اينجا توجه ما عمدتاً به تبيين و تحليل اول سارتر معطوف است.
نخستين واقعيت گريزناپذير هستي انساني- نخستين عامل سازنده  ساختار هستي شناسانه اي كه بودن- براي- خود را قوام مي دهد- مجعوليت من است. در هر آني از زندگي ام، خود را در موقعيتي (وضعيتي) مي يابم كه از پيش به من داده شده است، وضعيتي كه ساخته و پرداخته خود من نيست. دوران تاريخي و كشوري كه در آن زندگي مي كنم، زبان مادري و طبقه اجتماعي ام، توانايي ها و ناتوانايي هاي زيستي و جسماني ام، همه و همه واقعيات گريزناپذير هستي مرا مي سازند. هيچ كدام از اين واقعيت ها به انتخاب و اختيار من و يا حتي لزوماً موافق با تمايلاتم، رخ نداده اند. برخي ديگر از واقعيت هاي زندگي من كه به نظر اختياري و از روي انتخاب مي رسند (مثلاً اين واقعيت كه من دانشجوي يك رشته دانشگاهي هستم)، نيز در حقيقت ساخته و پرداخته من نيستند. ضرورت چنين واقعيت هايي را بايد در برخي تصميمات و اعمال خود گذشته ام يافت، يعني من ي كه من سابق ام بوده است. از آنجايي كه سارتر واژه «من» را صرفاَ به اين من اينجا و اكنونم اطلاق مي كند، حتي اين جنبه هاي مجعوليت من نيز نمي توانند ساخته و پرداخته من باشند. به اين ترتيب، مجعوليت من تمام واقعيت ها مربوط به من ي است كه در گذشته رخ داده اند، خواه از روي انتخاب و اختيار من واقع شده باشند، خواه با وساطت عواملي يكسره بيرون از اختيار من. مجعوليت من، ميراث گذشته من و كوله باري است كه از گذشته ها بر پشت من.
پس آيا سارتر، با چنين تفسيري از مجعوليت، از نظري كه او موجبيت روانشناختي مي نامد، دفاع مي كند؟ بر طبق اين نظر، نحوه عمل من در اكنون نتيجه ضروري و ناگزير مجعوليت من و نيز شرايطي است كه اكنون خود را در آن شرايط مي يابيم. كيستي من، «ذات» من تابع ناگزير و تغيير ناپذير گذشته من است. از آنجايي كه بر طبق اين نظر، مجعوليت من هر انتخابم را متعين مي سازد، نخستين انتخاب من نيز بايد بر اساس مجعوليت من واقع شده باشد. در اين صورت اگر، مجعوليت كنوني ام را به دو جز اختياري(انتخابي) و غير اختياري تقسيم كنم، بر اساس موجبيت روانشناختي، جز غيراختياري مجعوليت من بايد تمام انتخاب ها و اعمال مرا از پيش متعين كرده باشد. از اين رو، موجبيت روانشناختي، در واقع بدين معناست كه كيستي من و تمام انتخاب ها و اعمال اكنون و آينده من را واقعيت هاي فيزيكي و فرهنگي، مربوط به من پيشاپيش متعين ساخته اند.
اما سارتر مطلقاً منكر چنين نظري است. به گفته او همه ما از احساس آزادي برخورداريم، احساسي كه هميشه چندان خوشايند هم نيست- قماربازي كه تصميم گرفته از صبح روز بعد عادت ويرانگر خود را ترك كند، مي داند كه فردا صبح همين كه بيدار شد، او متأسفانه همچنان آزاد و مختار است كه عادت خود را از سر گيرد و سراغ ميزهاي قمار رود. يا بنا به مثال ديگري از سارتر، فردي كه به پياده روي بر روي يك كوه مشغول است، ممكن است دچار احساس ناگهاني سرگيجه اي رواني شود به طوري كه با وجود زندگي شاد و سرخوشي كه دارد، براي رهايي از آن سرگيجه بتواند و بخواهد خود را از لبه پرتگاه به اعماق دره بياندازد. منظور سارتر از احساس آزادي، اين است كه هيچ چيزي در گذشته نمي تواند مشخص و متعين بسازد كه من اكنوني ام دست به چه كاري خواهد زد.
دليل ديگر(و عميق تري) كه سارتر براي رد موجبيت روانشناختي ارائه مي دهد، با پديده «پرسيدن» پيوند خورده است. دليلي كه تا حد بسياري از گفتار دكارت درباره شك تأثير پذيرفته است.
دكارت اظهار داشته بود كه هر چند شناخت من از حقيقت جهان، بر خلاف علم خداوند، محدود است، اما از يك جهت ديگر شناخت من بي شباهت با نامحدودي خداوند نيست: قدرتم در عدم خودداري از تصديق گزاره هايي كه شك و شبهه در آنها جايز است، مطلقاً نامحدود است. همين قدرت است كه سبب مي شود تا تجربه ام از جهان خارج را مؤيد وجود چنين جهاني بيانگارم، در حالي كه بسيار محتمل است كه من در خواب و رؤيا به سر برم. هيچ چيزي مرا وانمي  دارد تا در نبود هر گونه برهان قاطعي بر اين جهان، وجود آن را نپذيرم.سارتر به تبعيت از نياي فكري فرانسوي اش، دقيقاً چنين تصوري از خود(من) دارد. من، يعني اين موجود و ذات كنوني، چيزي جز آزادي، جز قدرت پذيرش و رد نيستم. از جمله من قدرت آن را دارم كه مجعوليت و يا گذشته خود را بپذيرم و يا رد كنم؛ قدرت آن را دارم كه اين خود گذشته و مجعوليت را به عنوان خود اكنون و آينده ام انتخاب كنم و يا به نفع خود ديگري، دست رد بدان بزنم و آن را نفي كنم.با اين تفسير، من موجودي هستم كه همواره بيرون از ذات م و در وراي آن، قرار گرفته ام. من، به تعبير سارتر، «استعلا» يم (واژه اي كه نزد سارتر مترادف با آزادي است). از سوي ديگر، از آنجايي كه «من» استعلايي يك چيز نيست، از هيچ ماهيت ذاتي اي برخوردار نيست- در واقع اين من يك نه- چيز، نه چيزي(نيستي) است. به تعبير متناقض نماي ساتر، براي- خود نه چيزي است كه از مجعوليت خودش استعلا مي يابد.
البته سارتر آگاه است كه نمي توان در رابطه با مجعوليت از آزادي محض سخن گفت، بلكه آزادي من در نسبت با مجعوليت ام محدود مي شود، به عبارت ديگر من تا آنجايي آزادم كه مجعوليت خاص من اجازه مي دهد. مثلاً من(در حال حاضر) نمي توانم داشتن سه دست را انتخاب كنم، چرا كه اكنون مجعوليت من چنين امكاني را به من نمي دهد.پس به گفته سارتر ما از آزادي برخورداريم چون چنين احساسي را در درون خود داريم و چون مي توانيم وجود و ذات خود را به زير «پرسش» بگيريم و آنچه تاكنون بوده ايم، يعني خود گذشته مان را تغيير بدهيم. اما آيا وجود چنين احساسي در ما دليل بر آزادي ماست؟ آيا اين كه ما احساس آزادي مي كنيم و قادريم به اختيار خود ذات و هويت مان را دگر گردانيم، به معناي اين است كه ما در واقع آزاديم؟ شايد اين احساس در ما، چيزي جز غفلت از علل اعمالمان نباشد، يعني غفلت از تصويري كه علم از جهان و علل موجود در آن ارائه مي دهد(ممكن است با روان كاوي علت بسياري از اعمال به ظاهر آزاد و آگاهانه مان را بتوانيم پيدا كنيم و يا ممكن است علم فيزيك تمام اعمال ما را به جبر قوانين حاكم بر حركت اتم ها برگرداند). اما به نظر مي رسد چنين برداشتي از گفتار سارتر، ناشي از فهم نادرست ماهيت پروژه هستي و نيستي است.
عنوان فرعي هستي و نيستي، جستاري در هستي شناسي پديدارشناسانه، است و پديدارشناسي يعني توصيف؛ توصيف جهان بدان گونه كه خود را در تجربه بي واسطه طبيعي و هرروزه انساني مان بر ما مي نماياند، يعني جهان آن گونه كه بر من و شما ظاهر مي شود. هدف سارتر هم محدود به توصيف چنين جهاني است (آن هم به نحوي كه ساختار هستي شناسانه آن را نشان دهد) و از اين رو، مسأله  اين كه آيا تبييني علمي از جهان، انسان را غيرآزاد و موجب تصوير مي كند يا نه، نسبت به اين هدف كاملاً نامربوط است. هستي و نيستي، به عنوان جستاري پديدارشناسانه، در پي اثبات آزادي انسان نيست، بلكه صرفاً در پي بيان اين نكته است كه انسان، علي رغم هر شكل ديگري كه در جهان علمي ممكن است تصوير شود، در جهاني كه بر ما ظاهر مي شود آزادي ويژگي اصلي اوست. (البته سارتر همچنين مي تواند ادعا كند كه علم تنها داستان ديگري از واقعيت است كه به درد اهداف عملي ما مي خورد، بدون اين كه بتوان آن را حقيقت ناب دانست.)
پس به گفته سارتر، از چشم اندازي پديدارشناسانه، من در هر لحظه قادرم كه هويت سابق تاكنونم را نفي كنم و يا همچنان آن من ملال آور سابقم را با كمال ميل بپذيرم. در هر صورت من دست به انتخاب زده ام و به اين انتخاب التفات دارم و مي دانم كه ناگزير از انتخابم. در واقع من نمي توانم انتخاب نكردن را انتخاب كنم. انتخاب و آزادي چيزي است كه به تعبير سارتر ما «محكوم» بدان هستيم.
البته سارتر به جاي انتخاب ذات يا هويت ، غالباً از ارزش ها سخن مي گويد، بدين صورت كه اظهار مي دارد: اين كه من كه هستم(كيستي من)، پيش افكني(پروژه) اصلي و بنيادي من در جهان است. اين پروژه به تمام پروژه هاي كم اهميت تر من وحدت و معنا مي بخشد و عبارت از مجموعه چيزهايي است كه براي من بيش از هر چيز ديگري از ارزش برخوردار است(سارتر فرض خود مي گيرد كه هر فردي واجد يك پروژه اساسي است، در حالي كه مثلاً نيچه و هايدگر داشتن چنين پروژه اي را يك دستاورد مي شمارند.)
اما آيا ارزش ها تا آنجايي وجود دارند كه من اكنون آن را انتخاب كرده ام؟ آيا هيچ ارزش غير انتخابي اي، ارزشي كه من نتوانم آن را انتخاب كنم، وجود ندارد؟ براي مثال آيا ارزش هاي مربوط به بدن، ارزش هايي چون خوردن، مسكن و غيره، ارزش هاي ناگزير و غيرانتخابي من نيستند؟
به نظر سارتر چنين نيست ارزش ها به هدف وابسته اند و اگر هدفي انتخاب نشده باشد، ارزشي هم وجود نخواهد داشت. سارتر در مورد اين ارزش هاي گريزناپذير مربوط به بدن، زاهد و تارك دنيا را مثال مي زند كه با انتخاب هدفي خاص، يعني ترك لذايذ دنيوي و جسماني، به غذا و مسكن و ديگر نيازهاي بدني ارزش چنداني نمي دهند. اگر من چنين زندگي زاهدانه و تارك دنيايي را انتخاب نكرده ام، طبيعتاً شكل ديگري از زندگي را كه ارزش هايي چون غذا و مسكن براي آن مهم تلقي مي شوند، انتخاب كرده ام.
با انتخاب آزاد، انتخاب هويت و ارزش هايم، كه ذات و ماهيت مرا شكل مي دهد، من در واقع جهان خود را نيز انتخاب كرده ام. چرا كه جهان تصوير انتخاب آزادانه خودم است. من خالق جهان خود هستم و لذا هيچ بهانه و عذري براي من و رفتارهايم وجود ندارد. منظور سارتر از اين كه من خالق جهان خود هستم اين است كه جهان، يا وضعيتي كه من خود را در آن مي يابم، صرفاً از واقعيت هاي عيني فاقد هر گونه معناي ساخته نشده است، بلكه جهان و وضعيت هر انساني همراه با تفسيري است كه او از اين وضعيت بر حسب ارزش هايش ارائه مي دهد. از آنجا كه اين ارزش ها انتخاب من هستند، من جهان خود را نيز از واقعيت هايي كه وضعيت مرا مي سازند، مي آفرينم. از اين رو مسئوليت هر عملي نيز در اين جهان بر عهده خود من است. حتي بدترين واقعيت ناخواسته اي كه براي من رخ مي دهد، مي تواند بر حسب ارزش هاي من مورد تفسير قرار گرفته و مخلوق آزادي من شود، براي نمونه (مثالي كه سارتر مي زند) حمله قواي نازي به فرانسه هم مي تواند مرا به خاطر ارزشي كه دفاع از وطن برايم دارد به سوي جنگ بكشاند و هم به خاطر ارزشي كه براي صلح طلبي قايلم، هر دو طرف جنگ را بر باطل دانسته، در دفاع از كشورم، قواي فرانسوي را ياري نكنم و اين جنگ را جنگ خود نسازم.
تا اينجا آموزه اي كه سارتر از آزادي و مسئوليت ارائه مي دهد (و آشكارا از تصور نيچه درباره آفريدن خود و بازگشت جاودانه تأثير پذيرفته) دست كم در نگاه اول، جذاب به نظر مي رسد. اما گفتار سارتر درباره اين كه آزادي چيز شادي بخش نيست و ما خواهان گريز از آن هستيم چرا كه آزادي، ما را در وضعيت نگراني و دلهره قرار مي دهد، نشان از سويه تيره و تاريك آموزه  آزادي او دارند كه در اين نگاشته، مجال پرداختن بدان نيست.
منبع:meaning of life

انديشه
ادبيات
اقتصاد
اجتماعي
فرهنگ
ورزش
|  ادبيات  |  اقتصاد  |   اجتماعي  |  انديشه  |  فرهنگ   |  ورزش  |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |