سه شنبه ۴ مهر ۱۳۸۵ - سال چهاردهم - شماره ۴۰۹۴ - Sep 26, 2006
خاطره يك آموزگار در مورد دقت در روحيات، ويژگي ها و توانمندي هاي دانش آموزان در آغاز سال تحصيلي
روزهاي شناخت دانش آموزان
طاهره خردور
طرح : دزيره چاردولي
000201.jpg
شروع سال تحصيلي بود. آغاز يك كار جديد، فكر جديد و راه حل هاي جديد و خلاصه امر، يك معلم جديد براي 42 دانش آموز جديد در كلاسي كوچك در انتهاي حياط مدرسه، با يك پنجره و در چوبي سبز رنگ، و دو رديف نيمكت و تخته اي سبز. با سلام و احوالپرسي، تكان دادن دست و لبخند وارد كلاس شدم. چه بچه هايي! پرشور و با نشاط. از آنها خواستم يكي يكي خود را به من و ديگر دوستانشان معرفي كنند. نوبت من كه رسيد، كنار تخته  سبز رفتم و با گچ رنگي و خط نستعليق و درشت، نام و نام خانوادگي خود را روي آن نوشتم. بعد نگاهي به آنها انداختم و كمي نيم خيز شدم. ناگهان صداي كف زدن  و سوت بچه ها در كلاس بلند شد. شادي و پرانرژي بودن را در همان لحظات احساس كردم. گفتم اين هم نوعي پانتوميم است و بعد خنديدن آنها.
فكر كردم، براي يك روز جديد و برقراري ارتباط نزديك و صميمي شدن، شروع بدي نبود. در همين حال در كلاس باز شد. دانش آموزي با قدي تقريباً كوتاه با موهاي خرمايي روشن، چشمان درشت و برق زده، و با نگاهي كنجكاو اما مظلوم، وارد كلاس شد. انگشت اشاره خود را بالا برد و گفت: خا... خا... خانم اجازه! با صداي او، پچ پچ ها شروع شدند و صداي خنده بچه ها بالا رفت. با بي توجهي به آنها، به او نگاه كردم و گفتم: سلام پسر گلم! خوش آمدي. بفرما عزيزم.
و او را به نيمكت رديف اول كلاس هدايت كردم. اما نگراني من از همان جا شروع شد. 41 دانش آموز پرنشاط و پرانرژي و 1 دانش آموز مظلوم، كنجكاو ضعيف الجثه با لكنت زبان. چه بايد مي كردم نام او اميررضا بود. با خود گفتم، چگونه مي توان به 41 دانش آموز گفت كه با او رفتار درست داشته باشند.
نمي دانستم از كجا بايد شروع كنم. ابتدا با والدينش صحبت كردم. پدر استاد دانشگاه و مادر دبير دبيرستان بود. خواهر كوچك تري نيز داشت كه مدرسه مي رفت. از مادر علت را جويا شدم. معلوم شد در كلاس اول، به دليل داشتن ترس و اضطراب و فشارهايي كه از طرف معلم و دانش آموزان به وي وارد مي شده و اين كه بچه اي كم رو و خجالتي بوده و نتوانسته و يا اجازه نداشته است حرف خود را بزند، اين مشكل برايش پيش آمده است و مشكل او ريشه ژني ندارد. در دوران قبل از دبستان هم اين مشكل را داشته است. اما به نظرم آمد والدين او مي توانستند مشكل كم رويي و خجالتي بودن او را رفع كنند.
به هر حال ، به كمك پزشكي كه از اقوام نزديك بود همچنين گفت وگو با مادر و خود اميررضا، سعي داشتم كه كاري كرده باشم. فكر مي كردم اميررضا اعتماد به نفس مي خواهد و من بايد آن را برگردانم. او امسال به مدرسه ما آمده بود و دسترسي به معلمان سال قبلش نداشتم و آنها را نمي شناختم. به هر حال، من بايد خوب دركش مي كردم و راه حلي برايش مي يافتم. چون او امسال به كلاس من آمده است، پس اين بار از من كمك مي خواهد. من چه بايد بكنم؟ 
خلاصه تصميم قاطع گرفتم كه هر جوري باشد، به او كمك كنم. دو هفته از سال تحصيلي گذشته بود و اميررضا در اين فاصله كوتاه، خود را به من شناسانده بود. او بسيار باهوش، مهربان و مؤدب بود، اما خنده هاي دوستانش و اين كه گاهي اداي او را درمي آورند، سبب شده بود برنجد و از آنها نزد من گلايه كند. يك روز با نقشه و فكري از قبل پيش بيني و طراحي شده به كلاس رفتم. قبلاً با مدير و معاون مدرسه در مورد اين دانش آموز صحبت كرده بودم. از اميررضا خواستم، دفتر حضور و غياب را به معاون مدرسه بدهد و با اين بهانه او را به بيرون از كلاس فرستادم.
فرصت خوبي بود كه با بقيه دانش آموزان گفت وگو كنم. به آنها گفتم: من امروز مي خواهم يك راز بزرگ را به شما بگويم كه براي هميشه بين من و شما باقي خواهد ماند. يادتان باشد، اين راز را حتي به اميررضا هم نگوييد.
با شنيدن اين حرف، بچه ها كمي در جاي خود جابه جا شدند. ته كلاسي ها از جايشان بلند شدند و مثل اين كه اتفاقي مهم پيش خواهد آمد، سرو پا گوش ايستادند. بعضي هم سعي مي كردند خيلي مرتب و منظم بنشينند. بعد، من با لحني آرام و دلسوزانه شروع كردم: دوستان من! مسأله اي پيش آمده كه بدون كمك شما، نمي توانم آن را حل كنم. شما بايد من را كمك كنيد تا اين مسأله را حل كنيم. مسأله در مورد اميررضاست. كمك شما به اميررضا سبب مي شود كه ما به موفقيت بزرگي برسيم.
همين طور ادامه دادم. بچه ها از اين كه من اين موضوع را با آنها مطرح كرده ام، بسيار خوششان آمده بود. بعد ادامه دادم: او پسر بسيار مهرباني است، سعي كنيم به حرف هايش خوب گوش دهيم. هر كسي سؤالي دارد، ابتد از اميررضا بپرسد و اگر به جواب نرسيد، از من بپرسد. خواهش مي كنم شما او را در همه كارها شركت دهيد تا سعي كند بيشتر حرف بزند و با شما نزديك تر شود. صبر و حوصله كنيد تا حرف هايش تمام شود. يادتان باشد، به مدل حرف زدن او نخنديد، وسط حرف او نپريد و اجازه بدهيد، همه حرف هايش را بزند و بعد با او صحبت كنيد. اين را بدانيد كه موفقيت او، موفقيت همه ماست. من از شما مي خواهم، همگي در اين كار خوب شريك و سهيم شويد. اميدوارم موفق شويم. بعد از موفقيت و خوب شدن اميررضا، جشن بزرگي خواهيم گرفت. پس دست هاي همديگر را بالا بگيريم و به هم قول بدهيم كه اين راز را به كسي نگوييم و تمام سعي خود را بكنيم تا اميررضا موفق شود. بچه ها همگي با صداي بلند گفتند، ما قول مي دهيم! خانم، كاري مي كنيم كه اميررضا ما را بهترين دوستان خود بداند و...
به آنها گفتم، از همين حالا كه اميررضا آمد، كارمان را شروع مي كنيم. اميررضا معاون كلاس شد. از دانش آموزان درس مي پرسيد و املاي آنها را در ميز خودشان صحيح مي كرد. اگر بچه ها اختلاف يا مشكلي داشتند، به او مي گفتند تا برايشان حل كند و من نيز ناظر لحظه  به لحظه رفتارهاي او با دانش آموزان بودم. حتي زنگ هاي تفريح هم به بهانه هاي مختلف به جمع آنها مي رفتم و با او و بچه ها گفت وگو مي كردم.
اميررضا خوب مي نوشت. قصه هاي زيادي خوانده بود و مطالب علمي زيادي مي دانست. در كلاس و بين درس، هر جا كه لازم بود وقفه اي داشته باشيم، او موضوعي علمي را مطرح مي كرد و بچه ها با صبر و حوصله تمام به حرف هايش گوش مي دادند، گاهي بچه ها مي خواستند در ميز او بنشينند و گاهي لطيفه هايي مي گفتند تا او را بيشتر بخندانند. خلاصه، سخنگوي كلاس بود. من هم گاهي در غياب او، راز خودمان را مجدداً به دانش آموزان يادآوري و از آنها تشكر مي كردم كه نهايت همكاري را با من دارند. اين امر سبب شده بود كه بچه ها درس هاي خود را نيز بهتر بخوانند؛ حتي از نوشتن تكاليف هم طفره نمي رفتند.
اميررضا دانش آموز فعال و مستعدي بود و به سرعت پرانرژي و فعال تر نيز مي شد. حرف هاي دلنشين، آرام و پندهايي از ائمه اطهار براي بچه ها مي گفت؛ چون او در يك خانواده مذهبي بزرگ شده بود. ولي متأسفانه فكر مي كنم والدينش به علت مشغله  زياد، كمي از او غافل شده بودند. روزها مي گذشت و اميررضا به سرعت جاي خودش را در دل همه دانش آموزان باز كرده بود. گاهي او نيز مانند يك معلم با دانش آموزان برخورد مي كرد و فكر مي كنم حتي فراموش كرده بود كه لكنت زبان دارد. چون با سرعت صحبت مي كرد و كلمه ها و واژه ها را كامل دنبال هم مي آورد. احساس مي كردم كه ديگر راحت تر با من و دوستانش حرف مي زند. برق شادي را در چشمان مهربان و مظلومش مي ديدم. حتي توانسته بود نظر مدير و معاون و ديگر دانش آموزان مدرسه را هم به خود جلب كند.
چند ماهي گذشت و من پيشرفت را در او بيشتر مي ديدم. گاهي كنار دانش آموزان و گاهي هم در غياب دانش آموزان از اميررضا تشكر و او را تمجيد مي كردم. به او مي گفتم، من امسال كمتر خسته مي شوم، چون پاسخ  دانش آموزان را تو مي دهي و اشكالات آنان را تو رفع مي كني. به دانش آموزان ديگر هم مي گفتم كه دوستان، تا امسال من چنين دوستاني پيدا نكرده بودم. من از شما امانت داري و رازداري را ياد گرفتم. خلاصه به اين صورت، روحيه آنها را بيشتر از قبل تقويت مي كردم. ترس و نگراني اميررضا نيز كم شده بود. از مادرش در مورد رفتار او در منزل و بازي هايش با خواهر كوچك ترش مي پرسيدم. از او خواسته بودم، در منزل بيشتر حواسش به اميررضا باشد. امير رضا در درس ها به خواهرش كمك مي كرد و گاهي نيز با هم  بازي مي كردند. مادرش مي گفت ديگر كمتر به لكنت مي افتد. از اين بابت من نيز انرژي مي گرفتم.
كم كم متوجه شدم، اميررضا اعتماد به نفسش را به دست آورده است و خود را بيشتر باور دارد. توانايي ها و استعدادهايش را شناخته است و سعي مي كند به ديگران كمك برساند. گاهي پيش من مي آمد و مي گفت، خانم من مشكل اين دو نفر را حل كرده ام. آنها هم براي تشكر روي مقوا كاردستي ساخته اند و به من داده اند. من هم آن را بالاي تخته سبز كلاس مي چسباندم و بالاي آن مي نوشتم: آغاز دوستي تازه.
او كم كم به عنوان دانش آموزي ممتاز شناخته شده بود. بچه ها با او رقابت مي كردند، ولي از ممتاز بودنش بسيار خوشحال بودند. روزي كه مادرش به ديدن من آمد، اشك شوق را در چشمانش ديدم. مي گفت، من او را طي اين سه سال نزد چند روانشناس مشاور و افراد متخصص بسيار برده بودم و از داروهاي گياهي فراواني استفاده كرده ام، ولي هيچ كدام نتوانستند به اميررضا كمك كنند. بعد از گفتن اين حرف، مرا در آغوش گرفت. هر دو اشك شادي مي ريختيم. بچه هاي كلاس و اميررضا، با ديدن اين صحنه دور ما جمع شدند. آنها يكي يكي اشك هايشان را با دست پاك مي كردند و مي خنديدند. به دانش آموزان گفتم، دوستان خوب من! فكر مي كنم، من هم يكي از دانش آموزان كلاس چهارم هستم. فقط نمي دانم چرا كمي قدم بلندتر از شماست. من در اين كلاس خيلي چيزها ياد گرفتم. بچه ها خنديدند و صداي دست زدن و هورا كشيدن آنها بالا رفت. بچه ها اميررضا را در آغوش گرفتند و به او تبريك گفتند. مدير و معاون و كاركنان مدرسه نيز به كلاس آمدند. ديگر درس كلاس تعطيل شده بود. چون ما درس بزرگ تري را آموخته بوديم: دوستي، محبت و در آخر موفقيت.
همه با هم به حياط مدرسه رفتيم. بچه ها خوراكي هايشان را آوردند و به همديگر تعارف كردند. در پايان سال، بهترين جشن را در مدرسه گرفتيم. بچه ها با ذوق و شوق فراوان كارنامه ها را در دست داشتند. يكي از آنها، در حالي كه يك دستش به كارنامه بود و با دست ديگرش دست اميررضا را بالا گرفته بود گفت: ما امسال برنده درس و برنده دوستي شده ايم.
با شنيدن اين حرف تمام والدين كف زدند. من آن سال تجربه اي بزرگ را با خود مي بردم كه لابه لاي ورقه هاي هيچ كتابي نمي توانستم پيدا كنم. سال بعد، اميررضا در مدرسه تيزهوشان علامه حلي تهران قبول شد و طبق آنچه از دوستانش شنيده ام، اكنون در رشته مهندسي و در دانشگاه صنعتي اميركبير تهران درس مي خواند.

بازارچه
ضيافت نور منتشر شد
000198.jpg
گروه علمي فرهنگي- به همت فرهنگسراي بهمن وابسته به سازمان فرهنگي هنري شهرداري تهران و به ميمنت فرارسيدن ماه مبارك رمضان كتاب ضيافت نور گزيده اشعار شاعران درباره ماه مبارك رمضان در 178 صفحه منتشر شد.
اين كتاب به اهتمام كامران شرفشاهي گردآوري و تدوين شده و در برگيرنده آثار بيش از هفتاد شاعر بلندآوازه ايران و جهان است. در بخشي از ديباچه اين كتاب آمده است: به تحقيق در ادبيات هيچ يك از ملل جهان ماهي تا به اين اندازه در قلمرو سحرانگيز ادبيات وارد نشده و مورد ارادت و ستايش سخن سرايان و ادبا قرار نگرفته  است.
در ادبيات فارسي همواره ماه رمضان با جلوه هاي آسماني خود توجه شاعران نكته سنج و مضمون پرداز را برانگيخته است. اين دفتر مي تواند همنشين خلوت هاي عارفانه روزه داران پارسايي باشد كه لحظه لحظه ماه رمضان را غنيمت شمرده و جوياي تجلي وصال حضرت احديت هستند و مي تواند...
اشعار گردآمده در اين مجموعه، در قالبهاي مختلف شعر پارسي همانند رباعي، غزل، قصيده دو بيتي چهارپاره، نيمايي، مثنوي، قطعه، سپيد و... سروده شده است. از شاعراني كه آثارشان در اين مجموعه به چاپ رسيده است مي توان از: جعفر ابراهيمي (شاهد) رضا اسماعيلي، قيصر امين پور، اوحدي مراغه اي، عباس براتي پور، بيدل دهلوي، غزل تاجبخش، حبيب چايچيان (حسان)، حافظ، رودابه حمزه اي، محمد خرمشاهي (ميلاد)، مصطفي رحماندوست مسعود سعدسلمان، سعدي، سنايي، شهريار، افشين علا، غالب دهلوي، فرصت، عبدالجبار كاكايي كليم همداني، جواد محدثي، سيدعبدالرضا موسوي، ناصرخسرو، حميد هنرجو و... ياد كرد.
ضيافت نور در 178 صفحه و به قيمت هزار تومان و با شمارگان سه هزار نسخه منتشر شده است.

فرهنگ و آموزش
اجتماعي
ادب و هنر
اقتصادي
دانش فناوري
بـورس
زادبوم
حوادث
بين الملل
سياسي
شهر تماشا
سلامت
شهري
ورزش
صفحه آخر
همشهري ضميمه
|  اجتماعي   |   ادب و هنر   |   اقتصادي   |   دانش فناوري   |   بـورس   |   زادبوم   |   حوادث   |   بين الملل   |  
|  فرهنگ و آموزش   |   سياسي   |   شهر تماشا   |   سلامت   |   شهري   |   ورزش   |   صفحه آخر   |  
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   شناسنامه   |   چاپ صفحه   |