پنج شنبه ۲۱ فروردين ۱۳۸۲
شماره ۳۰۱۸- April, 10, 2003
فرهنگ
Front Page

نظر رورتي درباره جنگ
زنداني منطق خويش
اروپا عادت دارد در زماني كه آمريكا پول و جان انسان ها را به خطر مي اندازد تنها نظاره گر باشد شايد اروپايي ها سياست خارجي خويش را كه بيشتر جنبه تشريفاتي دارد نتوانند بدون پذيرش سلطه آمريكا و غرور اين كشور ادامه دهند
006365.jpg
آيا نگاه ايالات متحده در برپايي جنگي پيشگيرانه در عراق درست است و آيا اساسا آمريكا حق داشت چنين جنگي را به راه بياندازد؟ اين سوالي بود كه اندكي قبل از آغاز جنگ، هفته نامه آلماني دي سايت از تعدادي از صاحب نظران و روشنفكران جهان پرسيد. افرادي نظير جوديت باتلر، روت ودود، جف گدمين، مارك ليلد، آويشاي مارگاليت و ريچارد رورتي پاسخ هاي خويش را در قالب مقالاتي ارائه دادند. آنچه در زير مي آيد مطلبي است كه ريچارد رورتي به عنوان جواب خويش نوشته. لازم به ذكر است كه رورتي فيلسوف معاصر و استاد دانشگاه استانفورد آمريكا است.
ريچارد رورتي
ترجمه: عباس فتاح زاده
بوش اميدوار است كه تهديداتش موجب شوند تا صدام حسين به تبعيد رفته و يا حكومتش سرنگون شود. اگر يكي از اين دو مورد اتفاق بيفتد شيراك و شرودر، سران فرانسه و آلمان، به عنوان چهره هايي ضعيف مطرح مي شوند و بوش به عنوان دولتمردي جسور ذكر مي گردد.
در آن صورت گفته مي شود بوش دولتمردي است كه از آنچه سران اروپايي مي ترسند، نمي ترسد. اگر هيچ كدام از اين دو اتفاق نيفتد، بوش به لشكركشي و جنگ خواهد پرداخت و كاري به برخورد اروپا و سازمان ملل هم نخواهد داشت. اگر بوش تهديدات جنگي خويش را عملي نسازد عملا نخواهد توانست براي راي دهندگان آمريكايي توضيح دهد كه چرا اين همه نيرو به منطقه فرستاده است. بوش در واقع زنداني منطق خويش است. اين منطق مانع از آن مي شود كه رئيس جمهور آمريكا چنين بگويد: «متاسفانه سازمان ملل از دادن اجازه براي جنگ خودداري ورزيد، لذا من جوانانمان را دوباره به خانه بر مي گردانم. »
اگر بوش نه تنها در مقابل عراق بلكه در قبال كره شمالي هم كوچك شود و مقاومت خويش را از دست بدهد همان راي دهندگاني كه پس از يازده سپتامبر به تحسين وي مي پرداختند، حمايت خويش را از او قطع خواهند كرد. البته جنگ هم مي تواند تحت شرايطي براي بوش به لحاظ جلب آراي آمريكايي ها بسيار مضرتر از صلح باشد. اگر نيروهاي آمريكايي خسارات فراواني را متحمل شوند، اگر توده هاي خشمگين مردم در پايتخت هاي كشورهاي عربي سفارتخانه هاي ايالات متحده را اشغال كنند و ديپلمات هاي آمريكايي را به گروگان بگيرند و يا اگر القاعده متعاقب بروز جنگ موفق شود طغيانگري هاي عظيمي را ترتيب دهد، ضررهاي جنگ براي بوش به مراتب بيشتر از دردسرهاي صلح خواهد بود. محافل عمومي آمريكا اين احتمال را كه ممكن است در جريان جنگ عراق ده ها هزار سرباز آمريكايي درون كيسه هاي حمل جنازه به وطنشان باز گردند، هنوز به شكلي واقعي نپذيرفته اند. چنين چيزي جاي تعجب دارد، زيرا چندين ژنرال بازنشسته آمريكا خطر فوق را خطري واقعي و محتمل دانسته اند. به نظر مي رسد محافل عمومي ايالات متحده اين موضوع را كاملا طبيعي و روشن مي داند، كه جنگ جديد نيز همانند جنگ سال ۱۹۹۱ تنها مرگ تعداد اندكي از سربازان ارتش آمريكا را به دنبال خواهد داشت. با اين حال وقوع يك جنگ سريع و كم دردسر بسيار بعيد به نظر مي رسد، به ويژه آنكه صدام امكان پيروي از توصيه مطبوعات غرب را هم دارد: انتظار رسيدن نيروهاي متخاصم به شهرها و جنگ خياباني. صدام حسين با خيال راحت مي تواند منتظر باشد تا ارتش آمريكا در شهرها «فرش بمب» پهن كند و بالارفتن تعداد قربانيان غيرنظامي، آمريكايي ها را در چشم محافل عمومي جهان شديدا خوار و خفيف نمايد. علاوه بر اين بوش نمي تواند بغداد را طي مدت زماني طولاني اي در محاصره نگه دارد. تاكنون هم هيچ كس نتوانسته پيشنهاد مناسبي براي پايان دادن كار ارائه دهد. خلاصه كلام آنكه دليل روشن و قانع كننده اي وجود ندارد كه نشان دهد چرا بوش خود را در اين وضعيت دشوار قرار داده است. شايد مشاوران رئيس جمهور آمريكا به وي باورانده بودند كه صدام در آخرين لحظه كوتاه آمده و فرار مي كند يا آنكه« سيا» ماموران كارآمدي را براي قتل رئيس جمهور عراق استخدام كرده است.
بوش با عملكرد خويش كل دنيا را در موقعيتي دشوار قرار داد. وي اصرار مي كند و وعده مي دهد كه در عراق حكومتي دموكراتيك پديد مي آورد. اما اگر جنگ بدون تحقق ادعاي مذكور و با خسارت فراوان نيروهاي آمريكايي پايان يابد، در آن صورت بقيه دنيا در آينده به سختي خواهند توانست به ايالات متحده اعتماد كنند. ادعاي ايجاد دموكراسي هم اينك با وجود آنكه بعيد به نظر مي رسد عملي شود، خاورميانه را به بي ثباتي كشانده است. چنين روندي اگر به تضعيف تفوق آمريكا بيانجامد، قطعا براي بوش پايان خوشي به همراه نخواهد داشت. ما در دنيا چيزي بدتر از غرور و خود برتربيني هم داريم و آن عبارت است از خلأ قدرت. دنيا به نظارت و رهبري نياز دارد و روسيه و چين به هيچ وجه نمي توانند كشورهايي مناسب و جذاب براي ايفاي نقش رهبري باشند. اگر دو كشور مذكور بخواهند چنين نقشي را بپذيرند بايد سازمان ملل شديدا متحول شده و تغيير شكل پيدا كند. در مورد اروپا هم بايد بگويم كه اتحاديه اروپا نه موقعيتش را دارد و نه علاقه چنداني از خود نشان مي دهد كه علاوه بر ابعاد اقتصادي در ابعاد سياسي هم در صحنه جهاني بازي كند. در مقابل دولت بوش بي توجه به ديگران مي خواهد هر طوري كه شده تفوق آمريكا را براي هميشه محفوظ نگه دارد. عصبانيتي كه دولت بوش در برخورد با مخالفت هاي فرانسه و آلمان از خويش نشان مي دهد افشاگر اين باور عميق آمريكا است كه واشنگتن مجاز است امور جهان را خود شكل دهد. به تدريج در اروپا همه مي پذيرند كه غرور و اشتياق به امپراتوري تنها در دولت بوش ريشه ندارد بلكه اين موضوع هويت آمريكا به عنوان يك ملت را تشكيل داده است. چنين چيزي موجب ايجاد نااميدي و سرخوردگي در اروپا نسبت به آمريكا شده است.
نظرسنجي ها نشان مي دهد كه جنگ عليه عراق با مجوز سازمان ملل مورد تاييد بخش قابل توجهي از محافل عمومي آمريكا قرار دارد. البته بسياري از خود آمريكايي ها هم اقدام يكجانبه آمريكا بدون تاييد سازمان ملل را رد مي كنند. اگر چپ هاي آمريكا در سال ۲۰۰۰ توسط رالف نادرز، كانديداي رياست جمهوري، به دو دسته تقسيم نشده بودند، رياست جمهوري آمريكا را امروز كسي بر عهده داشت كه تمامي كتاب هاي موجود پيرامون تحول آمريكا از يك جمهوري به امپراتوري را خوانده بود. در اين كتاب ها روياي تمركززدايي تدريجي در قدرت آمريكا مطرح شده است. اگر ال گور به رياست جمهوري مي رسيد اولين كسي در كاخ سفيد نبود كه روياي فوق را داشت. پرزيدنت ترومن در تمام عمر خويش ابيات مشهوري سروده تني سون (Tennyson) را پيرامون «پارلمان بشري ـ فدراسيون جهاني» در كيفش همراه خود داشت.
اكنون يك جمهوري خواه كه تفوق دائمي آمريكا را موضوعي طبيعي تلقي مي كند، در انتخابات پيروز شده است. البته پيروزي وي نيز ممكن است يك جنبه مثبت داشته باشد. رفتار بوش مي تواند موجب شود تا اتحاديه اروپا عادت انفعالي عمل كردن را كنار بگذارد. اروپا عادت دارد در زماني كه آمريكا پول و جان انسان ها را به خطر مي اندازد، تنها نظاره گر باشد. البته ممكن هم هست اروپا به يك روند اجباري پاي بگذارد. شايد اروپايي ها سياست خارجي خويش را كه بيشتر جنبه تشريفاتي دارد نتوانند بدون پذيرش سلطه آمريكا و غرور اين كشور ادامه دهند. اروپا براي آنكه شانسي در زمينه تاثيرگذاري بر وقايع جهاني داشته باشد، تنها يك راه پيش روي خويش دارد: يكصدا و مشترك سخن گفتن. ممكن است جنگ در عراق نشانه جمله زير باشد: امروز ديرتر از آن چيزي است كه تصور مي شود.
بخشي از تمسخري كه آمريكا در قبال اروپا از خويش بروز مي دهد، درست است. اروپا حتي نتوانست كشتار مردم در آفريقا و بالكان را پايان دهد. با اين حال اتحاديه اروپا مي كوشد پروژه هايي درازمدت را براي تضمين صلح جهاني مطرح كند. اروپا چه استراتژي سياسي اي را به عنوان مثال در زمينه خلع سلاح هسته اي دنبال مي كند؟ دولت بوش ادعا مي كند كه اروپا مي خواهد براي هميشه تهديد هسته اي همانند شمشير داموكلوس بر فراز جهان باقي بماند.
البته تا آن جايي كه مربوط به موضوع عراق مي شود فرانسه و آلمان حق دارند بدبين باشند. مادامي كه ملل اروپا نخواهند آنچه را كه مايكل ايگناتيف «امپرياليسم ملايم آمريكا» مي نامد قبول كنند، ناچارند جداي از آمريكا و در قالب سياست خارجي مشترك اروپا عمل كنند. (البته بايد توجه داشت كه ممكن است آنچه تحت عنوان امپرياليسم ملايم ذكر شده هميشه هم ملايم نباشد) هرگاه اروپا از اين نوع امپرياليسم فاصله بگيرد مجبور خواهد بود براي فعاليت هاي نظامي مستقل خويش پول لازم را خود به تنهايي گرد آورد. اروپا مي تواند بدين ترتيب ثابت كند كه اتحاديه اروپايي قادر است و مي خواهد مسئوليتي سياسي در ابعادي جهاني را عهده دار شود.
منبع: دي سايت شماره ،۶ ۲۰۰۳

گفت وگو با دكتر حسين سليمي - ۲
جامعه دموكراتيك و حقوق بشر
006375.jpg

گفت وگو: محمدرضا شرف همداني
• افرادي مثل هيوم، ميل و بنتام كه همدلي چنداني با مبناي حقوق بشر از رهگذر حقوق طبيعي ندارند، حقوق بشر را براساس چه ملاك و مبنايي مي پذيرند؟
اجازه بدهيد از اين استدلال ساده هيوم استفاده كنم كه در نقد انديشه هاي لاك بيان داشته است. وي مي گويد براي اين كه ثابت شود انسان حق دارد حكومت خود را انتخاب كند، لازم نيست به حقوق طبيعي متوسل شود، اين امر در گروه منفعت و خيري است كه عقل بشر تشخيص مي دهد انسان داراي عقل و پيگير منفعت خويش است و مي تواند براساس عقل، منفعت خود را انتخاب نمايد و اين ارتباطي به اعتقاد يا عدم اعتقاد به حقوق طبيعي ندارد. با ورود مفهوم حقوق طبيعي به صحنه اگر كسي در چالش اثبات كند كه حقوق طبيعي چيز ديگري است يا هرگز وجود ندارد، آن گاه اساس عقلانيت آزادانديش انتخابگر انساني زير سوال مي رود، مفهوم عقلانيت معطوف به منفعت انساني زيرسوال مي رود، بنابراين لازم نيست انسان به حقوق طبيعي اتكا كند و بدين ترتيب اين انديشه كه هر فرد انساني داراي حقوق، صلاحيت و جايگاهي است به آرامي جا باز مي كند.
البته هنوز هم حقوق طبيعي طرفداراني دارد به ويژه نزد كساني كه از ذهنيت فلسفي تري برخوردارند.
• آيا اين حقوق بشر، تحت تاثير عوامل جغرافيايي ـ تاريخي قرار نمي گيرد؟ آيا جوامع مختلف مختارند برداشت هاي گوناگون و محلي از حقوق بشر داشته باشند؟ و آيا اين منجر به نقض غرض نخواهد شد؟
اين موضوع هم اكنون يكي از اساسي ترين مباحث حوزه حقوق بشر است. عده اي كه به تخطي از حقوق بشر تمايل دارند بهانه شان اين است كه بگويند به دليل فرهنگ و پيشينه متفاوت، درك و فهم ما از حقوق بشر به گونه ديگري است بنابراين فهم ما از حقوق بشر داراي يكسري محدوديت هايي است كه در جاهايي تخطي از حقوق بشر را مجاز مي دارند. نتيجه اجرايي اين برداشت جز اين نيست كه تجاوز به حقوق بشر را با «اختلاف فهم» توجيه كنيم. از سويي ديگر واقعيت اين است كه آزادي هاي انساني كه از نتايج حقوق بشر محسوب شده، مي تواند در قالب فرهنگ ها، نيازها و موقعيت هاي جغرافيايي ـ تمدني مختلف اشكال گوناگون به خويش برگيرد. به اين ترتيب از اين نگرش پرسش ديگري مطرح مي شود كه آيا اعتقاد جهاني به حقوق بشر به معني همسان سازي همه افكار، همه شرايط اجتماعي و همه نظام هاي سياسي است؟ در اين جا ما با دو نگرش مواجه هستيم كه در دوسر يك طيف قرار مي گيرند. يك سر طيف كساني هستند كه به حقوق بشر معتقدند ولي محصور شدن آن در قالب فرهنگ هاي محلي را منجر به نقض آن مي دانند و بر آنند كه اين بهانه اي است براي نقض حقوق بشر. ديگر سر طيف، كساني هستند كه مي گويند درست است كه مي بايستي حقوق بشر رعايت شود ولي كدام حقوق بشر؟ آيا حقوق بشر با قرائت غربي؟ آيا حقوق بشر با قرائت اروپايي؟ آيا بايد يك برداشت، ملاك سنجش حقوق بشر واقع شود؟ يعني اگر كسي قواعد لباس پوشيدنش مطابق با قواعد اروپايي ها نشد، ناقض حقوق بشر است؟ آيا با نگرش يورو سنتريكي به حقوق بشر، زمينه همسان سازي، يكپارچه كردن و يكسان سازي همه نظام هاي سياسي اجتماعي و فرهنگي فراهم نمي شود؟ اين دو نگرش نسبتا عامي است كه مي توان در رابطه با اين پرسش مطرح كرد.
• نظر شما درباره اين نگرش ها چگونه است و موضع مختار شما چيست؟
بايد گفت، در هر دو ديدگاه، عناصري از واقعيت وجود دارد كه نمي توان ناديده گرفت. از نظر من، يكسري مفاهيم پايه در حقوق بشر وجود دارد كه مرزبردار نبوده و در هيچ فرهنگي قابل تفسير متفاوت نيست. مثل حق انسان در صيانت از ذات خود، آزادي انتخاب محل مسكن، آزادي همسرگزيني، آزادي انتخاب شيوه زندگي، حق تعيين سرنوشت، حق مشاركت سياسي اجتماعي، آزادي بيان، آزادي عقيده و. . . در اين ميان نكته جالب آن است كه برخي مي گويند، آزادي عقيده را مي پذيريم ولي آزادي بيان آن عقيده را خير. بايد دانست، هرگز آزادي عقيده بدون آزادي بيان معنا ندارد، چون عقيده فقط در شرايطي واجد ارزش است كه بيان شود. جملگي موارد ذكر شده فوق از اصول اساسي حقوق بشر محسوب مي شود و همان طور كه گفته شد، مطلقا مرزبردار، فرهنگ بردار و قابل تفسير و تعبيرهاي مختلف نيست. اين شاخص ها به عنوان پارامترهاي بنيادين حقوق بشر مطرح است كه يا بدان ها معتقديم يا معتقد نيستيم. به نظر بنده اعتقاد مشروط معنا ندارد. اما برخي از اين مفاهيم وقتي مي خواهد در قالب واقعيات و نظام هاي اجتماعي - سياسي در آمده و اجرايي شود لاجرم مقتضيات يك جامعه در آن موثر مي افتد. مقتضيات يك جامعه خود را در قالب قوانين موضوعه آن جامعه متجلي مي كند و اگر در آن جامعه براي تدوين قانون روندهاي حقوق بشري رعايت و ملاحظه شود، اين مفاهيم مي تواند خودش را در قالب قوانين مختلف نشان دهد. البته اين امر در صورتي است كه فرايند تصميم سازي يا قانون سازي مبتني بر الگوهاي دموكراتيك باشد. آن زمان است كه در قالب اين قوانين نرم هاي موجود در جامعه نيز خود را نشان مي دهد. مثل زماني كه بعضي از نرم هاي سياسي در برخي جوامع تبديل به قانون مي شود. لازم به ذكر است كه هر كنش و رفتار اجتماعي داراي حدود و ثغوري است و همه جوامع حساسيت هاي خاص خود را دارند منتها مهم اين است كه اين حد و حصرهاي موجود در جامعه، توسط مردم جامعه و براساس فرآيندهاي دموكراتيك مشخص شود.
• به نظرم آمد در مبحث بالا خلطي بين فرايند تصميم سازي مبتني بر حقوق بشر با فرآيند تصميم سازي دموكراتيك به وجود آمده است آيا شما قائل به تفكيك اين دو از يكديگر هستيد؟
خير من تفكيك و تمايزي بين اين دو نمي بينم.
 • يعني قائل به اين نيستند كه دموكراسي مي تواند بر خلاف مباني اصلي حقوق بشر حكم كند؟ در صورتي كه ما در گذشته شاهد رفتار دموكراتيك اما ضدحقوق بشري در جمهوري وايمار (آلمان) بوده ايم؟
ترديدهاي جدي در مورد آن رويدادهايي كه در ايتاليا، آلمان و اتحاد شوروي به وقوع پيوست وجود دارد. آيا واقعا آن چيزي كه در آلمان شكل گرفت دموكراسي بود؟ آيا واقعا آن راي گيري هايي كه صورت گرفت راي گيري هاي واقعي بود؟ آيا واقعا آن سيستم هايي كه ايجاد شد سيستم هايي مبتني بر خواست مردم بود؟ آيا هر جايي و در هر شرايطي كه راي گيري وجود داشته باشد، اين دموكراسي است؟ هم اينك در كثيري از كشورهاي جهان سوم يك نفر كانديداي رياست جمهوري مي شود و براي او راي گيري مي كنند و به احتمال زياد با درصد بالايي نيز به رئيس جمهوري مي رسد آيا اين دموكراسي است؟ آيا جايي كه مطبوعات آزاد، رقابت جدي، پلوراليسم سياسي و توزيع قدرت به طور كامل وجود ندارد، پيدايش دموكراسي ممكن است؟ تنها شاخص دموكراسي راي گيري نيست.
استاد به نظر مي رسد نظر اكثريت زماني پذيرفتني است كه سازگار با معيارهاي اصلي حقوق بشر باشد، به طوري كه اگر به فرض اكثريت بدون انجام محاكمه اي خواهان اعدام كسي باشند، چون برخلاف اصول بنيادين حقوق بشر است، مردود است ولي مطابق با بيانات شما، امكان چنين عملي ظاهرا ميسر است.
در اين جا پرسش مهمي وجود دارد و آن اين كه آيا، امكان دارد انسان ها چنين كنند؟ چرا كه معتقدان به حقوق بشر بر آنند كه حقوق بشر در حقيقت تجلي ذات انسان است و امري بيروني نيست كه به انسان تحميل شده باشد. در طول تاريخ «دوران جديد» نخستين باري است كه انسان ها امكان آن را يافته اند كه ذات خويش را در قالب مفاهيم حقوق بشر متجلي سازند به همين دليل هم فرهنگي كه در دنياي جديد در حال جهاني شدن است فرهنگ مبتني بر حقوق بشر است. اين فرهنگ به اين دليل جهاني مي شود كه با گرايش ها، فرهنگ ها و اديان مختلف قابليت سازگاري دارد. بنابراين اگر زمينه بروز ذات انسان ها به طور كامل فراهم شود، امكان ندارد كه انسان ها چنين فعلي را انجام دهند. مثل اين است كه پرسيده شود اگر انسان ها در يك فرآيند حقوق بشري و دموكراتيك تصويب كنند كه از اين پس همگان بايد روي دو دست راه بروند و هيچ كس حق راه رفتن روي دو پا را ندارد، آيا انسان هاي اقليت جامعه كه توانايي راه رفتن روي دست ها را ندارند بايد تبعيت كنند؟ به نظرم هرگز امكان تصويب چنين قانوني وجود ندارد، چون با ذات و با جوهر وجودي انسان ها ناسازگار است.

هرمنوتيك ايراني ـ ۱۹
نسبيت قرائت متن
006370.jpg

روح الله يوسفي
به نظر مي رسد كه دلايل اختلاف هاي نظري پيرامون متن واحد فراوان و متعدد باشند كه در اينجا به برخي از آنها (كه فعلا به يادم مي آيد)، اشارتي مي كنم:
۱ ـ نسبيت شناخت
قبلا (در مبحث اول) گفتيم كه «شناخت» اصولا و به طور كلي يك امر نسبي است و به همين دليل هيچ شناختي «بن بست» و پايان ندارد. برخي مطالب بعدي نيز آن را روشن تر و احيانا كامل تر كرد. في المثل وقتي ادعا كرديم هيچ متني و يا كلامي حتي لغتي از نظر معنا و مفهوم و مضمون سقف (= پايان) ندارد و كسي نمي تواند ادعا كند كه معناي اين متن همين است كه فلاني گفته و يا من فهميده ام و ديگر تمام شد وفهم ديگر موقوف و ديگران اجبارا و الزاما بايد همين را قبول كنند و در فكر فهم و تفسير ديگر نباشند. مثلا آيا كسي مي تواند و جرأت دارد بگويد معناي توحيد و يا حج و يا نماز و يا روزه همين است كه من فهميده ام و يا قبول دارم؟ اگر واقعا كسي اين مدعا را داشته باشد، قادر است از آن دفاع كند و دلايل منطقي و اقناعي براي آن اقامه كند؟ بعيد مي دانم. به ويژه كه واقعيت و تاريخ تحول انديشه ها و قرائت ها و تفسيرها، خلاف اين مدعا را ثابت مي كند.
به هر حال نكته مهم آن است كه بدانيم و باور داشته باشيم فكر و مفاهيم و بالطبع الفاظ و لغات نيز در تعامل با شرايط و تحولات زمان دچار تحول و به تعبير درست و زيباي آقاي دكتر سروش (كه البته احتمالا متخذ از يكي از آيات قرآن است) دچار «قبض و بسط» مي شوند. دو بحث مهم «الفاظ» و «مفاهيم» در علم اصول، كه در حدود هزار سال پيش تدوين شده و البته بعدها گسترش يافته است، خود به تنهايي مبين اين واقعيت است. چه كسي مي توانست در عصر نزول قرآن و حتي در قرن اول باور كند و حتي پيش بيني كند كه فقيهي چون ابوحنيفه در نيمه قرن اول پيدا شود و اجتهاد فقهي را عمدتا براساس «قياس» پايه گذاري كند و پس از آن مكتب هاي فقهي ديگر يكي پس از ديگري و البته هركدام متفاوت با ديگري از راه برسند؟ براي اينكه تفاوت روشن تر شود به اجمال مي گويم كه مي دانيم قرن اول قرن حاكميت حديث است و محدثان طبقه اول، كه در سده اول مي زيسته اند، جملگي از صحابه بودند (يعني كساني كه حضور پيامبر را درك كرده و يا حداقل يك يا دو حديث از آن بزرگوار نقل كرده باشند) (و اتفاقا آخرين صحابه درست در سال ۱۰۰ هجري درگذشته است)، و اين محدثان در تمامي عرصه ها (تفسير، عقايد، سيره، تاريخ، سياست، اخلاق) نقش تعيين كننده اي داشتند و در واقع حرف آخر را مي زدند، كافي بود كه صحابه اي حديثي از پيامبر در فلان موضوع (حتي موضوعات بي اهميت مانند فوائد غذاها) نقل كند و اگر مثبت و موثر بود ديگر مقبوليت آن تضمين شده بود و اگر منفي بود از گردونه خارج مي شد. اما ابوحنيفه (متولد ۸۰ و وفات ۱۵۰) درست در اوج اين حاكميت بلامنازع، كه تازه تابعان به دنبال صحابه همان راه را ادامه مي دادند، با جسارت و گستاخي تمام آمد و اعلام كرد كه فقط ۱۶ حديث قابل قبول و اعتماد و استناد است نه بيشتر. تصور كنيد اين ديدگاه مي توانست چه توفاني در ذهن و زبان و زندگي مسلمانان ايجاد كند و چه تحولات بنيادين و شگرفي مي توانست پديد آورد؟ البته ابوحنيفه حجيت حديث را در كنار قرآن به عنوان يك سند اجتهاد و شرعي قبول داشت اما مهم آن بود كه وي با رد اكثريت قريب به اتفاق احاديث متداول زمان و تقليل انبوه احاديث به ۱۶ عدد عملا راه حديث گرايي افراطي و نقل گرايي رايج را مي بست و در مقابل فردگرايي و تعقل و راه فهم علمي و روشمند دين (به ويژه احكام فقهي) را مي گشود و اين مي توانست اسلام را در تعامل با هر زماني قرار دهد و فهم عمومي از دين را ممكن كند و در فرجام كار جاودانگي اسلام و انطباق آن با شرايط و مقتضيات زمان را محقق سازد. اين راه آغاز شد و ادامه پيدا كرد اما با مقاومت «اهل الحديث» روبه رو شد و پس از يك دوره عقب نشيني اين طايفه سرانجام در سده سوم هجري بار ديگر (به دليل سياسي و اجتماعي) چيره شدند و راه آشوبگري را هموار كردند و با ظهور ابوالحسن اشعري در سده چهارم و پس از آن با ظهور ابوحامد غزالي در مقابل سركوب گسترده اهل رأي و اجتهاد (معتزله و شيعه)، چيرگي حديث گرايان تثبيت شد كه هنوز هم در عالم سنت و جماعت ادامه دارد (البته در اينجا منظور دفاع از فقه حنفي و يا قياس نيست بلكه سخن از زاويه اي است كه ابوحنيفه باز كرد و فكر مي كنم در اين زمينه خاص با ديدگاه شيعه سازگاري داشت).

نقد روشنفكري عرفي ـ ۳
هژموني را كنار بگذاريم
گفت وگو با مراد ثقفي

محمد قوچاني
• به نظر مي رسد كه كل جريانات روشنفكري ما به دوره صبر و تحمل رسيده اند. به نظر مي رسد كه همه آنها دنبال اين هستند كه فضاي بحث را عوض كنند. از گذشته شان فاصله بگيرند و نحله هاي مختلف به هم نزديك بشوند. شما فكر مي كنيد غلبه روشنفكري ديني كه از سال ۶۶ تثبيت شده است با اين وضعيت مي تواند ادامه داشته باشد؟
ابتدا يك نكته را بگويم. كمتر جنبش روشنفكري در دنيا مي شناسم كه به اندازه جنبش روشنفكري ايران بر زندگي و سرنوشت كشورش تأثير داشته باشد. يعني شما كاملا مي توانيد تاريخ معاصر ايران را يا تاريخ ۱۲۰ ساله اخير ايران را بنويسيد البته نه به صورت پشت سر هم آمدن حكومت ها و دولت ها و برنامه هاي اقتصادي و سياسي و فرهنگي بلكه به عنوان تاريخ تفكر روشنفكري، كاملا مي توانيد مشروطه را با روشنفكري توضيح دهيد. رضاخان را با روشنفكري توضيح دهيد. ۱۵ خرداد، انقلاب، دوم خرداد، كودتاي ۲۸ مرداد، جنبش چريكي و مسلحانه، همه و همه را با جريان روشنفكري توضيح دهيد. بنده ادعايي ندارم. ولي يك مقدار روشنفكري فرانسه را دنبال كردم، يك مقدار هم روشنفكري ايتاليا را. هيچ كدام اين تأثير را ندارند. اگر اين داوري درست باشد امروز هم مسلما ايران آينده از تفكر روشنفكراني تاثير خواهد پذيرفت. و مي شود دليل جامعه شناختي و سياسي برايش قائل بود. چون سياست بسته است، هميشه در يك حدي بسته است، الان بازتر از سال هاي پيش از انقلاب و سال هاي ۵۰ است، كه خيلي بسته بود. يك دوره هايي در اين جامعه خيلي بسته بود. ولي به هرحال هيچ وقت كاملا باز نبوده، در نتيجه اين محقق و متفكر بوده اند كه تلاش مي كردند بفهمند جامعه كجا مي رود. كجا بايد برود، چه كار بايد بكند. بايدهاي جامعه نه به وسيله سياستمداران اش، بلكه به وسيله متفكران و محققان و روشنفكرانش تعيين مي شد.
امروز همين طور است. امروز هم در يك لحظه مهم تاريخي از نظر سياسي قرار داريم. يكسري پرسش هاي جدي سياسي داريم. درست و غلط اش را كاري نداريم. ولي جامعه ما از نظر سياسي، تصورش اين است كه بايد به پرسش دموكراسي پاسخ داد. اگر به اين جواب ندهد براي هيچ چيز ديگر نمي تواند راه حل درست و حسابي پيدا كند. نمي تواند به فرهنگ، اقتصاد و سياست خارجي، جواب دهد. پرسش دموكراسي امروز پرسش محوري ما است. ما مثل گربه مرتضي علي هر چه مي چرخيم روي همين مي افتيم. نمي گويم درست است يا غلط. ولي ذهنيت جامعه در مجموع بر اين باور است كه ما تا مسئله دموكراسي را حل نكنيم، مسائل ديگرمان را نمي توانيم حل كنيم. نوشته هاي خودتان و دوستان ديگر را نگاه كنيد هر چه مي چرخيم به اين مسئله مي رسيم. آخر همه تحليل ها و مقالات با اين جملات تمام مي شوند بايد آزادي دموكراسي، جامعه مدني، احزاب و امثال اينها باشد. يعني ما حل تمام مسائل مان را، در گرو حل مسئله دموكراسي گذاشته ايم و خوب دموكراسي هم دست ما نيست. ما كه نيروي سياسي نيستيم. در نهايت مي توانيم يك نيروي فكري باشيم. بازيگران سياسي ما كسان ديگري اند. بازيگران سياسي ما به روي خودشان نمي آورند كه اين مسئله است. مدام دور مي زنند. حال چه آنها كه بيشتر بدان ها علاقه داريم، چه آنها كه انتقاد بيشتري به آنها وارد مي كنيم، مدام چيزهاي ديگر را پيش مي كشند. مسئله سياست خارجي را مشكلات تاريخي را پيش مي كشند؛ بحث هاي ديگر مي شود سياستمداران ما داخل شكم مسئله دموكراسي نمي روند كه اين را مي خواهيم يا نه. در نتيجه ما نيز مثل روشنفكران دوره هاي قبلي در مقايسه با سياسي ها راحت تر مسائل را مي بينيم و مي توانيم راحت تر در موردش صحبت كنيم. مصلحت سنجي هاي قدرت را لزوما نداريم. پس اين بعيد نيست، دور از ذهن نيست كه اين بار هم شماي ايران آينده اول توسط روشنفكران اش طراحي شود. من اين را كاملا معقول مي بينم. چه از نظر بررسي تاريخي و چه از نظر جامعه شناسي سياسي و وضعيت سياسي.
• كدام جريان روشنفكري در اين جنبش غالب است.
من فكر مي كنم مسئله غالب بودن را اصلا بايد كنار گذاشت. ما تا زماني كه بحث هژموني را در انديشه روشنفكري عمده كنيم، اين مسئله را نمي توانيم حل كنيم. دليلش هم اين است كه يك زماني تمام روشنفكران (تقريبا همه) طرفدار يك نوع ديكتاتوري بودند مثل شريعتي كه مي گويد: بالاخره مردم به رهبران ديني خودشان اعتماد دارند. همان ها يكي را انتخاب كنند يا ديگراني را داريم كه ديكتاتوري را ديكتاتوري پرولتاريا و بالاترين نوع دموكراسي مي دانند. عده ديگري به تكنوكراسي يا استبداد تكنيك روي مي آوردند و بر اين نظر بودند كه ما مقدمات دموكراسي را در اختيار نداريم. در اين دوره طبيعي است كه هر گروه نگران هژموني باشد. وقتي كه شما تصورتان اين است كه بايد به دنبال يك نفر يا يك گروه بود كه جامعه را به يك جاي مطلوبي برساند، مسلما بحث تان، بحث هژموني است. ولي وقتي به دموكراسي مي انديشيد ديگر نمي توانيد آن طور بيانديشيد.
• يعني نيروي پيشتاز را منكر مي شويم؟!
نه، ولي از آن نتيجه اي را كه شما مي گيريد، نمي گيرم. من اگر فكر كنم در دموكراسي، فردي كه اسم خودش را روشنفكري ديني مي گذارد بايد باشد و حتي اگر لازم باشد بايد دست بالا را داشته باشد جا را براي او باز مي كنم، جاي خودم را هم به او مي دهم. بحث دموكراسي تفاوت عمده اي با ساير بحث ها دارد. در بحث دموكراسي ديگران همان قدر مهم اند كه خودتان مهم هستيد. در اين بحث فرد ديني همان قدر مهم است كه فرد غيرديني مهم است. جناح راست همان قدر مهم است كه جناح چپ. ليبرال ها همان قدر مهم هستند كه سوسياليست ها مهم هستند. براي اين كه ما ديگر از فضاي انحصار بيرون آمده ايم. مشكل محافظه كاران ما هم همين است كه نمي توانند در اين بازي بيايند. محافظه كاران ما هنوز در تصور انحصار زندگي مي كنند. مثل بازاري قديمي كه فقط موقعي مي توانست كار كند كه تمام توليد يك كارخانه پارچه مي خريد بعد با خيال راحت مي نشست و مي گفت كه من الان انحصار دارم. حالا يا مي فروشم يا كم مي فروشم حالا اگر منصف يا گران فروش بود، ارزان يا گران مي فروخت و با سودش مدرسه مي ساخت يا نه كار ديگري مي كرد. اصلا بازاري قديم خارج از حوزه انحصار نمي تواند كار كند. شما اين مسئله را در امين الضرب هم مي بينيد. مي خواست حتما انحصار داشته باشد. اگر انحصار نداشت نمي توانست كار كند.

حاشيه انديشه
• صدام مسئول جنگ است

با بالا گرفتن تب جنگ آمريكا ـ انگليس بر عليه عراق شيوه جديدي از اطلاع رساني و بعضا تبليغات از طريق پست الكترونيكي به راه افتاده است. يكي از اين روش ها ارسال پست الكترونيك فارسي براي بسياري از صندوق هاي پستي الكترونيكي ايرانيان و به همراه آن اخبار جديد جنگ است كه پايگاه هايي نظير «الهدي» بدين كار مبادرت مي ورزند. همچنين پايگاه اينترنتي «عمل اسلامي» از كاربران فارسي به وسيله پست الكترونيكي درخواست مي كند تا اخبار و عكس هاي جديد جنگ را از پايگاه عمل اسلامي دريافت كنند. اما جالب تر از اينها نامه هايي بود كه در هفته اول جنگ به طور ناخواسته از طرف پايگاه اينترنتي «آيت الله مدرسي» ارسال مي شد و نظرات او را درباره جنگ آمريكا ـ انگليس و عراق بيان مي كرد. او در تازه ترين اظهار نظر خود كه در پايگاه اينترنتي وي به سه زبان انگليسي، فارسي و عربي انتشار مي يابد «صدام را مسئول جنگ سوم خليج فارس» مي خواند؛ «همانند جنگ هاي اول و دوم خيلج فارس. »

|  اقتصاد  |   ايران  |   جهان  |   زندگي  |   فرهنگ   |   ورزش  |
|  هنر  |

|   صفحه اول   |   آرشيو   |   بازگشت   |