گفت وگو با سيدعلي طالقاني مدير مركز پژوهش هاي كلامي مشهد
انسان مدرن و دغدغه هاي ديني
متكلمان قديمي هم از يكسري امور دگماتيك براي هميشه دفاع نمي كرده اند يعني نمي توان گفت اشعري يك سري اعتقادات ديني از كودكي اش داشته است بعد تا آخر عمر از آنها دفاع كرده است
|
|
گفت وگو: محمود فرجامي
• آقاي طالقاني، برخي از پژوهشگران اصطلاح «كلام جديد» را نمي پسندند و اعتقاد دارند كلام صرفا بررسي عقلاني آموزه هاي ديني است؛ پس جديد و قديم ندارد. به نظر شما «كلام جديد» با «كلام قديم» تفاوت كلي دارد يا جزيي؟
طالقاني: به نظر من كلام جديد با كلام قديم تفاوت ماهوي دارد. البته بررسي هر دانشي از جمله «كلام» شاخه اي از علم شناسي است. بنابراين كلام شناسي و به ويژه كلام شناسي فلسفي در حقيقت خودش شاخه اي از فلسفه علم است پس ما هم مي توانيم - و هم بايد - از مباحث فيلسوفان علم بهره بگيريم. كاري كه به نوعي كساني مثل پوپر و كوهن انجام دادند. در اين باره، علم شناسي توصيفي (نه علم شناسي توصيه اي) يعني علم شناسي ما بعد پوپري، به نظر قابل قبول تر مي رسد. من از اين طرز تلقي بهره مي گيرم. به نظر نمي رسد زياد بشود به پيوستگي علوم قائل شد و بايد قبول كرد كه در علم انقلاب رخ مي دهد. گمان مي كنم كه در كلام جديد هم اين اتفاق افتاده است و براي مثال الهيات جديد مسيحي كه Modern Theology ناميده مي شود كاملا متفاوت است با تئولوژي هاي پيشين مسيحيت و به هيچ وجه نبايد Modern Theolgy را همان New Theolgy دانست. يعني صرفا چنين نيست كه مسائلي از نظر زماني به وجود آمده اند كه قبلا نبوده اند و اينها را بشود با همان نگاه قديم جواب داد. مسائلي كه كلام جديد به آنها مي پردازد سوال هايي هستند كه با نگاه مدرن طرح شده اند و طبيعتا پاسخ هايشان هم كاملا متفاوت هستند. اصولا اين مسائل در فضاي غيرمدرن قابل طرح نيستند و بي معنايند، هر چند ممكن است در برخي موارد مشترك به نظر برسند. مثلا در رابطه با «خدا» دو تفاوت بسيار اساسي بين كلام جديد و كلام قديم وجود دارد. مسئله وجود خدا براي يك متاله جديد يا براي يك فيلسوف دين جديد، كاملا متفاوت است با مسئله وجود خدا براي يك متاله يا فيلسوف قرون وسطايي نظير توماس آكوئيناس. مسئله وجود خدا براي آكوئيناس يك مسئله مابعدالطبيعي بوده است. او مي خواسته بداند «آيا خدا واقعا و في نفس الامر وجود دارد؟» ولي بحث متكلم يا فيلسوف دين جديد بيشتر روي «خدا براي ما يا باور به وجود خدا» است. مثلا بحث فيلسوف دين اين است كه آيا باور به وجود خدا، معقول و موجه است؟ يعني اين پرسش از حوزه مابعدالطبيعه به حوزه معرفت شناسي آمده است. يا در كلام يا فلسفه قديم ما اول واجب الوجود (در فلسفه) يا قديم (در كلام) را ثابت مي كرديم و بعد صفات آن واجب يا قديم را. اما در فلسفه دين اول ما بحث مي كنيم درباره ماهيت خدا و ذات خدا و بعد بحث مي كنيم درباره وجود خدا.
• يعني، به بياني صريح تر، منظور شما اين است كه: «اگر تا قبل از دوران مدرنيته، از انسان براي خدا سخن مي رفت، براي انسان مدرن از خدا براي انسان سخن مي رود»؟!
دقيقا. به نظر من انسان جديد با دكارت شروع مي شود، دكارت مي گفت من براي اينكه به معرفت يقيني برسم بايد درهر آنچه شك كردني است شك كنم. عالم خارج شك كردني بود، پس در آن شك كرد. داده هاي حسي شك كردني بود، در آنها هم شك كرد و حتي در وجود خودش هم شك كرد. پس به آنجا رسيد كه آنچه نمي توانم در آن شك كنم، خود شك است. پس «يقيني ترين چيز شك است» و به نظر من، اين، طنز تلخ مدرنتيه است! مدرنتيه از همين جا شروع مي شود: هيچ چيز يقيني تر از شك نيست، پس شما براي شك دليل نمي خواهيد، بلكه براي يقين دليل مي خواهيد! و اين اتفاقي است كه در دنياي جديد افتاده و اصلا در دنياي قديم نبوده است. در دنياي قديم شما براي شك كردن دليل مي خواستيد، لذا بيشتر جزمي بوديد؛ اما الان بالعكس و حتي به آنجا رسيده ايم كه اساسا براي انسان جديد يقين حاصل نمي شود. نكته جالب در دكارت اين است كه وقتي مي خواهد (پايه هاي فكري يقيني را) بسازد، ابتدا «من» را مي سازد: «شك مي كنم پس هستم» در اين مرحله هنوز در وجود خدا شك دارد. بعد مي رسد به اين مطلب كه «من هستم، پس خدا هست»، در نتيجه وجود «من» يقيني تر از وجود «خدا» است. در بينش دكارت يقيني ترين چيز شك است، پس از شك وجود انسان و بعد از آن وجود خدا. اين نگاه كاملا عكس نگاه گذشتگان است. مثلا عارفان ما ممكن بود در وجود خودشان شك كنند، اما هرگز در وجود خدا شك نمي كردند. اما در دنياي جديد چنين نيست.
• شما دكارت را پايه گذار تفكر جديد مي دانيد يا صرفا او را كسي مي شناسيد كه روشي نو در تفكر و فلسفه آورد؟ و در هر صورت، جايگاه او در كلام جديد كجاست؟
اصلا پايه دنياي جديد از دكارت شروع مي شود و كلام جديد يعني كلام انسان جديد؛ و الهيات جديد يعني الهيات انسان جديد. نگاه انسان جديد به كل عالم، با نگاه انسان قديم اساسا متفاوت است. يكي از پايه هاي تفكر انسان جديد، اومانيسم است و به همين خاطر است كه ما كمتر مي بينيم در طول دوران مدرنيته، در انسان شك شده باشد، ولي در وجود جهان خارج و در وجود خدا به راحتي شك مي شود...
• اما آن گونه كه از نوشته هاي دكارت برمي آيد، منظورش اين نبوده است. خودش مي گويد كه شك من، شك دستوري است. يعني شك كردن را ابزاري مي گيرد براي رسيدن به يقين. هدفش ساخت پايه هاي خداباوري بوده، نه تخريب آن... .
اما موفقيت دكارت در تخريبش بود، نه در ساختش. او توانست خراب كند، اما نتوانست بسازد نه تنها او كه هيچ كس ديگر هم نتوانست بسازد.
• آقاي طالقاني، در بحث هاي كلامي جديد، اصطلاح «في نفس الامر» كه در كلام قديم بسيار كاربردي بود، حذف شده است، يا كمتر به آن توجه مي شود. چرا؟
اين اتفاقي بود كه پس از كانت افتاد و همان طور كه مي دانيد تا به امروز نگاه كانتي، يك نگاه غالب است. با اين نگاه معناي «سوال از في نفس الامر» از دست رفته است. يعني بحث بيشتر بر روي «لنا» است تا في نفس الامر. نكته ظريف اينجاست كه ما دستمان به هر چيز كه برسد، بلافاصله آن چيز مي شود براي ما! پس اصلا چيزي مستقل و غير از «براي ما» نداريم. اين معجزه اي است كه انگشتان فاهمه انساني به وجود مي آورد! به نظر من، اين اومانيسم (كه از لنا برمي خيزد) جوهره مدرنيته است و به همين خاطر است كه اصل براي انسان مدرن «انسان» است. اساسا براي اين انسان (مدرن) معنا ندارد كه شما بگوييد انسان براي اين پارادايم عوض شده است.
• با توجه به اين مباحث، آيا ما كلام جديد اسلامي هم داريم؟
خير... به نظر من كلام جديد اسلامي يك ايده است و مراحل اوليه اش را پشت سر مي گذارد. البته اگر در حوزه شيعه و ايران صحبت كنيم كارهاي انديشمنداني نظير شبستري و شايد در عرض ايشان سروش و سپس مسعود فراست خواه به اين حوزه نزديك است. اما چون شكل نگرفته نمي شود راجع به آن حرف زد.
• به هر حال اين كلام جديدي كه هست، به چيزي متعهد است يا نه؟ اين سوال را بيشتر از آن جهت مي پرسم كه معمولا تعهد و تقيد به يك دين را، از مشخصات كلام مي دانستند. اما با تعريفي كه شما از انسان مدرن كرديد، اين تعهد زير سوال مي رود. به نظر مي رسد با رشد مدرنيته هر چقدر جا براي فلسفه و فلسفيدن بازتر شد، جا براي كلام تنگ تر گرديد!
البته آنچه كه در مورد كلام و فلسفه مشهود شده است، به نظر من قابل تامل است و بايد آنها را بازتفسير كرد. انسان بدون خاستگاه فكري، نمي تواند حرفي داشته باشد و اصولا بدون پيش فرض، تفكر معنايي ندارد. برخي مي گويند «فلسفه سير آزاد عقلاني است» اما سير آزاد به چه معنا؟
به هر حال يكسري خاستگاه هايي دارد و يكسري روش هايي كه ما را محدود مي كند. پس با اين ديدگاه ديگر نمي توانيم بگوييم فلسفه پيش فرض و تعهد ندارد، اما كلام دارد. من مي گويم: متكلم سخنگوي دين است و فيلسوف سخنگوي عقل. متكلم كسي است كه «دين در مقام اثبات» را مي سازد، ولي فيلسوف كسي است كه درباره دين در مقام اثبات به بررسي عقلاني، دست مي زند.
• اگر ممكن است راجع به «دين در مقام اثبات» توضيح دهيد.
من دين را تقسيم مي كنم به «دين در مقام ثبوت» و «دين در مقام اثبات». دين در مقام ثبوت يعني ديني كه بنيانگذار هر ديني آورده به علاوه روش او. يعني مجموع آموزه ها و روش بنيانگذار يك دين. اما دين در مقام اثبات، ديني است كه در بستر تاريخ شكل مي گيرد و متكلمان، فقيهان، هنرمندان، مومنين و همه كساني كه به نوعي با اين دين سروكار دارند؛ در ساختن دين در مقام اثبات نقش دارند. اسلام معاصر يا اسلام در مقابل اثبات يعني همين اسلام كه هست و به عنوان نهادي اجتماعي، حضور عيني دارد. متكلم كسي است كه در ساختن دين در مقام اثبات نقش مهمي دارد.
• و فيلسوف؟
فيلسوف كسي است كه سازنده اين دين در مقام اثبات نيست. او ناظري بي طرف است كه دين در مقام اثبات را به او عرضه مي كنند و او آن را بررسي فلسفي و عقلاني مي كند. فيلسوف يك تماشاگر است در حالي كه متكلم يك بازيگر است و همين جاست فرق اساسي بين فلسفه دين و الهيات و كلام جديد. فيلسوف همان طور روي عقايد مسلمان ها تحقيق مي كند و نظر مي دهد كه روي عقايد سرخپوست ها! و به همين خاطر است كه كساني مثل تيليخ و بولتمان متاله خوانده مي شوند اما افرادي مثل جان هيك و پلنتينگا هر چند كه مسيحي و معتقد هستند، اما متاله گفته نمي شوند.
• متكلم جديد، تعريف خاصي هم دارد؟
متكلم جديد يعني انسان مدرني كه مقولات الوهي را پژوهش مي كند.
• با همان نگاه ابژكتيو؟
نه... نه... ابژه عينيتي خارجي دارد در حالي كه ممكن است متكلم جديد مقولات الوهي را صرفا يك فنومن ببيند. حتي شايد خدا برايش صرفا يك فنومن باشد.
• پس متكلم جديد اصلا جزميت متكلم قديم را ندارد.
من معتقدم حتي متكلمان قديمي هم از يك سري امور دگماتيك، براي هميشه دفاع نمي كرده اند يعني نمي توان گفت مثلا اشعري يك سري اعتقادات ديني از كودكي اش داشته است، بعد علم و روش علمي آموخته و تا آخر عمر از آنها دفاع كرده است. نه خير تحول فكري داشته است. او خودش شاگرد معتزلي ها بود و بعدا از آنها بريد. يا خود معتزله از دل اهل حديث بيرون آمد. متكلمان قديم هم تحول فكري و نوانديشي داشته اند منتها پارادايمشان متفاوت با پارادايم معاصر بوده است. آنها سخنگوي دين بوده اند و پارادايمشان هم درون ديني بوده است. اصلا حالا كه بحث به اينجا رسيد شايد بهتر باشد نگاهي به تاريخ كلام اسلامي بيندازيم. به نظر من ما بايد تاريخ كلام را به چند دوره تقسيم كنيم. دوره اول كه عمدتا قرون دوم و سوم و چهارم هجري را در برمي گيرد، دوران شكوفايي كلام اسلامي است. بعد دوران ترجمه متون فلسفي فرا مي رسد و متاسفانه خيلي زود فلسفه يعني يك تفكر قوام يافته وارد اسلام شد و ذهن ها را تنبل كرد آن جوشش و استقلال فكر قبل از ورود فلسفه از دست رفت. سپس در دنياي اهل سنت با فخر رازي و در دنياي شيعه با خواجه نصيرالدين طوسي كلام، فلسفي شد و اين دو چنان با هم مخلوط شد كه از آن دوران به بعد اول هر كتابي مي نوشتند كلام چيست و حكمت چيست. در حالي كه قبل از اين دوران كلام و فلسفه كاملا واضح و از هم متمايز بودند و از آن موقع بود كه كلام از جوشش افتاد و تبديل شد به حرف هاي تكراري. در عوض در دوره اول (قرون دوم و سوم و چهارم) حرف ها كاملا نو بود و به نظر من با مذاق امروز هم سازگاتر است. كلام آن دوران يك منبع بسيار بسيار قابل تامل و الهام براي وضعيت فعلي ماست.
• آقاي طالقاني، حتي اگر بپذيريم كلام قديم «بسيار قابل تامل» است، باز هم بعيد به نظر مي رسد يك متكلم قديم بسياري از مفروضات يك متكلم جديد را حتي به مخيله اش راه مي داد...!
ببينيد، من وقتي مي گويم كه متكلم قديم، منظورم اشعري است، آن هم در زمانه خودش، اما احتمالا وقتي شما مي گوييد متكلم قديم، منظورتان آقاي xاي است كه در قرن بيستم همچنان حرف هاي اشعري را تكرار مي كند. متكلم با توجه به شرايط زمانه براي نجات و حيات دين حرف مي زند حتي اگر مثل شلاير ماخر بگويد «دين يك هسته دارد و يك پوسته. هسته دين آن تعلق و تجربه ديني است. بقيه پوسته است و مي شود آن را تغيير داد.» با اين وجود به شلاير ماخر مي گوييم پدر الهيات جديد مسيحي، چرا؟ چرا به او فيلسوف يا حتي فيلسوف دين نمي گوييم و مي گوييم متاله؟ چون از جانب مسيحيت حرف مي زند و براي نجات مسيحيت تلاش مي كند. شما فكر مي كنيد كه اگر اشعري در قرن بيستم به دنيا مي آمد چه مي كرد؟ همان حرف هاي هزار سال پيش را مي زد و مي گفت جزما همين است كه من مي گويم؟!
• از توضيحاتتان بسيار متشكرم. به عنوان آخرين سوال مي خواستم بپرسم به نظر شما كلام جديد تا چه حد پراگماتيستي است؟
اول يك نكته را بايد عرض كنم كه كلام جديد يك مكتب جديد نيست كه مانيفست و آرا و مباني مشخصي داشته باشد بلكه فضا و عرصه جديدي است كه در اين عرصه جديد، مكاتب و روش هاي مختلفي مي تواند شكل بگيرد. يعني نبايد به آن وحدت گرايانه نگاه كرد، بلكه بايد آن را كثرت گرايانه تصوير كرد و اما در پاسخ به سوال شما بايد بگويم اگر به جاي پراگماتيستي بگوييم فايده گرايانه... خوب، با توجه به اينكه در الهيات جديد، انسان محوري اساس تفكر است، به نظر مي رسد كلام جديد فايده گرا باشد.
|