و آن قطار كه رفت. . .
ناتاليا گينزبورگ از نوعي جهان بيني حرف مي زند كه مهم ترين مولفه هاي آن مرگ هويت نابودي من روايتگر و بحران ديالوگ در ميان انسان است
مهدي يزداني خرم
|
|
ادبيات مدرن ايتاليا و نابغه اي چون ناتاليا گينزبورگ. اين نويسنده جهاني ايتاليا به دوره اي تعلق دارد كه زمان ظهور غول هاي ادبي به پايان رسيده بود. ادبيات ايتاليا كه از سال هاي روي كار آمدن موسوليني تحت سانسور و ارعاب فراواني قرار داشت با از دست دادن چهره هايي مستعد و جوان طي جنگ و حكومت فاشيستي به يكباره آن تاثيرگذاري و تعيين كنندگي خود را به فراموشي سپرد. در طول جنگ دوم جهاني و شكست هاي متعدد ايتاليا و نارضايتي عمومي از حضور آلمان ها، بسياري از روشنفكران ايتاليا به جوخه اعدام سپرده شدند بعد از جنگ نيز حضور آمريكا در خاك ايتاليا يك تحقير ملي به حساب مي آمد. در چنين شرايطي و طي دو جنگ سنگين، ملت ايتاليا دچار سرخوردگي مي شود. نويسندگان ايتاليايي بالطبع اين رخوت و فروپاشي را بهتر و عميق تر احساس كردند. دينو بوتزاتي، سيلونه، آنتونيو تابوكي، چزاره پاوزه و ناتاليا گينزبورگ از نمونه هاي اين جريان به شمار مي آيند. ناتاليا گينزبورگ به سال ۱۹۱۶. م در پالرمو ايتاليا به دنيا آمد. بعد از گذراندن تحصيلات دانشگاهي وارد دانشگاه ادبيات شد اما آن را نيمه تمام رها كرد. گينزبورگ بعد از ازدواج با شوهر ضدفاشيست و روسي الاصل خود ادبيات را جدي تر و پيگيرتر دنبال كرد. بعد از تبعيد شوهرش او به شرح دوران تبعيد، رمان «جاده اي كه به شهر مي رود» را در سال ۱۹۴۲ منتشر كرد. گينزبورگ بعد از مرگ شوهرش در اواخر جنگ ادبيات را حرفه اصلي خود قرار داد و تا پايان عمرش نوشت.
شهرهاي نامريي
اين نويسنده خوش قلم و صاحب سبك ايتاليايي با نگاهي اندوه بار به گذشته و حال راويان خود مي نگرد. او از سكوتي كه انسان معاصرش را در برگرفته نالان و پريشان است. براي خوانش ويژگي هاي داستاني او سه محور اصلي را پيشنهاد مي كنم: راوي و مرگ تدريجي: شاهكار ساختاري اين نويسنده در طرز تلقي او از يك روايت داستاني شكل مي گيرد. او در تمامي داستان هاي خود از راوي اي استفاده مي كند كه در متن داستان عنصر و شخصيتي «حاشيه اي» به شمار مي آيد. راوي گينزبورگ فردي است كه معمولا به خاطرات و احساس هاي گذشته خود باز مي گردد و مي كوشد تا با روايت آدم هاي ديگري كه در شكل گيري و طرح اين مولفه ها نقش داشته اند خود را از عذابي روحي كه همان سكوت بين روابط انساني است برهاند. نويسنده در سير آثارش زاويه ديد راوي را به عنوان دوربيني مستند و در عين حال منفعل طراحي كرده است. راوي او قصه هاي زيادي مي داند و از روابط متعدد و گوناگون آدم هاي پيرامونش مي نويسد. اين روال كه در اصل مقدمه نوشتن از خود است تبديل به كل اثر مي شود و راوي در حين و بافت روايت آدم هاي ديگر گوشه هايي از روان سركوب شده اش را به تصوير مي كشد. شروع داستان هاي گينزبورگ به نحوي است كه مخاطب مي پندارد وي مي خواهد با استفاده از حربه خاطرات به سراغ روياها و تصاوير تغزلي كودكي و گذشته خود برود. مثلا در داستان قوس در مجموعه والنتينو راوي با طرح قصه مادرش كم كم خود را فراموش كرده و در پايان نيز سراغي از خود نمي گيرد. ناتاليا گينزبورگ از نوعي جهان بيني حرف مي زند كه مهم ترين مولفه هاي آن مرگ هويت، نابودي من روايتگر و بحران ديالوگ در ميان انسان است. او براي ملموس تر كردن اين قضيه قصه گو و راوي خود را به نوعي اختگي در از خود نوشتن و از درون خود گفتن مبتلا مي نمايد. اين اختگي كه با نوعي احساس تباهي نوستالژيك همراه است، هر آنچه كه به «من راوي» باز مي گردد را عقيم و هر آنچه را كه به ديگران مربوط مي شود شكوفا مي كند. آدم هاي اصلي گينزبورگ مي خواهند حرف بزنند و انبوه سكوت و خفگي سال هاي جواني خود (كه معمولا در دوران فاشيسم و يا جنگ بوده است) را بشكنند، اما اين تلاش نتيجه نمي دهد و هر چه كه اين سعي بيشتر مي شود داستان هاي فرعي ديگري نيز شكل مي گيرد. نويسنده مي گويد: «يكنواختي كسل كننده اي در سرنوشت انسان است. سرنوشت ما طبق قوانين كهن و غيرقابل تغيير، طبق ضرباهنگي منظم و ديرين به پيش مي رود. روياها هرگز به حقيقت نمي پيوندند و به محض اين كه آنها را بر باد رفته مي بينيم، يكباره متوجه مي شويم كه شادي هاي بزرگ تر زندگاني مان، دور از واقعيت بوده است. . . » اين نوع نگاه به داستاني تبديل مي شود كه در آن ما با نوعي رخوت زباني و ساختاري مواجه هستيم. گينزبورگ در راستاي مرگ و روياهاي انسان مي كوشد واقعيت هاي روزمره گذشته را به روايت بكشد مثلا در نجواهاي شبانه راوي از خانه اي ثروتمند و افراد آن قصه مي نويسد. اين واقعيت ها به دليل رسوخ يك جهان بيني زمانمند نتيجه باشكوهي براي ساختار داستان به همراه مي آورند: وقتي روياهاي آدم هاي نويسنده اصلا شكل نمي گيرند، واقعيت ها نيز در گذر ذهن زمانمند اين راوي رنگ تاريخ شخصي او را مي گيرند. پس ذهن او به عنوان داشته اي فردي و شخصي راوي قصه هاي آدم هايي مي شود كه در پس آنها هيچ وسيله و عنصري براي رسيدن به آرامشي دروني وجود ندارد. وقتي تاريخ اين آدم ها را وقايعي ديگر مي سازند آن اختگي ذكر شده فراگيرتر شده و موجب دفن راوي در ميان گذشته صوري و تصويري خود مي گردند. ناتاليا گينزبورگ با زيركي خاص اجازه نمي دهد حتي صداي راوي به عنوان نقشي فيزيكي بر صفحات داستان به گوش برسد. در واقع راوي او به دليل سكوت اجباري سال ها ديگر قدرت اينكه بتواند با شخصيتي ديگر رابطه كلامي داشته باشد را تا حدود زيادي از دست داده است. نكته دوم در ادامه اين بحث شكل مي گيرد. راوي اخته شده گينزبورگ وقتي جاي خود را در زمان حال پيدا نمي كند و از طرفي رابطه كلامي با همنوعانش را هم از دست داده است، به گذشته زماني و زباني پناه مي برد. او حتي در روايت حال خود از افعال گذشته و عناصري كه تاكيد بر پيشين بودن واقعه و يا روايت دارند سود مي جويد. او در گذشته اين چنيني خود باز هم نمي تواند قهرمان قصه خودش باشد. باز هم ديگران حرف مي زنند و خط سير قصه را انتخاب مي كنند. بنابراين گينزبورگ جهاني را بنا مي كند كه زيرساخت هاي آن از اندوه و ترس بودن سرچشمه گرفته اند. زيركي ديگر نويسنده در ديالكتيك بين روايت و ديالوگ هاي متن است. او براي آنكه ساختار وجودي ديالوگ را بر هم ريزد و نگاهي نو را بنا كند از دو شيوه خاص سود مي جويد. نخست اين كه در اعم آثار نويسنده آدم هايي كه در حال حرف زدن هستند تنها، به نظر مي رسند مثلا در حين يك گفت وگوي به ظاهر دو نفره يك نفر ساكت است و يا بسيار كم حرف مي زند. در اينجا روايت يكي از طرفين به نوعي تك گويي و باخودگويي دردناك تبديل مي گردد. از طرفي ديگر ديالوگ هاي ناتاليا گينزبورگ به دليل آن صبغه گذشته مآب خود و حس روايت در زماني پيشين نوعي خاطره گويي و خاطره نويسي از آدم هايي سپري شده به نظر مي آيند. به اين دليل هر وقت در آثار گينزبورگ كلامي رد و بدل مي شود روايت نمي ايستد زيرا دغدغه متن او بيان كسالت و يا توهمي از مفهوم رابطه باشكوه و شيرين انساني است. دومين كنش نويسنده همسو كردن اشياي داستاني خود با كلام انسان داستان خود است. آدم هاي او اگر هم اين ديالوگ ها را بر زبان مي آورند باز هم دچار تشخص انساني نمي شوند. تمام حرف هاي ايشان در راستاي آن حس سكوت و يا محمل بافي تبديل به نوعي پوچ باوري درون متني مي گردند. در ميان اين هجمه از سكوت و احساس هاي ارضا نشده و بر قلم نيامده آواهاي كلامي انساني نمي توانند وقفه اي در سير روايت سياه گينزبورگ ايجاد كنند. نكته مهم ديگر اين است كه نويسنده به مانند ميلان كوندرا آدم هايش را در يك استبداد زماني نگاه مي دارد. ايشان كه در گذشته خود شكل نگرفته اند و به پايان وجودي خود نزديك شده اند نه تنها تحمل روايت در حال خود را ندارند بلكه در زبان فرديشان هم دچار گونه اي بي تكليفي شده اند. هرم آثار ناتاليا گينزبورگ به نحوي بنا شده است كه راوي او در موقعيتي داستاني قرار ندارد. او براي زدودن ملال و يا دامن زدن به بودن خود سعي بر روايت مي كند. اما با توجه به فقدان قصه، رويا، خاطره و تصوير شخصي به سراغ آنچه كه از ديگران در ذهن دارد، مي رود (اين ديگران، مي تواند عشقي تباه شده باشد) وقتي اين سويه منعقد مي شود، راوي حتي در حين اين روايت هم نقش خود را نمي داند. او در ادبيات گينزبورگ سقوط مي كند و نقش شناخته شده خود را از دست مي دهد. او حتي نمي تواند شعار بدهد و يا از ارزش هاي انساني صحبت كند.
|
|
ذهن او بسته شده و در عين حال تكليف خود را در ميان روايت داستان خود مي داند و اين سخت ترين لحظات را براي خوانش آثار اين نويسنده به همراه مي آورد. وقتي مخاطب او شروع به خواندن آثار او مي كند به دنبال راوي مي گردد، مي كوشد تا حضور او را و يا دليل روايت او را كشف كند. اما راوي از ميان دستان قصه ليز خورده و ناپديد مي شود. لحظات كوتاه حضور تصويري او نيز در راستاي حضور ديگران است. اين يك ايدئولوژي نيست. اين راوي عقيم در بازگشت به ذهن خود، خودكشي خود را جلو مي اندازد. وقتي او در حين خوانش متن خود ساخته اش ردپاي بسيار محو از خود مي بيند در درون متن دفن مي شود. او خود را حذف مي كند تا آدم هايي ديگر به هم نزديك تر شوند. از نظر تاريخي بايد بگويم كه خودكشي چزاره پاوزه نويسنده مستعد ايتاليايي و نامزد جايزه نوبل در سن ۴۲ سالگي تاثيري عميق در ذهن گينزبورگ گذاشت. اين خودكشي باعث شد تا او در داستان زيباي «تصوير يك دوست» از روان شناسي پنهان خودكشي صحبت كند و در آثارش راوي را در نقش يك مقتول قرار دهد. كسي كه با رجعت به خود تير خلاصش را شليك مي كند. او به مانند اينگمار برگمن از سكوت هولناك انساني مي ترسد و آن را دليل تباهي ذهن انسان مي داند. گينزبورگ مي نويسد: «يكي از دردهاي اساسي قرن ما احساس گناه است. راجع به آن مي نويسند و صحبت مي كنند. . . ما در برابر واقعيتي قرار گرفته ايم كه در آن انسان ها اجبارا بايد در چنان سرنوشت تنگاتنگي به سر برند كه شكستن تنها يك تن از اين ميان، هزاران تن ديگر را با خود به قعر خواهد كشانيد؛ اما همه يكسان در سكوت خفه گشته اند و ديگر نمي توانند آزادانه با هم حرفي رد و بدل كنند. » بزرگ ترين و دردناك ترين نوع سكوت در نظر نويسنده، سكوتي دروني است و اين عين ويژگي آدم هاي داستان هاي او است. در واقع آدم هاي او با خودشان قهر كرده اند، از خود بيزار هستند و به دليل فقدان خاطره و رويا نمي توانند مولفه و يا جزيي از جهان تجربه شده خود را برجسته و نمايان سازند. جهان ايشان فاقد اصول و ويژگي هاي ملموس است. در اين قهقراي وحشتناك، مرگ صدا، روح و خدا جاي تعجبي ندارد. همه چيز پشت به هم قرار گرفته اند.
يكي ديگر از ويژگي هاي آثار گينزبورگ عنصري به نام «مكان» است. اين مكان داستاني دو نوع مشخص دارد. نخست شهر و يا خانه اي است كه راوي معمولا آن را ترك كرده و حالا به صورت ذهني و يا فيزيكي به آنجا بازمي گردد. يكي ديگر از وجوه تشابهات او و كوندرا در اين مسئله است، اما نتيجه داستاني گينزبورگ از اين قضيه تفاوت هاي فراواني با ميلان كوندرا دارد. در آثار او بازگشت و يا حضور دوباره در مكان داستاني انگاره اي براي جست وجوي صداهاي نويدبخش و زنده است. در اين مرحله راوي او كه حالا تصميم بر اين بازگشت دارد مي كوشد تا با يافتن آدم هايي نزديك به خود آنها را براي مرثيه سكوتش آماده كند. نوع ديگر اين قضيه در رمان شهر و خانه اتفاق مي افتد راوي او قصد ترك رم را دارد اما گويا در اين تصميم نوعي بازگشت حسي و دروني به شهر انجام مي گيرد. وقتي راوي به مكان داستاني خود بازمي گردد و يا از آن روايت مي كند، دو اتفاق مهم رخ مي دهد. نخست اينكه در هرم اين شهر و يا مكان هيچ رويا و يا صدايي وجود ندارد و مكان داستاني خاطرات شكل نيافته او را به سرقت برده اند. آدم هايي كه در پس اين كوچه ها به دنبالشان مي گردد تبديل به «عين مكان» شده اند. يعني تفاوتي وجودي بين مخاطبان راوي و شهرداري وجود ندارد. از طرفي ديگر خواست مرثيه سرايي همگاني در اين جهان پوچ شده و حالا راوي با مكاني روبه رو است كه هيچ تصويري را به او وام نمي دهد. دومين نوع مكان در آثار ناتاليا گينزبورگ مصاديق عيني او هستند: «آدم ها»ي او به واسطه سكوت دروني قادر به روايت از خود نيست به همين دليل به سراغ ذهن ديگري مي رود و او را و ذهنش را به نظاره مي نشيند.
در اينجا است كه مخاطبان راوي تبديل به مكان هايي مملو از تصوير مي شوند. حال اينكه اين تصاوير چه سرنوشتي را براي متن رقم مي زنند اهميت ندارد. بلكه با عنصر وجودي ايشان فقدان انسانيت به تصوير كشيده مي شود.