سه گانه دكارتي
|
|
اشاره: آشنايان با فلسفه غرب اغلب شنيده و خوانده اند كه پديدار شناسي ادموند هوسرل به ويژه آنجا كه نخستين بار در پژوهش پنجم از كتاب «پژوهش هاي منطقي» به طرح حيث التفاتي(Intentionaly) مي پردازد درسي را پس مي دهد كه از روان شناسي تجربي استادش فرانس برنتانو (Franz Brentano) آموخته است و غالباً نحوه طرح اين مسأله چنان است كه گويي برنتانو نخستين كسي است كه به حيث التفاتي كنش هاي رواني پي برده است، در حالي كه نظر غالب آن است كه اين نظريه پيشينه اي پس ديرينه تر دارد. باري اسميت (Barry Smith) و ديويد وودراف اسميت (David Woodruff Smith) پيشينه اين نظريه را تا ابن سينا و فلاسفه مسلمان (و يا به قول خودشان فلاسفه عرب) رديابي مي كنند. البته آنها برآنند كه اين فلاسفه نيز در ضمن ترجمه و جرح و تعديل نظريات ارسطوست كه پي مي برند كه علم و آگاهي ما نه به ماده (Matter) اشياء بل به صورت (Form) آنها تعلق مي گيرد.
اغلب مفسران دكارت ناتواني او را از اينكه انديشه را كه متخصص جوهر نفساني بي نياز از عالم مادي است به متعلقات محسوس پيوند مي دهد، نكته انتقادپذير تفكر او دانسته اند. ادعاي روان شناسي تجربي فرانس برنتانو و پديدارشناسي هوسرل آن است كه با طرح حيث التفاتي اين مسأله را كه همه فلاسفه عصر مدرنيته حتي كانت آن را لاينحل نهاده اند، حل مي كند. مطابق اين طرح انديشه و آگاهي و همه كنش هاي ذهني و رواني از جمله شك، خيال، آرزو، ترس، اميد و ادراك حالاتي مستقل و دربسته نيستند، بلكه ذاتاً به يك چيز يا عين توجه و التفات دارند، اعم از آنكه آن عين در خارج موجود باشد يا نباشد.
هوسرل در آثار خود به ويژه واپسين آثارش از جمله «تأملات دكارتي» از دكارت به عنوان نخستين جرقه پديدارشناسي به مراتب بيش از برنتانو ياد كرده است. به باور هوسرل دكارت تا رسيدن به قضيه كوجيتو (مي انديشم پس هستم) شيوه اي پديدار شناختي دارد، زيرا با شك در هر چه شك پذير است اجازه مي دهد تا چيزي از طريق شهود با بداهت و تمايز خود را در آگاهي نشان دهد، اما بي درنگ با جهشي شتابزده براي استنتاج وجود خود و وجود جهان خود را به بحران ثنويت دچار مي كند. كاتينگهام كه از شارحان معروف دكارت است اين نظريه را تعديل مي كند. او بر آن است كه دكارت چندان نيز معتقد به جدايي كامل ذهن و عين يا فكر و جسم نبوده است و تأكيد بر عين يا ابژه تخيل «تأملات دكارت» را بيش از آنچه هوسرل مي انديشد متضمن نطفه هاي پديدار شناسي مي بيند.
چرا ثنويت دكارتي امروزه چندان مورد توجه اغلب فلاسفه نيست؟ اين نظريه از جنبه هاي بسياري محل اشكال است، اما از ميان اين اشكالات دو اشكال بيشتر دردسر آفرين به نظر مي رسد: نخستين اشكال را شايد بتوان «جزم عدم جسمانيت»
(Non- Corporeality dogmq) نام نهاد.
ثنويت دكارتي با تأكيد بر عدم جسمانيت نفس ملتزم به نظريه اي مي شود كه پيشرفت هاي جديد در فيزيولوژي عصبي آن را هر چه بيشتر نامعقول ساخته است. ادعاي دكارت مبني بر اينكه عمل فكر يا شك از مكان يا از ابتناء بر چيزي مادي بي نياز است(به عنوان مثال مغز) در پرتو دانش امروزي از اصل منتفي به نظر مي رسد. دومين جنبه مشكل آفرين در ثنويت دكارتي را شايد بتوان برهان ذوحدين «جسمي يا ذهني؟» نام نهاد. به نظر مي رسد كه ثنويت دكارتي با تأكيد بر اين نظر كه همه صفات را بايد يا به عنوان حالات فكر و يا به عنوان حالات بعد تلقي كرد، در هنگام مواجهه با پديدارهاي مركب رواني، جسمي از قبيل ادراكات حسي (Sensations) دچار اختلالي گردد كه در اثر آن انتخاب قطعي ناممكن مي گردد. كوشش هاي دكارت در بررسي اين ذوحدين وي را به اين موضع عجيب سوق مي دهد كه احساسات در مورد انسان ها به گونه اي تفكر است و حال آ نكه در مورد حيوانات به طور خاص نه ادراكات حسي بلكه صرفاً حركات ماده وجود دارد.
ليكن من مي خواهم بيش از آنكه به ناكامي هاي دكارت بپردازم، نگاه خود را به برخي از موفقيت هاي او كه ناچيز شمرده شده، معطوف دارم. بازبيني نوشته هاي دكارت حاكي از آن است كه وي درباره ذهن گفتني هاي جذاب بسياري دارد كه به نحوي آشكار با آموز ه هاي رسمي او در باب ثنويت وفق نمي دهد و شايد دقيقاً به همين جهت، مفسران اغلب اين گفته ها را مورد غفلت قرار مي دهند. به طور خاص دو مشخصه مساله زاي ثنويت را كه در بالا متذكر شديم، در نظر بگيريد.
الف) جزم عدم جسمانيت: اگرچه دكارت هنگام بحث درباره فاهمه و اراده سرسختانه از اين نظريه جانبداري مي كند، با اين همه وي در سراسر آثار خود تأكيد مي كند كه برخي از فعاليت هاي ذهني به يك جسم يا به معناي اخص به يك مغز نياز دارند. اين فعاليت ها با چيزي ملازمه دارند كه شايد بتوان آن را قواي «دورگه» تخيل و احساس ناميد.
ب) همچنين در مورد برهان ذوحدين «جسمي يا ذهني» به رغم اين شقاق رسمي موكد انحصاري، در بعضي از جاها نيز رويكردي متفاوت به چشم مي خورد.
به عنوان مثال، دكارت در مكاتبات خود با اليزابت از برخي مقولات يا تصورات اوليه اي سخن مي گويد كه بر حسب آنها تفكر ما درباره جهان (مدل هايي كه همه معارف ديگر ما بر اساس آنها نمونه برداري مي شود) و آنچه در مورد شيوه هاي انديشه ما در باب افراد انساني بروز مي كند، ديگر ثنويت نيست بلكه تجميع سه مفهوم يا به عبارتي ديگر نوعي «سه گانگي» است. بدين منوال كه خصوصياتي وجود دارند كه تنها به نفس تعلق دارند و خصوصياتي ديگر كه تنها متعلق به جسم اند و بالاخره خصوصياتي كه به انسان به عنوان موجودي متجسم تعلق مي گيرند و شايد بتوان آنها را به خصوصيات دو رگه تعبير كرد.
طرح اين تحقيق بدين شرح است. در قسمت اول من برآنم كه به بحث دكارت در مورد قواي دو رگه تخيل و احساس نگاهي تفصيلي بيندازم به اعتقاد من، اين قوا حتي به اعتبار شخص دكارت در محدوده هاي طرح ثنوي رسمي او مناسبتي كه قرين توفيق باشد ندارند. در قسمت دوم سعي من برآن است كه درباره آنچه «سه گانگي دكارتي» مي نامم و دلالت هاي آن بر آنچه موجودي انساني به شمار مي آيد گزارشي تفصيلي ارائه دهم و اميد من برآن است كه در اين بخش نه تنها براي آموزندگان فلسفه دكارت بلكه براي آنهايي كه به طور كلي به فلسفه ذهن علاقه مند هستند نيز حرف هايي براي گفتن داشته باشم.
پس مطلب را از قواي احساس و تخيل آغاز مي كنيم. اين زوج نخست در تأمل دوم در آنجا كه دكارت پس از اثبات وجود خود، در طبيعت [يا ماهيت] خود يعني در اينكه او خود چيست تعمق مي كند، ظاهر مي شود:
اما در اين صورت من چه هستم؟ چيزي كه مي انديشد. آن [چيزي كه مي انديشيد خود] چيست؟ چيزي كه شك مي كند، ادراك مي كند، حكم به ايجاب يا به سلب مي كند، چيزي كه اراده و ترك اراده است.
تا اينجا مسأله اي نيست: همه فعاليت هاي برشمرده شده، كنش هاي مستقيم آن گونه فاهمه يا اراده اي هستند كه بعدها دكارت آنها را به عنوان حالت پذيري هاي موجود متفكر طبقه بندي مي كند، اما اينك دو فعل نامنتظره نمودار مي گردند و همچنين تخيل مي كند و ادراكات حسي دارد.
و اما در زمينه و متن تأمل دوم؛البته دكارت آماده پرداختن به وجود فراذهني واقعي هيچ يك از متعلقات ادراك حسي و تخيل نيست؟ در نتيجه افعال Sentire [احساس كردن] و imaginare [تخيل كردن] در اينجا صرفاً به معناي باريك و دقيقي به كار مي رود تا صرفاً دلالت برچيزي كند كه حتي اگر هيچ چيز در وراي ذهن وجود نداشته باشد، فاعل شناسا نسبت به آن آگاهي بلاشك داشته باشد. در بخشي از «اصول فلسفه»- كه في الواقع تفسيري براين بخش از تاملات، است- دكارت مي گويد: اگر ما يك كنش حسي مثلاً ديدن را نه به عنوان باصره اي كه با بدن ها ملازمت دارد، بلكه صرفاً به عنوان آگاهي يا اين انديشه كه كسي مي بيند، به كار ببريم، در آن صورت، اين [ديدن] صرفاً امري وابسته به نفس خواهد بود.
اما گرچه در اينجا دكارت واژه هاي Sentire [احساس] وimaginare [تخيل] را به مفهومي محدود به كار مي برد، اما از اينكه آنها را در شمار ديگر حالت هاي فكر قرار دهد، از خود اكراه خاصي نشان مي دهد. ميان شش عضو اوليه اين مجموعه و دو عضو آخر آن تغيير نامحسوسي به چشم مي خورد. تغييري كه در خود متن با ادات لاتيني quoque(همچنين) نشان داده مي شود. موجود متفكر آن چيزي است كه شك مي كند، ادراك مي كند، حكم به ايجاب يا به سلب مي كند. او چيزي است كه اراده و ترك اراده مي كند- و همچنين تخيل مي كند و ادراكات حسي دارد. دو فعل آخر با هم جفت شده اند و تقريباً همچون پس انديشه اي به اعضاي ديگر مجموعه منضم گشته اند.
يك دليل احتمالي در اين مورد آن است كه دكارت مي داند كه وقتي در نهايت قادر مي گردد ماهيت حقيقي احساس و تخيل را بازبيني كند، به اين كشف مي ر سد كه اين دو [احساس و تخيل] خصوصيات ويژه اي دارند كه آنها را از ساير اعضاي مجموعه جدا مي كند. در تأمل دوم دكارت نمي تواند اين مطلب را بسط دهد، اما بسط مطلب به تأمل ششم موكول مي شود كه در آن باب بناي اعتقاد و باور به وجود بدن ها به طور عام و بدن خود به طور خاص مفتوح مي گردد. در آن صورت دكارت قادر است بررسي مفصل تر و كامل تري در مورد احساس و تخيل ارائه كند و هرچند اين فعاليت ها [احساس و تخيل] هنوز در زمره گونه هاي فكر به شمار مي آيند، اما براي بررسي جداگانه اي انتخاب مي شوند دكارت مي گويد كه قواي احساس و تخيل قوايي مخصوص به حالات خاص و معيني از فكر مي باشند. فرانتس بورمن در گفت وگويي كه در آوريل ۱۶۴۸ با دكارت كرده در باره همين عبارت از اين فيلسوف سئوال مي كند و دكارت- از قرار معلوم- در مورد اين كه مرادش از «حالت خاص فكر»چيست، گزارش زير را ارائه مي دهد:
هنگامي كه اشياء خارجي بر حواس من اثر مي گذارند، بر حواس من صورت يا به زبان بهتر تصويري از خود نقش مي كند و هنگامي كه نفس به اين تصاوير نقش شده در غده صنوبري مي پردازد، ما مي گوييم كه داراي ادراك حسي (sentire)هستيم. از طرف ديگر، وقتي كه تصاوير واقع در غده صنوبري، نه به وسيله اشياء خارجي بلكه توسط خود نفس كه در غياب اشياء خارجي به آن تصاوير در مغز شكل مي دهد نقش مي بندند، آنگاه ما داراي تخيل هستيم. تفاوت بين ادراك حسي و تخيل در واقع دقيقاً آن است كه در ادراك حسي تصاوير به وسيله اشياء خارجي كه واقعاً حضور دارند نقش مي گردد و حال آن كه در مورد تخيل تصاوير به وسيله نفس و بدون دخالت اشياء خارجي، گويي با پنجره هايي بسته مصور مي گردند.
اين اظهارات دال برآن است كه ويژگي اين هر دو- تخيل و ادراك حسي- در اين امر نهفته است كه عملكرد آنها مستلزم فعاليتي علم الاعضايي است. در نگاه نخست اين مطلب آن طور كه بايد صريح نيست. مسلماً ديدن و شنيدن نيازمند چشم و گوش است؛ اين يك حقيقت تحليلي است. افزون برآن، اين فعاليت ها مستلزم دارا بودن اعصاب سمعي و بصري مي باشند و محققان قرن هفدهم براي نخستين بار تحقيق در اين امر را به درستي آغاز كرده بودند. دكارت البته به اين امر بسيار علاقه مند بود، اما پافشاري او در اين كه قوه ادراك حسي با فعاليت علم الاعضايي ملازمه دارد به اين دلايل نيست زيرا ادعاي او هم شامل ادراك حسي و هم شامل تخيل مي گردد و با اين وجود هنوز به وضوح اعصاب و اعضايي براي تخيل در كار نيست. آن گونه فعاليت علم الاعضايي كه در اين متن منظور دكارت است. فعاليت اعضا يا بافت هاي عصبي مخصوص نيست، بلكه فعاليت مغز يعني حركت هايي در غده صنوبري واقع در مركز مغزند.
در اين نقطه خواننده قرن بيستمي ممكن است درصدد برآيد كه گفتار دكارت را قطع كند. «البته ادراك حسي و تخيل مستلزم رخداد فعاليت مغزي است. دكارت در تفصيل جزئيات يحتمل به راه خطا رفته است. او به جاي آنكه از تغييرات الكتروشيميايي در غشاء مغزي سخن گويد از حركت هاي واقع در غده صنوبري سخن گفته است» اما در اين مورد كه وي اصل مطلب را تشخيص داده است چه چيز در خور اهميتي وجود دارد؟ پاسخ به غايت آموزنده است، زيرا ما بايد به خاطر داشته باشيم كه دكارت همان دكارتي كه بر ملازمه ادراك حسي و تخيلي با وقوع رخدادهاي علم الاعضايي اصرار مي ورزد، در اين مورد نيز كاملاً تسليم و در واقع متقاعد شده است كه شك، ادراك، اثبات نفي و اراده اغلب مي توانند به عنوان كنش هاي صرف نفس، يعني بدون دخالت رخدادهاي علم الاعضايي- به هر نحوي از انحاء كه باشد- متحقق شوند. از آنجا ما اينك با يك معماي فلسفي روياروييم و اين معما- تا آنجا كه من مي دانم- اگر بگوييم اصلاً به ندرت در ادبيات دكارتي مورد بحث واقع شده است، در حالي كه دكارت كاملاً از تحليل شك، اراده و ادراك به عنوان امري كاملاً غيرجسماني قانع و خرسند شده است، پس چه چيزي او را متقاعد مي سازد كه تجربه حسي و تخيل متضمن فعاليتي مغزي هستند؟
بخشي از پاسخ به اين مطلب در گفته هاي قابل توجهي نهفته است كه دكارت در باب پديدار شناسي تخيل اظهار كرده است. وي در تأمل ششم متذكر مي شود كه كاركرد تخيل به هيچ وجه شباهتي به عملكرد فاهمه محض ندارد. وقتي كه من درباره يك هزار ضلعي مي انديشم، پاره اي از خصوصيات وجود دارد كه با وضوح و تمايز مطلق مي توانم آنها را متعلق به هزار ضلعي بدانم (به عنوان مثال من مي توانم به طور مبرهن بدانم كه هزار ضلعي، هزار زاويه دارد و من مي توانم ثابت كنم كه اين امر همانقدر حقيقي و خود پيداست كه در مورد سه زاويه داشتن مثلث مصداق دارد.) اما اگر نه فاهمه محض بلكه تخيل محل بحث باشد، قضايا بسيار فرق مي كنند. دكارت متذكر مي شود كه تخيل مستلزم فعاليت خاص ذهن است. اين امر به تجربه آشكار است. ما مي توانيم با همان سهولتي كه درباره خصوصيات مثلث بحث مي كنيم و برهان مي آوريم، در مورد خصوصيات يك هزار ضلعي نيز چنين كنيم، اما تخيل يك هزار ضلعي براي اكثر ما به آساني ميسر نيست. اكثر مردم ممكن است تا [تخيل] پنج ضلعي يا شش ضلعي نيز پيش بروند، اما فراتر از آن كم كم دشوارتر مي شود. اين امر در اينجا مهم است كه در مورد دكارت دچار بدفهمي نشويم. به اعتقاد من، او بر آن نيست كه [درك] كنش هاي صرفاً عقلي همواره آسان و [درك] كنش هاي تخيل همواره دشوار است. برخي از فعاليت هاي ذهني- به عنوان مثال فعاليت هايي كه در حيطه رياضيات عالي صورت مي گيرند. بي ترديد به توجه و دقت بسيار نيازمندند: در حالي كه برخي از فعاليت هاي تخيل- از جمله تخيل يك سگ، يا يك دايره- بدون شك به قدر كافي آسان اند. آنچه مورد توجه دكارت است كيفيت پديدار شناختي دروني يا «ذوق» فعاليت تخيل است: همچنان كه يك پنج ضلعي و سپس يك شش ضلعي را مجسم مي كنيم و اين تجسم را به اشكال كثيرالاضلاع تر ادامه مي دهيم، هر بار بر شكاف و فاصله شگفتي واقف مي شويم كه ميان شناخت صرفاً عقلي شكل مورد بحث و قدرت ما در تخيل و تجسم آن وجود دارد.
تلقي دكارت آن است كه همين احساس عجيب يعني اين احساس كه ما ناچاريم براي ظهور شكل انتظار بكشيم، شاهدي بر اين مدعاست كه آنچه مطرح است يك فعاليت غيرجسماني صرف و بحث نفس نيست: آنچه رخ مي دهد از اين قرار است كه براي اين كه ما يك تصوير را[در ذهن] خود مصور سازيم، بايد رخدادهاي مادي پيچيده اي در مغز اتفاق بيفتد- رخدادهايي كه پديدآوردن آنها به دلخواه، اغلب براي ما بدون تمرين و تلاش آسان نيست و به همين منوال اين احساس عجيب تلاش كه ما به هنگام كوشش براي مصور ساختن يك شكل هندسي پيچيده تجربه مي كنيم، شاهدي كافي بر اين مدعاست كه ما صرفاً موجودات انديشنده نيستيم بلكه به طريقي به مجموعه ماده اي به نام بدن كه گاه از [اين قانون] نافرماني مي كند نيز همبسته ايم: «هنگامي كه با توجه دقيق تري به اين امر كه تخيل چيست مي پردازم چنين مي نمايد كه تخيل چيزي نيست مگر التفاتي از جانب قوه شناسايي به جسمي كه به نحوي بي واسطه براي قوه شناخت حضور دارد» (تأمل ششم) .
ادامه دارد
جان كاتينگهام
ترجمه: سياوش جمادي
|