يكشنبه ۱۴ ارديبهشت ۱۳۸۲ - شماره ۳۰۳۹- May, 4, 2003
«جوزف منكيه ويچ» به روايت «پوزيتيف»
ناگهان تابستان گذشته
ژول فينلر
009945.jpg

ترجمه: فريبا ابوالخاني
دوره درخشان فعاليت سينمايي «جوزف. ال. منكيه ويچ» (۱۹۹۳ ـ ۱۹۰۹) بيش از چهل سال به طول انجاميد. اين دوره، به طرز منحصربه فرد و جذابي، منعكس كننده جهش ها و دگرگوني هاي سينماي آمريكا، از پايان دهه بيست و ظهور سينماي ناطق تا آغاز دهه هفتاد و سازمان يافتن دوباره نظام استوديويي است. او از يك فيلمنامه نويس به يك تهيه كننده، سپس به يك كارگردان تبديل شد و از موقعيت كارمند استوديو (به ترتيب پارامونت، مترو گلدوين ماير و فوكس) به موقعيت سينماگري مستقل ارتقا يافت. دوره پيشرفت و ترقي او با تاريخ و اسطوره هاي هاليوود درآميخته است. وقتي «منكيه ويچ» پا به دنياي هاليوود گذاشت، «گريفيث» در حال ساختن آخرين فيلم هاي خود بود، و وقتي خود را بازنشسته كرد، نسل جديدي از كارگردانان شامل «مارتين اسكورسيزي»، «استيون اسپيلبرگ»، «جورج لوكاس» و «وودي آلن» خود را مهيا ساختند تا چشم انداز سينماي آمريكا را دگرگون كنند. بنابراين «منكيه ويچ» به گروهي از كارگردانان بزرگ كه از دهه بيست فعاليت هنري خود را آغاز كرده بودند و از سال ۱۹۶۰ به تدريج از عالم سينما كناره گرفتند تعلق دارد. اين گروه شامل سينماگراني چون «هوارد هاكس»، «جورج استيونس»، «ويليام وايلر» و «هنري هاتاوي» و البته «آلفرد هيچكاك» بود كه در سال ۱۹۶۶ خود را بازنشسته كرد. «جوزف لئو منكيه ويچ» در سال ۱۹۰۹ در پنسيلوانيا متولد شد. او پسر كوچك پدري يهودي و آلماني تبار بود كه خانواده اش از منطقه پوزنام به غرب لهستان مهاجرت كرده بودند و در شهري نزديك برلين، جايي كه در قرن چهاردهم ميلادي يكي از قديمي ترين و مهم ترين جوامع يهوديان لهستاني بنيان نهاده شده بود، سكني كرده بودند. مادرش ليتواني تبار بود. جوزف جوان در نيويورك بزرگ شد. در سال ۱۹۲۸ از دانشگاه كلمبيا فارغ التحصيل شد و ابتدا به عنوان روزنامه نگار در برلين مشغول به كار شد. در همين شهر بود كه فعاليت سينمايي خود را با ترجمه زيرنويس فيلم ها آغاز كرد.
«هرمان»، برادر بزرگ او، فيلمنامه نويسي معروف بود و مديريت بخش فيلمنامه استوديو پارامونت را برعهده داشت. او توانست برادر جوان خود را به استخدام اين استوديو درآورد. «جوزف» كار خود را در پارامونت با نگارش زيرنويس ها آغاز كرد اما خيلي زود به فيلمنامه نويسي خبره بدل شد. پنج سال براي اين كمپاني كار كرد و طي اين مدت در ژانر كمدي تخصص پيدا كرد. كمدي هايي كه مي نوشت كم هزينه بودند و غالباً خاستگاهشان تئاتر بود. همچنين در اين پنج سال ديالوگ هاي فيلم هاي متعددي را به همراه «جك اوآكي» نوشت.
در دوراني كه استوديوها سالانه تعداد قابل توجهي فيلم بلند به صورت زنجيره اي توليد مي كردند، بي وقفه روي تعداد زيادي فيلم كار مي كرد كه امروزه تقريباً همه آنها فراموش شده اند. با وجود اين، از سال ۱۹۳۱ مي توان حداقل سالانه يك فيلم مهم و قابل ذكر در كارنامه او يافت كه نخستين آنها «اسكيپي» بود. اين فيلم با بازي «جكي كوپر» اقتباسي از كارتوني با همين عنوان بود. «منكيه ويچ» با نگارش فيلمنامه اين كمدي كودكانه توانست براي نخستين بار نامزد دريافت جايزه اسكار شود. به دنبال اين موفقيت، در سال ۱۹۳۲ نيز براي داستاني جنون آميز و مسخره تحت عنوان پاهاي يك ميليون دلاري بار ديگر نامزد دريافت اسكار بهترين فيلمنامه شد. در اواخر سال ۱۹۳۳ همكاري خود را با استوديو «مترو گلدوين ماير» آغاز كرد و دو سال بعد خود به يكي از تهيه كنندگان اين استوديو بدل شد. تا سال ۱۹۴۱ سالانه حداقل يك اثر به يادماندني به نام خود ثبت كرد.
به رغم اينكه در آغاز فعاليتش تنها به كمدي بسنده كرده بود، در آغوش استوديو «متروگلدوين ماير» نشان داد كه تمايلات متنوعي دارد و همه فن حريف است. ابتدا كار روي يك درام جنايي (ملودرام منهتن به كارگرداني دبليو. اس. وان ديك، ۱۹۳۲) به او سپرده شد. بعد روي دو ملودرام كار كرد كه موجب شهرت «جان كرافورد» شدند. «منكيه ويچ» درباره اين دوره از فعاليتش گفته است: «چند فيلمنامه موفق نوشتم اما آنچه واقعاً خواهانش بودم ساختن فيلم بود. رئيس استوديو، «لوئيس ب. مه ير» به من مي گفت كه اول بايد چهار دست و پا رفتن را ياد بگيرم بعد راه رفتن را؛ و مرا به سمت تهيه كننده منصوب كرد. من هرگز تعريفي بهتر از اين براي تهيه كننده متوسط نشنيده ام. »
نخستين فيلم «منكيه ويچ» در مقام تهيه كننده وسترني برگرفته از رمان «سه پدرخوانده» نوشته «پيتر كين» بود كه كار ساخت آن را «ريچارد بوسلاوسكي» در سال ۱۹۳۵ برعهده داشت. در سال ۱۹۳۶ فيلم تحسين برانگيز «خشم» به كارگرداني «فريتز لانگ» ـ اولين فيلم آمريكايي لانگ ـ در كارنامه تهيه كنندگي خود ثبت كرد. اين فيلم در مقايسه با ساير فيلم هاي «متروگلدوين ماير» به طور غيرمعمولي سياه بود. سپس تهيه كنندگي يك فيلم باشكوه (بدكاره دلربا) و در پي آن، اثري كمدي رمانتيك (عشق در گريز) را برعهده گرفت كه در هر دوي آنها «جان كرافورد» بازي مي كرد. در همين زمان بود كه رئيس استوديو به «منكيه ويچ» گفت: «در اينجا تو تنها كسي هستي كه مي دوني از كرافورد بايد چي بسازي. »
در كنار فيلم هاي مجلل اما غيرشخصي كه كارگرداناني چون «وودي وان ديك»، «كلارنس براون» يا «ريچارد تورپ» آنها را مي ساختند، «جوزف منكيه ويچ» با همكاري سينماگراني چون «فرانك بورزاگ» (سه رفيق، ،۱۹۳۸ محموله نفرين شده، ۱۹۳۹)، «جورج كوروك» (افشاگري ها، ۱۹۴۰) و «جورج استيونس» (زن سال، ۱۹۴۱) چند اثر بزرگ و به ياد ماندني توليد كرد.
«منكيه ويچ» به خاطر مشكل دوست نزديكش، «جودي گارلند» با «متروگلدوين ماير» بر سر دستمزدي كه اين استوديو به اين بازيگر جوان تحميل كرده بود، در سال ۱۹۴۳ با «لوئيس مه ير» اختلاف پيدا كرد. اين اختلاف به كناره گيري او از همكاري با اين استوديو منجر شد. اما خيلي زود (۱۹۴۴) قرارداد جديد و سودآوري با «فوكس قرن بيستم» امضا كرد. اين توافقنامه در عين حال كه مجوز نگارش فيلمنامه و تهيه فيلم را به او مي داد امكان ساخت فيلم را هم برايش فراهم مي آورد. او در اين باره مي گويد: «من هميشه عقيده داشته ام كه كارگرداني نيمه دوم كار يك فيلمنامه نويس است. من به عنوان تهيه كننده كاملاً ناراضي بودم. » اين قرارداد برايش مزاياي بسياري داشت چون در اين استوديو در مقايسه با «متروگلدوين ماير» كارگردانان از احترام بيشتري برخوردار بودند در صورتي كه در «مترو گلدوين ماير» تهيه كنندگان و ستاره ها بر اوضاع مسلط بودند.
در اواسط و اواخر دهه چهل، گروه كارگرداناني كه در كنار «منكيه ويچ» با استوديوي «فوكس» همكاري مي كردند عبارت بودند از «اتوپره مينجر»، «الياكازان»، «هوارد هاكس»، «هنري هاتاوي»، «هنري كينگ»، «سموئل فولر» و «ارنست بوييچ». «بوييچ» در آغاز فعاليت «منكيه ويچ» در رشته كارگرداني مشوق او بود و تهيه كنندگي نخستين فيلم او، «قصر اژدها» (۱۹۴۵) را برعهده گرفت. «منكيه ويچ» درست يك سال پس از اولين تجربه تهيه كنندگي اش براي كمپاني «فوكس» (كليدهاي سلطنتي از جان استال) به كارگرداني روي آورد.
009954.jpg

در سال هاي ۱۹۲۰ و ،۱۹۳۰ كتاب هاي مبالغه آميز و افراطي درباره مردان متمول و بانفوذ و تهيه كنندگان يهودي كه موسس و مدير اكثر استوديوهاي هاليوود بودند منتشر شد اما نسبت به نقش حساس و تعيين كننده كارگردانان و فيلمنامه نويسان يهودي آن دوره توجه كمتري مي شد. در چنين شرايطي چرخش حرفه اي «منكيه ويچ» از تهيه كننده به كارگردان بسيار تحسين برانگيز بود، چرا كه او جمع پرتعداد تهيه كنندگان يهودي «متروگلدوين ماير» را براي پيوستن به جمع كارگردانان يهودي كه چهره سينماي آمريكا را در طول دو دهه بعد از آن دگرگون ساختند ترك كرده بود (كارگرداناني چون «بيلي وايلدر»، «رابرت راسن»، «ابراهام پولانسكي»، «دان سيگل»، «فرد زينه من»، «ژول راسين»، «رابرت وايز»، «جورج سيدني»، «سموئل فولر»، «ريچارد فلشر»، «استنلي دانن». البته بدون در نظر گرفتن مهاجراني چون «رابرت زيدماك» و «ماكس افولس»، يا «پره مينجر» كه به تازگي اين جمع را ترك كرده بود. )
به علاوه «منكيه ويچ» جزو آن دسته از افراد بااستعدادي بود ـ يهودي و غيريهودي ـ كه در دهه سي توانسته بودند در بطن نظام استوديويي لياقت و توانايي خود را ثابت كنند، بدون اينكه امكان كارگرداني برايشان فراهم باشد. به رغم ترديدهاي اوليه كمپاني ها، تعدادي از اين افراد، در آغاز دهه چهل، شروع به ساخت فيلم هاي بلند كردند. اين حركت را ابتدا «پرستون استرجس» و «وايلدر» در «پارامونت»، «جان هيوستن» و «دلمر ديوز» در «وارنر»، «سيدني» و «زينه من» در «متروگلدوين ماير» آغاز كردند. اين پديده در طول دهه چهل ادامه يافت. بدين ترتيب وقتي «همه چيز درباره ايو» «منكيه ويچ» اسكار بهترين فيلم سال ۱۹۵۰را از آن خود كرد، قبلاً تازه واردين ديگري چون «رابرت راسن» (همه فرمانبران شاه، ۱۹۴۹)، و پيش از او «الياكازان» (قول مردانه ۱۹۴۶) يا «بيلي وايلدر» (تعطيلي از دست رفته، ۱۹۴۵) به اين افتخار دست يافته بودند.
اما از نظر تاريخي «منكيه ويچ» تنها كسي است كه دو سال پشت سر هم جايزه اسكار گرفت. سال ۱۹۴۹ اسكار بهترين فيلمنامه را براي «پيوندهاي زناشويي» و سال بعد از آن اسكار بهترين فيلم را براي «همه چيز درباره ايو».
«منكيه ويچ»، خواسته يا ناخواسته، زمان خوب و استوديوي خوبي را براي آغاز فعاليت خود در مقام كارگردان انتخاب كرده بود. فضاي عمومي هاليوود در حال تغيير اساسي بود و اين تغيير بيشتر به كارگردانان مربوط مي شد. افول كميتي توليد در آغاز دهه چهل نشان دهنده اين امر بود كه استوديوها ديگر با ضرباهنگ گذشته فيلم توليد نمي كردند، زماني كه هر كارگردان خود را در برابر پروژه هاي از پيش برنامه ريزي شده با برنامه كار و بودجه اي مشخص مي يافت كه هميشه خطر تعليق يا تعطيل آن وجود داشت، برعكس، كارگردانان بزرگ و به ويژه فيلمنامه نويس ـ كارگردان ها، از همان آغاز كار، روي توسعه پروژه هايشان كار مي كردند و ايده هاي تازه اي را مطرح مي كردند. البته غالباً مجبور مي شدند براي تحميل نقطه نظرات خود در برابر مديران استوديوها قد علم كنند.
«منكيه ويچ» در طول دوران همكاري اش با «استوديوي فوكس» خود را بسيار پركار نشان داد. حاصل اين همكاري ۹ فيلم بود كه بين سال هاي ۱۹۴۵ تا ۱۹۵۱ ساخته شدند. او اين گونه از آن دوران ياد مي كند: «اوايل، براي اينكه فيلمسازي را ياد بگيرم هرچه به دستم مي رسيد مي ساختم. » بخش هاي فني «فوكس» كه در آن دوران بسيار پيشرفته و كامل بودند او را در كارش فوق العاده ياري كردند، از بخش فيلمبرداري گرفته (آرتور ميلر، ميلتون كراسنر) تا مديريت هنري (ليل ويلر، جيمز بازوي) و تدوين (دوروتي اسپنسر، باربارا مك لين). «منكيه ويچ» روي ژانرها و سوژه هاي بسيار متنوعي كار مي كرد، از تريلرهاي گوتيك (قصر اژدها) و فيلم جنايي (جايي در شب، فرار) گرفته تا تخيلي (شبح و خانم مويير) با گذر از آثار نوستالژيكي چون «جورج اپلي» فقيد، نقد اجتماعي چون «خانه بيگانگان» و «در باز مي شود»، و به ويژه طنزهاي انتقادي چون «پيوندهاي زناشويي» و «همه چيز درباره ايو». همه اين فيلم ها در دوراني كه فيلم سياه و سفيد و زيبايي شناسي كنتراست هاي آن در اوج خود بودند فيلمبرداري شده بودند. با وجود اينكه فيلمنامه هاي نخستين آثار «منكيه ويچ» به قلم فيلمنامه نويساني چون فيليپ دون بودند، اين كارگردان با دقت زيادي متن فيلمنامه ها را تصحيح مي كرد بدون اينكه اين كار به نام او در عنوان بندي فيلم ثبت شود ولي ظرافت و كمال سبك او كاملاً مشهود بود. با «پيوندهاي زناشويي» و «همه چيز درباره ايو» سبك تقليدناپذير «منكيه ويچ» و جسارت تحسين برانگيز و انتقادي اش به اوج خود رسيد. او تا پايان دوران همكاري اش با فوكس، شيوه كار خيره كننده خود را روزبه روز شكوفاتر ساخت و عليرغم (يا به لطف؟) «قيموميت» و حمايت خودكامانه «داريل زانوك» (تهيه كننده) آثار برجسته اي چون «مردم حرفش را مي زنند» (۱۹۵۱) و «پنج انگشت» (۱۹۵۲) را عرضه كرد.
«منكيه ويچ» در سال ،۱۹۵۲ درست يك سال پس از رفتن دشمن قديمي اش، «لوئيس مه ير» از استوديوي «متروگلدوين ماير» بار ديگر به اين استوديو روي آورد تا تحت حمايت «جان هوسمان» (تهيه كننده) اقتباس برجسته و قوي از «جوليوس سزار» شكسپير خلق كند. اين فيلم در مسير حرفه اي اين هنرمند نقطه عطفي به شمار مي آيد. با وجود اينكه در سال ۱۹۵۳ خودش كمپاني تهيه و توليد فيلمي تحت عنوان «فيگارو» را تأسيس كرد، از آن فقط براي دو فيلمش بهره گرفت. در واقع براي هر پروژه قراردادي خاص به عنوان كارگردان و فيلمنامه نويس امضا مي كرد، چه با كمپاني هاي عظيمي چون «متروگلدوين ماير»، «فوكس» و «وارنر» و چه با تهيه كنندگان مستقلي چون «سام گلدوين» و «سام اشپيگل». پي درپي ژانرهاي متفاوتي را تجربه مي كرد از كمدي موزيكال گرفته تا تاريخي و وسترن. با اين همه، عدم امكان هدايت برخي پروژه هاي محبوبش (به ويژه اقتباسي از «بچه جان براون» نوشته استفان وينسنت بنت و «جفرسون سلك» نوشته كارل جوناس) منجر به كاهش كمي آثار «منكيه ويچ» شد و حاصل اين دوره ۲۰ ساله تنها ۹ فيلم بود.
نخستين توليد استوديو فيگارو، «كنتس پابرهنه» (۱۹۵۴) نويدبخش شكل گيري مرحله جديدي بود كه مي توان به آن صفت بين المللي را اطلاق كرد. به استثناي «مردها و لعبت ها» (۱۹۵۵) و سيزده سال بعد، «مرد بدسرشتي بود»، تمام فيلم هاي اين استوديو دور از حال و هواي معمول هاليوود بودند.
حوالي سال هاي ۵۴ ـ ۵۳ استوديوهاي بزرگ فشار زيادي را اعمال مي كردند تا فيلم ها به طريقه رنگي ساخته شود چون فيلم هاي «ايستمن كالر» كه در دوربين هاي استاندارد قابل استفاده بودند امكان اين كار را به راحتي فراهم مي آوردند. ظهور اين نوع فيلم ها با ظهور تكنولوژي هاي جديد پرده عريض مصادف بود، از جمله «سينما اسكوپ»، «Todd-Ao» و «ويستاويژن».
«منكيه ويچ»، «كنتس پابرهنه» را سوژه اي مناسب براي نخستين تجربه رنگي خود يافت و مدير فيلمبرداري بي نظيري را كه به عنوان متخصص فيلمبرداري رنگي شهرت داشت ـ «جك كارديف» انگليسي ـ به خدمت گرفت. اين مسئله باعث شد تا اين فيلم از نظر بصري فيلم باشكوهي از آب درآيد. اين فيلم يكي از آخرين فيلم هايي است كه با دوربين عظيم «تكني كالر» با سه نگاتيو فيلمبرداري شد. در واقع «منكيه ويچ» جزو سينماگران بزرگي بود كه به رغم سلطه پرقدرت فيلم سياه و سفيد، نخستين فيلم رنگي خود را در اواسط دهه ۵۰ ساختند. فيلم بعدي او اثر موزيكال «مردها و لعبت ها» بود كه به طريقه «سينما اسكوپ» ساخته شد. با وجود اين وقتي آشكار شد كه رنگ و ساير پيشرفت ها و نوآوري هاي فني سبب بهبود ارتباط مردم با سينما، بعد از پايان جنگ نمي شود، تهيه كنندگان نظر خود را عوض كردند و اذعان داشتند كه فيلم سياه و سفيد نه تنها از نظر اقتصادي به صرفه است بلكه با برخي سوژه هاي «جدي» سازگاري بيشتري دارد. در نتيجه «منكيه ويچ»، مانند تعدادي از همكاران خود، در پايان دهه پنجاه بار ديگر به ساخت فيلم سياه و سفيد روي آورد. در واقع انتخاب سياه و سفيد براي دو فيلم بعدي او بسيار منطقي به نظر مي رسيد. اولي فيلم «آمريكايي آرام» (۱۹۵۶)، اقتباسي از تريلري سياسي اثر گراهام گرين بود و داستان آن در ويتنام مي گذشت (بخش هايي از فيلم هم در ويتنام فيلمبرداري شد). اين فيلم غيرمتعارف عرصه ذوق و قريحه اين سينماگر را وسيع تر ساخت و دومي فيلم «ناگهان تابستان گذشته» (۱۹۵۹) براساس نمايشنامه اي تك پرده اي از «تنسي ويليامز» بود. در اين فيلم شاهد بازي برجسته و تأثيرگذار «اليزابت تيلور» هستيم در صورتي كه ضعف بازي «ادي مورفي» در نقش اصلي فيلم «آمريكايي آرام» باعث ضعف فيلم شده بود. «منكيه ويچ» در هدايت بازيگرانش بسيار حساس و دقيق بود و از آنجايي كه ديالوگ هاي آثارش غالباً طولاني و ادبي بودند به مصالحه ناپذيري در برابر بازيگران شهرت داشت.
009963.jpg

«همفري بوگارت» قبل از آغاز فيلمبرداري «كنتس پابرهنه» خطاب به جوزف گفته بود: «ظاهراً تو برداشت هاي بلند را دوست داري، اما همان طور كه مي داني من تا به حال فيلم هاي زيادي بازي كرده ام ولي هرگز حتي يك ديالوگ هم از قبل حفظ نكرده ام. » و «جوزف» در پاسخ گفته بود: «بهتره كه حالا اين كار را شروع كني!» بنابراين وقتي خودش نمي توانست بازيگرانش را انتخاب كند فيلم هايش از ضعف بازيگري رنج مي بردند چون نه به اندازه كافي انعطاف پذير و نه به اندازه كافي محتاط بود كه ضعف هاي بازيگرانش را با توسل به تكنيك هاي خاص فيلمبرداري يا تدوين بپوشاند. اين مسئله در برخي از بخش هاي «آمريكايي آرام» يا «كلئوپاترا» كاملاً مشهود است.
تنها توليد فيگارو كه كارگرداني آن را شخص ديگري به جز منكيه ويچ برعهده داشت فيلم «مي خواهم زنده بمانم!» (ساخته رابرت وايز با بازي سوزان هيوارد، ۱۹۵۸) بود. اين درام قوي اجتماعي براي «والتر وانجر» به عنوان تهيه كننده مستقل شروع دوباره اي بود. در پايان ،۱۹۵۸ زماني كه «مي خواهم زنده بمانم» روي پرده سينماها بود، «وانجر» با مديران كمپاني «فوكس» ملاقات كرد تا مقدمات توليد بعدي خود را فراهم سازد: «كلئوپاترا» با بازي «اليزابت تيلور». اما ساخت اين فيلم دو سال بعد از اين تاريخ در لندن شروع شد ولي خيلي زود كار متوقف شد بدون اينكه حتي يك متر نگاتيو قابل استفاده وجود داشته باشد. در آغاز سال ،۱۹۶۱ اين استوديو كه ديگر مأيوس شده بود از «منكيه ويچ» براي بازنويسي فيلمنامه و جانشيني «روبن ماموليان» (كارگردان) دعوت به همكاري كرد و دستمزد هنگفتي را به او پيشنهاد داد. محل فيلمبرداري هم از لندن به رم منتقل شد. «منكيه ويچ» تحت فشار استوديو كه ميليون ها دلار سرمايه اش در هوا بود شب ها مي نوشت و روزها در پلاتو كار مي كرد.
به رغم ويژگي هاي اين فيلم، او اين تجربه را در يك جمله مشهور خلاصه كرده است: «كلئوپاترا در شرايط اضطراري شروع شد، در شرايطي هيستريك ساخته شد و در فضايي مملو از وحشت كور به پايان رسيد. »
«منكيه ويچ» پس از يك دوره سكوت دو ساله، «ظرف عسل» (۱۹۶۶) را ساخت كه اقتباس جاه طلبانه اي از نمايشنامه «ولپن» نوشته «بن جانسون» بود. براي ساخت اين فيلم بار ديگر به رم رفت تا بتواند از «ركس هريسون» براي بازي در اين فيلم بهره بگيرد (بازيگر نقش سزار در جوليوس سزار). متأسفانه «آرتور كرايم»، مدير كمپاني «يونايتد آرتيستز» كه شريك سرمايه گذار «منكيه ويچ» در تهيه اين فيلم بود از اين فيلمنامه متنفر بود و «منكيه ويچ» را مجبور كرد تا بخش هاي زيادي از آن را حذف كند. اين آخرين فيلمي بود كه تماماً توسط «منكيه ويچ» نوشته و ساخته شد. خود او در اين باره مي گويد: «اولين نسخه اي كه براي يونايتد آرتيستز» فرستادم بهترين فيلمنامه اي بود كه در تمام عمرم نوشته بودم. »
اين اثر مهم چه از سوي منتقدان و چه از سوي مردم مورد استقبال قرار نگرفت. فيلم بعدي او تحت عنوان «مرد بدسرشتي بود» (۱۹۶۰)، وسترني نوشته «رابرت بنتون» نيز چندان موفق نبود. اين طور به نظر مي رسيد كه جراحاتي كه «كلئوپاترا» بر «منكيه ويچ» وارد ساخته بود ديگر التيام نمي يابد. «بازرس» (۱۹۶۲)، آخرين فيلم او، اقتباسي درخشان و كنايه آميز از نمايشنامه اي پليسي با دو پرسوناژ به قلم «آنتوني شافر» بود. اين فيلم كم هزينه ـ برخلاف «كلئوپاترا»ي پرهزينه ـ ظاهراً به شيوه طنزآميزي يادآور نخستين فيلم هاي ناطق سينما بود.
اين فيلم پاياني بود بر دوره طولاني فعاليت سينمايي منكيه ويچ. ژان لوك گدار با تحسين ذوق، استعداد و صلاحيت سه گانه او در فيلمنامه نويسي، تهيه كنندگي و كارگرداني لقب «پهلوان همه فن حريف» سينماي آمريكا را به او داده است.

شيرين و پست
اپرا به سبك راك اندرول
ديويد اتكينز - بابك پيامي
ترجمه: حامد صرافي زاده
بهترين سكانس: مخمل آبي (ديويد لينچ)
009951.jpg

مخمل آبي اين حسن را دارد كه تماشاگرانش را به طور صددرصد با فضاي فيلم درگير مي كند چرا كه ما همزمان با قهرمان داستان از ته و توي قصه سر در مي آوريم و در كليه تجربيات او شريك مي شويم. براي مثال اين قضيه در سكانس ورود جفري (كايل مك لاكلان) به خانه دورتي (ايزابل روسليني) به راحتي قابل مشاهده است. جفري در خانه دورتي به دنبال سرنخي مي گردد در حالي كه دقيقاً نمي داند به دنبال چيست. دورتي وارد مي شود و او مجبور مي شود در كمد لباس ها پنهان شود. ما دو نما از جفري داريم ـ يكي نگاه خيره چشم چران او و نماي ديگر از چهره اش. زماني كه اتفاقات و موقعيت درون سكانس جدي تر مي شود باز اين نماها را مي بينيم: وقتي كه جفري، فرانك (دنيس هاپر) را مي بينيد كه در حال آزار و اذيت دورتي است و زماني كه متوجه مي شود دورتي از فرانك تقاضا مي كند تا او را مورد ضرب و شتم قرار دهد. جفري در اين سكانس متحول مي شود و حال تماشاگران نيز نشانه هاي زيادي از داستان را درمي يابند. ما نيز همچون جفري چنان متعجب و حيران شده ايم كه ديگر نمي توانيم نسبت به ماجراهاي اتفاق افتاده بي تفاوت بمانيم. ما گير افتاده ايم و وضعيت تماشاگران در قبال اين سكانس مثل رابطه جفري و دورتي است. راه گريزي نيست و همه اينها به مدد زواياي ساده دوربين، بازي هاي نرم و ملايم و قرار گرفتن يك اتفاق در ميان زمينه ميسر شده است.

بدترين سكانس: مولن روژ (بازلورمان)
خب برعكس مخمل آبي در مولن روژ اين فرم و شيوه بيان است كه بر موضوع و محتوا سايه انداخته و مدام خودنمايي مي كند و در حقيقت اين فرم است كه همه چيز را به نفع خود مصادره مي كند. اولين سكانس محوري و مهمي كه در آن عشاق قصه، ساتين (نيكول كيدمن) و كريستين (ايوان مك گرگور)، روبه رو مي شوند، مي بايست تماشاگر را به شدت با خودش درگير مي كرد و به واقع يقه او را سفت و سخت مي چسبيد. اما متأسفانه اين امر صورت نمي گيرد. هنگام معرفي ساتين خيلي جا خوردم و راستش را بخواهيد نتوانستم، آن سكانس را هضم كنم. تصاوير آن سكانس حالتي تدافعي را در من برانگيخت. در هنگام ديدن آن سكانس احساس خوبي نداشتم مي توانم آن را به نوعي بيزاري تشبيه كنم. ساتين با حالت رقص و خواندن «الماس ها بهترين دوستان دخترانند» وارد صحنه مي شود. از طرف ديگر ما شاهد رقصنده هاي كوتوله، زنان چاق و. . . هستيم. لباس هاي عجيب و غريب و نامعقولي را مي بينيم و دوربيني كه يكريز و بدون هيچ وقفه اي در حال حركت است. تصاوير اين نماها فكر مخاطب را به خودش مشغول مي كنند و مانع اين مي شوند كه تماشاگر قصه را در ذهنش گسترش و بسط بدهد. اين فرم اپرايي راك اند رولي بسيار خسته كننده و خيلي سخت است كه بتوان با آن همراه شد. اين موضوع واقعاً تأسف برانگيز است چرا كه با قصه اي زيبا و دلنشين روبه رو هستيم. فيلم شناسي ديويد اتكينز: نواكائين (فيلمنامه و كارگردان ۲۰۰۱)، Peroxide passion (فيلمنامه ۲۰۰۰)، روياي آريزونا (فيلمنامه ۱۹۹۳)

بهترين سكانس: زورباي يوناني (مايكل كاكويانيس)
009960.jpg

زوربا و نويسنده در جاده اي قدم مي زنند، آنها از كنار خانه بيوه جذاب و زيبايي عبور مي كنند. نويسنده عاشق اين زن شده و چند روز پيش چترش را به او قرض داده است. زوربا پيشنهاد مي كند اين موضوع بهانه خوبي براي ملاقات با زن بيوه است. نويسنده چندان راضي نيست و تمايلي نشان نمي دهد. زوربا مي گويد: «زندگي همه اش دردسر و مشكله، فقط مرگه كه اين جوري نيست. زنده موندن يعني دنبال دردسر گشتن. » وقتي كه با مسائل خيلي سخت و پيچيده اي روبه رو مي شوم ـ مثل اغلب اوقاتي كه در تهران فيلم مي سازم ـ از خودم مي پرسم من به دنبال دردسر مي گردم؟ و بعد ياد جمله زوربا مي افتم و همين باعث مي شود كه به كارم ادامه دهم. به نظرم از ديدگاه حرفه اي، اين جمله به طرز باورنكردني غني و پرمايه است و فكر مي كنم فيلمنامه اين فيلم يكي از بهترين فيلمنامه هاي تاريخ سينما است. «زورباي يوناني» فيلم فوق العاده ارزشمندي است.

بدترين سكانس: يك روز بيشتر (بابك پيامي)
قصه فيلم در جامعه اي محدود و بسته اتفاق مي افتد. جامعه اي كه در آن زنان و مردان از نظر جنسي، نژادي و مذهبي از هم تفكيك و مجزا شده اند. در سكانس مورد نظر اتوبوس ترمز كرده و سپس توقف مي كند و ما در اين واقعه شاهد برخورد و ارتباط يك زن و مرد هستيم. اما جالب اينكه اتوبوسي كه در آن فيلمبرداري مي كرديم در هنگام فيلمبرداري واقعاً توقف كرد و من نتوانستم آن چيزي كه در سر داشتم را به طور كامل پياده كنم و به تصويربكشم. ما كلوزآپ مردي را مي بينيم كه گلوله هاي نخي كه از دست زني افتاده را برمي دارد به او مي دهد. اما من نتوانستم نتيجه عمل ممنوع و غيرقانوني اين مرد را فيلمبرداري كنم. مي خواستم نشان دهم كه اين مرد از آن محل به بيرون كشيده مي شود و مورد ضرب و شتم قرار مي گيرد، چرا كه به محل نشستن زن ها وارد شده است. فكر مي كنم اين سكانس چيز بدي نشده است. اما فاقد آن مضمون احساسي و اجتماعي مورد نظر من است.
فيلم شناسي بابك پيامي: يك روز بيشتر (فيلمنامه و كارگردان ۱۹۹۹)، رأي مخفي (فيلمنامه و كارگردان ۲۰۰۱).

حاشيه هنر
• تئاتر به سبك پاچينو
009948.jpg

«ال پاچينو» استاد بازيگري سينماي آمريكا كه سال ها در مكتب «لي استراسبرگ» بازيگريِ متُد (بازيگري روش گرا) را آموخته، در طول اين سال ها فعاليت اش را در سينما متمركز كرده، اما در عين حال از تئاتر و بازي روي صحنه هم غافل نمانده و سعي كرده در فواصل پيشنهادهايي كه از طرف كارگردان هاي ريز و درشت مي رسد، فرصتي را هم به تئاتر اختصاص بدهد. پاچينو گفته كه انبوه فيلمنامه هايي كه هر روز به دست اش مي رسند كار او را سخت كرده اند، چون تعداد كارهاي بد آن قدر زياد هستند كه حوصله اش را سر مي برند. براي همين است كه گاهي آن ها را نخوانده رد مي كند و به جاي خواندن آن ها تا جايي كه مي شده سعي مي كرده سري به تالارهاي تئاتر بزند و از ديدن تئاترهاي خوب لذت ببرد.
اين استاد بازيگري مي گويد: «هر چند ستاره سينما است و نام اش سر در سينماها مي آيد اما زندگي اش از همان آغاز كار در تئاتر خلاصه شده است، چون شروع كارش تئاتر بوده و روي صحنه احساس مي كند كه راحت تر است و حتي بهتر بازي مي كند. چند ماه پيش، در فصل پاييز، او در تئاتر «ظهور مقاومت پذير آرتورو اويي» بازي كرد كه نمايشنامه اي سياسي و مشهور از «برتولت برشت» است.
اين جور كه خبر رسيده فعلاً او سرگرم بازي در تئاتري به نام «سالومه» است و نقش «هرود» را بازي مي كند. بازي هاي تئاتري اين سال هاي او بازي در «جوليوس سزار» و «ريچارد سوم» و «بوفالوي آمريكايي» كار «ديويد ممت» بوده. پاچينو مي گويد گاهي از خودم سوال مي كنم چرا دوباره به تئاتر برگشته ام. واقعيت اين است كه فكر مي كنم اگر پدر نبودم و مسئوليتي به اين سنگيني نداشتم، شايد بيشتر از اين ها بازي مي كردم. خيلي ها فكر مي كنند با بازي در فيلم، بازيگر آرامش بيشتري دارد اما واقعيت اين است كه من اين گونه نيستم و انرژي صحنه تئاتر حسابي آرام ام مي كند. بازي در تئاتر مثل اين است كه داريد روي يك طناب راه مي رويد آن هم طنابي كه در ارتفاع است، هيچ چاره اي نداريد، مجبوريد روي آن راه برويد و جلوي تان را نگاه كنيد. به هر حال طول مي كشد تا از اين سرطناب به آن سرطناب برسيد، بايد تا جايي كه مي شود سعي تان را بكنيد. البته اعتراف مي كنم كه گاهي از آن بالا افتاده ام پايين و دستم هم شكسته.
اما صبر كرده ام تا خوب شوم و دوباره بروم آن بالا. يك نكته مهم هم هست كه نبايد از آن غافل شوم، شايد تعبير درستي هم نباشد اما من يك جورهايي به تئاتر اعتياد دارم!

• به من مي گويند هافمن
009957.jpg

چه كسي هست كه «داستين هافمن» را نشناسد؟ بازيگر فوق العاده و پرانرژي آمريكايي كه با آن قد كوتاهش تمام صحنه را زير سلطه اش مي گيرد و اگر بازيگر مقابل اش آدم قدري نباشد، در مقابل او اصلاً ديده نمي شود. اگر «كابوي نيمه شب» يا خيلي ديگر از فيلم هاي او را ديده باشيد متوجه مي شويد كه جاذبه بازيگري اش، حتي بازيگران مقابل او را سحر مي كند و وادارشان مي كند كه نرم تر بازي كنند. فيلم تازه او به نام «اعتماد به نفس» باعث شده تا آقاي بازيگر براي آنكه فيلم را معرفي كند و از تماشاگران بخواهد كه حتماً آن را تماشا كنند، سلسله گفت و گوهاي مطبوعاتي را ترتيب دهد و به سوالاتي كه اين و آن مي پرسند جواب بدهد.
او گفته كه اين جور سوال و جواب ها مي تواند تكليف خيلي چيزها را روشن كند، چون تماشاگران كلاً دوست دارند كه سر از همه چيز در آورند و بايد اين اجازه را هم به آن ها داد. در اين صورت است كه آن ها هم به بازيگرها و كارگردان ها اعتماد مي كنند. يكي از گزارشگران سوال كرده كه آيا «داستين هافمن» خودش اعتماد به نفس دارد يا نه و هافمن هم با زيركي خاص خودش جواب داده قبل از رد شدن از يك خيابان يك طرفه، بنا به عادت، هر دو طرف را نگاه مي كند تا حسابي مطمئن شود كه خبري نيست. اما خب، وضعيت كسي كه اعتماد به نفس دارد فرق مي كند، چون او فقط مراقب آن طرفي است كه ماشين ها دارند مي آيند. هافمن در اين گفت وگوها تا جايي كه توانسته سر به سر خبرنگارها گذاشته و همه را از خنده روده بر كرده است.
«ادوارد برنز» كه در فيلم با «هافمن» كهنه كار هم بازي بوده گفته كه واقعاً هيچ چيزي بيشتر از حرف زدن با هافمن باعث آرامش ام نمي شود. حالا چه ده دقيقه با او حرف بزنم، چه ده ساعت. هافمن عادت دارد كه پشت سر هم داستان بگويد و جالب اين است كه هر داستان از داستان قبلي اش جذاب تر است. در اين گفت وگوها، استاد بازيگري سعي كرده سوال ها را در پانزده دقيقه جواب بدهد و هيچ كس را هم بي جواب نگذارد.
در عين حال رو به جماعت خبرنگار گفته كه اجازه مي دهد هرجا كه دلشان خواست حرف او را قطع كنند، چون او نمي تواند حرف اش را قطع كند. «هافمن» گفته: راست اش من بلد نيستم جواب ها را دو جمله اي بدهم. به نظرم اين جور جواب ها ناقص هستند. دوست دارم جاي آن كسي باشم كه وقتي ازش سوال مي كنند چه احساسي داريد جواب مي دهد: احساس خوبي دارم و بعد مي رود سر وقت سوال بعدي. من دوست دارم با آن هايي كار كنم كه واقعاً دوست شان دارم. فكر مي كنم اين جور كار كردن بهتر و لذت بخش تر است!

هنر
اقتصاد
ايران
جهان
زندگي
فرهنگ
ورزش
|  اقتصاد  |  ايران  |  جهان  |  زندگي  |  فرهنگ   |  ورزش  |  هنر  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |