نگاهي به رمان تاريخ، اثر الزامورانته
رم شهر بي دفاع
غريزه تنها چيزي است كه به آدم هاي مورانته فرمان مي راند او از فكر كردن خسته شده است تنها مي خواهد بخوابد و در آرامش فرو رود تفكر براي او نتيجه اي جز عذابي ممتد به همراه ندارد
|
|
مهدي يزداني خرم
خانم نويسنده، ايتاليايي و مملو از نفرتي بيمارگونه، خانم نويسنده رمي و سرشار از عفونت معصوم يك مرده و يا شايد كشته، خانم نويسنده، حالا مي نويسد تا پوستش راحت تر نفس بكشد و جهان وزن او را صميمي تر تحمل كند. اينجا ايتاليا است و انساني تاريخ را بر دوشش گذاشته و مي رود. . . بگذريم. الزامورانته نويسنده معاصر ايتاليايي به سال ۱۹۱۲ در رم به دنيا آمده است. او پس از ترك تحصيل دانشگاهي نوشتن را آغاز مي كند. در سال هاي نخستين جنگ دوم به همسري آلبرتوموراويا، نويسنده بزرگ ايتاليايي در مي آيد و همراه او تبعيد مي شود. اولين اثر جدي موارنته در سال ۱۹۵۶ منتشر مي شود «جزيره آركور».
بعد از بيست سال زندگي مشترك از موراويا جدا مي شود و به استقبال سال هاي پيري مي رود. مهم ترين رمان او يعني «تاريخ» در سال ،۱۹۶۴ غوغايي به پا مي كند و او را هم سنگ روژه مارتين دوگار، استاندال و حتي تولستوي قرار مي دهد. آخرين كتاب اين نويسنده كم كار در سال ۱۹۸۲ منتشر مي شود و او يك سال بعد به دليل آشفتگي هاي رواني و دروني خودكشي مي كند اما ناكام مي ماند. الزامورانته بالاخره در سال ۱۹۹۰در بيمارستان و در سن ۶۸ سالگي مي ميرد. تاريخ مهم ترين اثر او در واقع روايتي از نكبت فاشيسم و لگدمال شدن تمام ارزش هاي انساني است. اين اثر حجيم كه از تعدد شخصيت ها و فضاهايش مبهوت مي شويم آنچنان تاثيري در اروپاي معاصرش گذاشت كه شايد كمتر از طبل حلبي گونترگراس نبوده باشد.
مورانته با ارائه تصويري هولناك از نفس كشيدن در سال هاي جنگ، ساختاري نسبتاً كلاسيك را مي آفريند كه نوعي تمرد از جريان روز رمان دوره او است. اثر به مكاني براي چالش هاي ادبي دچار نشده و تمامي نفرت نويسنده را به حلق خواننده مي چسباند. اين رمان سترگ را منوچهر افسري ترجمه كرده است. او در حدود ۳ سال براي ترجمه اثر زمان صرف كرده و ترجمه او مژده اي براي طرح يك نويسنده مهم ايتاليايي در ايران است.
ناشر اثر، انتشارات «نيلوفر» است. اين رمان مهم در نمايشگاه كتاب امسال به بازار آمده است. تا قبل از انتشار تاريخ مورانته در كنار موراويا شناخته شده بود (در ايران) اما با خوانش اثر و بررسي دقيق رمان مورانته مي توانيم او را حتي فراتر از نويسنده بزرگي مانند موراويا به حساب بياوريم. رمان داراي جنبه هاي متعدد روايي و مفهومي است بنابراين تنها به دو ويژگي اصلي متن اشاره اي مي كنم.
۱ - رفتارشناسي و اختگي آرمان: داستان متن به زندگي زني ميانه سال در بحبوحه جنگ مي پردازد. اين زن با دو كودك خود يكي حلال زاده و ديگري حرامزاده سال هاي جنگ را طي مي كند و در پايان با مرگ هر دو كودك، رمان تمام مي شود. پروسه زماني اثر از سال ۱۹۴۰ تا سال ۱۹۴۶ است و مورانته در ابتداي روايت هر سال گوشه هايي از وقايع مهم آن سال را به صورت ژورناليستي روايت مي كند. آدم هاي مورانته در رمان تاريخ، از قشر متوسط جامعه ايتاليا هستند، ايشان در رويارويي با جنگ دوم كنش هاي مختلفي را از خود بروز مي دهند. جهان بيني نويسنده كه مبني بر نوعي آنارشيسم مفهومي است، علاوه بر قصه آدم ها قصه روان آن ها را نيز حكايت مي كند. نويسنده با دقتي خاص و وسواسي عجيب مي كوشد تا گذشته زندگي شخصيت هاي اصلي خود را روايت كند. اين وسواس باعث خلق نگاهي مي شود كه مي توان آن را نوعي رفتارشناسي شخصيتي دانست. «ايدا» به عنوان مركز اصلي اثر زني است كه در بين صداهاي فكري مختلف رشد كرده و كم و بيش آرمان هاي شخصي خود را دارد. او در ابتداي رمان مورد «تجاوز» يك آلماني قرار مي گيرد و مفهوم تسليم شدن را تا پايان اثر در مورد شخص خود قبول مي كند. او در اين جهان هيچ كاري ندارد و تمام فجايع هم به او ختم مي شوند. خون يهودي، كودكي حرامزاده و كم و بيش عقب مانده، گرسنگي و در پايان مرگ فرزندانش، شخصيت اصلي تاريخ تا سر حد جنون پيش مي رود اما او جنگ را پذيرفته و قبول كرده كه بايد زنده بماند. با اين مثال هرم رفتاري جهان آدم هاي مورانته به سه جز تقسيم مي گردد.
نخستين رفتار انساني ايشان به عنوان موضوع تاريخ است. آدم هاي مورانته در يك موقعيت خاص روايت مي شوند، اين موقعيت خاص از ايشان انسان هايي متناقض و چند سويه مي سازد. تناقض رفتاري ايشان به نوع و مقدار فشارهاي زمان خود باز مي گردد. اول از همه ايشان ارزش ها را مي بوسند و كنار مي گذارند چون كه كارآيي خود را از دست داده اند. دوم اين كه هرم و هجمه هولناك فاجعه احساس فردي آن ها را كم رنگ كرده و ديگر جايي براي احساس گرايي باقي نمي گذارد.
اين مولفه، بي تفاوتي و يا دهن كجي به جهان را به همراه مي آورد در اينجا است كه معناي حرامزادگي تبديل به يك محور اصلي در طبيعت روايي رمان مي شود. ساده ترين مصداق اين عنصر همان كناره گيري از اصول جمعي و زايش تراژدي «تنهايي» است. روابط علي و معلولي در سايه مي رود و آنارشيسم در تمام ابعاد حاكم بر جامعه انساني مي شود. در كنار هم گذاشتن زندگي گذشته هر فرد به مفهوم رفتار مشخص و آرمان دروني در كنار موقعيت كنوني ايشان از سقوط نگره اي به نام انسان خبر مي دهد. نكته مهم در اينجا است كه مورانته نويسنده قشر متوسط و عموماً عامي مردم ايتاليا است و طبقه متوسط يا پيكره اصلي جامعه كشور او تعيين كننده ترين طبقه اجتماع است.
اين طبقه رفتار تاريخي خود را دارد و در ضمن مهم ترين قسمت قربانيان جنگ را هم تشكيل مي دهد با فروريختن اصول رفتاري هر فرد و تغيير آرمان ها در هر موقعيت، انسان مورانته به موجودي غيرقابل اطمينان تبديل مي شود. دومين مرحله در اجراي تراژدي رفتارشناسي به از هم گسيختگي رواني اين انسان باز مي گردد. هر چه رمز و شكوه كه در ابتداي اثر به او ارزاني شده در پايان به نحوست و ديوانگي تبديل مي شود. روان اين انسان نوعي وجودگرايي نهيليستي را بر مي پذيرد. اين نهيليسم مردد داشتن اميد است بنابراين سترگي و عظمت پيرامون را به سخره مي گيرد و سعي مي كند انگل وار به موقعيت ها بچسبد، اينجا است كه اين شخص دوست داشتني نيست و اصلاً در حد و اندازه هاي يك قهرمان مانند «مورسو» (بيگانه كامو) به حساب نمي آيد. او مي تواند به راحتي بكشد و احمقانه كشته شود. نگاه مورانته با اين حساب به اتفاق گرايي و نوعي شكاكيت همه جانبه دچار مي شود. انسان رفتار ستيز او در موقعيتي گرفتار شده كه نمي داند بايد كه را محكوم كند و به چه كسي پناه ببرد. تجربه جنگ اول جهاني او را نسبت به متافيزيك و آسمان نااميد كرده و اين بسيار تلخ است. در درون او روايتي كه زيبايي ها و من بودن ها جريان دارد، حس درونيش به او دستور مي دهد كه دوست داشته باش و يا نفرت بورز، اما اين ارگانيسم فطري كارآيي خود را از دست داده و اصول ضد فاشيستي او به مانند تئوري هاي فاشيستي عمل مي كند نوعي بازگشت به بدويت.
در يكي از زيباترين لحظات اثر يك اصول گراي انسان دوست با لگد سرباز نيمه جان آلماني را مي كشد و يا در لحظه اي ديگر او در برابر مواد مخدر كه از آن نفرت دارد كم مي آورد. لايه هاي تمدني كه به روان او تزريق شده است به كناري مي رود و انسان معادل حيوان متولد مي شود. غريزه اين تنها چيزي است كه به آدم هاي مورانته فرمان مي راند. او از فكر كردن خسته شده است تنها مي خواهد بخوابد و در آرامش فرو رود. تفكر براي او نتيجه اي جز عذابي ممتد به همراه ندارد. بنابراين يكي مادر بودن آن هم از نوع حيواني را انتخاب مي كند و ديگري آن قدر مخدر استفاده مي كند كه به ناگاه مي ميرد. شايد تنها شخصيت انساني اثر كودك حرامزاده يعني «اوزپر» باشد، او ثمره تجاوز است و حالا مي خواهد دوست بدارد اما منطق حاكم و آن كابوس موروثي و نمادين از وي يك جنازه مي سازد.
روان شناسي اين آدم ها آن قدر پيچيده نيست از نظر مورانته در جنگ آدم ها آن قدر ساده هستند كه مي توان همه ابعاد آن را به راحتي ديد. تفكر و انديشه تنها در زمان آرامش و صلح وجود دارد، جنگ ثمره تمام اين تفكرات و ژرف نگري ها است. وحشي شدن. سومين مولفه مورانته در رفتارشناسي اثر به يك واقعيت بومي باز مي گردد. ايتاليا و تاريخ. ايتاليا به نوعي مهم ترين قرباني جنگ دوم در اروپا است. اين كشور علاقه اي براي جنگيدن نداشت و به همين دليل تلفات فراواني داد. مورانته با روايت خرد شدن اراده يك ملت در مقابل فاشيسم موسوليني مي كوشد تا آنارشيسم ذكر شده را ريشه يابي كند. روح ملت ايتاليا در جنگ هيچ نقشي ندارد تاريخ بر ايتاليا حمل مي شود و او عنصري منفعل و برده وار به نظر مي رسد. در واقع ايتاليايي بودن در تاريخ آن دوره نقش كاملا منفعل را بازي مي كند. خلع رفتار از اين انسان موجب شده كه صلح خبري خاص نباشد و آمدن نيروهاي آمريكايي هيچ تعصبّي را برنيانگيزد. از ديد مورانته ايتاليا در جنگ دوم بوميت خود را از دست مي دهد و خود را براي سال هاي تروريسم، مافيا، آنارشيسم و مذهب ستيزي آماده مي كند. ۲ -ساختار روايي اثر بر پايه آن شلختگي دروني آدم هايش شكل مي گيرد.
مورانته براي بنا كردن اين همه پرتره از مصيبت از دو روش عمده سود مي جويد: نخست: او با اتكا به يك خانواده از هم گسيخته باورهاي مرسوم روايي يعني استفاده از سپيدخواني، فاصله گذاري و حتي هدفمندي را به كناري مي گذارد. مورانته آن قدر عصباني است كه بارها به عنوان راوي يعني الزامورانته در طول متن سخن مي گويد. در استفاده از فلاش بك او نيازمند هيچ ترفندي نيست. آنارشيسم ذهني متن هر گاه كه نياز بداند به گذشته برمي گردد و هر گاه كه بخواهد از شخصيتي صرفنظر مي كند. رمان او هيچ نقطه اتكايي ندارد و او قصه را با شروع زندگي آدم ها آغاز كرده و با مرگ شان پايان مي دهد. زمان فيزيكي در اثر يك اصل است روايت لحظه به لحظه از تمام آدم هاي رمان مهري قاطع بر دهان روايت ذهني مخاطب است، دقت كنيم: مورانته حتي نام اين رمان را هم به واسطه همان بي تفاوتي و اتفاق انگاري تلخش انتخاب كند: تاريخ نامي به شدت غيرداستاني كه مصداق جهان بيني اين نويسنده است از طرفي او با هر نوع استعاره، سمبليسم و يا شاعرانگي در ستيز است، متن ساختاري را روايت مي كند. انسجام فكري خود را از دست داده و ناتوان و بي دفاع محكوم به رئاليسمي مستندگونه است. بر همين مبنا فرم زباني و روايي رمان نمي خواهد تا اجازه تنفس به خواننده را بدهد. شايد مهمترين دشمن او همان مخاطب باشد چون كه جزيي فعال از سقوط دنيا به شمار مي آيد به همين خاطر نه طرح آشنايي زدايي را پيشنهاد مي كند و نه حوصله همذات پنداري را دارد. مورانته از سمبليسم روي تافته زيرا آن چنان به قطعيت داستان خود وابسته است كه سمبليسم و يا ايماژيسم را نقطه پايانِ واقعيت نويسي خود مي داند. دومين نكته مهم در بررسي ساختار اثر نوع اجراي شخصيت پردازي است. مونته آدم هايش را بررسي نمي كند و آنها را در لحظات تعيين قرار نمي دهد، بلكه ايشان را روايت مي كند و تنها اعمال آنها را به عنوان موجوداتي زنده بازگو مي نمايد. بر اين اساس انسان هر چه هم كه آرمان گرا باشد و بخواهد عمق پيدا كند، نمي تواند. او سست و شكننده بازآفريني شده است و با مرگش همه چيز تمام مي شود. متن با رفت و برگشت هاي فراوان خود بين آدم هاي متعدد، به نوعي يكسان نمايي احمقانه تن مي دهد كه در بافت آن آدم ها منظور روايت نيستند، بلكه كاملاً اتفاقي به دل اثر راه پيدا كرده اند. اين صبغه بديع باعث شده تا آدم هاي رمان تاريخ به سرعت به حافظه بروند و تنها چيزي كه باقي مي ماند تاريخي است كه ايشان در آن زيسته اند. به طور مثال مي گويم: كمتر مخاطبي است كه «اسكار» در طبل حلبي را فراموش كند و يا آنتوان تيبو و پرنس ميشكين (ابله) و يا بازاروف (پدران و فرزندان) را از خاطر ببرد. اما آدم هاي مورانته با تمام فريادها و ناله هايشان تمام شده اند و خيلي زود هم در دل متن و هم در ذهن مخاطب از ياد مي روند. از طرفي ديگر جهان داستان مورانته به نحوي بنا شده كه ما كمتر شاهد ديالوگ هاي كلاسيك و مرسوم هستيم و اغلب ديالوگ ها به كودك اثر يعني اوزپه باز مي گردد تنها كسي كه دوست دارد كشف كند. در اين جهان انسان ها در كنار هم و نه در مقابل هم، ايستاده اند. تولد سكوت در روابط انساني چيزي كه هموطن مورانته يعني ناتاليا گينز بورگ به اوج رساند.
وقتي آدم ها در دل متن نمي توانند روايت را نگاه دارند و از اين سرعت وحشتناك داستاني بكاهند، ايدئولوژي متن به مانند همان فاشيسم دروني آدم هايش، حاوي جرياني خشن و نفرت آور مي گردد.
مورانته ساختار خود را بدون كمترين انعطافي براساس قصه گويي مستبدي قرار داده كه از نكبت با خشونت روايت مي كند. اين ايدئولوژي بر طبق ساختارهاي روايي احكام و قصه هاي تاريخي تنظيم شده است. اگر دقيق تر نگاه كنيم درمي يابيم كه گزارش تاريخي از يك واقعه، خشك، خبري و كاملاً اطلاع رساني است. در تاريخ نويسي متداول ما با احساس ها، گريه ها و يادآوري مواجه نيستيم، مورانته نيز دقيقاً ساختار روايي اخبار تاريخي را بر مي گزيند و با انتخاب چند شخصيت و تمام مصيبت ها تاريخ ايشان را با خونسردي دردناكي بازگو مي كند. الزا مورانته با حذف تمام فاصله ها از رويكردهاي احساسي جلوگيري كرده و با بي تفاوتي مثال زدني از بودن اين آدم ها قصه اي مي سازد. در اين بافت ما كوچك ترين مولفه اي كه بيانگر باشد و بخواهد مخاطب خود را به نگاهي متمايل كند نشانه اي نمي يابيم. او بعد از پايان اثر و مرگ اعم آدم هايش باز هم چند صفحه را به روايت مهم ترين وقايع سال هاي بعد از ۱۹۴۶ مي پردازد و اين ضربه نهايي است. وقتي بودن و نبودنت فرقي ندارد زيرا انسانيت براي مورانته تمام شده است. او در پايان كتاب از قول ميگل فرناندز مي نويسد: «مرگ كودك، مرگ من است. او در زير خاك سرچشمه گرما و سرما چيزي حس نمي كند. » در پايان: رمان تاريخ اثري تكان دهنده است. شايد يكي از بهترين آثار در باب جنگ به شمار بيايد. مورانته با نگاه كاملاً منحصر به فرد خود وجودت را از جنازه، تعفن، خستگي و در پايان پوسيدن پر مي كند. رماني كه با خواندن آن احساس جاودانگي در مخاطب رنگ مي بازد.
|