سه شنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۱ - شماره ۳۰۰۸- March, 18, 2003
«با او حرف بزن» به روايت كارگردان
آنها فقط گوش مي دهند
پدرو آلمودوار
ترجمه: حامد صرافي زاده
005070.jpg

ساخته شدن اين فيلم دلايل متعددي داشت. خب پيش از هر چيزي فيلمنامه فيلم را خيلي دوست داشتم. فيلمنامه «با او حرف بزن» به شدت پيچيده بود و از طرفي ديگر داراي عناصر و ويژگي هايي بود كه فقط محدود به يك موضوع يا يك ايده خاص نمي شد بلكه موضوعات متعددي را در بر مي گرفت. مي خواستم درباره موضوعي تلخ و دردآور صحبت كنم. آنقدر دردناك كه گريه يك مرد را درآورد. «با او حرف بزن» فيلمي درباره مردهاست. اين قضيه در نگاه اول خيلي نو و تازه به نظر مي رسد چرا كه بيشتر فيلم هاي من درباره زن ها بوده است ولي اگر كمي به فيلم هاي من دقت كنيد متوجه مي شويد در فيلم هايي مثل، «گوشت زنده» و «قانون هوس»، داستان فيلم كاملا درباره مردان است. دلم مي خواست «با او حرف بزن» برخلاف «گوشت زنده» تصويرگر مرداني سانتي مانتال، تنها، ماليخوليايي، عاري از خشونت، آرام، آسيب پذير و شكننده باشد.
از چند وقت پيش شروع كرده بودم به خواندن چيزهايي درباره زن هايي كه در بيمارستان بستري هستند و در كما به سر مي برند. به اين موضوع علاقه خاصي پيدا كرده بودم و مدام از مقالات، خبرها و گزارشاتي كه در مطبوعات نوشته مي شد يادداشت برمي داشتم. اتفاقاتي بود كه مرا شگفت زده كرده بود: مثلا در بيمارستاني زني مورد آزار قرار گرفته بود و در بيمارستاني ديگر زني پس از ۱۶ سال از كما بيرون آمده بود. تصميم گرفتم زنان بستري و اين قضيه كما را در «با او حرف بزن» به تصوير بكشم. مصمم بودم تا در اين فيلم نه تنها كاري متفاوت با فيلم هاي قبلي ام بكنم بلكه داستان فيلم نيز متفاوت از واقعيتي كه فيلم ملهم از آن بود، باشد. ببينيد اگر كمي به قصه فيلم فكر كنيد به راحتي متوجه مي شويد كه قصه مربوط به بيمارستان و زناني در حال كماست، شما با موضوعي عذاب آور و باورنكردني و شايد هم تا اندازه اي ناخوشايند روبه رو هستيد، اما من مي خواستم قصه اي عاشقانه بسازم كه با آن چيزي كه تماشاگر از موضوع انتظار دارد فرسنگ ها فاصله داشته باشد. اصلا نمي خواستم درد و رنج را نمايش بدهم يا اينكه نشان دهم بيمارستان جايي است كه فقط درد حكمفرمايي مي كند.
بيشترين چيزي كه مرا به اين مسئله (بيمارستان و زنان در حال كما) مشتاق كرد قابليت و ظرفيت آنها براي شنيدن بود. عامل جذابي كه روي ديگر شخصيت هاي داستان نيز تاثير فراواني داشت، به طوري كه اين عامل موجب مي شد شخصيت هاي مرد بيش از پيش در مورد خودشان صحبت كنند و وجوه شخصيتي شان را كاملا آشكار كنند. اين موضوع برايم شانس فوق العاده اي را پديد آورد و به من اجازه داد تا در مورد كسي بنويسم كه مدام در حال حرف زدن است. ببينيد من مجذوب و شيفته روابط بين زوج ها هستم، چيزي كه درباره زني به كما رفته برايم جذاب است اين است كه او در داستان من زنده است و حضور دارد اگر چه كه دكترها، بگويند جسم اوست كه مي خواهد زنده باشد. به نظرم كما اين خاصيت را دارد كه شما نمي دانيد يك فرد كي دوباره زنده مي شود و اين مسئله به لحاظ دراماتيك برايم ارزش فراواني داشت. اگر راستش را بخواهيد ايده اصلي را نه از زنان در حال كما، كه از پرستاراني كه مراقب اين آدم ها هستند گرفتم.
005080.jpg

بعد از اين بود كه موضوعات ديگر پيش آمد، چيزهايي مثل رقص، فيلم صامت، گاوبازي. عناصري كه حس مي كنم داستان را بيش از پيش پربار و غني مي كردند به طوري كه حتي خط اصلي ماجرا را نيز از آن خود كردند.
اما با وجود اين من فكر مي كنم اين عناصر و اتفاقات اضافي موجب انسجام و وحدت كل داستان فيلم مي شدند. اين عناصر برگرفته از چيزهايي بودند كه عاشق شان هستم. مثلا فيلم هايي كه ديده بودم رقص ها يا صحنه هايي تماشايي كه از ديدنشان لذت مي بردم. اما اگر راستش را بخواهيد، صحبت از عامل اصلي كه موجب ساخته شدن «با او حرف بزن» شده خيلي دشوار است، چرا كه اين فيلم از عناصر لايه لايه اي تشكيل شده كه به هيچ وجه در يك موضوع يا يك جزء خلاصه نمي شود. فيلمنامه در طول زمان كامل شد و من مدام از چيزهاي مختلفي يادداشت برمي داشتم و آن را به فيلمنامه اضافه مي كردم. بالاخره روزي رسيد كه با خودم گفتم: «خب حالا مي تونم همه اينهارو پهلوي هم و توي يك فيلم بيارم. »
«با او حرف بزن» درباره اين حقيقت است كه اگر مي خواهيد چيزي را به دست آوريد مي بايد براي به دست آوردنش بي وقفه جست وجو كنيد و اصلا به فكر حرف مردم و اظهار نظر آنها نباشيد. اگر بر خواسته هايتان اصرار كنيد، قطعا آن را به دست مي آوريد. اصلا دلم نمي خواست فيلم سمت و سويي روشنفكرانه به خود بگيرد. «با او حرف بزن» درباره مفاهيم بنيادي و ضروري آدمي است: تنهايي و ارتباط داشتن با ديگري. گاو بازي كه از زندگي خصوصي و در تنهايي اش مي ترسد و با اضطراب دست و پنجه نرم مي كند، اما در ميدان مبارزه از گاو نمي ترسد. زندگي مثل اين است يا حداقل اين جملات شايد راهي براي بيان آن باشد.
«با او حرف بزن» تا اندازه اي شبيه نوعي اعتراف يا مجموعه اي از علايق شخصي من است. اعتراف به اينكه يك مرد وقتي مي گريد كه با يك زيبايي غيرمنتظره و فوق العاده روبه رو شود و طبيعتا اين برخورد با عشق گره بخورد. سعي كردم در لحظاتي كه شخصيت هاي فيلم متاثر مي شوند يا احساساتشان برانگيخته مي شود، تا اندازه اي از علايق و تجربه هاي شخصي خودم استفاده كنم. چيزهايي كه مرا در گذشته از اين رو به آن رو كرده بود. به عنوان مثال سكانس رقص يا ديدن فيلم صامت (قصه اين فيلم را سال ها قبل نوشته بودم و مي خواستم حتما آن را بسازم، تا اينكه تشخيص دادم ايده آل ترين جاي ممكن براي آن در اين فيلم است. )
اين فيلم اگرچه يك رابطه يك طرفه بين دو مرد با دو زن را نشان مي دهد ولي رابطه اين دو مرد نيز وجوهي پيچيده به خود مي گيرد. اين دو آدم هايي هستند كه كاملا با يكديگر در تضادند، واقعا به نظر نمي رسد كه بتوانند با يكديگر دوست بشوند. اما به تدريج و به صورت خيلي طبيعي رابطه اي بين آن دو شكل مي گيرد. بخشي از داستان نيز به دوستي اين دو اختصاص دارد. من هميشه اعتقاد داشته ام دوستي و رفاقت يكي از آن چيزهايي است كه در سينما جايگاه فوق العاده ارزشمندي دارد چيزي در حد و اندازه هاي عشق. من واقعا از ديدن اينكه جان وين در فيلم الدورادو (هوارد هاكس) رابرت ميچم الكلي را كمك مي كند، هميشه تحت تاثير قرار مي گيرم.
چرا به كارگرداني فيلم ادامه مي دهم؟ نمي دانم شايد به خاطر دلمشغولي ام باشد، شايد نوعي وسواس فكري باشد، شايد، به خاطر ديوانگي احساس انجام وظيفه، بلندپروازي و جاه طلبي هاي هنري بي حد و اندازه باشد شايد هم به خاطر جسارت، گستاخي، ترس از تنها شدن يا ناتواني ام از مواجه شدن با مشكلات شخصي ام و فرار كردن از آنها. شايد اگر دست به كار ديگري بزنم در آن شكست بخورم. شايد هم دچار نوعي اعتياد شده ام. اعتياد به اينكه وقتي بازيگري از عهده فيلمنامه اي كه نوشته ام برمي آيد به نوعي احساس وصف ناشدني دچار مي شوم. شايد هم تنها چيزي كه باعث شده به زندگي ام ادامه دهم، همين كارگرداني و نويسندگي باشد.

با او حرف بزن ازنگاه نيويوركر
زندگي از روبه رو
ديويد دنبي
ترجمه: فرناز اشراقي
005090.jpg

«بنيگنو» يكي از دو قهرمان «پدروآلمودوار» در «با او حرف بزن»، پرستاري است كه در يك كلينيك نوراني در مادريد، بدن بيماري به نام «آليشيا» (لئونور والتينگ) را مي شويد. خيلي آرام و صبورانه او را در لباس هاي خوابش مي پيچد، درست مثل يك بسته تجملي و با ارزش. آليشيا بالرين جوان و زيبايي است كه به دنبال يك تصادف اتومبيل، براي مدت چهار سال در حالت كما به سر مي برد و بنيگنو در حالي كه كارهايش را انجام مي دهد با او صحبت مي كند، طوري كه انگار مي داند آليشيا به همراهي او احتياج دارد. او پيش از آنكه پرستار آليشيا شود، به شيوه اي مشابه از مادرش مراقبت مي كرد.
«به زن ها بايد توجه كرد»! اين عبارتي است كه بنيگنو به آن باور دارد. او مردي است خجالتي، كمي چاق، باهوش، اما فاقد خلاقيت. شخصيتي شناخته شده در كلينيك و به ويژه مورد اعتماد پدر روانشناس آليشيا، نجابت او و شست و شوي مقدسانه آليشيا، يادآور نوعي ايثار قوي مذهبي در وجود اوست. قهرمان دوم فيلم، «ماركو»، نويسنده اي آرژانتيني است كه عاشق «ليديا»، زني گاوباز و جسور مي شود كه او هم به دليل آسيب ديدگي در ميدان، در حالت كما به سر مي برد. اما «ماركو» آن گونه كه بنيگنو با آليشيا صحبت مي كند، با او حرف نمي زند. توجه «ماركو» به «ليديا» بيشتر از لحاظ جسماني و شخصيتي است و هنگامي كه ليديا توانايي پاسخ دادن به او را ندارد، خاموش مي شود. ماركو، مردي است با روحيه اي حساس كه از يادآوري روزهايي كه با عشق پيشينش گذرانده، اشك مي ريزد. در فيلم قبلي «آلمودوار»، «همه چيز درباره مادرم»، مردها يا جانشان را از دست دادند و يا به نوعي از مردانگي دور شدند. آن ها به شكل زن ها در مي آمدند و رفتاري اغواگرانه داشتند. به نظر مي رسد در دنياي آلمودوار هيچ راهي ـ حتي يك راه بد ـ براي مرد باقي ماندن وجود ندارد. اما اين بار كارگردان چاره اي براي آن ها انديشيده است: مردها مي توانند به زن ها عشق بورزند. راهي كه دو شخصيت اصلي فيلم و متفاوت اين فيلم برگزيده اند. داستان هاي آلمودوار فضايي عجيب، ديوانه وار و در عين حال احساسي و شاعرانه دارند. او در اوايل كار حرفه اي اش در فيلم هايي مثل «قانون هوس» و «زنان در آستانه فروپاشي عصبي» توجه بسياري به خود جلب كرد و آوازه كارش به تصاوير مجلات و ويترين هاي فروشگاه ها راه يافت. او با نمايش صحنه هاي كاباره هاي مادريد و فرهنگ كتاب هاي كميك شهر، خط مشي خود را در مسيري پرشتاب دنبال كرد و ديوانه وار تا آن جا كه مي توان تصور كرد، پيش رفت. در فيلم «زنان»، كارمن مائورا بعد از آن كه دلبندش او را ترك گفت، تختخواب خود را آتش كشيد و در حالي كه بهت زده به شعله هاي آتش خيره شده بود، سيگار روشني را به ميان آن ها پرتاب كرد، مشعل فروزان به گونه اي، امضاي آلمودوار در پاي آثارش بود. تصاويري كه او از يك پسر بد شرور به نمايش در مي آورد، از مرز جار و جنجال ها و توهين به مقدسات مي گذشت. اما اجراهاي جذاب و اغراق آميز و خلاقيت ويژه اي كه او در كارهايش به كار مي برد، باعث مي شد تا هيچ گروهي به طور جدي موضع مبارزه جويانه نسبت به او اتخاذ نكند. او شيوه نويني در فيلمسازي پديد آورد: نمايش نهايت اعمال انساني زودگذر به عنوان وسيله اي سرگرم كننده. شخصيت هاي او را، راهب هاي معتاد به مواد مخدر، افرادي با انواع انحرافات، آدم هاي پرشر و شور و زنان بداخلاق تشكيل مي دهند. در دنياي او احساسات طبيعي جايي ندارند مگر عشق هاي وسواس گونه طولاني مدت و رنج و عذاب وفادار ماندن. دوستي دو مرد كه به واسطه وجود زناني نيمه مرده شكل مي گيرد، در خوشبينانه ترين حالت عجيب به نظر مي رسد. اما اين بار «آلمودوار» ما را به آرامي و با ملايمت به دنبال خود مي كشاند. او نكات روانشناسانه را در موقعيت هاي عجيب و غيرمنتظره، با گريزهايي به زمان گذشته جاي مي دهد. ما شاهد عشق وسواس آميز «بنيگنو» كه در آپارتمان مادرش زندگي مي كند به «آليشيا» پيش از تصادفش، يعني وقتي كه در آكادمي آن طرف خيابان، آموزش باله مي بيند، هستيم و مي بينيم كه چندين سال قبل ماركو، زندگي اش را وقف مراقبت از زني معتاد به هروئين كرده بود، در حالي كه سرانجام هم نتوانست او را نجات دهد. اگر چه در «با او حرف بزن» نشانه هايي از فوق العاده بودن به چشم مي خورد اما تلاش براي نمايش واقعيت گرايي روانشناسانه، كار جديدي است و «آلمودوار» آرامشي فراتر از تصور در اثرش گنجانده است. تصويرپردازي فيلم، ملايم و زيبا و رنگ ها، دلنشين و متناسب هستند. گذشته و حال در كنار يكديگر در جريان هستند و جادويي سودايي و آرامش بخش بر همه چيز حكمفرماست. در شروع فيلم بنيگنو و ماركو كه هنوز با هم آشنا نشده اند، در كنار هم نشسته و اجرايي از باله «بينا باش» را به نام «كافه مولر» تماشا مي كنند. بر روي صحنه، دو زن كه ظاهرا نابينا هستند، سراسيمه و مضطرب به در و ديوار برخورد مي كنند. در حالي كه مردي متناوبا سعي مي كند صندلي ها را از سر آن ها بردارد و مانع زمين خوردنشان بشود. باله «بيناباش» اثري كاملا مستقل است، اما اين طور به نظر مي رسد كه به نوعي از ضميرناخودآگاه كارگردان سربرآورده است و ما را با حسي از انزوا و وابستگي آشنا مي كند.
005100.jpg

در صحنه اي در كلينيك، بنيگنو را مي بينيم كه به پيكر آليشيا خيره شده، چنان كه گويي تنها هدفش كمك كردن به او به عنوان زني قابل پرستش است. اما بعد از مدتي حتي نمي توانيم به اين حس هم اطمينان كنيم (شايد انگيزش هاي جسماني هم در كنار شوق به خدمتگزاري، جايي داشته باشد) و ماركو شبيه مردي كه در باله مي بينيم، عاشق زني با حركاتي شديدا نمايشي (همان تيپ شخصيتي زنان كه مورد علاقه «آلمودوار» است) مي شود.
«روزاريو فلورس» با چهره اي پيكاسوگونه، چانه اي دراز، دماغي بلند و نوك تيز و موهاي آشفته سياهرنگ در لباس گاوبازي اش، موجودي غريب است كه در ميان زنان دنياي آلمودوار قوي تر از همه جلوه مي كند.
در بطن هر دو رابطه، هاله اي از وهم و رويا به چشم مي خورد. من فكر مي كنم از ديدگاه آلمودوار انسان نمي تواند بدون دروغ وافسانه عاشق شود - به بيان ديگر، هر رابطه عاشقانه داستاني نامحتمل است كه از دل پوچي و تنهايي بيرون كشيده مي شود. داستان چرخشي تكان دهنده و شگفت آور دارد اما آلمودوار با خلق يك فيلم صامت قديمي كه بنيگنو ادعا مي كند آن را تماشا كرده است، ما را براي پذيرفتن اين تغيير آماده مي كند. در اين فيلم، عاشقي پرشور، رژيم دارويي دلبندش را مصرف مي كند و به شكل يك كوتوله افسانه اي در مي آيد. شب هنگام وقتي معشوقش در خواب است وارد بدن او كه مثل سرزميني پر از بوته ها و درختچه هاي غول آساست شده و ديگر هرگز از آن جا بيرون نمي آيد و هيچ كس خبري از او به دست نمي آورد. در اين جا نشانه هايي از توهمات سوررئاليستي «فليني» و «بونوئل» را مي توان شناسايي كرد. زن ها در كلينيك تكان نمي خورند. به كلي بي حركت و كاملا قابل كنترل هستند. آليشيا و ليديا در حالي كه براي آفتاب گرفتن بيرون آورده شده اند، بر روي صندلي هاي مجاور هم، با لباس هاي بلند و عينك هاي دودي، رو به يكديگر نشسته اند، درست مثل دو خانم ثروتمند آلامد. آن ها مي توانستند مادل شوند. زنان كه در قالبي ديگر، مطرح مي شوند: ايده اي كه به طور همزمان جذاب و شيطاني است...

شيرين و پست
نمي شود از كوبريك انتقاد كرد
ادرين لاين ـ ريچارد كلي
بهترين سكانس: برخورد كوتاه (ديويد لين ۱۹۴۶)
يكي از سكانس هاي فيلم در يك ايستگاه قطار و در محل انتظار مسافران اتفاق مي افتد در اين سكانس عشاق فيلم ـ دكتر الكس هاروي (با بازي ترور هوارد) و لارا جسون (با بازي سليا جانسون) ـ از يكديگر خداحافظي مي كنند. در اين تصوير ما بلافاصله پس از وداع اين دو شاهد يكي از استثنايي ترين و شگفت انگيزترين حركت هاي دوربين هستيم. دكتر از تصوير خارج مي شود تا به آفريقا برود و دوربين با «لارا» مي ماند. ما از دور مي شنويم كه قطار سريع السيري در حال آمدن و نزديك شدن به ماست. درست هم زمان با بلندتر شدن صداي سوت قطار و نزديك تر شدن آن، دوربين به آرامي به سمت چپ حركت كرده و تا اندازه اي به سمت بالا تكان تكان يا بهتر بگويم تلوتلو مي خورد. حركت دوربين نشانگر حس عدم تعادل و در حقيقت القاكننده نوعي حس ناهمگوني و ناپايداري است: «لارا» عقل خود را باخته و به معني واقعي كلمه او تعادل فكري اش را از دست مي دهد. حركت دوربين حتي اين حس را به ما القا مي كند كه ممكن است لارا خودش را به جلوي قطار پرتاب كند. اين نما در زمان خودش پيچيده و دشوار مي نمود و ديويد لين، چرخ حامل دوربين را در مسير غلطي هدايت كرده و خودش دوربين را به دو پهلو كج كرده است. سال ها پيش، ديويد لين را در جشنواره كن ديدم، در جريان يكي از ملاقات هايمان، مدام از او درباره آن نما پرسيدم، آن قدر پرسيدم، آن قدر پيله كردم تا سرانجام، لين آن سكانس را به خاطر آورد. البته او اصولا با آدم هاي ديگر رفتار مهربانانه يا دوستانه اي نداشت و براي همين فقط به گفتن چيزي شبيه به اين اكتفا كرد: «اوه آره، يادم اومد، اما اون سكانس، يه سكانس قلابي بود، بيشتر مي خواستم تماشاگر رو گول بزنم!»

بدترين سكانس: لوليتا (استنلي كوبريك ۱۹۶۲)
در اين فيلم سكانسي است كه فكر مي كنم از زاويه ديد غلطي فيلمبرداري شده است. ببينيد در فيلم سكانس كليدي وجود دارد كه در آن پروفسور هامبرت (با بازي جيمز ميسون) در ايوان خانه نشسته و مي شنود كه كلپر كيلتي (با بازي پيتر سلرز) درباره ترس و اضطراب هامبرت از اينكه او متوجه هامبرت با دختر كم سن و سال ـ لوليتا ـ بشود، صحبت مي كند. ما در تصوير شاهد هستيم كه كيلتي در پيش زمينه قرار دارد (در حقيقت در مركز توجه دوربين است) و هامبرت نيز در پس زمينه ديده مي شود. اما چون كه اين سكانس درباره احساسات هامبرت است دوربين مي بايست هامبرت را در مركز توجه خود قرار مي داد نه كيلتي، من فكر مي كنم كوبريك عاشق پيتر سلرز بود و براي همين بود كه اين سكانس و همچنين كل فيلم را ساخت. «لوليتا»ي كوبريك بيشتر از آنكه درباره هامبرت باشد درباره كيلتي است. در حالي كه رمان اين قضيه را چندان روشن نمي كند كه آيا كيلتي واقعا وجود خارجي دارد يا نه. من فيلم «لوليتا» را اين بار از منظر هامبرت ساختم و كيلتي را در حاشيه قرار دادم. راستش را بخواهيد من كاملا ايمان دارم كه انتقاد به آثار كوبريك يك جور هتك حرمت و بي احترامي است. فكر مي كنم به خاطر همين به قتل برسم. يقين دارم بالاخره يك روز اين اتفاق مي افتد.
بهترين سكانس ۲۰۰۱: يك اوديسه فضايي (استنلي كوبريك ۱۹۶۸)
به نظرم بهترين و بي نظيرترين سكانس همه دوران ها سكانس سپيده دم انسان(Dawn of Man) اوديسه فضايي است: بشرهاي اوليه، در هيبتي شبيه ميمون، به آرامي و بي هيچ سروصدايي در دشتي كه متعلق به سرزمين هاي آفريقاست زندگي مي كنند. آنها لنگ لنگان از كنار قطعه سنگي بزرگ رد مي شوند، به آن دست مي زنند و لمسش مي كنند. همين كار آنها باعث مي شود تا به برداشتن تكه استخوان هاي روي زمين ترغيب و تحريك شوند و شروع كنند به ضرب و شتم و كوبيدن استخوان ها به سر همديگر. اين سكانس با يكي از استثنايي ترين مچ كات هاي تاريخ سينما ـ كه طنز، تراژدي و ترس را به صورت توامان با خود دارد ـ به پايان مي رسد. يكي از ميمون ها تكه استخواني را به آسمان پرتاب مي كند و آن تبديل به موشكي هسته اي و همچنين فضاپيمايي كه در حال گردش به دور زمين است مي شود. اين سكانس در حقيقت به يادماندني و فراموش نشدني از زماني است كه دنياي آرام و ساكن و بي دغدغه متحول گرديد و راه خودش را به سوي خلاقيت و ابتكار باز كرد. به نظرم هم نوعي عقده گشايي و هم به شدت ترسناك جلوه مي كند. چرا كه ما شاهد بيداري اذهان خفته بشر اوليه و شروع پيدايش آگاهي هستيم و از طرف ديگر با شروع آگاهي بشر با خشونت و سلاح هاي هسته اي روبه رو مي شويم. شيفتگي من فقط محدود به ايده اين سكانس نمي شود بلكه عاشق فيلمبرداري و نوع ساختارش نيز هستم. كوبريك بر تن بشر، لباس ميمون ها را پوشانده و آنها را وادار كرده كه به اين طرف و آن طرف بالا و پايين بپرند، من تا به حال هيچ گاه تصويري چنين واقعي و باورپذير از بشر اوليه نديده ام. وقتي كه براي اولين بار اين فيلم را ديدم، حتي يك لحظه هم نتوانستم چشمم را از پرده بردارم. او واقعا سرآمد دوران اش بود و ايده ها و انديشه هايش به هيچ وجه محدود به زمانه خودش نمي شد. او سال هاي سال از هم عصرانش جلوتر بود. همكاري او با آرتور سي كلارك، ديالوگ هاي ميني ماليستي اش، انتخاب صداها و نوع لنزها در اين فيلم و... همه و همه دلايلي براي سرآمد بودن است. من فكر مي كنم، هر تماشاگري بايد حداقل پنج بار اوديسه فضايي را ببيند تا اينكه آن را به طور كامل درك كند. من اين فيلم را سي بار ديده ام و تازه ذهنم شروع به كار كرده است.
بدترين سكانس:
زماني براي كشتن (جوئل شوماخر ۱۹۹۶)
سكانسي كه من واقعا از آن بدم مي آيد آنجايي است كه كارل به ديدن آن نگهبان ـ كه به خاطر تيراندازي پايش قطع شده و در بيمارستان بستري است ـ مي رود. نگهبان به او مي گويد: «خب تو كاملا حق داري، من مي بخشمت، اگه جاي تو بودم، من هم اين كار رو مي كردم. » اين سكانس و اين گفت وگوها در حقيقت تاييد عمل انتقام گيري و از طرفي پيشنهاد كشتن و انتقام به عنوان نوعي راه حل است...

حاشيه هنر
• كمدي آقاي اشميت
005075.jpg

«جك نيكلسن» ستاره سينماي آمريكا و استاد مسلم بازيگري كه در كارنامه اش فيلم هاي درخشاني مثل «پرواز بر فراز آشيانه فاخته» (ديوانه اي از قفس پريد)، «محله چيني ها» و «تلالو» (درخشش) را دارد مدتي پيش فيلمي بازي كرد به اسم «درباره اشميت» كه كارگردانش «الگزاندرپين» بود و براي همين فيلم جايزه «گلدن گلوب» را گرفت و احتمال اش هست كه اسكار بهترين بازيگر را هم به دست بياورد. خلاصه اين كه «نيكلسن» تازگي ها گفت وگويي كرده و گفته كه از روزگارش راضي است. گفت وگو كننده از او پرسيده كه با اين سن و سال و با آن گذشته درخشان و كارنامه عالي، كارگردان ها سعي مي كنند چه چيزي را به او بگويند و او به خاطر آن گذشته آيا قدرتمندترين آدم حاضر در صحنه نيست؟ استاد بازيگر هم جواب داده كه تضادها و نظرهاي متفاوت درباره اين كه فيلم چه جوري بايد ساخته شود يا بايد چه تصميم هايي در مورد مسائل مختلف گرفته شود هميشه وجود دارد و او هم با سازندگان آثار سينمايي معمولا بحث مي كند. گفت وگوكننده در عين حال از او سؤال كرده كه «پين» گفته موقع فيلمبرداري او را خيلي كارگرداني نكرده و فقط صحنه را مي چيده و نشان مي داده كه داستان چه جوري است. «نيكلسن» هم نظر او را تاييد كرده و گفته كارگردان درست مي گويد اما او يك كار مهم كرده كه بهترين نوع كارگرداني يك بازيگر است، «پين» به من گفت دلم مي خواهد نقش يك آدم معمولي را بازي كني كه در طول داستان همه آن چيزهايي  كه دل او به آنها خوش بوده كم كم از او گرفته مي شوند و فاجعه ها پشت سر هم اتفاق مي افتند، اين اتفاق هاي بانمك فيلم را به يك كمدي صامت تبديل كرده اند...
005085.jpg

• لطفا گير ندهيد
«ريچارد گير» بازيگر خوش ذوق آمريكايي كه از مريدان «دالايي لاما»ست و هروقت فرصت پيش مي آيد سري به تبت آزاد مي زند مدتي پيش در مراسم «گلدن گلوب» جايزه بهترين بازيگر مرد نقش كمدي موزيكال را به دست آورد. اين درحالي است كه او پيشنهاد بازي در «شيكاگو» را بار اول رد كرده و گفته بوده كه برگشت به ژانر موزيكال خيلي سخت است، هرچند شروع كار هنري او بازي در موزيكال هاي برادوي بوده است، او گفته حالا فكر مي كند كه موزيكال سخت ترين ژانر سينماست. تكه هايي از حرف هاي اين بازيگر را درباره موزيكال درخشان و موفق «شيكاگو» بخوانيد: «بار اول كه فيلم نامه را خواندم به نظرم رسيد كه شباهتي به آن نمايشي كه روي صحنه اجرا شد ندارد، اما حرف مدير برنامه هايم را گوش كردم و قبول كردم بازي كنم. آن موقع تازه كارم در «بي وفا» تمام شده بود و آن نقش كاملا جدي، روحيه ام را عوض كرده بود. كاركردن با «ادرين لاين» و بازي مقابل «دايان لين» حسابي پدرم را درآورده بود. ته دل ام مي دانستم كه دارم از زور جديت مي ميرم بنابراين در «شيكاگو» بازي كردم تا كمي تفريح كرده باشم. يك ذره استراحت اصلا چيز بدي نيست. همان موقع فكر كردم كارگردان شايد از من بخواهد كه آواز بخوانم و شروع كردم به غر زدن. گفتم دوست ندارم اين كار را بكنم. كمي بعد ولي قبول كردم كه آواز بخوانم. يك شرط هم گذاشتم كه من اصلا مرتكب حركات موزون نمي شوم، اما قضاي روزگار را ببينيد كه وقتي استاد حركات موزون را ديدم، از زحمتي كه بايد براي ما مي كشيد دلم سوخت و رضايت دادم بالا و پايين بپرم. او دلش مي خواست حركات ما با كيفيت باشد و خب، حالا كه نگاه مي كنم مي بينم او زحمت اش را كشيده و نتيجه هم داده. . . »
005095.jpg

• شباهت هاي اتفاقي
«كنستانتين كوستاگاوراس» كارگردان سياسي كاري كه كارهاي درخشان اش مثل «Z » و ـ «اعتراف» طرفداران زيادي دارد و دو سه سال پيش به تهران هم آمد و مهمان جشنواره فيلم فجر بود تازگي ها فيلمي ساخته به نام «آمين» كه محصول مشترك فرانسه و آلمان است. «گاوراس» در گفت وگويي حرف هاي جالب توجهي درباره خودش و فيلم اش زده كه خوب است تكه هايي از آن را بخوانيد: «زماني كه شروع به ساخت «آمين» كرديم، به اين مسئله كه داستان ما شباهت هايي به قضاياي اخير كليساي كاتوليك ها براي مخفي كردن رسوايي هاي شان دارد توجه نكرديم. آمين فقط يك داستان نيست، واقعيت دارد، پس يك داستان واقعي است. در عين حال مي تواند استعاره اي از سكوت و بي اعتنايي به همه آن فاجعه هايي باشد كه در دوران جنگ دوم جهاني اتفاق افتادند. بدم نمي آمد كه بعد از «شهر ديوانه»، «آمين» را هم در هاليوود كار كنم اما مي دانستم كه در آن صورت اين شكلي نمي شد. واقعيت اين است كه هاليوود در اين سال ها خيلي تغيير كرده و تهيه كننده ها فقط طرفدار پايان خوش هستند. در روزگار ما و در اروپا مردم به سياست مداران اروپايي اطمينان ندارند، اعتمادشان سلب شده و به جايش به طرف رهبران مذهبي مي روند. اين نتيجه دروغ هايي است كه سياست مداران اروپايي به مردم اين قاره داده اند...

هنر
اقتصاد
ايران
جهان
زندگي
فرهنگ
ورزش
|  اقتصاد  |  ايران  |  جهان  |  زندگي  |  فرهنگ   |  ورزش  |  هنر  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |