(ص) محمد سيماي
(ص) اكرم رسول گرامي مبعث مناسبت به
دست و آن پيغمبر آن ، كتاب آن ، خداي شناختن مذهبي ، هر تمام و كلي تصوير دقيق شناخت براي
و علميترين حال ، عين در و ممكنترين سادهترين ، روش ، اين و است ضروري آن خالص پرورده
...است مذهب يك شناخت روش مطمئنترين
شريعتي علي دكتر ياد زنده
ميدهد ، نشان تاريخ كه آنچنان قيصر ، ;پيغمبر و است حكيم و است تاريخ ، قيصر نمايان چهرههاي
شمشيري قبضه بر ودستي ترسناك و خشن قيافهاي بيرحم ، چشماني با خطرناك ، است موجودي
و رمال و جلاد چون مشهوري چهرههاي حاشيه ودر ميچكد تازه خون همواره آن از كه برهنه
زور و زر سرمايهاش."وجلوت خلوت عمله" ديگر و حرم خواجه و مستوفي و منشي و دلقك و شاعر
.هيچ دگر و بزم و رزم سرگرميش و
ميبينيم ، قيصر جلوت در را او گاه.قومي و دورهاي هر بين روشن است ، حكيم ديگر چهره
خيال ، بال در بال انديشهها ، سربزانوي خويش ، خلوت در گاه و خواجه و دلقك و جلاد همزانوي
.برده ياد از را زمان و را زمين و رفته آسمانها بلند بام تا
است رانده شب كه بس از كشته فرس
است درمانده و پريشان سحرگه
اندك گروه محبوس خويش ، عميق افكار و غريب حالات در غرقه ،"عالم حقايق فهميدن" مجذوب
حضيض از دورتر زندهتر ، تا چه هر دورو ، و ;جامعهاي هر خواص و انديشمندان و روشنفكران
!"كالانعام عوام" حقير آرزوهاي و بيارج نيازهاي و جهاني اين پست حيات
در سخنانش ، آنكه است ، سقراط گفتوگوئي ، بيهيچ بشر ، تاريخ در حكمت چهره درخشندهترين
كاشف بشري ، تعقل ربالنوع اين فهمها ، شراب و انديشههاست خوراك قرن ، پنج و بيست طول
بلند قله تا بار ، نخستين آنكه ، بود ، نرفته آن بر خردي هيچ گام كه غريبي سرزمينهاي
سن تا رفته گرفته ، ارسطو و افلاطون از:شگفت نبوغهاي باغبان.است كرده صعود "نميدانم"
.ابنرشد و بوعلي و كندي تا وآمده سناوژن و اگوستين
شيفتگان تنها ميارزد؟ چه به ;گفت پاسخ ميتوانند تنهافيلسوفان ميخواند؟ چه به وي اما
.نميدانند زماني هيچ زميني ، هيچ مردم ;نميدانند آتن "مردم" اما.سنجيد ميتوانند منطق
دانشكدهها و كتابخانهها تنها شد؟ خواهد چه برداريم تاريخ از را شاگردانش و سقراط اگر
يونان دموكراسي كه بودند همينها نه مگر.شد نخواهند آگاه مردم.آمد خواهند فرياد به
حسرتي چه به اشراف حكومت سقوط از و مصيبتي كشور بر را توده حكومت خواندندو بليهاي را
و ميبردهاند رنج اشراف شلاق زير در قرنها كه مردمي چه ، داشتند ، هم حق !ميكردند؟ ياد
آتن اريستوكراسي جامعه در حقي "سكوت" و"گرسنگي" جز و ميكشيدهاند بار چهارپايان همچون
تاريخ ، در بار نخستين وبراي گرفتهاند دست به را حكومت سرنوشت خود اكنون و نداشتهاند
سخن اين بيان ظرافت و عمق دادهاند ، پايان اشراف ، طبيعي و ابدي و ارثي حكومت افسانه به
كه گيرند خرده برمن آتن مردم كه نميترسيدم اگر":كه ميفهمند چه را سقراط حكمت سراسر
!"نميدانم هيچ كه ميگفتم است ، كرده ادعا را جهان علوم همه سقراط
ارسطوكارآمدتر و افلاطون و سقراط از پر آكادمي يك از بيسواد اسپارتاكوس يك غرب ، براي
.اثربخشتر ملاصدرا و ابنرشد و بوعلي صدها از بدوي ، عربي ابوذر ، يك شرق براي و است
اختلافاتي همه با ;شدهاند پديدار تاريخ در چهره اين با كه مرداني ;است نبي ديگر چهره
دوست سيمائي;مشتركاند اصيل و برجسته بسيار صفت چند در هست ، يك هر گفتار و رفتار در كه
پيشانيشان از.است پيدا قدرت و ابهت از بيشتر صميميت و صداقت رفتارشان در دارند ، داشتني
محسوس دم سپيده لبخند همچون كه پرتوي ساطعاست ، ميدارد خيره را چشمها كه مرموزي پرتو
پيچيدهترين اما ميبينند بسادگي را آن نگاهها سادهترين.مجهول غيب راز همچون اما است
حساسند ، راز و معني و زيبائي برابر در كه روحهائي.يافت ميتوانند دشواري به نبوغها
و پيدا لطيفه اميدو يك برق عشق ، يك گرماي همچون را آن شگفت رمز و روشنائي و گرما
طنين و نگاهشان پرجذبه راز سيمايشان ، مرموز پرتو در را وآن ميكنند حس زيبائي پنهان
و سكوتشان سخنشان ، نشستنشان ، راهرفتنشان ، انديشهشان ، بخش مستي عطر آوايشان ، دامنگستر
درونشان در الهام ، شگفتي و رواني به و ميكنند لمس مييايند ، ميبينند كردنشان زندگي
و ميشوند بيتاب و ميشوند لبريز و ميشوند سرشار پرميشوند ، آن از و مييابد جريان
اين پي در جا همه و هميشه را انسانها برآئيم ، تاريخ قله بربلندي گاه هر كه ، ايناست
آتشي از سيمايشان دوختهاند ، آنان در چشم عاشقانه كه ميبينيم شگفت اما ساده چهرههاي
.ميكنند بيقراري مرگ براي و است برتافته مرموز
و دارند ران درزير را تاريخ سركش و وحشي خنگ قلبها ، بيرقيب فرمانروايان پيغمبران ،
ميپيچد آسمان اين زير در هنوز ضربههايش طنين كه شلاقناپيدائي با و دست در را آن زمام
.ميبرند پيش خويش پي در را بشري عظيم كاروانهاي ميرانندو و ميرمانند ميرسد ، گوش به و
از يكي است ، بازايستاده رفتن از يا و كرده گم راه كارواني هرگاه كه ميكند حكايت تاريخ
پيش تازه راهي" يا "آورده حركت به"را قوم و شده ظاهر نامعلومي گوشه از ناگاه سواران اين
".است گشوده پايشان
ميداند ، خاك روي بر را انسان سرگذشت كه هر.نيست نداشتن و داشتن ايمان از سخن اينجا در
كه هر.بودهاند كساني چه مربيانش و آموزگاران و يافته تعليم مكتبي چه در وي كه ميداند
مذهبيترين تاريخ كه ميكند اعتراف ناچار ميشناسد را تاريخ وخوي خلق و را تاريخ
مذهبي جامعههائي همگي ، تاريخ ، جامعههاي اصولا":كارل گفته به و است عالم اين موجودات
".بودهاند
پيامبران:كرد تقسيم ميتوان دسته دو به وسيع ، گروهبندي يك در ، را پيامبران اين اما و
اين از اسلام پيغمبر كه)سامي پيامبران و (زرد و آريائي يا هندوچين ، و ايران)غيرسامي
...(است گروه
با انطباقشان و طبقاتي نظر از را چيني و آريائي اديان كه نيست آن مجال اينجا در...
،(لائوتزو -بودا)فلسفي بدبيني چگونه كه دهم نشان و كنم تحليل جامعه مرفه طبقه روانشناسي
و شاعرانه نيازهاي و ذهني و روحي رنجهاي است ، آن در هرچه و جهان تحقير درونگرائي ،
انديشههاي و حساس روحهاي ويژه همه نيز موهوم حساسيتهاي و ظريف آرزوهاي عاطفي ، لطيف
اعراض حتياست كرده ورشد آمده پديد برخوردار زندگي يك در و اشراف ميان در كه است بزرگي
بوده برخوردار هست دنيا در چه هر از كه است روحي غالباعكسالعملطبيعي نيز دنيا از
عشقها ، در شدن غرق و افراطي روحانيت رهبانيت ، .است زده را دلش حيات نعمتهاي و است
كه ميگيرد را روحي گريبان هميشه موهوم ، و خيالي وگاه دروني غيرواقعي ، دردهاي و نيازها
انتظار در خاك روي بر چشمانش ديگر و است رسيده جهاني اين حيات راههاي همه بهانتهاي
آنكه پيداست. بيحاصل را مقصدي هر و ميپندارد بيهوده را رفتني هر لاجرم ، و نيست چيز هيچ
اسارت ، استثمار ، عقبماندگي ، بيداروئي ، بيكفشي ، بيخانماني ، بيماري ، تشنگي ، گرسنگي ، درد
كه ميداند و است زده استخوانش در آتش شدني لمس و عيني رنجي و درد صدها و ظلم و حقكشي
و هست آسمان همين زير در و زمين همين روي بر زندگي ، همين در معنوي و مادي نعمت هزاران
.نميبيند هيچ در هيچ جمله را است درآن چه هر و جهان هرگز است ، محروم همه آن از او
ميبيند را معصومش كودكان و نشسته زدهاش فاقه خانه در بيپوشاك زمستان ، سرماي در آنكه
هرگز است افسرده چشمانشان گوشه بر اشك و است شده كبود لبهايشان و ميلرزند سرما از كه
رها "خاموش آتش" جستوجوي بنارس ، در شاهزاده بودا ، همچون را ، فرزند و زن و خانه
وي براي "بسوزاند" كند ، گرم زند ، زبانه كه است "آتشفروزان" جستوجوي در وي ;نميكند
.است موهوم شيرين و شاعرانه غمهاي و بينيازي نيازهاي بيدردي ، دردهاي
تا ، ميگيرند پيش را سلطاني كاخ راه بعثت ، از پس بيدرنگ پيغمبران ، اين كه نيست تصادفي
جز زمين اين روي بر آنان نگاه.كنند آغاز اجتماع در را خويش رسالت او ، حمايت كنف در
به كه را درشتناكي بيراهههاي گامشان و ميبيند زحمت به را تخمهداران و والاتباران
.ميرود سختي به ميپيوندد ، "نان و نام كم"توده كوخهاي
دربارگشتاسب به را وخود ميكند بلخ آهنگ بيدرنگ اما ميشود مبعوث آذربايجان در زرتشت
ميگزيند اقامت سلطاني باغ در عمر ، پايان تا و ميخواند "بهي دين" به را او و ميرساند
دشمني به -پادشاهند دشمنان كه -تورانيان با گشتاسب ، لشكريان ورزم درباريان بزم در و
.ميبازد كار ، جان اين سر بر و برميخيزد
تا ميگردد سرزمينها و شهرها در همواره (شانگ)چين باستاني شاهان سنت ستايشگر كنفوسيوس ،
در را خويش مكتب احكام و آورد چنگ به حكومتي او ، بهياري برساندو پادشاهي به را خود
راه لو پادشاه دربار به و ميرسد نتيجه به بالاخره دائم جستوجوي اين و كند اجرا جامعه
.ميرود پيش "امير وزارت"سرمنزل تا خويش "نبوت"طريق در و مييابد
باستاني مذهب بر كه هندند شاهزادگان وبودائي ، جينيزم مذاهب بنيانگذاران و پيامبران
اجتماعي حيثيت برميخاستند نيز توده از كه را رهبانان و روحاني طبقه كه -هندوئيسم
.شوريدند -ميكرد تضعيف را "تخمه" فضيلت و "خون" اصالت و ميبخشند ممتازي
محرومترين از همگي ;است ديگر داستاني حنيف ، پيامبران سلسله ديگر ، سوي اين در اما ،
در كه ، حرفه و هنر اصحاب و صنعتگر برخي ، و غالباچوپاناند ;خويشند اجتماع طبقات
.رنج و فقر پروردگان همه ;اجتماعي حيثيات از عاري گروهياند تاريخي ، و بدوي جامعههاي
جمع آنان بر بردگان و محرومان ميكنند ، اعلام را خويش بعثت تا اينان كه نيست تصادفي
به و زور و زر صاحبان خواران ، ربا فروشان ، برده اشراف ، اميران ، با بيدرنگ و ميشوند
به تقرب و توسل با نه ظهورشان ، نخستينميشوند درگير"مترفين" و "ملا"قرآن اصطلاح
به و برميگيرد تبري ناگاه ابراهيم:ميگردد اعلام آن عليه جنگ با بلكه ، ،"موجود قدرت"
بدينگونه و مينهد بزرگ بت برگردن را تبرش و ميشكند درهم را بتها و ميآيد بتخانه
آتش و است شكنجه و است نمرود با مبارزه داستان داستانش سپس و ميكند آغاز را خويش رسالت
...سختيها و آوارگيها و است
ميآيند فرود خاني سراي از بزرگ شهرهاي در كه پيغمبراني دين شناخت جامعهشناس ، يك براي
نياز توجيهي و تاويل هنر و كلامي علم هيچ اعجاز به ميروند بالا خاقاني سراپرده به و
كه تهيدستي و گمنام مردان دين است همچنين و است آشكار بينياش جهان و جهانش جهتش ، نيست ،
و خلوت صحراهاي دل از و ميافكنند را شباني چوبدستي و ميكنند رها را گوسفندان ناگاه
آواره مردم شباني و سرميزنند مصر و شام فلسطين ، عربستان ، جزيره شبه بينالنهرين ، سوخته
.ميكنند آغاز را آشتيناپذير جنگي خود قوم گرگان با و ميگيرند پيش را خويش سرزمين
چوپانان سلسله پيامبر آخرين محمد ، سيماي نگاهي ، چنين با كه است رسيده آن هنگام اكنون ،
محمد كه گفت ميتوان راستي به كه است گونه بدين و ديد بتوان تازه گونهاي به را پيامبر
را اشخاص و اشياء كه نگاهي با را او ;"نوشناخت از" ،"ديد نو از بايد" اينچنين را
بر و ساخت تازه نگاهي تاريخ ، و جامعهشناسي روانشناسي ، از بايد ;نگريست نبايد مينگريم
انبياء ، و حكيمان و قيصران تاريخ عظيم شخصيتهاي صف در بايد را او.افكند محمد سيماي
در او تصوير كه است هنگام اين دركرد تماشايش و نشاند شرق بزرگ پيامبران جمع در ديد ،
چنو هرگز.نديدهام را او هرگز گويي كه مينمايد توصيفناپذير و شگفت چنان ما چشم
.نميشناختهايم جهان در مردي از را تصويري
شباني تاريخ ، آغاز از كه ، گمنامي شبانان -مينشانيم خويش اسلاف كنار در را او اكنون
و -كردهاند بنياد را عالم بزرگ تمدنهاي كه داشتهاند دست به را مردمي بيشمار نسلهاي
.ميكنيم تماشايش آنان جمع در
دست و آن پيغمبر آن ، كتاب آن ، خداي شناختن مذهبي ، هر تمام و كلي تصوير دقيق شناخت براي
و علميترين حال ، عين در و ممكنترين سادهترين ، روش ، اين و است ضروري آن خالص پرورده
...است مذهب يك شناخت روش مطمئنترين
قرآن؟ محمد؟ اسلام؟ اما...
دارد ، باز دقيق و درست ديدن از را نگاهها ضدديني يا ديني تعصب بيآنكه اينجا ، در
جز تاكنون كه ميبينيم شگفتي چهره بنگريم "علم خشك نگاه با" اگر بيكن ، معروف بهاصطلاح
نديده سيمايي چنين كسي واقعيت عالم در و است نيامده چشمي هيچ به اساطير ، و افسانهها در
.است
يك" ميآورد وارد برجامعه كه نيرويي ;است جهان بعدي چند دين تنها كلمه ، يك در اسلام ،
در چون و هست نيز يكديگر "برخلاف" جهات اين كه است متعددي جهات از تنها نه نيست ، "جهته
طبيعتا ميآورد ، وارد نيرو جامعه و فرد انديشه و براحساس متناقض حتي و گوناگون جهات
پس آنكه ، امكان هرگز كه ميبخشد خويش جامعه به را متعادلي جهت همواره نيروها اين برآيند
.بود نخواهد كند ، كج ديگري سمت به را جامعه و گردد بدل انحرافي نيروي يك به آن ، تعديل از
از يعني شناخت ، بايد را مذهبي هر كه طريقي همان از پيبردهام؟ اصلي چنين به كجا از
محمد چون ،"محمد مدينه" نيز و (خاص پروردگان) اصحاب محمد ، قرآن ، سنجشالله ، و شناخت
.است كرده رهبري و نهاده بنياد را خويش جامعه خود كه است جهان پيامبر تنها
.ميسازد آشكار را حقيقت اين اسلام پنجگانه وجوه اين منطقي مقايسه و علمي بررسي
و ممتاز صفت دو با ;تئوس چهره و يهوه چهره:چهره دو با خدايي ;است حقيقي جانوس يك الله
و "متكبر و جبار" و "مستبد" و است "منتقم" يهوه همچون."رحمان" و "قهار":متضاد
و "ماوراي" جايگاهش ملكوت ، سراپرده مستور و "كبريا عرش" بر زده تكيه ;"شديدالعقاب"
،"رحيم" و است "رحمان" تئوس همچون حال ، عين در و مطلقش سلطنت بارگاه زير در "ماسوي"
"جانشين" و "خويشاوند" انسان ، با و ميآيد فرود زمين روي بر كه "غفور" و است "رئوف"
"مثل" كه ميدهد مژده را او مينمايد ، "خويش برصورت" را او و ميگيرد انس خويش ، خاكي
.ميگردد "نزديكتر او به گردن شاهرگ از" كه است آشنا و صميمي انسان با چنان و سازد خود
پاسخ در "شود ذوب و شكند فرو وي وحشت از بشنود را سخنش طنين اگر آهن كوه" كه خدايي
بندهام از من من ، فرشتگان اي":ميگويد ميخواند بار چند را او كه گناهكاري انسان
".گذشتم در او از ندارد ، را كسي من جز او كه شدم شرمسار
روحي و فردي اخلاقيات و عقايد و قصص و حكمت و فلسفهاست تورات و انجيل مجموعه نيز قرآن
و مادي حيات رسوم و آداب و جمعي و فردي روابط و سياسي اقتصادي ، اجتماعي ، احكام نيز و
آداب و بهداشتي دستورهاي تا گرفته الهي حكمت و خلقت فلسفه از آخرت ، و دنيا معنوي ،
تلاش و قتال فرمان تا فردي تربيت و نفس كمال از عادي ، زندگي و خواب و خورد و معاشرت
و لذت و ثروت و علم و تمدن و آزادي و اجتماع از برخورداري و مادي حيات بهبود براي
و روح صفاي و دل روشنايي و خدا به عشق و صبر و عبوديت و عبادت به دعوت از...زيبايي
جمعآوري" و دائمي باش آماده اعلام تا كردن احساس و نگريستن و انديشيدن و آموختن همواره
ويژه كه سبكي در را همه گرفتن اسير و كشتن و انتقام و نظامي بسيج و "جنگي اسب و نيرو
احساسي ، و فكري گوناگون الوان و اصوات از زيبا و آهنگ خوش تركيبي و ريخته هم در است خويش
.است آورده پديد اجتماعي و فردي معنوي ، و مادي
از كه ميبينيم جنگ مرگبار صحنههاي در را او گاه ;است عيسي و موسي از تركيبي محمد
برروي و ميكنند بيقراري شدن كشته يا كشتن براي كه -يارانش پيشاپيش و ميچكد خون شمشيرش
مشتي ميتازد ، -ساخت آرامشان ميتوان سختي به خون ، دعوت برابر در خويش ، بيتاب مركبهاي
شمشيرها بيدرنگ و "شدوا":ميزند فرياد و ميپاشد خصم چهره بر بخشم و برميگيرد خاك
از چهرهاش و شده گرم است برافروخته كه جنگي آتشسوزان تماشاي از كه وي و ميآيند برقص
فرياد شمشير ، ستايش سيراباز لبخندي و توفيق لذت از گرفته لحني با است ، برتافته شادي
رهگذرش در روز هر كه ميبينيم را همو گاه و "برتافت جنگ تنور اكنون ، ..هوم":ميكند
بايزيد ، همچون مسيح ، از نرمتر ، او و ميريزد سرش بر خاكستر خانهاش بام از يهودياي
نميشود ، خبري مرد خاكستر از و ميگذرد وي خانه كنار از كه روز يك و نميكشد درهم روي
بيمار كه ميشنود چون و نيامد؟ ما بسراغ امروز ما رفيق:ميپرسد پرصفا صوفي يك لحن با
.ميرود عيادتش به است شده
را او ياران راو او سال بيست كه شهري -را مكه سپاهيانش كه لحظه آن در قدرت ، اوج در
سيماي در اما سزار قدرت برمسند كردهاند ، اشغال -است كرده آواره و است داده شكنجه
قريش از انتقام تشنه شمشير هزار ده كه حالي در و ميايستد كعبه كنار مسيح ، مهربان
كينهتوز فرزند عكرمه و حمزه جگر خورنده هند ، و ابوسفيان بر و ميزنند برق درپيرامونش
جانخراش مرگهاي و تبعيدها و توطئهها و شكنجهها يادآور كه قيافههايي ديگر و ابوجهل
"كرد؟ خواهم چه شما با ميكنيد فكر قريش اي":ميپرسد مينمايند ، دندان اويند عزيزان
خوب دارد ، خويش شمشير دم در را سرنوشتشان اكنون كه موسايي اين در را مسيح سيماي كه قريش
برادرزادهاي و بزرگوار برادري تو":كه ميدهند پاسخ ميبينند ، چشم به و ميشناسند
همگي برويد ، ":ميگويد است ، شده گرم مهرباني و گذشت از كه آهنگي با آنگاه و "بزرگواري
!"آزاديد
ترك را شهر و را خاموشخانه شب نيمه اين در كه مردي كه ميكند باور سادگي به كسي چه
با و برده فرو عارفانه احساسهاي لطيفترين گريبان در سر بقيع قبرستان در و است كرده
عميق تاملات انزواي خلوت در را عمر كه مردي بزرگ ، راهب يك روح اعماق از گويي كه لحني
با اكنون -است افكنده جانش در آتش معشوق با نزديك وصال شوق و مرگ بوي و بسرآورده خويش
سخن حيات مرموز سرنوشت از وي با صحرا مهتاب اسرارآميز نور پرتو در كه خاموشي قبرهاي
همان دارد ، شكايت زندگي از و مردم از گورها ساكت ساكنان با و ميكند دل درد ميگويند
دستور به كه وحشتناكي و عميق گودالهاي كنار كه ، ديديم مدينه بازار در را او كه است كسي
زنجيرشان يك به تن هرچند كه -را بنيقريظه يهوديان دسته دسته و بود نشسته كندهاند ، وي
با او و ميريختند گودال در و ميبريدند سر پياپي وي برابر در و ميآوردند -بودند بسته
نه !ميكرد "تماشا" را آن شدهاند بدل شبق نگين دو به گويي كه آرامي و خشك و سرد چشمان
آخرين كه آنگاه و مينگرد را بيمزهاي و سرد نمايش گويي ميزد ، پلك نه و ميجنباند لب
وي دستور به كه حالي در افكندند ، سياهچالها در و كردند ذبح نفري هفتصد صف ازين را نفر
!پرداخت ديگرش كارهاي به و برخاست ميريختند ، خاك گرمشان اجساد بر
قرار مردم به خيانت برابر در كه آنگاه محمد ، و كردهاند خيانت جامعه به نامردانه اينان
.هيچ دگر و را يهوه چهره نيز الله و دارد را موسي قيافه ميگيرد ،
به جمع برابر در و ميآيد مسجد به صحرا از وحشي عرب يك كه است مرد همان وي آيا شگفتا ،
...تو زن و دارد خشك و چروكيده پوستي و سوخته چهرهاي من زن محمد ، اي":ميكند خطاب وي
و مهربان لحن و خوش روي با او و "كن عوض من زن با را او چند يك بيا ;است زيبا و جوان
اما ميكردم ميتوانستم اگر برادر ، ":ميدهد پاسخ ميآورد بشگفتي را مسيح كه آرامي
"...نميتوانم
لشكركشي پنج و شصت سال ، ده از كمتر مدتي در كه مردي كه كرد باور ميتوان آيا شگفتا ،
را معبدش آرام خلوت گوشه حتي و "ميداند جنگ را خويش مذهب رهبانيت" كه مردي است ، داشته
به انديشههايي مغزش در بودا ، معنوي عمق با روحي دلش در ميكند ، نام ( رزمگاه) "محراب"
و ظرافت به نگاهي چشمش در و سقراط خرد استحكام به خردي منطقش در اوپانيشادها ، لطافت
:هست؟ نيز "لو" چيني نگاه پرجذبه زيبايي
اين بر را چشمم دو..كنم زندگي آنان ميان در و بياميزم مردم با كه نبودم مامور اگر"
!"بستاند را جانم خداوند ميدادمكه ادامه كردن نگاه به چندان و ميدوختم آسمان
چه هر و اويند از هستند كه هر دو اين چه ، را ، ابوذر و ميگيريم را علي پروردگانش از و
ابوذر را او اسلام كه است وحشي ، نيمه صحراگرد يك جناده ، جندببن اين ، .اوست از دارند
.است شده علي محمد ، خانه در كه ، جاهلي عرب ساله هشت كودك يك آن ، و است ساخته
;مردم و تنهايي مرد ;نماز و شمشير مرد:بعدي دو روح يك ;چهره دو با است مردي نيز ابوذر
فهم بهخاطر مطالعه و گرسنهها و بردهها عدالت ، و آزادي خاطر به مبارزه ;سياست و عبادت
ميتواند كسي چه !علي و داشتن دوست و انديشيدن و جنگيدن مرد ;حقيقت شناخت و قرآن درست
عظمت به چهرههايش همه در كه مردي!بعد چندين شگفتيبا روح كند؟ نقاشي را او سيماي
"زندگي" و"روح" متناقض و متفاوت استعدادهاي همه در كه انساني.است اساطير خدايان
و حقيقت منطق ، و ايمان صبر ، و جانبازي عشق ، خردمنديوسخن و شمشير قهرمان است ، قهرمان
اجتماع ، و انزوا تواضع ، و غرور گذشت ، و مهر ، انتقام و خشونت تقوي ، و هوشياري سياست ،
...عظمت و سادگي
!نيست و باشد بايد كه گونه آن از هست ، كه انساني
خصم ، سپاه و ميگيرد بازي به را دشمن صفوف پرآوازهاش شمشير نبرد ، خونين معركههاي در
ساكت شبهاي دل در و ميخوابد هم روي بر دمش دو تيغ دردم رسيده ، گندمهاي كشتزار همچون
"بودن" از و است شده بيطاقت خفقانزيستن از كه دردمند و تنها روح يك همچون مدينه ،
است ، محرم و مانوس سخت علي با كه شب ، پناه در و ميكند رها را آرامش بستر آمده ، بهستوه
چاه حلقوم در سر و ميگذرد خاموش شهر ، حومه ساكت نخلستانهاي آشناي روشنهاي سايه از
آزادي روح نميگنجد ، زيستن در كه عظمتي !خاك بزرگ زنداني.مينالد غريبانه و ميبرد
.است كرده دشوار او بر را زدن دم است ، افتاده سينهاش بر كوتاهآسمان و سنگين سقف كه
زيباييخدا هم و ميشناسد را دانش زيبايي" هم شعر ، زبانش از و ميبارد مرگ شمشيرش از
پيكار ، صحنه خشمگين خونريز را ، داشتن دوست تپشهاي هم و را انديشيدن پروازهاي هم ،"را
... و روم ملاي شمس استو فردوسي رستم است ، دانته ويرژيل !محراب خلوت خاموش سوخته
او از تا داد فرا سكوتگوش به بايد گفت؟ سخن علي از كلماتميتوان با مگر ميگويم؟ چه
.است آشناتر علي با او ميگويد؟ چهها
ميتوان نمايانتر را محمد علي ، سيماي در كه ، آن شگفتتر و است ديگري محمد خود ، علي ،
.ديد
مانده پنهان ما كمسوي چشمهاي از قرن ، چهارده پس در كه ، سيمايي را ، محمد سيماي خطوط
ابوذرو و علي سيماي قرآن ، سيماي الله ، سيماي در بلكه وي ، خود سيماي در تنها نه است ،
آن سيماي در نيز و وياند پرداختهدست كه ديگري صميمي و زيبا و تابناك سيماي چند
زينب ، دختر و حسين پسر و فاطمه مادر و است علي پدر آن ، در كه انسان تاريخ شگفت خانواده
.يافت و جست بايد
تا بسنجيد تاريخ شهرهايبنام با را مدينه است ، بعدي چند جامعه يك نيز محمد"مدينه"
... هگمتانه بنارس ، هليوپوليس ، اسكندريه ، رم ، اسپارت ، آتن ، :گردد پديدار آن ابعاد
مردانيبرون اسپارت ، و هگمتانه دروازهرم ، از دروازه ، يك شهرهايياندبا همه اينها
شيهه كه شهرهايي سلاح ، در غرقه سراپا و چهرههايخشن ورزيده ، اندامهاي با همه ميتازند
نرون ، كراسوس ، :ميپيچد تاريخ گوش در جنگاورانشهمواره پهلوانانو نعره و جنگي اسبان
دروازهآتن ، از اما..خشايارشاه كورش ، اژيدهاك ، وسپاسين ، سورن ، اسپارتاكوس ، سزار ، ژول
سردرگريبان همه ، ميآيند ، بيرون تاريخ سراغ به مرداني... اسكندريه بنارسو هليوپوليس ،
:معرفت و فرهنگ و بزرگحكمت سرمايهداران روح ، ناپيداي امواج در غرقه عميق ، انديشههاي
فلوطين ، رواقيون ، اپيكور ، ارسطو ، افلاطون ، سقراط ، بودا ، مهاويرا ، لو ، لائوتزو ، كنفوسيوس ،
...فيثاغورث بطلميوس ، اپيكتت ،
فوج" يكي از ;جهان روي بر دروازهباز دو با كه است شهري محمد ، "مدينه" يثرب ، اما
خون بستر بر جز و نميانديشند"قتال" به جز گويي كه مرداني ميآيدو بيرون "كبود
قبيلهاي سراغ به آن شمشيرهايتشنهاز وقت ، همه روزها ، و شبها دروازهاي.نميخسبند
بر ناگاه هراسانگيز و گنگ گهي سحر يا شبيتاريك نيمه كمينگاه از ميشتابندو برون
گويي بازميگردند ، و ميگيرند اسير و ميكنند غارت و ميكشند و ميريزند فرو سرقومي
.است رم دروازه
است ، ساطع آن از ومردم بهخدا عشق پرتو كه مهربان و آرام چهرههايي ديگر ، دروازه از و
در تقوي ، چشم با آراسته و پاك ميزند ، دامنهايي موج يقين و ايمان از كه پيشانيهايي
شتري بر سوار يا پياده مسيحاند ، حواريون گويي پرداخته ، "آسمان" به دل و دوخته "زمين"
پيش در دسته دسته ربعالخاليرا و نفوذ و آتشخيزنجد و مخوف صحراهاي راه نرمخوي ،
را ، باآبهاي آلوده روحهاي و پركينه دلهاي و ميبرند دوستي و صلح پيام و ميگيرند
پدر و ايمان و عشق خوش عطر و ميشويند آوردهاند ، خداوندي سرچشمهوحي از زلاليكه
مسجد.است آتن دروازه گويي.ميافشانند قبايل ضمير در را نويد و بينايي و آزادي مقدس
!"زرتشت معبد" هم و آتن آكادمياي هم و است رم سناي هم:بنگريد را مدينه
بزرگترين ويرانكنندگان و بشرند تاريخ بزرگترينحادثه سازندگان كه مرداني صفه اهل
نميتوان پارتي و رومي سربازان از جنگ ، صحنه در را ، اينان !عالم نظامي امپراطوريهاي
در چه هر از كه ، كسانيمسيح و بودا ياران و هندي راهبان از صفه ، روي بر و بازشناخت
مستقل روح عاشقانه جذبههاي در غرق روزها و شبها;برگزيدهاند را مسجدي صفه هست ، زندگي
تحقيق ، و تفكر و بحث گرم ;خدا عشق سودايي و عرفانند انزواي خلوت سوختگان گويي خويش ،
ده شمشيرهاييكه قبضه بر دست;آتن مشاء حكمت آموختگان و افلاطونند باغ شاگردان گويي
چشم خون ، بيتاب ;نخفتهاند بستر در و بازنگشتهاند خانه به صاحبانشان ، همچون است ، سال
.سزارند جنگجويان گويي محمد ، بهفرمان گوش و جهاد چشم در
كه است اين از و است گرفته دوش بر را انسان آينده رهبري رسالت كه مذهبي سيماي است چنين
سيماي هم و دارد را يهوه سيماي هم خدايش كه است برازنده مذهبي اندام بر خاتميت جامه
موسي دماغ پيامبرشهم و را انجيل مواعظ هم و دارد توراترا همحكمت كتابش را ، تئوس
خاطر به نبرد جز را زندگي كه دارند را سيمايچريكي هم پروردگانش و را عيسي دل هم و را
سيماي هم و ميخوانند "مبارزه و عقيده"تنها و تنها را آن و نميداند ومردم آزادي
نوشته و قلم به و ميشمارند "برتر شهيدان خون از را مركبدانشمندان" كه حكيميرا
بازيچههاي و فريبها و زندگي و نان و نام از دل كه را عارفي سيماي هم و ميخورند سوگند
بزرگ ، دردهاي عشقهاي با و آفريدهاند خويش جهانيدر جهان ، از دور و بركندهاند پستش
زندگي خويش زيباي عظيمو خلوت در گشتهاند آشنا خاك روي بر نه زيستنهايي و عزيز
.خويشند تنهايي جمعيت شمع و ميكنند
و شباند پارسايان":كه است كرده تصوير را اينان سيماي صريح و زيبا خط دو با خود محمد
اششايستگي"جهته" دو و بعدي رسالتچند و تنهامحمد كه است گونه بدين ، "روز شيران
.بخشند تحقق را امروز انسان كهآرزويبزرگ دارند آنرا
است جامعهها دائمي نوسان آوردهايم ، دست به تاريخ تمدنهاي سرنوشت از كه تلخي تجربه
زندگي ، قدرت و اخلاق عظمت روح ، و جسم جمعيت ، و فرديت ماديت ، و معنويت آخرت ، و دنيا ميان
تقوي ، و لذت مصلحت ، و اصالت دين ، و علم احساس ، و عقل دماغ ، و دل تمدن ، اوج و فرهنگ عمق
و رئاليسم حقيقت ، و واقعيت وبالاخره ، زيستن بهتر و... ذهنيت و عينيت سود ، و زيبايي
رنجور "انحراف" و "محروميت" از و داشته ومعيوب بيمار را بشريت همواره ايدهآليسم ، كه
چنين از هميشه از بيش زمين ، روي درازشبر حيات طول نيز ، در اكنون و است ساخته
افقهاي.است كرده تنگ او بر فراخي ، همه با جهانرا ، كه رنجي ميبرد ، رنج بيمارياي
آفرينش و آواره و بيسامان تنهاي را انسان و ميبيند شوم سياهو همه ، را ، زندگي روشن
و روح فلسفي شوم ياس و تلخانديشي و بدبيني كه بهگونهاي ;پوچ و ابله دستگاهي را
كه آنجا تا است ، شده جهان روشنفكرانامروز عام ومذهب ساخته تباه را ما قرن انديشه
ميكند صعود شتاب به امروز ، انسان بزرگ مدنيت و فرهنگ با هماهنگ انتحار ، و جنون منحني
.است ساخته رقتبار و پريشان و هولناك اورا آينده و
جهان امروز تمدن نقص و بيماري و است آموخته تاريخ از را بزرگ تجربه اين كه -امروز انسان
با;كند پرواز "احساس" و "عقل" بال دو با روحش كه است آرزويآن در -ميشناسد خوب را
بوسعيد همچون و"بداند" بوعلي همچون;بورزد عشق مسيح "دل" با و سقراطبينديشد"عقل"
داشته اروپا درخشان و بزرگ مدنيت از را هند محروميت نه كه پيريزد را جامعهاي ;"ببيند"
روحش تمدنو اندامش جامعهاي هند ، شگفت و عميق معنويت از را اروپا محروميت نه و باشد
.ميكند آرزو تابنبي آرنولد كه آنچنان مذهب ،
وتصوف كنند برپا هند در را اروپا تمدن كه نيست اين جز امروزجهان اصيل روشنفكران رسالت
را غرب "عينيت" و برند غرب به را شرق "ذهنيت";بدمند كالبدمادياروپا در هندرا
نماشكي بيكن "خشك چشمان" به و بسوزانند ارسطورا شمسجان آتش با ;آورند شرق به
حصار بر ;نهند كانت قلب در حلاجرا بيتابي و دهند مسيح دست به را قيصر شمشير ;بخشند
كليساي" و "آتن آكادمياي" و"رم سناي"از بالاخره ، و بگشايند رم از دروازهاي آتن
هم و بشناسند را علم زيبايي هم":كارل الكسيس بهگفته كنندو بنياد "مسجد" يك"عيسي
."دكارت سخن به كه دهند گوش همچنان پاسكال سخن وبه را خدا زيبايي
را جهان كه دارند را آن گستاخي كه -سوم دنياي انديشمندان همه به خطاب فانون ، فرانتز
تجربه امروز كه عميقانديشياست مصلح هر پيام كه پياميدارد -دراندازند نو طرحي
و استوار آيندهاي بنياد رسالت و ميشناسد را ما عصر انسان درد و ميداند را تاريخي
:ميكند احساس خود ، در انسان ، براي را بيدرد
دست اروپا از ميمونوار و مهوع تقليد از ديگر نگوييم ، سخن اروپا از بياييدديگر رفقا ، "
.است بس را ما آمريكا تجربه.بسازيم ديگري اروپاي آسيا و آفريقا از نبايد مابرداريم
يك بايد آفريد ، "نو انديشه" يك بايد رفقا ، بشريت ، براي اروپاو براي خودمان ، براي
".ايستد برپاي"نو انسان" يك تا كوشيد بايد و ساخت"نو نژاد"
تجربههند هم و باشد آموخته رمرا تجربه هم كه انساني ،"خدا نيمه خاك ، نيمه" انساني
.بعد دو با جمعش بال ، دو با فردش انساني ، .را
بود؟ خواهد چگونه انساني چنين تصوير
".روز شير و شب پارساي"
مذهبش؟ و
!"آهن" و "ترازو" ،"كتاب" دين
|