سه شنبه ۱۶ ارديبهشت ۱۳۸۲ - شماره ۳۰۴۱- May, 6, 2003
گفت و گو با مجيد مددي درباره ترجمه كتاب فلسفه هنر از ديدگاه ماركس
ماركس و فلسفه هنر
اين كتاب كه جزو آثار كلاسيك است داراي عمري هفتاد ساله است اثري كه شايد به تعبير كتاب خوان ها اكنون كهنه است و در بهترين حالت، تنها مرجعي براي دريافت برخي نظرگاه هاي ماركس درباره هنر براي جمعي آكادميك است
آنچه مي خوانيد گفت وگويي است كه پس از انتشار كتاب «فلسفه هنر از ديدگاه ماركس» با مجيد مددي مترجم اين اثر صورت گرفته است. مجيد مددي اولين مترجم آثار هايدگر در ايران است و براي نخستين بار «فلسفه چيست؟» او را ترجمه كرد. «فلسفه هنر از ديدگاه ماركس» كه اثر «ميخائيل ليف شيتز» است به تازگي توسط موسسه انتشارات آگاه و به شمارگان دو هزار و دويست جلد منتشر شده است.
010161.jpg
عكس: محمدرضا شاهرخي نژاد

الميرا اكرمي
• «فلسفه هنر از ديدگاه ماركس» در چه سالي و در كجا نوشته شده و به طور كلي چه مباحثي را در برمي گيرد؟
«فلسفه هنر از ديدگاه ماركس» نخستين بار در سال ۱۹۳۳ در اتحاد جماهير شوروي انتشار يافت؛ دهه پرتلاطمي از تاريخ اين كشور كه برخي آن را «دوره خردستيزي» ناميده اند، دهه «ساختمان سوسياليسم» در اين كشور كه ناگزير شكل قالبي انديشه را مي طلبيد و رويكرد به انديشه ماركسيستي نيز جز «ماركسيسم عوامانه حزبي» با مقولات مكانيكي اش نبود. بنابراين شگفت نيست كه كتاب و نويسنده اش، «ميخائيل ليف شيتز»، زيبايي شناس و منتقد بزرگ ادبي روس كه لوكاچ خود را از بيان «شايستگي هاي عظيم فلسفي و زبان شناختي او» ناتوان مي بيند، مدت كوتاهي پس از انتشار اثر محو و ناپديد مي گردند؛ به طوري كه در هيچ كجا جز به صورتي پراكنده، غيررسمي و صرفاً خبري آن هم بدون ذكر منبع، چيزي درباره نويسنده و اثر يافت نمي شود. من به اين موضوع در مقدمه مترجم هم اشاره كرده ام. حتي در دايرةالمعارف بزرگ شوروي كه معتبرترين دايرةالمعارف جهان است نيز نامي از ليف شيتز، منتقد ادبي، زيبايي شناس و زبان شناس به چشم مي خورد. اما شاهكار ليف شيتز از نظرها پنهان نماند و سرانجام پنج سال پس از نخستين انتشار آن در شوروي به آمريكا رسيد و در آنجا توسط «گروه منتقدان نيويورك» ترجمه شد و با ويراستاري «آنجل فلورس» به عنوان جزوه شماره هفت از سلسله انتشارات گروه، انتشار يافت و به سرعت مورد استقبال اهل انديشه قرار گرفت و به عنوان ماخذ يگانه اي در زيبايي شناسي ماركسيستي معرفي شد.
«فلسفه هنر از ديدگاه ماركس» به خاطر نوآوري در روش و شيوه تحقيق در رويكرد به موضوع زيبايي شناسي ماركس از اصالت و برجستگي خاصي برخوردار است. اين كتاب صرفاً چكيده اي از نظرات ماركس درباره ادبيات و هنر نيست بلكه بررسي جامعي از آثار ماركس در اين حوزه است به مثابه بخش جدايي ناپذيري از كليت و جامعيت انديشه او. ليف شيتز در اين كتاب با تاكيد بر تغيير ديدگاه هاي ماركس درباره هنر و تكامل نظريه انقلابي او، از دوره شعرسرايي رمانتيك عاشقانه تا آستانه نوشتن كتاب «سرمايه»، به اثبات اين نكته مي پردازد كه ماركس پيوسته در سرتاسر آثارش به تكميل و تكامل نظريه زيبايي شناختي خود مشغول بوده است. «تري ايگلتون» هم در پيشگفتار خود بر كتاب ليف شيتز به اين نكته اشاره مي كند. او مي گويد: «بررسي هاي ديگري نيز از آثار ماركس درباره هنر و ادبيات وجود دارد، اما تعداد كمي از آنها چون اين كتاب، علاقه مند به تحليل و داوري هاي زيبايي شناختي ماركس به مثابه عنصري در چارچوب تكامل نظري عام او است. » وي مي افزايد: «ليف شيتز مخالف جدا كردن يا انتزاع چيزي تحت عنوان «فلسفه هنر» از مجموع آثار ماركس است، كاري كه نقد ادبيات بورژوايي معمولاً به آن دست مي زند؛ برعكس او به دنبال موضوع هاي عمده زيبايي شناختي در آثار ماركس است كه در ارتباط تنگاتنگ با كليت تكاملي انديشه اوست. »
• انگيزه شما در ترجمه اين كتاب صرف علاقه به مباحث مطرح شده در كتاب بود يا دلايل ديگري داشت؟
تخصص من فلسفه سياسي است و بيشتر در زمينه مسائل و موضوع هاي سياسي ـ اجتماعي قلم مي زنم ولي از آن جا كه دانش آموخته محيط فرهنگي انگلستان هستم ـ كه حتي از نظر علمي و آموزشي نيز ليبرالي است ـ علايق من تنها منحصر به رشته تحصيلي ام نشد و چون محيط هم مساعد و اجازه دهنده بود، به بسياري از سوراخ سنبه هاي ديگر نيز سرك كشيدم از جمله ادبيات، هنر، شعر و. . . در محافل ادبي و مجامع هنري شركت مي كردم و اكنون نيز در فرصت هايي كه به دست مي آورم، اين كار را مي كنم و چون خود نيز ذوقكي دارم و مرتكب شعرگويي و ترجمه شعر و قطعات ادبي مي شوم؛ در اين مجامع و محافل اغلب با ديدگاه هايي برخورد كرده ام كه همان ديدگاه ها و برداشت هاي متعارف غرب است از جنبه اي خاص، بدون نقد و اغلب نوعي شيفتگي نسبت به مباحث هنري از آن زاويه به طور اعم و هنر مدرن با تاكيد بر جنبه استعلايي اش به طور اخص وجود دارد. به طوري كه در مقدمه كتاب گفته ام، من مدتي براي تدريس فلسفه هنر دعوت شدم كه خب لازم بود اين مباحث از زواياي مختلف مورد بررسي قرار گيرد، ديدگاه هاي متفاوت سنجيده شوند و به ويژه نقدهاي اساسي و بنياديني كه به قصد در بوته فراموشي گذارده شده اند يا به گونه اي مثله واخته شده بنا به مد روز نيم نگاهي به آنها مي شود؛ در جامعه و به ويژه در سطح دانشگاه ها و مراكز علمي و هنري مطرح و مورد بحث و بررسي قرار گيرد.
010164.jpg

طبيعي است كه مطالعات درازمدت و گسترده من در اين زمينه براي فراهم آوردن مطالب درسي، مرا به منابع اصلي رهنمون شد كه يكي از آنها انديشه ماركس در اين عرصه و تحولات بعدي آن توسط انديشمندان نام آور اين مكتب فكري بود و ترجمه كتاب ليف شيتز، حاصل و ثمره اين جست وجو و تلاش. لوكاچ يكي از برجسته ترين منتقدان ادبي و نظريه پرداز ماركسيست مي گويد: «ميل به كاربرد شناخت هايم در زمينه ادبيات و هنر و نظريه هاي آنها براي تدوين زيبايي شناسي ماركسيستي در وجودم شكل گرفت و نخستين كار مشتركم با ليف شيتز از همين جا آغاز شد...» و ليف شيتز جدا از لوكاچ و به تنهايي موفق شد حاصل مطالعات و دريافت هاي خود را در كتابي با نام «فلسفه هنر از ديدگاه ماركس» به سامان در آورد. كاري كه بعدها خود لوكاچ در آثاري چون «درباره ويژگي به مثابه مقوله اي زيبايي شناختي» و «ويژگي عنصر زيبايي شناختي» به انجام رساند. بنابراين اين كتاب كه به گونه اي نظام مند برداشت هاي ليف شيتز را باز كرده است داراي اهميت ويژه اي است كه نمي توان ناديده اش گرفت خصوصاً اكنون كه لااقل بخشي از جامعه دانشگاهي ما و جوانان علاقه مند در عرصه هنر، ادبيات و شعر براي فهم ديدگاه هاي هنري به تلاش برخاسته اند. بدين ترتيب رسالتي در خود احساس كردم كه اين جاي خالي را پر كنم تا اين كمبود جبران شود. شايد هم به همين علت بود كه ديگر براي تدريس فلسفه هنر و مباحث زيبايي شناسي دعوت نشدم! خب اين هم طنز روزگار ماست كه اگر جدي با قضايا برخورد كني، پاسخت بي اعتنايي و گونه اي مرموز از توطئه سكوت است.
• مولف عنوان «فلسفه هنر ماركس» را براي كتاب برگزيده و شما در ترجمه با تغيير مختصري اين عنوان را به عبارت «فلسفه هنر از ديدگاه ماركس» برگردانده ايد. آيا براي اين كار دليلي داشته ايد يا صرفاً از روي تفنن بوده است؟
واقعيت اين است كه ماركس نه اثر مستقلي در فلسفه هنر نوشت و نه مي خواست چنين كند. زيرا كار او نقد زيبايي شناسي و فلسفه بورژوايي بود و نه پديد آوردن زيبايي شناسي و فلسفه اي ديگر. چنان كه در مورد جامعه شناسي هم به قول «كليف اسلوتر»، ماركس در پي پي افكندن «جامعه شناسي ديگري» نبود؛ زيرا كه او عقيده اي به «معرفت كلي درباره حقايق اجتماعي به مثابه حوزه اي جدا از نظريه شناخت، علوم طبيعي و تاريخ» نداشت. از طرفي، به طوري كه لوكاچ در كار مشتركش با ليف شيتز روي نظرات ماركس درباره هنر و ادبيات متوجه شد «حتي بهترين و تواناترين ماركسيست ها مانند «پلي نوف» و «فرانتس مرينگ» نيز خصلت عام جهان نگري ماركسيستي را عميقاً درك نكرده» و به همين سبب پي نبرده اند كه ماركس «وظيفه تدوين زيبايي شناسي نظام مندي را بر مبنايي ديالكتيكي ـ ماترياليستي در برابر ما گذاشته است. » بنابراين بر عهده انديشمندان ماركسيست پس از ماركس بوده و هست كه اين وظيفه را با در نظر گرفتن ديدگاه ها، اشاره هاي زيبايي شناختي و مقوله هاي ماركسيستي در اين حوزه از سوي ماركس به انجام رسانند. با توجه به اين موضوع است كه به گمانم عنوان برگزيده شده از سوي من به مفهوم اصلي كه عبارت از نقد ماركس و ديدگاه هاي او درباره زيبايي شناسي و فلسفه بورژوايي مي باشد، نزديك تر و دقيق تر است.
• آيا به نظر شما ماركس در زمينه فلسفه هنر صاحب راي مستقلي است يا اين كتاب حاصل تاملات ليف شيتز در مولفه هايي است از انديشه ماركس كه رنگي از فلسفه هنر داشته اند؟ چرا كه به قول ايگلتون در پيشگفتار كتاب، عنوان «فلسفه هنر ماركس» اندكي اغراق آميز به نظر مي رسد.
پاسخ به بخش نخست پرسش شما در يك كلام آري است. ليف شيتز در اين كتاب تلويحاً و به گونه اي پوشيده اين دعوي را مورد ترديد قرار مي دهد كه ماهيت پراكنده و اغلب بريده بريده نظرات ماركس درباره هنر و ادبيات صرفاً دلبستگي و علاقه تجربي، تفنني و گاه به گاه ماركس را به موضوع منعكس مي سازد. برعكس، او نشان مي دهد كه چگونه ماركس در تجربه هاي اوليه اش از فرم هاي ادبي گرفته تا اشاره هاي زيبايي شناختي برخي مقولات به كار گرفته شده در كتاب «سرمايه» به گونه پيوسته و مداومي در كار و درگير و سرگرم توليد نيروي تخيل بوده است و بنابر استدلال هاي ليف شيتز اين اشتغال و درگير بودن با مقوله هاي زيبايي شناختي در تمامي آثار نظري ماركس حضوري فعال و پويا داشته است. از اين رو مي توان گفت كه كار ليف شيتز نه تنها برقرار كردن ارتباط منطقي ميان اين مقوله ها و نظرات است، بلكه نشان دهنده اين واقعيت است كه موضوع هنر تنها علاقه و دلبستگي جانبي و چيز سرگرم كننده اي براي ماركس نبوده بلكه به عنوان عامل فرعي ولي در عين حال مهم در دريافت ماركس از توليد اجتماعي، تقسيم كار و محصول به مثابه كالا بود كه تأثير آن را مي توان در تكامل مفهوم بت وارگي كالا، انتزاع و محسوسات و تأثيرات حسي دنبال كرد.
• آيا ليف شيتز صرفاً فلسفه ماركس را بيان كرده است يا علاوه بر آن، تفسير هم نموده است؟
در پاسخ به اين پرسش ناچار بايد به نكته اي اشاره كنم كه پيشتر هم در برخي از نوشته هايم به آن پرداخته ام از جمله در مقاله اي كه با نام «ماركسيسم و هنر» در مجله كلك چاپ شد. در آنجا به اين نكته اشاره كردم كه برخلاف تصور بسياري از انديشمندان و شارحاني كه درباره انديشه هاي ماركس نوشته اند و مي نويسند از جمله خود ماركسيست ها، ماركس نه فيلسوف به معناي اخص آن بوده و نه دستگاهي فلسفي به وجود آورده كه بتوان آن را با برچسب «فلسفه علمي» نشان داد در مقابل لابد «فلسفه غيرعلمي» كه ويژه جهان نگري بورژوايي است. فلسفه، به طوري كه «لويي آلتوسر»، ماركسيست فرانسوي، مي گويد: تنها توضيح دهنده و تبيين كننده علم است. «قاره اي» كه به ديد او در دانش بشر گشوده شده و نيازمند آن است كه توضيح و تبيين شود. آلتوسر در بيان نظريه خود اشاره به «سه انقلاب» مي كند كه در پهنه دانش بشر به وقوع پيوسته و موجب گشايش «سه قاره» شده است. نخست، انقلاب در عرصه رياضيات توسط تالس كه موجب پيدايش فلسفه افلاطون شد؛ دوم، انقلاب در عرصه فيزيك به وسيله گاليله كه فلسفه دكارت را پديد آورد؛ و سوم، انقلاب در عرصه تاريخ توسط ماركس كه آغاز فلسفه نو، يعني ماترياليسم ديالكتيك است. بنابراين، ماركس را به عنوان كاشف «قاره تاريخ» طبق نظر آلتوسر، نمي توان فيلسوف ناميد و درباره فلسفه او و دستگاه فلسفي اش سخن گفت. گرچه او زندگي روشنفكري اش را با فلسفه آغاز كرد و در نوشته ها و آثار نخستينش با نظريه هاي فلسفي اسلاف و معاصرانش درگير و رويارو بوده است اما به گفته آلكس كاليني كوس با شكل گيري نظريه ماترياليسم تاريخي، او به تندي و با خشونت نه تنها از يك مكتب فلسفي يا ديگري روي برمي تابد بلكه با خود فلسفه وداع مي كند. همه ما با تز مشهور «يازدهم فويرباخ» او آشنا هستيم كه مي گويد: «فيلسوفان به شكل هاي گوناگون جهان را تفسير كرده اند، غرض تغيير آن است. » ماركس و انگلس در اثر مشترك مشهورشان «ايدئولوژي آلماني» حتي از اين هم فراتر مي روند و با تعارف كمتري درباره فلسفه مي گويند: «نسبت فلسفه به بررسي و مطالعه جهان واقعي مانند نسبت هوسراني كودكانه است با آميزش و عشق حقيقي. » و اين اظهارات نشان دهنده قطع كامل و نهايي آنها با نظريه پردازي هاي فلسفي و «سايه هاي پندارگرايي» و برگزيدن قلمرو دانش تجربي است؛ دانشي كه مقدمات آن «انتزاعات فلسفي» نيست بلكه افراد انساني، فعاليت آنها و شرايط مادي زندگي شان است.
با اين مقدمه اكنون مي توانم بگويم كه ليف شيتز كوشيده است جهان بيني ماركسيستي را توضيح دهد با تأكيد بر يكي از مولفه هاي آن كه همانا هنر، انديشه هنري انسان ها و برداشت او از اين دستمايه فعاليت توليدي انسان است. ليف شيتز در مقدمه كتاب مي گويد: «در بحث پيرامون موضوع هنر و فرهنگ، اهميت نظريه ماركسيستي حتي اگر هيچ نمونه اي هم از نظرات بنيانگذاران ماركسيسم درباره زيبايي وجود نمي داشت (كه خوشبختانه چنين نيست) باز هم بسيار زياد بود. اما در آثار آنها چه بسيارند نكته ها، اظهارنظرها و قطعه هاي بزرگ و كاملي كه درباره جنبه هاي مختلف و مراحل گوناگون فرهنگ و هنر نوشته شده است. » و او تأكيد مي كند كه اين كار اهل تحقيق و دانشوران است كه اين اظهارنظرهاي [كوتاه] را با تكامل عمومي نظريه ماركسيستي مرتبط سازند؛ كاري كه دقيقاً خود ليف شيتز كرده است.
• شايد اولين سوالي كه مخاطب چنين كتابي در آغاز با آن روبه رو مي شود نسبت ميان فلسفه هنر ماركس و ديدگاه هاي جامعه شناختي او درباره اولويت هاي اقتصادي است. به نظر ماركس نسبت اقتصاد و هنر چيست؟
من پيشتر از قول ايگلتون گفتم كه نظرات ماركس پيرامون هنر و ادبيات صرفاً دلبستگي و علاقه تجربي و تفنني ماركس نبوده بلكه او با پرداختن به مسائل هنري به گونه اي پيوسته در كار توليد نيروي تخيل بوده است و اين موضوع بنابر نظر ايگلتون خود به معناي نفي اين نتيجه گمراه كننده در انديشه ماركس است مبني بر «قرار گرفتن اقتصاد در صف مقدم». در اينجا نيز ناگزير بايد به اين نكته اشاره كنيم كه برداشت و درك عوامانه از انديشه ماركس كه در جامعه ما به ويژه شكل مسلط را داشته است، موجب بسياري بدفهمي ها، سوءتفاهم ها و در نتيجه دشمني ها شده است. من در اينجا ضروري مي دانم كه خواننده را به دو نوشته در مورد همين مقوله يعني موضوع دترمينيسم اقتصادي و برداشت مكانيكي از مقوله هاي «زيرساخت» و «روساخت» ارجاع دهم كه اولي نامه معروف انگلس به بولوخ است كه به صورت پانوشت در كتاب من «فلسفه چيست؟» اثرهايدگر آمده و ديگري مقاله اي در «نامه فلسفه» تحت عنوان «سفسطه روبنا» به ترجمه من.
خب ببينيم به اين پرسش شما چگونه مي توان پاسخ گفت؟ اگر با توجه به مطالبي كه تاكنون مورد بحث قرار داديم و در نگاهي اجمالي انديشه و جهان بيني ماركسيستي را بررسي كرديم، مي توانيم ادعا كنيم كه ماركسيسم به اين پديده از همان منظر مي نگرد كه به «جهان واقعي» مي نگرد؛ جهاني كه بايد آن را تغيير داد.
نويسنده كتاب در مقدمه مي نويسد: «حتي قرن هجده، يعني آن دوران كلاسيك زيبايي شناسي هم نمي توانست در محدوده انتزاعاتي چون «زيبا» و «والا» باقي بماند. در زمينه بحث هاي صرفاً زيبايي شناختي در رابطه با نقش هوش و قريحه و نبوغ و ارزش هنر و... جنبش آزاديخواهانه بورژوازي با سماجت خود را به ميدان مي انداخت. »
از اين منظر انقلاب كبير فرانسه نشاني از تغيير بود. «دوره زيبايي شناسي» در تكامل طبقه عوام در آن نقطه اي به پايان رسيد كه منافع بورژوازي از منافع جامعه به طور كلي جدا شد و طي زمان نگرش بورژوازي نسبت به هنر به طور صريحي عمل گرايانه شد و مسائل هنر در همه جا مقيد به مسائل كار و كسب و سياست شد. . . و آن هنگام كه بورژوازي قدرت و سلطه سياسي به دست آورد، مسائل تاريخ و هنر همه اهميت اجتماعي خود را از دست داد و تبديل به دارايي و خاصه جمع كوچكي از دانشوران و اهل تحقيق شد و در ادامه نويسنده مي گويد: در همين هنگام بود كه جنبش مستقل انقلابي پرولتاريا آغاز به فعاليت كرد. طبقه كارگر به ديد ماركس، علاقه اي به تغيير جهت منافع اجتماعي از شعر به نثر نداشت. كاملاً برعكس، هرچه زودتر انقلاب «زيبا» بتواند جانشين انقلاب «زشت» شود (عبارتي كه ماركس آن را به كار مي برد)، زودتر ظاهر فريبنده توهم دموكراتيك از منافع مادي زدوده شده، مبارزه آشكار طبقاتي برملا و هدف نهايي جنبش پرولتاريا نزديك تر خواهد شد.
بنابراين، اين برداشت نادرست نخواهد بود كه ماركس در راه پي افكندن جامعه نو (جامعه كمونيستي) هنر زوال يافته بورژوايي را نيز به باد انتقاد مي گيرد و طليعه هنر نو را نويد مي دهد. جملات پاياني كتاب پاسخ درخوري به اين پرسش است: «كمونيسم شرايط لازم را براي رشد فرهنگ و هنر فراهم مي سازد كه در مقايسه با آن، فرصت هاي محدودي كه دموكراسي بردگان تنها به مشتي صاحبان امتياز مي دهد، الزاماً چيزي نابسنده جلوه مي كند. «هنر مرده است،زنده باد هنر!» و اين است اشعاري كه زيبايي شناسي ماركس فرياد مي كند.»
• و در پايان درباره ترجمه و شيوه اي كه در برگرداندن اين كتاب برگزيده ايد، بگوييد.
درباره ترجمه نهايتاً اين خواننده است كه بايد نظر بدهد. اما خودم از كاري كه انجام شده تا حدود زيادي راضي ام و مي توانم بگويم در ساخت فضا، لحن اثر و طنز به كار رفته در آن به ويژه در برگرداندن نقل قول ها تا حدودي موفق بوده ام.
نكته قابل يادآوري اين است كه ترجمه از متن اصلي كه به زبان روسي بوده انجام نگرفته است و اين خود خواننده نكته سنج را، چنانكه در مقدمه كتاب نيز به آن اشاره كرده ام، به دشواري كار متوجه مي كند؛ به ويژه در آنجاهايي كه ترجمه از ترجمه، يعني سه مرحله اي، صورت پذيرفته است. ترجمه نقل قول هايي از هگل، ماركس و. . . از آلماني به روسي، سپس از روسي به انگليسي و بعد فارسي. من در اين برگردان تلاش كردم تا سبك نوشتاري خاص نويسنده در ترجمه بازتاب يابد، با حفظ امانت و اصالت مفهوم. از سوي ديگر، آشنايي من با آثار ماركس و غيرمستقيم با سبك نوشتاري او كه بنابر قول ماركس شناسان آلماني زبان، نثري فاخر، شعرگونه و طنزآميز دارد ـ كه اين شيوه در نوشته هاي او به زبان انگليسي نيز قابل مشاهده است ـ برآنم داشت تا با دقت بيشتري، بيشتر از آنچه توانم مي نمود، سبك نوشتاري او را ـ نقل قول ها و شعرها ـ در ترجمه خود اختصاص دهم. حال چقدر موفق بوده ام با خواننده اي است كه اثر را پيش روي دارد و به داوري نشسته است.
در پايان بد نيست به اين نكته نيز اشاره اي كنم تا آنهايي كه احياناً اصل كتاب را ديده اند دست از مذمت كردن من بردارند و مرا متهم به «كتاب سازي» نكنند كه چگونه كتاب كوچك يكصد و اندي صفحه اي تبديل به كتاب چشم نواز نزديك به سيصد صفحه اي شده است. به طوري كه قبلاً هم در پاسخ به يكي از پرسش ها گفتم، ماجرا چنين است كه اين كتاب كه جزو آثار كلاسيك است داراي عمري هفتاد ساله است؛ اثري كه شايد به تعبير كتاب خوان ها اكنون كهنه است و در بهترين حالت، تنها، مرجعي براي دريافت برخي نظرگاه هاي ماركس درباره هنر براي جمعي آكادميك است. البته اين درست نقطه مقابل ديدگاه من درباره اين اثر است. من با مطالعه چندباره اين كتاب متوجه «هستي ناميراي» آن شدم و به همين دليل بر آن شدم تا آن را به روز آورم با بحث ها و نظرگاه هايي كه خاستگاهشان همان انديشه ماركس درباره هنر است ولي در قالبي كه نقد نظريه هاي امروزين هنر مدرن و پست مدرن نام گرفته است. پس لازم بود در مقدمه اي اين تحولات و ديدگاه ها بررسي شود كه به طور اجمال شد و منابعي به خواننده معرفي شد تا در صورت اشتياق به پي گيري بحث، بتواند با مراجعه به آنها موضوع را دنبال كند. افزون بر آن، در مدتي كه روي ترجمه اين اثر كار مي كردم به منابع دست اولي برخوردم كه احساس كردم هم به اصل مباحث كتاب مربوط است ـ و اي بسا كه در برخي جاها در كتاب به آنها اشاره شده، مانند مقاله لنين درباره تولستوي ـ و هم دنباله بحث زيبايي شناسي ماركسيستي را به امروز مي رساند كه پيوست هاي سه گانه كتاب نتيجه اين پژوهش و بررسي است. ناگفته نماند كه در اين راه با مخالفت هايي از دوستان نيز رويارو بوده ام كه پس از انتشار كتاب با فروتني انديشمندانه اي از مخالفت خود گذشتند و بر درستي نظر من صحه گذاشتند. با همه اينها، هر كمي و كاستي از آن من است و آن را مي پذيرم و اميدوارم خوانندگان كتاب با نقد و ديدگاه هاي اصلاحي شان مرا مرهون لطف و عنايت خود كنند تا در بقيه السيف زندگي ام كه چيزي به پايان آن نمانده است، به تلاش در راه پيشرفت علم و هنر وادارم سازند.

هرمنوتيك ايراني ـ ۲۸
خداوند چنين خواسته است
روح الله يوسفي
زماني بود كه (به ويژه در قرون وسطي مسيحي غرب) اصل بر سكون و ثبات بود و جهان و طبيعت و تاريخ و جامعه و انسان و سياست و اخلاق و حقوق و همه چيز ثابت فرض مي شد و لذا از دگرگوني و «تغيير» و «تحول» اساسي و به اصطلاح رايج از «انقلاب» گريزان بودند و هر نوع انقلابي را منفي ارزيابي مي كردند و حتي آن را نشانه خشم خدا مي شمردند. با توجه به اين انديشه بنيادين بود كه مردم تسليم روندهاي مسلط تاريخي بوده و براي خود حقي و نقشي در تحولات نمي ديدند و هرگز در پي تغييري نبودند و فكر مي كردند كه بايد چنين باشد چرا كه خداوند چنين خواسته و چنان نخواسته است.
به همين دليل بود كه از دوران باستان تا قرون جديد و حتي تا قرن نوزدهم سلسله حكومتگران در سرزمين هاي مهم و باثبات طولاني بودند و تا خاندان هاي سيصد ساله و ششصد ساله و بيشتر را مي بينيد كه با توجه به چنان فرهنگي قرن ها پايدار ماندند و آسيبي بدان ها نرسيد و اگر اختلافي هم پيش مي آيد و حتي سلسله تغيير مي كرد عمدتاً از ناحيه شاهزادگان و يا اميران بودند معمولاً پس از مرگ پادشاهي پديد مي آيد و وارث او بر سر تصاحب تاج و تخت با هم مي جنگيدند نه مردم و اگر مردمي بودند سياهي لشكر بودند و در نهايت مأموران و مزدوران اين شاهزاده يا آن شاهزاده. اما از آغاز رنسانس و شروع تحولات جديد، انديشه ثبات و پايداري عالم و آدم به صورت بنيادين تغيير كرد و اومانيسم پيدا شد و انسان خود را مركز و محور عالم ديد و وقتي به جهان پيرامون خود نگريست همه چيز را در جوهر و ذات در حال تغيير و تحول و انقلاب دائمي ديد و نه فقط در اعراض و ظواهر. شايد شك دكارتي و بعدها انديشه ديالكتيك هگل بيانگر چنين تحول مهمي در زندگي بشر بود. اين بود كه اصل «تغيير» اصل اساسي شد و پس از آن جنبشي نو و سيال و طوفنده و ويرانگر دروغين حال سازنده پديد آمد. در واقع تمامي تحولات در انديشه و عمل آدمي در طول پانصد سال اخير تجربيات برآمده از همين انديشه بود. در انديشه، سياست، اخلاق، دين، حقوق، فلسفه، ادبيات، صنعت و تكنولوژي، توليد و توزيع، مصرف، لذت، قدرت و. . . دگرديسي شگرف روي داد. پس از آن ديگر سكون و ثبات اصلي نبود بلكه حركت و جنبش و تحول و انقلاب اصل اساسي شد و محور زندگي قرار گرفت. به دليل همين انديشه انسان محوري بود كه مفاهيمي چون آزادي فرد، حقوق فرد، دموكراسي، مشاركت مردمي در امر سياست و. . . مطرح شد و به دنبال آن باد در بادبان كشتي سياست و قدرت افتاد و با قيام هاي مردمي سلسله پادشاهان پراقتدار با زمانه از قرون وسطي دچار توفان انقلاب ها شدند و يكي پس از ديگري سقوط كرده و جاي خود را به سلسله هاي نوگراتر و به روزتر دارند. انقلاب كرامول در سده هفدهم در انگلستان يك نمونه آن است. ادامه اين روند انقلاب فرانسه را پديد آورد و طي يك سلسله تحولات دروني آن انقلاب، نظام «جمهوري» پديد آمد و در پي آن سلسله هاي پادشاهي يا سقوط كرده و يا به صورت تشريفاتي و سمبليك باقي ماند و به هر حال دموكراسي و مردم سالاري جاي سيستم پادشاهي استبدادي و فئوداليته حاكم بر مغرب زمين را گرفت.
چنان كه مي دانيم نسيم اين انديشه ها و تحولات به تدريج بر مشرق زمين و از جمله كشورهاي اسلامي و نيز ايران هم وزيد و نگاه مردم اين سامان نيز كم و بيش متوجه زمين و انسان و قدرت و توانايي بي پايان او شد. ما كه حدود سيصد سال جلوتر از دكارت و هگل، مولوي را داريم با آن انديشه پويا و حركت زا و از جمله نوع خاصي از ديالكتيك و يا همزماني با دكارت و كمي جلوتر از هگل ملاصدرا را داريم با حركت جوهري آن و اين در انديشه ها مي توانست مسلمانان را جلوتر از غربيان به تكاپو و انديشه و اومانيسم خاص شرقي ـ اسلامي وادارد، اما و هزار اما، به هر تقدير ما دنباله رو غربيان شديم و انديشه هاي آنها را (و متأسفانه غالباً ناقص و سطحي و گاه تحريف شده) اخذ كرديم كه خود داستان جداگانه اي است و در اين جهان جاي طرح آن نيست. آنچه خواستيم بگوييم اين است كه انديشه تحول و انقلاب و دگرگوني در همه چيز حول آزادي اراده و اختيار آدميزاد در ميان مسلمانان و بيشتر روشنفكران و نوانديشان رخنه كرد و به عنوان يك سرانديشه و گفتمان غالب زمانه كم و بيش در نوگرايان ديني پذيرفته شد و پس از آن به تدريج بر سنت گرايان نيز اثر نهاد. كتاب احياي فكر ديني (بازسازي انديشه ديني) اقبال و ديوان فارسي او، نخستين و مهم ترين اثرها در اين باب است. در اين دو كتاب، اقبال سراسر شور است و حركت و تحول و نوخواهي و نوجويي و در اين شكستن قالب هاي متحجر كهن و طراحي يك اومانيست و انسان گرايي قرآني با محوريت اصل «خودي الهي». اقبال در احيا يك فصل دارد تحت عنوان «اصل حركت در ساختمان اسلام» كه البته از نظر ايشان همان «اجتهاد» در اصول و فروع است. در اشعار فارسي او نيز حركت و انقلاب اصلي اساسي است. شعر معروف «از خواب گران، خواب گران، خواب گران خيز» و نيز شعر «اي انقلاب» او، نمونه است. «شب گذشت و آفتاب آمد پديد ـ در درونش انقلاب آمد پديد».
اين در حالي بود كه پيش از آن «انقلاب» بار منفي داشت و در عمل نيز سكون و ركود اصلاً حاكم بر زندگي مسلمانان بود.
اين مقدمه كمي طولاني براي آن گفته شد كه اشاره كنم پس از آنكه يك انديشه جديد از خارج از حوزه فرهنگي جهان اسلام وارد جهان اسلام شد، رويكرد متفكران و نوگرايان و شماري از عالمان نوگراي مسلمان در ارتباط با تفسير دين و متون و منابع ديني دگرگون شد و در واقع با نگاه تازه و با پيش فرض هاي نو به سراغ منابع و پاره اي از مستندات ديني (قرآن، حديث، تاريخ، سنت) رفتند و تلاش كردند قرائت تازه اي بر وفق اين پارادايم مسلط زمانه از اسلام ارائه دهند، كاري كه به هر حال اجتناب ناپذير بود ولي اقبال آگاهانه، ضمن هشدار دادن به خطرات اين نوگرايي، در احياي فكر ديني به آن خوش آمد مي گويد. به عنوان نمونه به چند مورد اشاره مي كنم. آيه «ان الله لايغير ما بقوم حتي يغيروا ما بانفسهم» (سوره رعد) قرن ها در قرآن بود و همه نمي خواندند ولي همه يك جور آن را تفسير مي كردند اما وقتي اصل تغيير و تحول و فكر انقلابي گفتمان زمانه شد و مقبوليت يافت، نخستين بار سيدجمال الدين، با آن هوش و درك ذاتي و نبوغ خاص خود، اين آيه را بر وفق اين گفتمان به گونه اي كاملاً متفاوت تفسير كرد گفت معناي آيه اين است كه «خداوند سرنوشت هيچ ملتي را تغيير نمي دهد مگر آنكه خود آنان خود را تغيير بدهند. »

حاشيه انديشه
• پرسش و پاسخ: بنيادگرايي اسلامي
گروه انديشه، مسعود رجبي: براي روشن ساختن موضوعات و مفاهيم دين اسلام كه پس از حوادث يازدهم سپتامبر پرسش هاي فراواني را برانگيخته است روزنامه كريستين ساينس مانيتور با پرفسور چارلز كيمبال رئيس دپارتمان ادبيات دانشگاه ويك فارست در وينستون سالم در اين خصوص مصاحبه اي انجام داده است كه چند پرسش و پاسخ اول آن را مي خوانيم:
• مفهوم اسلامي جهاد به چه معني است و چگونه از اين مفهوم تفاسير مختلفي صورت گرفته است؟
جهاد به معناي تلاش، مبارزه و نبرد در راه خدا است. اين مفهوم يكي از مفاهيم بنيادين اسلام است. مسلمانان بايد براي آگاه شدن از اراده خداوند و عمل به آن تلاش كنند. به لحاظ تاريخي «جهاد اكبر» به معناي نبردي است كه درون هر فرد جريان دارد تا عمل درست را انجام دهد. به خاطر غرور، خودخواهي و خطاكار بودن انسان، مومنان بايد مدام به خود در مجاهده باشند و تلاش كنند تا آنچه را كه خوب و خير است انجام دهند. جهاد اصغر به معناي دفاع از اسلام در برابر عوامل خارجي است؛ مسلمانان بايد براي دفاع از اسلام آماده باشند. اين دفاع هنگامي كه جامعه اسلامي تحت تهاجم قرار گيرد شامل دفاع نظامي نيز مي شود. در حالي كه بخش عمده مسلمانان افراط گرايي خشني را كه در حملات يازدهم سپتامبر خود را نشان داد رد مي كنند. برخي افراد و گروه ها با الهام هاي ديني و انگيزه هاي سياسي سعي مي كنند رفتار عاملان حملات يازده سپتامبر را در چارچوب جنگ و يا نزاعي مقدس كه در دفاع از اسلام صورت گرفته است بحق جلوه دهند.
• طالبان به كدام يك از فرق اسلامي تعلق داشت و آيا عقايد اين گروه با عقايد جريان غالب اسلام اهل تسنن متفاوت است؟
گروه طالبان طرفدار روايتي متعصبانه و افراطي از اسلام اهل تسنن بودند سياست هاي آن ها در خصوص آموزش، محدوديت عليه زنان و نابودساختن مجسمه هاي بودا در سال هاي اخير توجه جهاني را تا اندازه زيادي به خود معطوف داشته بود. تاريخ اسلام نيز همانند همه سنت هاي ديني در برگيرنده مكاتب فكري مختلف و ساختارهاي حقوقي متنوع است. از اين رو بسيار دشوار است كه اسلام را به صورت گروه ها و يا نهضت هايي خاص كمي نموده و يا آنكه آن را بر حسب طرفداران يك سنت خاص از بين كل مسلمانان جهان تعريف نماييم. تا اندازه اي كه رهبران طالبان، آموزه ها و جهان بيني هاي شبكه القاعده را پذيرفته بودند مي توان گفت كه تفكرات آن ها با معتقدات اصولي اكثريت يك ميليارد و دويست ميليون نفري مسلمين جهان (دومين دين بزرگ دنيا كه جمعيت آن به شدت در حال افزايش است) بيگانه بود.
• آيا ممكن است در خصوص ويژگي هاي اسلام اصولگرا(Fundamentalist) توضيح دهيد؟
متخصصان شناخت اديان نگرش هاي مختلفي در خصوص اسلام اصولگرا دارند. برخي از اين افراد استدلال مي كنند كه اصطلاح Fundamentalism در شكل خاصي از مسيحيت پروتستان ريشه دارد و نمي توان به سادگي اين اصطلاح را در خصوص اسلام، يهوديت، هندوئيسم و غيره به كار برد. مارتين مارتي يكي از صاحب نظران شناخت اديان و از ويراستاران مجموعه پنج جلدي در موضوع اصولگرايي استدلال مي كند كه انواع اصولگرايي در مكاتب و اديان مختلف كاملاً با هم متفاوت هستند. با اين حال شباهت هاي چشمگيري نيز در اين خصوص وجود دارد. آموزه اصولگراها در سنت هاي مختلف آن است كه در گذشته يك وضعيت كامل و ايده آل وجود داشته است. از اين رو اصولگراها سعي مي كنند كه دوباره گذشته ايده آل ذهني خود را احيا كنند و به آن دست يابند. آن ها اغلب در قبال آنچه كه آن را تهديدي براي تحقق اين امر به حساب مي آورند واكنش خشن نشان مي دهند. اين در حالي است كه ممكن است ايده آل مورد نظر آن ها هرگز وجود خارجي نداشته است. در خصوص گروه هاي مشخص اسلامي (حماس و جهاد اسلامي) بايد گفت كه خواست آن ها براي بنيان نهادن يك حكومت اسلامي به خاطر وجود رهبران فاسد در اكثر كشورهاي اسلامي با مشكل روبه رو شده است. در نظر اين گروه ها سلطه فراگير قدرت هاي خارجي به ويژه آمريكا هم فرهنگ اسلامي را فاسد مي سازد و هم ساز و كاري براي استعمار است. در دهه هاي اخير برخي از اين گروه هاي اصولگرا به دنبال آن بودند كه در نظام هاي سياسي خاصي به فعاليت بپردازند. براي فهم اين گروه هاي خاص بسيار مهم است كه يك تحليل متني دقيق صورت گيرد.
• ديدگاه اسلام در خصوص خودكشي چيست؟ آيا كساني كه حملات انتحاري انجام مي دهند و زندگاني جاودانه در بهشت را پاداش عمل خود مي دانند از يك تفسير خاص از متون تبعيت مي كنند؟
در قرآن تنها يك آيه حاوي اصطلاحي است كه با خودكشي مرتبط است: «اي كساني كه ايمان داريد، ثروت هايتان را به ناروا مخوريد مگر آنكه داد و ستدي با رضايت يكديگر انجام گرفته باشد و خودتان را مكشيد زيرا خداوند همواره با شما مهربان است. » (نساء: ۲۹). برخي مفسران اين آيه را به اين نحو ترجمه مي كنند كه يكديگر را نكشيد. اما به هر حال سنت پيامبر به طور صريح خودكشي را منع مي كند. احاديث پيامبر نيز بيانات صريحي در خصوص خودكشي دارند: «كسي كه خود را از كوه فرو افكند و يا آنكه زهر بنوشد و يا آنكه با يك شي تيز خود را بكشد در آتش جهنم خواهد بود. » در اسلام خودكشي حتي براي كساني كه در ناگوارترين شرايط قرار دارند همانند كساني كه از يك بيماري دردناك و يا زخمي مهلك رنج مي برند نيز اجازه داده نشده است. در نهايت تنها خدا است و ـ نه انسان ها ـ كه بر حيات انسان ها اختيار دارد. به خصوص در دهه هاي اخير مسلماناني وجود داشته اند كه ماموريت هاي نظامي انتحاري انجام داده اند. به طور مثال در حملات يازده سپتامبر به شهرهاي نيويورك و واشنگتن اصول گرايان عمل خود را نبرد مسلحانه در جهت دفاع از اسلام مي دانند. از اين رو اين نوع مرگ در نگاهشان شهادت محسوب مي شود و نه خودكشي. اكثريت مسلمانان اين تفسير را تفسيري ناروا از قرآن و سنت اسلامي مي دانند. همچنين بسياري از مسلمانان بر اين باورند كه گرفتن جان يك بي گناه ـ حتي در نزاع ـ حرام است. اين امر نيز نشان مي دهد كه تهاجمات يازدهم سپتامبر با آموزه هاي اسلامي سازگار نيست.
منبع: كريستين ساينس مانيتور

فرهنگ
اقتصاد
ايران
جهان
زندگي
ورزش
هنر
|  اقتصاد  |  ايران  |  جهان  |  زندگي  |  فرهنگ   |  ورزش  |  هنر  |
|   صفحه اول   |   آرشيو   |   چاپ صفحه   |